eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
345 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل اول..(قسمت آخر)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین از پشت يك ماشين سرخ رنگ آتشنشاني به سويشان شليك ميشد. حالا ارتشيهـا پشـت دو نفربرِ نظامي سمت غربِ محوطه، موضع گرفته بودند. جوان رو به جمع برگشت وبا صدايي كه همه را ساكت كرد، فرياد زد: از ساختمان رو به رو شليك ميكنند، بالاي پشت بام هستند، شش، هفت نفر يا بيشتر، درست نديـدم. پشـت دو پنجـرة سمت راست مقابل ما سنگر گرفتهاند، پشت ماشين آتشنشاني هم. تقريباً محاصره شدهايم، بجز سمت غرب كه خودي هايند. كسي از ميان جمع، چنانكه چاره بخواهد، گفت: خُب؟ مردي حدود سي ساله با اندام نه چندان درشت اما ورزيده گفـت: خُـب كـه خُب، فاتحة خودمان را ميخوانيم و راست ميرويم توي شكمشان! جوان گفت: يكي با من بيايد، بقيه زير خط آتـش مـا بپرنـد پـايين و پشـت نزديكترين ماشين به ساختمان موضع بگيرند، پشت همان تويوتاي آبي بعد، رو به مرد كرد و گفت: شما با من بيا. مرد پلكهايش را خواباند و سرش را كمي خم كرد كه، قبول. جوان گفت: من ساختمان را دارم، شما حواست به آنجا باشد كه از پشت تير نخوريم. با دست محوطة ميان ساختمان و باند فرود و ماشين آتشنشـاني را نشـان داد. آن وقت بدون آنكه منتظر جواب مرد شود، به سـوي پلكـان رفـت.اسـلحه را از ضامن خارج كرد و آن را روي رگبار گذاشت و بسرعت بيرون زد. اسلحه را بـه سينه چسباند، در خود گرد شد و از آن سوي پلكان كه نرده نداشت، پريد پـايين، شانهاش كه به زمين رسيد، باز شد، غلتيد و پشت پلكان موضـع گرفـت.در ايـن لحظه،سوي پنجره كه نزديكترين هـدف شود،شـليك كـرد.صـداي فـرو ريخـتن شيشه هايي كه هنوز نشكسته بودند،در محوطه پيچيـد.دوبـاره شـليك كـرد. مـرد همراهش هم بعد از او پريد. هر دو زير شكم هواپيما پشت به پشت هم به دو سو شليك ميكردند. گلوله ها از رو به رو هم، بي وقفه مـيباريـد، بـه بدنـة هواپيمـا مي نشست يا در برخورد با فلز پلّه ها كمانه ميكرد. زير خط آتش آنها، نيروهاي ديگر يكي يكي از پله ها مي پريدند. فقط اسـلحه و خشاب با خود داشتند. آخرين نفر كه پريد، ميان زمين و هوا تيـر خـورد، فريـاد كوتاهي كشيد و افتاد. از بالاي ساختمان كسي با لباس و دستار كـردي برخاسـت. جـوان، موشـك آر،پي،جي را بر شانهاش ديد و دلش فرو ريخت. پيش از آنكه بتواند عكس العملي نشان دهد، موشك شليك شد. جوان براي لحظه اي چشمهايش را بست و احساس كرد آتش گرفته است.گلوله در هوا منفجر شد، درست بالاي هواپيما. جوان رو كرد به ديگران ـ كه حالا زير شكم هواپيما بودند و سعي داشتند بـا شدت آتش، دشمن را از ساختمان بيرون برانند ـ و فرياد زد: پراكنده شويد،پشت ماشينها سنگر بگيريد. آر،پي،جي دارند با دست، نزديكترينشـان را هـل داد و بـه دنبـال مـرد آر،پي،جـيزن چشـم چرخاند؛ نبود. اما بوي خطر را احساس ميكرد. مردي كه با جـوان پـايين پريـده بود، با فرياد گفت: «من ميروم سمت ماشين، از پشت هوايتان را دارم خيز برداشت. از زير شكم هواپيما، خميده به سوي ماشين آتشنشـاني دويـد. بارش گلوله چنان بود كه نميشد به ساختمان نزديك شد. چند نفر پشت تويوتاي آبي رنگ سنگر گرفته بودند. ميكوشيدند تيرباري را كه پشت پنجرة سمت چـپ كمين كرده بود، خاموش كنند. جوان بار ديگر آر،پي،جيزن را پشت پنجره ديد. دنـدانهايش را بهـم فشـردو تمام گلوله ها را به سوي او شليك كرد. وقتي قاب پنجره از حضور مرد خالي شد،جوان نَفَسي از سر آسودگي كشيد. سينهخيز تا نزديك پلكان رفت. اسلحهاي را از كنار جسدي كه همانجا افتاده بود، برداشت و به سينه چسباند. به سوي تويوتـاي آبي غلتيد. آنها كه تنگ هم نشسته بودند، جمعتر شدند و او پشت لاسـتيك جلـو جا گرفت. نَفَسزنان پرسيد: «نارنجك نداريد؟» هيچ كس نداشت. همه با سلاحهاي سبكي كه از سپاه اصفهان گرفتـه بودنـد، اعزام شده بودند. جوان، رو به آنها گفت: «بايد خودمان را به سـاختمان برسـانيم، چارهاي نيست. نبايد تعدداشان زيادتر از ما باشد.» با دست به آنها كه هنوز زير شكم هواپيما بودند، علامـت داد تـا بـا پوشـش آتش، گروهش را حمايت كنند. در همين لحظه، كسي از كنـارش گفـت: «آنجـا را...» جوان سرش را چرخاند و به سويي نگاه كرد كه او با انگشـت نشـان مـيداد. ماشين آتشنشاني پر گاز به سوي آنها ميآمد.پشت فرمان مردي نشسته بود كه از هواپيما پايين پريد.كسي با لباسِ نظامي كنارش بود. انفجاري درست كنار ماشين، زمين را لرزاند و تكههاي آسفالت را به هوا برد. ماشين به راست و چـپ كشـيده شد و دوباره تعادلش را به دست آورد. جوان بسرعت به سوي ساختمان برگشـت و با چشم همه جا را در پي آر،پي،جيزن كاويد. http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل اول..(قسمت آخر)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین از پشت يك ماشين سرخ رنگ آتشنشاني به سويشان شليك ميشد. حالا ارتشيهـا پشـت دو نفربرِ نظامي سمت غربِ محوطه، موضع گرفته بودند. جوان رو به جمع برگشت وبا صدايي كه همه را ساكت كرد، فرياد زد: از ساختمان رو به رو شليك ميكنند، بالاي پشت بام هستند، شش، هفت نفر يا بيشتر، درست نديـدم. پشـت دو پنجـرة سمت راست مقابل ما سنگر گرفتهاند، پشت ماشين آتشنشاني هم. تقريباً محاصره شدهايم، بجز سمت غرب كه خودي هايند. كسي از ميان جمع، چنانكه چاره بخواهد، گفت: خُب؟ مردي حدود سي ساله با اندام نه چندان درشت اما ورزيده گفـت: خُـب كـه خُب، فاتحة خودمان را ميخوانيم و راست ميرويم توي شكمشان! جوان گفت: يكي با من بيايد، بقيه زير خط آتـش مـا بپرنـد پـايين و پشـت نزديكترين ماشين به ساختمان موضع بگيرند، پشت همان تويوتاي آبي بعد، رو به مرد كرد و گفت: شما با من بيا. مرد پلكهايش را خواباند و سرش را كمي خم كرد كه، قبول. جوان گفت: من ساختمان را دارم، شما حواست به آنجا باشد كه از پشت تير نخوريم. با دست محوطة ميان ساختمان و باند فرود و ماشين آتشنشـاني را نشـان داد. آن وقت بدون آنكه منتظر جواب مرد شود، به سـوي پلكـان رفـت.اسـلحه را از ضامن خارج كرد و آن را روي رگبار گذاشت و بسرعت بيرون زد. اسلحه را بـه سينه چسباند، در خود گرد شد و از آن سوي پلكان كه نرده نداشت، پريد پـايين، شانهاش كه به زمين رسيد، باز شد، غلتيد و پشت پلكان موضـع گرفـت.در ايـن لحظه،سوي پنجره كه نزديكترين هـدف شود،شـليك كـرد.صـداي فـرو ريخـتن شيشه هايي كه هنوز نشكسته بودند،در محوطه پيچيـد.دوبـاره شـليك كـرد. مـرد همراهش هم بعد از او پريد. هر دو زير شكم هواپيما پشت به پشت هم به دو سو شليك ميكردند. گلوله ها از رو به رو هم، بي وقفه مـيباريـد، بـه بدنـة هواپيمـا مي نشست يا در برخورد با فلز پلّه ها كمانه ميكرد. زير خط آتش آنها، نيروهاي ديگر يكي يكي از پله ها مي پريدند. فقط اسـلحه و خشاب با خود داشتند. آخرين نفر كه پريد، ميان زمين و هوا تيـر خـورد، فريـاد كوتاهي كشيد و افتاد. از بالاي ساختمان كسي با لباس و دستار كـردي برخاسـت. جـوان، موشـك آر،پي،جي را بر شانهاش ديد و دلش فرو ريخت. پيش از آنكه بتواند عكس العملي نشان دهد، موشك شليك شد. جوان براي لحظه اي چشمهايش را بست و احساس كرد آتش گرفته است.گلوله در هوا منفجر شد، درست بالاي هواپيما. جوان رو كرد به ديگران ـ كه حالا زير شكم هواپيما بودند و سعي داشتند بـا شدت آتش، دشمن را از ساختمان بيرون برانند ـ و فرياد زد: پراكنده شويد،پشت ماشينها سنگر بگيريد. آر،پي،جي دارند با دست، نزديكترينشـان را هـل داد و بـه دنبـال مـرد آر،پي،جـيزن چشـم چرخاند؛ نبود. اما بوي خطر را احساس ميكرد. مردي كه با جـوان پـايين پريـده بود، با فرياد گفت: «من ميروم سمت ماشين، از پشت هوايتان را دارم خيز برداشت. از زير شكم هواپيما، خميده به سوي ماشين آتشنشـاني دويـد. بارش گلوله چنان بود كه نميشد به ساختمان نزديك شد. چند نفر پشت تويوتاي آبي رنگ سنگر گرفته بودند. ميكوشيدند تيرباري را كه پشت پنجرة سمت چـپ كمين كرده بود، خاموش كنند. جوان بار ديگر آر،پي،جيزن را پشت پنجره ديد. دنـدانهايش را بهـم فشـردو تمام گلوله ها را به سوي او شليك كرد. وقتي قاب پنجره از حضور مرد خالي شد،جوان نَفَسي از سر آسودگي كشيد. سينهخيز تا نزديك پلكان رفت. اسلحهاي را از كنار جسدي كه همانجا افتاده بود، برداشت و به سينه چسباند. به سوي تويوتـاي آبي غلتيد. آنها كه تنگ هم نشسته بودند، جمعتر شدند و او پشت لاسـتيك جلـو جا گرفت. نَفَسزنان پرسيد: «نارنجك نداريد؟» هيچ كس نداشت. همه با سلاحهاي سبكي كه از سپاه اصفهان گرفتـه بودنـد، اعزام شده بودند. جوان، رو به آنها گفت: «بايد خودمان را به سـاختمان برسـانيم، چارهاي نيست. نبايد تعدداشان زيادتر از ما باشد.» با دست به آنها كه هنوز زير شكم هواپيما بودند، علامـت داد تـا بـا پوشـش آتش، گروهش را حمايت كنند. در همين لحظه، كسي از كنـارش گفـت: «آنجـا را...» جوان سرش را چرخاند و به سويي نگاه كرد كه او با انگشـت نشـان مـيداد. ماشين آتشنشاني پر گاز به سوي آنها ميآمد.پشت فرمان مردي نشسته بود كه از هواپيما پايين پريد.كسي با لباسِ نظامي كنارش بود. انفجاري درست كنار ماشين، زمين را لرزاند و تكههاي آسفالت را به هوا برد. ماشين به راست و چـپ كشـيده شد و دوباره تعادلش را به دست آورد. جوان بسرعت به سوي ساختمان برگشـت و با چشم همه جا را در پي آر،پي،جيزن كاويد. دارد.... http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت اول)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین مرد روي پشت بام بود و داشـت موشك تازه را در اسلحهاش جا ميداد.جوان نشانه گرفت و گلولـه هـايش را بـه سوي او شليك كرد. دستهاي مرد چنانكه ضربهاي سنگين به سينهاش خورد باشد، گشوده شد و آر،پي،جي از دستش افتاد. بعد با صداي خشكي به زمين خـورد. او هم در پي اسلحه اش به پايين پرت شد و بيحركت افتاد روي زمـين. ماشـين بـاصداي شديد كشيده شدن لاستيكها بر آسفالت، كنارِ آنها ترمز كرد. جوان، رو به همراهانش داد زد: سوار شويد دو درِ عقب ماشين باز شد. چند سرباز دستشان را دراز كردند تا آنها را در بالا رفتن كمك كنند. جوان پريد روي ركاب و با يك دست سقف ماشين را چسبيد و با دست ديگر اسلحهاش را. لولة اسلحه به سوي ساختمان بود. ماشين حركت كرد؛ با سرعت از سه پلة كوتاهجلو ساختمان بـالا رفـت و از سكوي پهن مقابل سالن گذشت.جوان دستش را با اسلحه جلو صورت گرفـت و سرش را خم كرد. در بزرگ آهني كه شيشه هايش ريخته بود، در برخورد با پـوزة پهن ماشين آتشنشاني گشوده شد و با لولههاي شكسته افتـاد. حـالا آنهـا وسـط سالن بودند. وقتي از ماشين بيرون پريدند، ده دوازده نفر، شليك كنان از درِ ديگـر سالن با عجله بيرون ميرفتند. صداي تيراندازي در سالن بزرگ انعكاسي كركننده داشت. مرد ميانسالي كه شلواري كردي به پا داشت و پيراهن سـادهاي پوشـيده بـود، روي لبة پنجره خم شده بود. باريكة خـون از دهـانش قطـره قطـره روي آجرهـا ميريخت. تيربار داغش هنوز كنار پايش روي زمين افتاده بود. حالا ديگر شـدت آتش كم شده بود. جوان در جستوجوي راه پلّه، به اطراف نگاه ميكرد كه در زاوية شرقي سالن به طور مارپيچ بالا رفته بود. دويد و از پلّه ها بالا رفت. نه؛ كسي نبود، فقط دو نفر كنار ديوارك كوتاه لبة بام افتاده بودند. برگشت كه پايين بيايد، ناله اي او را بر جا ميخكوب كرد. چرخيد و به سوي آن دو نفر رفت. يك نفر زنده بـود؛ بـا زخمـي گشوده در شكم و چند گلوله در كتف. نشسـت. دسـتهايش را زيـرِ زانـو و سـر زخمي سراند و بسختي از جا بلند شد. مرد درشت اندام بود. چهرة مرد كه آفتاب سوخته بود، حالا از درد، خاكستري ميزد. از ميان پلكهاي مرطوب و نيمهبـازش او را نگاه ميكرد. از ميان لبهاهاي خشكش كه از درد جمع شده بود، صداي نفير مانند نَفَسهايش بريده بريده به گوش ميرسيد. جوان او را از پله ها پايين برد. ارتشيها و نيروهاي تازه نَفَس در سالن به ايـن سـو آن سـو مـيرفتنـد.چنـد نفر،زخميها را به طرف تويوتايي كه بيرون پارك شده بود، ميبردند. تعدادي هم جنازهها را رديف هم كنار ديواري كه از آفتاب دورتر بود، ميچيدند. دو نفر به سويش آمدند.آهسته زخمي را از روي دستهاي خستهاش برداشـتند. از در پشتي سالن بيرون را نگاه كرد. دو ماشين، پشت سر هم بسرعت از فرودگاه دور ميشدند و پشت سرشان انبوهي از گرد و غبـار برجـا مـيگذاشـتند. لبهـاي خشك جوان به لبخندي خسته گشوده شد. كنارة لبها تـرك خـورد و يـك قطـره خون شفاف سرخ رنگ بيرون زد. سنگيني دستي را روي شانهاش احسـاس كـرد. برگشت. خلبان بود؛ كنار افسري كه بيسيم روشن در دستهايش خرخر ميكرد و به او لبخند ميزد. خلبان باز به شانة او زد، چنانكه بخواهد خاك را از لباسش بتكاند و با لبخندي پر از تحسين و رضايت گفت: دست مريزاد. افسر كه ميانسال بود و رد عرق از شقيقه تا چانهاش كشيده شده بـود، گفـت: خوش آمديد، شما مسئول گروه هستيد؟ جوان با لبخندي خجول جواب داد: اين جور ميشود گفت! خلبان با چشمهايي كه پر از صميميت بود، گفت: اميـدوارم دوبـاره ببينمتـان آقاي... جوان جواب گفت: خرازي؛ حسين خرازي. http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت دوم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین مرد كه ته رنگ نارنجي حنا ميان ريشـهاي كوتـاه سـفيد و مشـكياش ديـده ميشد، شبكلاه ابريشمي سياهش را برداشت. دستمال چهارخانة سفيد و آبياش را محكم روي سر و گردن عرق كردهاش كشيد. آنگاه از روي شانة راست جوان، به نفر بعد نگاه كرد و گفت: شما اخوي. اما جوان كه بلند قد بود، با صورت مهتابي و موهاي روشن خرمايي رنگ،كنار نرفت. كج ايستاد و گفت: جواب مرا نداديد، حاج آقا مرد گفت: جواب ندارد ديگر، اينجا كه مغازه نيست لباسـهايش نمـره داشـته باشد.اصلاً شما لباس گرفتي كه بروي جنگ، خلعت دامادي كه نخواستي؟ آنكه پشت سر ايستاده بود، با خنده گفت: خلعت شهادت، انشااالله! جوان با دلخوري برگشت و به او خيره شد. دوباره به پيرمرد گفت: من با اينها نميروم. و دستهايش را با آستينهاي آويزان بالا آورد. مرد، بيحوصله گفت: برو ببين ميتواني با كسي عوض كني يا نه، اين تنها راه چاره است. نفر بعد.. جوان بناچار كنار رفت و آنسوتر ايستاد. دوباره به خـودش نگـاه كـرد و بـه شلوار كه خيلي كوتاه بود.و پيراهن كه بلند بود و بياندازه گشاد، بدون دكمة آخر و آستينهايي كه انگار تا زانو ميرسيد. دو نفري كه در صف پشت سرش بودند، حالا لباس گرفته بودند، متلكگويان و خنـدان، پيراهنهـاي نظـامي دسـت دوم را پوشيدند. كنارش ايستادند. يكيشان كه بزرگتر بود، جلو آمد و با سـخني از سـر همدردي گفت: حالا زياد هم بد نيست. دومي كه كم سن و سالتر بود، ادامه داد: «شايد شانس آوردي و يك تركشِ با سليقه پاهايت را كوتاه كرد و شلوار اندازهات شد. خدا را چه ديدي! جوان رو برگرداند.حوصلة شوخي نداشت. فكر كرد اگر شلوار را گتـر كنـد، كوتاهياش كمتر به چشم ميآيد، اما در اين گيرودار، كش كجا بود. همان جا ايستاد و با بلاتكليفي در محوطه چشم گرداند: صفلباس شخصيها جلو پنجرة اتاقي كه لباس و پوتين مي دادند، خاكي پوشهايي كه گروه گروه اينجـا و آنجا ايستاده بودند، حرف ميزدند و با آسودگي ميخنديدند. پدرها و مادرهايي كه طاقت نياورده بودند حالا با جعبه اي گز يا شيريني دنبال فرزندشان ميگشـتند، و صداي آهنگران همة محوطه را پر كرده بود: «بنما سلاحت امتحان، آماده بـاش، آماده باش. آن طرف محوطه، كنارِ سكوي كوتاهي، ديگ بزرگ شـربت سـرخ رنـگ بـا تكه هاي بزرگ يخ به چشم ميخورد؛ سيني پر از ليوانهاي جور واجـور كنـارش؛ پيرمردي با موهاي كوتاه و ريشهاي بلند و سفيد با ملاقـة بزرگـي ليوانهـا را پـر ميكرد. رو برگرداند. دو نفر با بغلي پر از پرچم از ساختمان بيرون آمدند. پرچمها رنگارنگ بودند و همه مرتب پيچيده شده دورِ چوبهاي كلفت. چند نفر جلو رفتند، پرچمها را گرفتند و ميان ديگران تقسيم كردند. جوان فكر كرد برود و يكي از آنها را بردارد اما منصرف شد. پرچم او را ميان ديگران مشخص ميكرد، آن هم با اين لباسها. صداي سرودي تند و پر از ضربههاي سنگين طبل با صداي آهنگران قاطي شد. جوان روبه صدا چرخيد.تويوتاي نظامي،با دو بلندگوي بـزرگ روي سـقف، وارد شد اما ازدحام جلو در، مانع ورودش بود. از آن سوي تويوتا، از راه باريك ميـان اشين و در، دوچرخهسواري بسختي وارد شد. جواني بيست و پنج شش ساله بـا موهاي تيرة كوتاه و صورتي لاغر و پيراهنِ آبي كمرنگ. چند نفر متوجهاش شدند و دوره اش كردند. جوان انديشيد: لابد براي خداحافظي آمده، اگـر اعزامـي بـود، دوچرخه نميآورد. دوچرخه سوار،صحبتكنان و خندان پايين پريد، دوچرخه را به ديوار تكيه داد و به سوي ساختمان رفت. راه، كم كم باز شد و ماشين با دو بلندگوي بزرگ روشنش وارد محوطه شـد. آهنگ تند سرود همه جا را پر كرد. دو نفري كه كنار جوان ايستاده بودند،از ميـان هياهوي بلندگو، با فرياد و حركات تند دست و صورت رو به راننده تويوتـا كـه حالا داشت نزديك آنها پارك ميكرد، ميگفتند كه صداي نوارش را كم كند. ماشين ترمز كرد و سرانجام با خاموش شدن بلندگوها صداي آهنگران ناگهـان در محوطه پر گرفت: «اين همه لشكر آمده، عاشق ديدار حسين... يكي از آن دو، رو به جوان گفت: «شما فرماندة لشكر را ميشناسيد. ـ نه چه طور؟ ـ از آن جلو ميگفتند آمده اينجا، گفتم اگر ميشناسيدش، به مـا هـم نشـانش بدهيد. سه نفر از تويوتا پياده شدند. راننده، لباس پلنگي پوشيده بـود. دو نفـر ديگـر لباس فرم، يكدست سبز و شلوارهاي گتر كردة مرتب روي پوتينها و چفية سفيد با چهارخانه هاي ريز مشكي دور گردن. جوان با اشتياق به آنها نگاه كرد كه در كنار هم به سوي ساختمان ميرفتند. http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت سوم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین جوان، همان جا كنار ديوار نشست و به رو به رو نگاه كرد. عاقله مردي، منقل پر از زغال را به شدت باد ميزد.چند نفر، پرچمهاي لوله شده را باز مـيكردنـد، پدر و مادرهايي اينجا و آنجـا دسـت در گـردن فرزنـدان، بـا آنهـا خـداحافظي ميكردند. چند نفر عكس ميگرفتند.اگر به خاطر بگو مگويش بـا مسـئول تقسـيم لباسها نبود و اين آستينهاي بلند و شلوار كوتاه، از تكتك اين صحنه ها چه قدر به هيجان ميآمد. جلو ساختمان ناگهان شلوغ شد. در ميان هياهو، صداي صـلوات پـر گرفـت. جمعيت انگار موج برداشت. دو نفر كنار او گردن كشـيدند. يكـيشـان رو بـه او گفت: «گمان كنم خودش باشد، اگر ميخواهي برادر خرازي را ببيني، بدو. جوان كنجكاو شد.برخاست و خاك شلوارش را تكاند. با دقت بـه رو بـه رو چشــم دوخــت. جلــو رفــت. كنــار در، نزديــك منقــل بــزرگ پــر از زغــال ايستاد.دوچرخه،حالا زير پا افتاده بود. جوان آبيپوش از راهي كه جمعيت برايش باز كرده بودند، جلو آمد و در آن ازدحام،با چشم كنارة ديوار را كاويد. دوچرخه را ديد كه روي زمين افتاده است. جلو رفت و به كسي كه روي آن ايستاده بـود. چيزي گفت. او كه ازحركات صـورت و دسـتش معلـوم بـود دارد عـذرخواهي ميكند، خم شد و دوچرخه را بلند كرد. زنجير از دور چرخ بيرون آمده بود. همان كه دوچرخه را از زمين برداشته بود، خم شد تا زنجير را جـا بينـدازد. جـوان بـا اشارة دست مانعش شد. خودش نشست و زنجير را جا انـداخت، بعـد فرمـان را گرفت و راه افتاد. آنگاه صحبتكنان از ميانِ جمعيت گذشـت. كنـار سـعيد كـه رسيد، عاقله مرد تُندتُند چند مشت پر، اسفند روي آتـش شـعلهور ريخـت و بـا صداي بلند دورگه اش فرياد زد: سلامتي فرماندة رشيد اسلام صلوات... دوچرخهسوار از دروازه كه گذشت، سوار شد و حركت كرد. جوان حس كرد به دنبال او كشيده مـيشـود. و او پـيش از آنكـه دور شـود، برگشت و فرمان را رها كرد و دست تكان داد و رفـت. دلِ جـوان فشـرده شـد. احساس كرد اين حركت آخر مال او بوده است؛ فقط براي او. هر چند خيلي هـاي ديگر، در پاسخ دوچرخه سوار دست تكان داده باشند و لبخند زده باشند... از پياده رو گذشت. كنارِ خيابان ايستاد و به او نگاه كرد؛ با پيراهن نخـي آبـي رنگ كه انگار روي شانه ها از شدت شستن يا تابشِ آفتاب كمرنگتـر شـده بـود. شلوار مخمل كبريتي تيره، دوچرخة قديمي با بدنة نايلون پيچي شدة سرخ و آبـي و كتانيهاي چيني تخت سبز. جوان برگشت؛ كنار در خم شد و پاچة گشاد شـلوارش را دور سـاق پـايش پيچاند و جوراب سياه را كشيد روي آن. بعد آستينها را سه بار تا زد و چينهـايش را روي مچاش مرتب كرد. پايين پيراهن را داخل شلوار گذاشت و كمربنـدش را سفتتر كشيد. نگاهي به سرتا پاي خود انداخت و به سوي گوشة حياط راه افتاد. بزرگترين ليوان پلاستيكي را كه سفيد بود و دستهدار، از وسط سيني مسي برداشت و به سوي پيرمرد دراز كرد آنگاه با رضايت، به سرخي درخشان شربت نگاه كـرد كه ملاقة فلزي به ليوانش ميريخت و صدايي شبيه يك خنده طولاني داشت. پيشانيام را چسبانده بودم به خاك مرطوب و دندانهايم را به هم ميفشردم. بـا هر نَفَس، بينيام پر ميشد از ذرات خاك دشمن. ناخنهايم بياختيار در خاك فـرو رفته بود.ميخواستم زمين، بغل واكند؛ آغوشي پنـاه و امـن در آن توفـان سـرب مذاب. چشمهايم بسته بود اما گوشهايم بيآنكه بخواهم سوت كشدار خمپاره ها و صداي كر كنندة انفجار را ميشنيد. عبور تند و تيز تركشها كه هوا را ميشـكافت و از بالاي سرم رد ميشد، آن قدر نزديك بود كه داغياش را حس مـيكـردم و بوي موهاي سوختهام را تشخيص ميدادم. زمينگير شده بوديم. 🖤
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت چهارم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین دشت صاف بود؛ بي هيچ پستي و بلندي و نه حتّي بوتهاي كه بشود پشت آن پناه گرفت. ما خيلي راحت هدف رگبار تيرها بـوديم كـه اگـر سربلند ميكرديم، اولينشان روي پيشانيمان مينشست. به خودم نهيب زده بودم: نترس! و چشم دوخته بودم به خاكريز هلالـي شـكل رو به رو و به دوشكايي كه موازي زمين، با همة قدرت شليك ميكرد. بـا خـودم تكرار كردم: تو بايد، بايد، بايد، او را خفه كني. چارة ديگري نيست. نارنجك را در دستهايم فشردم و خيز برداشتم. گلوله هـا مثـل هـزاران سـوزن سرخ به چشم فرو ميرفت. دو سه تا قدم جلوتر، طرف راست سرم آتش گرفـت، تا خواستم دستم را روي گوش خونآلودم بگذارم، كتفم سوخت. نه؛ چيز مهمـي نبود. گلوله فقط گوشت را شيار داده بود. افتادم روي خاك. سعي كردم درد را در ذهنم عقب برانم. با خودم تكرار كردم: آخرش تمام ميشود. محسن صدايم زد. روبرگرداندم نارنجكش را نشانم داد. بـا انگشـت بـه جلـو اشاره كرد. دوباره سردي نارنجـك را ميـان انگشـتانم حـس كـردم و همپـاي او برخاستم. قدمي را كه برداشته بوديم، به زمين نرسيده بود كه چيـزي بـه صـورتم پاشيد. محسن بيهيچ صدايي به زمين افتاد؛ درست پيش پاي من سوراخ كوچكي ميان چشمها و حفرة بزرگ خونآلودي پشت سر. خودم را پرت كردم روي زمين و صورتم را چسباندم به خاك. محسـن پـيش رويم افتاده بود و تنش از ضربههاي تير ميلرزيد. چنانكه گويي هنوز زنده اسـت. تن جوانِ محسن جان پناه من شده بود. من بيزار وخشمگين داشتم از درد منفجـر ميشدم. دلم ميخواست سرتمام عالم داد بكشم، اما گلويم از خشكي ميسوخت؛ چنانكه از آهك پر كرده باشند. چند نفر ديگر هم سينهخيز يا خميده به قصد خاموش كردن دوشكا رفتند جلو، اما همه نرسيده به قوس خاكريز هلالي به زمين افتاده بودنـد. كلافـه بـودم. چـرا مرتضي كاري نميكرد؟چرا خبري به ستاد نميدادند؟ صبح نزديك بود. ميدانستم با اولين پرتوهاي آفتاب قتل عام خواهيم شد. خشك شده بودم؛ بـي هـيچ حسـي. حتّي درد زخمهايم را احساس نميكردم. نقشة منطقه را همانطور كه مرتضـي در جلسة توجيهي نشان داده بود، پشت پلكهاي بستهام مجسم ميكردم. نه؛ هيچ راهي نبود، حسابي ما گير افتاده بوديم... در هياهوي انفجار از عمق خاك صدايي آمـد. سـرم را بـيآنكـه بلنـد كـنم، چرخاندم. صورتم به شن ريزههاي تيز ساييده شد.گوشم را چسباندم به زمين.صدا پر حجم و گنگ بود،مثل خُرد شدن سنگها زير شني تانك.وحشت زده پيش رويم را نگاه كردم؛ خبري نبود. خيره شدم به پشت سرم. در روشني رو به خاموشي يـك منور، سايه هايي را ديدم كه جلو ميآمدند. بيش از ده تانك و وانتي كه جلـوتر از آنها حركت ميكرد. به خودم گفتم: الان ميزنندش. منتظر بودم هر لحظه به كوهي از آتش تبديل شود. ماشين جلو آمد و با فاصلة كمي از ما ترمز كرد. سايهاي سريع و چابك از پشت فرمان پايين پريد. آن وقـت با كسي كه برآمدگي بيسيم را پشتش ميديدم و خميده مينمود، صحبت كرد. بعد خودش را آرام كشيد بالا و در زير باران تير ايستاد روي كاپوت ماشين. درسـت سينه به سينة آتش. آرام مينمود، پنداري هجوم تيرهاي سرخ كه چنانكه تن شـب را پاره ميكردند. از رو به رو ميآمدند، جرقه هاي يك آتشبازي كودكانـه اسـت. دستش را بالا آورد و چيزي را مقابل صورتش گرفت. دوربينِ ديد در شـب بـود. شتابي در حركاتش نبود. صداي برخورد تيرها با فلز و كمانه كردنشـان را خيلـي واضح ميشنيدم و دلهرهاي سنگين قلبم را ميفشرد. از آن كرختي سرد بيرون آمده بودم. دوباره تپش دردناك زخمهايم را حس ميكردم. به او نگاه كـردم؛ بـيهـيچ حركت اضافي در بدن، از آن بالا، خاكريزِ هلالي را زير نظر گرفته بـود. وحشـت دقيقه هاي پيش، با ديدن او انگار ترسي كودكانه بود كه ميشد با خوانـدن آوازي، طلسمش را شكست... كمي بعد، با همان دست به جايي در رو به رو اشاره كرد و به بيسيمچـي كـه حالا روي زمين كنار ماشين نشسته بود، به فرياد چيـزي گفـت كـه از آن فاصـله نامفهوم بود... كمي بعد، صدايي صاف و بيلرزش فرياد كشيد: االله اكبر! دشت ناگهان روشن شد.تانكها با چراغهاي روشن و نورافكنهاي گردان و آتش يكريز مسلسل هايشان به حركت درآمدند. گُردان به مژه برهم زدني سينه از خـاك برداشت و شب، يكسره هياهو و فرياد شد. او، همچنان ايستاده بود، بر بلندترين مكان و گويي تيرها از او واهمه ميكردند. صبح بود؛ او، در زمينة نارنجي درخشانِ آسمانٍ پشـت سـرش هيبتـي افسـانهوار داشت. باد صبحگاه ميوزيد و آستين خـالياش را، چنانكـه پرچمـي، در امتـداد تيرها حركت ميداد. تانكها جلو افتاده بودند، خودم را به يك خيز از خاك كن _حسینی http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت پنجم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین اولي كه قد بلند بود، ساك كوچك سرمهاياش را دست به دست كرد و رو به همراهش گفت: قرآن داري؟ جوان كه كوتاهتر بود؛ با صورت آفتاب سوخته و گونه هاي كودكانـه و گـرد گفت: نه، براي چي؟ اولي كه كلافه بود وكمكم صدايش از عصبانيت اوج ميگرفت، گفت: قسـم بخوريم، پسرخالة صدام نيستيم! بعد چندبار روي برگهاي كه در دست داشت زد و گفـت: «ايـن همـه مهـر و امضا! بغداد كه نميخواهيم برويم. دژبان كه كم سن و سال بود، با لبـاس مرتـب نظـامي، شـلوار گتـر كـرده و پوتينهاي براق با لحني خسته كه سعي ميكرد جدي و بياعتنا باشد، گفت: بايـد برگه تان درست باشد. من مسئول اينجا هستم. جوان قد بلند كه حالا پاك از كوره در رفته بود، گفـت: وقتـي تـو كالسـكه سوار ميشدي. ما اينجا با تانكهاي عراقي مـيجنگيـديم. حـالا مقـررات يادمـان ميدهي؟ دومي ساكش را زمين گذاشت و آشتيجويانه و با حوصله دوباره توضيح داد: اخوي جان، اين برگه تا همين دو ساعت پيش درسـت بـوده، حـالا چـه فرقـي ميكند سه ساعت صبح مرخصي باشيم يا سه سـاعت عصـر؟ دو قـدم تـا شـهر ميرويم و برميگرديم. حمام اينجا هم كه كفارة گناه است، نه حمام. يا ذات الريـه ميكني يا ميسوزي. جوان دژبان فقط گفت: «شرمنده اخوي.» اولّي عصباني از چانهزدنهاي بيهوده داد زد: «من ميخواهم بزرگتر تو را ببينم.» اما دژبان حواسش به نفربري بود كه بدون كـم كـردن سـرعت بـه سـوي در ميآمد. دويد وسط دروازة آهني و ايستاد و دستهايش را به علامت ايسـت بـالاي سرش تكان داد. ماشين گل مالي شده بود. يكي از چراغهايش شكسته بود و جابـه جا روي بدنهاش سوراخهاي ريز و درشت گلوله و تركش ديده ميشد. دژبان بـه طرف راننده رفت كه تنها بود؛ با سر و رويي خاك آلود. «شما از نيروهاي اين لشكريد؟ مرد با دو انگشت شست و اشاره داشت چشمهايش را ميماليـد كـه سـرخ و خسته بود و گود نشسته بود. بعد كف دستش را چند بـار محكـم روي صـورتش كشيد، چنانكه بخواهد خاك خستگي را از صورتش پاك كند؛ بعد، رو به دژبـان كرد و پرسيد: ببخشيد چي؟ شما از نيروهاي اين لشكريد؟ مرد كوتاه و مختصر جواب داد: بله برگة مرخصيتان، لطفاً ندارم. برگة مأموريت؟ ندارم پس نميتوانيد وارد شويد. مرد با دهان بسته خميازهاي كشيد و گفت: حالا سخت نگير، اخوي. دژبان، خسته از بگو مگوهاي بسيار، جوري كه آن دو جوان ساك به دست كه حالا كنار ايستاده بودند وصحنه را با علاقه تماشا ميكردند بشنوند،گفـت: «مگـر خانة خاله است كه هر كسي هر وقت دلش خواست بيايد، هر وقت ميلش كشـيد برود؟ مرد، كه جا خورده بود. با ابروهاي بالا كشيده و چشمهايي كه خواب در مـتنِ آنها پس نشسته بود، دژبان را نگاه كرد و گفت: «ببخشيد اخوي، دفعة بعـد حتمـاً برگه ميآورم؛ اما حالا اجازه بدهيد بروم. دژبان گفت: من مسئوليت دارم. فرماندة لشكر دسـتور داده مـدارك را دقيقـاً كنترل كنيم. همين جا باشيد تا تكليفتان روشن شود. مرد با لحني كه ته رنگي از خنده داشت، گفت: «حالا اين دفعه بيخيال... و دنده را جا زدو ماشين تكاني خورد تا حركت كند.جوان بسرعت پريد جلو. گلنگدن را كشيد و سراسلحه را به سوي مرد نشانه رفت. صورت صاف و جوانش از عصبانيت ارغواني شده بود. داد زد: بيا پايين. مرد،كه غافلگير شده بود، همچنان دست روي فرمان ماشين داشت. جوان، بـار ديگر داد زد: گفتم بيا پايين. مرد پياده شد. نگاه دژبان روي آستين خالي او ماند. نرم شد. از كدام گُردانيد؟ من فقط ميتوانم با مسئول دسته تان تماس بگيرم، اگر بيايـد هويت شما را گواهي كند آن وقت... مرد، كه چشمهايش را انگار بسختي باز نگه داشته بود، گفت: آمديم و مسئول دسته مرده بود آن وقت؟ صورت دژبان دوباره جدي شد: دستهايت را بگذار پشت سرت. http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت ششم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین مرد، تنها دستش را گذاشت پشت سرش و منتظر ماند. دژبان كه همچنان لولـة اسلحه را به سوي او نشانه رفته بود، گفت: روي دو پا بنشين. مرد نشست. حالا آن قدركلاغ پر برو تا يادت بماند اينجا نبايد بيخيال شد. جواني كه ساك سرمهاي داشت، يك قدم جلو آمد و دهـانش را بـراي گفـتن حرفي باز كرد اما اولي كه بلند قد بود، دستش را گرفت و او را به سوي خـودش كشيد. دژبان داد زد: «همين جور برو تا من بگويم بسه. مرد كه خسته بود،پنجاه قدم آن طرفتر تعـادلش را از دسـت داد. دژبـان كـه متوجه شده بود، داد زد: «از همان جا برگرد. مرد برگشت و روبه آنها كلاغ پر آمد.دو جوان خود را در سـاية نفربـر پنهـان كردند.دژبان از گوشة چشم، آنها را ميپاييد. مرد رسيد و او دسـتور داد برخيـزد. مرد با فشاري بر زانوها چهرهاش را درهم برد و ايستاد. صورت خاك گرفتهاش از عبور قطرههاي عرق،پر از شيارهاي باريك، خيس شده بود و نفس نفـس مـيزد. دژبان گفت: حالا بمانيد تا مسئولتان را پيدا كنم، گفتيد از كدام دسته ايد؟ دو جوان خود را از پناه نفربر بيرون كشيدند. اولي از همـان جـا بلنـد گفـت: سلام برادر خرازي، رسيدن بخير. و انگشتهاي كشيدهاش را براي دست دادن پيش آورد.مرد،رو به آنها چرخيد و خندان برايشان آغوش گشود. دژبان جوان همان جا ايستاده بـود، رنـگ پريـده و مبهـوت و انگـار چيـزي نميشنيد. دومي برگة مرخصي را پيش آورد و توضيح داد، مرد در جيب هايش دنبال چيزي گشت، اولي خودكار سياه رنگي را دو دستي پيش آورد و مرد آن را گرفت و پشت برگه چيزي نوشت و امضا كرد و بعد رو به دژبان گفت: «دفعة ديگر برگه را فراموش نميكنم، قول ميدهم. حالا اجازه ميدهي رد شوم؟ تو به هيچ دردي نميخوري، حسين خرازي. باد، آستين خالياش را همراه دانههاي درشت شن به صورتش كوبيـد. آسـتين بيحس را با غيظ از صورت كنار زد و روي زانوهايش نشست و ناليد. صـدايش در دشت گم شد. احساس كرد پايانِ دنيا رسيده است و او بعد از مرگ همة آدمها سرگردان روي زمين مانده است... خواسته بود راه خونريزي چشم جواد را ببندد، اما نتوانسته بود. شعلههـا را بـا همان يك دست خاموش كرده بود اما نميتوانست آن بدن سـوخته را جابـه جـا كند. حاج هدايت و آن سه بسيجي خستهاي را كه داشتند به طرفش ميآمدنـد تـا خسته نباشيد بگويند، همه را... . با هر نالهاي به سويشان دويده بود. بالاي سرشان نشسته بود. دست گذاشته بود روي رگهاي گردنشان و حس كرده بود كه زندهاند. فكر كرد با كشيدنشان روي زمين ميتواند آنها را تا جاده برساند امـا نمـيشـد، خطرناك بود. جز هدايت و كاظم همه زنده بودند، با فاصلة كمي از مرگ. و او از كنار يكي تا بالاي سر ديگري پر ميكشيد، مثلِ پروانهاي ميانِ چراغـاني.سـرانجام خسـته و ناتوان و خشمگين از اين ناتواني،زانو زده بود روي خاك و به خود سركوفت زده بود: تو به هيچ دردي نميخوري، حسين خرازي. هواپيما كه رفت، هنوز صداي وحشتناك انفجار در سرش مثل جيغـي بلنـد و پايانناپذير ادامه داشت. صدايي كه همه چيز را ميبلعيد؛ ديدن، شـنيدن و حتّـي فكر كردن را. موج انفجار مثل ضربة دستي سنگين او را روي تلي از خاك پرت كرده بود و هنوز عضلاتش لرزشي بياختيار داشت و پاهايش هيچ به فرمانش نبودند. گـرد و خاك كه فرو نشست، از ميان هياهويي كه در سـرش بـود، صـداي جيـغ تيـز و بريدهاي را تشخيص داد؛ شعله اي بود كه ميدويد. برخاست و دويد. پاهايش مثل دو تكه سرب سنگين بودنـد، رسـيد. خـود را روي او انداخت و با بدنش شعله ها را پوشاند. روي خاك غلتيد و مرد سـوخته را روي خاك غلتاند. آتش خاموش شد. مرد را بـه پشـت گردانـد. دسـتش را روي شاهرگ مرد گذاشت. زنده بود. فرياد زد: آهاي، بياييد كمـك! ايـن هنـوز زنـده است. هيچ صدايي نيامد. چشم گرداند؛ رانندة لودر افتـاده بـود و قـوطي كمپـوتش ريخته بود كنار پايش روي خاك. چند قدم دورتر، بالاي خاكريز، جواد... حركت بيارادة پاهايش خاك را ميخراشيد و دستهايش چيزي را در هوا چنگ ميزد. برخاست. از سينة خاكريز بالا رفت. تعادلش را از دسـت داد. زمـين خـورد. هنوز گيج انفجار بود... دوباره بلند شد؛ به جواد رسيد كه تنش پر از زخمهاي ريز بود. چفيهاش را از گردن باز كرد. پايش را سراند زير گردنِ جواد و تنهـا دسـتش را، از زير سرِ او رد كرد. دانست كه بايد او را هر چه زودتر به جايي برساند. امروز وقتي براي سركشي آمده بود، سراغش را از رانندة لودر گرفته بـود كـه داشت با نوك سرنيزه قوطي كمپوت را باز ميكرد. ام http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت هفتم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین چشم گرداند تا ماشيني را كه با آن آمده بود پيدا كند و جواد را از آنجا ببـرد، اما از ماشين، فقط مشتي آهن سوخته برجا مانده بود كه شعلههـاي آتـش، از هـر گوشة آن زبانه ميكشيد. مي ِ ان آهن پارهها حجم سياهي را ديد. گفت: كاظم! دويد به آن سو. اما حالا ديگر خيلي دير شده بود. ميدانسـت خـود اوسـت. كاظم را كمي پيش از بمباران پشت فرمان ديده بود. كنار ماشـين، حـاج هـدايت افتاده بود. توان فرياد زدن نداشت. دهانش خشك شده بود. حـاج هـدايت، چـراغ سـاز لشكر بود. با پتوي كوچك پشت سنگرش كه انبار فانوسـها و چراغهـاي شكسـته بود. آنجا پناهگاه حسين براي فرار از شلوغيهاي ناگزير بـود. آنجـا مـيتوانسـت آسوده در تنهايياش بنشيند، فكر كند، كتاب بخواند يا بخوابد. ياد صدرا افتاد كه حاج هدايت دستش را گرفته بود و آورده بود كنار ماشين و گفته بود: اين آقا بـا شما كار دارد اما رويش نميشود بيايد جلو. و صدرا جلو آمده بود: سلام، برادر خرازي. نامه را به سويش دراز كرده بود... دلشورة عجيبي به جانش افتاد. با هراس ماشين را دور زد. كمي دورتر صـدرا را شناخت؛ از بلوطي روشنِ موهايش. با صورت بر خاك افتاده بود.تمام طول راه تا به او برسد،آهسته و پي در پي تكرار ميكرد: او كه نه، ميدانم او نيست، نبايد باشد... سرانجام وقتي برش گرداند و دهان و بينياش را از خاك خونآلوده پاك كرد، ديد خود اوست. با صدايي كه روي هر كلمه ميشكست، گفت: اين يكي ديگـر نه، خدايا، اين امانت بود... و سر صدرا را بغل گرفت و چشمهايش را بست. گلهاي اسليمي حاشية كاغـذ نامه پشت پلكهايش قد كشيدند. گلهايي فيـروزهاي و طلايـي بـا نقـشِ مرغهـاي افسانهاي كه ميان شاخهها بال گشوده بودند و به سوي آسمان كاغذيشان پـرواز ميكردند.خط، ظريف و پخته بود و خوانا. آخر هر سطر، كلمات رو به بالا كشيده ميشدند و حرف آخرشان ميان پيچ و خم اسليميها گم ميشد. شنيدم آمده بوديد اصفهان و سري هم به ما نزديد. اگر چه مصاحبت پيرزنـي تنها چندان خوشايند نيست اما بعد از شمسالدين كه هميشه همراه شما مـيآمـد، دلم با ديدن شما شاد ميشد... صدرالدين پسر كوچك من است، تنها فرزند بـاقي ماندهام. آيا خواهش زيادي است كه بخواهم او را در كنار خود نگه داريـد؟او را به شما ميسپارم. خواهش ميكنم هر جا ميرويد، او را با خودتـان ببريـد. البتـه نميخواهم دست و دلتان براي به كار گرفتنش بلرزد اما مواظبش باشيد، او هنـوز خيلي جوان است... صدرا گفت: «نامه را مادرم برايتان نوشته است. حسين نگاهش كرد. صورتش صاف بود، بي هيچ خطي در پيشاني يا در كنـارة گونه ها و چشمهايش با آن دو مردمك درشت عسلي رنگ. تا وقتي حسين نامه را خواند و آهسته تا كرد، به او دوخته شده بود... نامه را در جيب راستش گذاشت و گفت: «قبول، ولي امروز نه! بايد به خاكريز تازهاي سر ميزد كه نزديكترين نقطه به عراقيها بـود. صـدرا اصرار كرد و چشمهايش از اندوه قهوه اي شـده بـود. دسـت آخـر گفـت: «فكـر ميكردم سفارش مادرم را قبول ميكنيد. آن قدر چانه زد و سماجت كرد تا حسين تسليم شد: خيلي خُب، بيا بالا آقـا صدرالدين. صدرا روي صندلي عقب، كنار حاج هدايت نشست.كـاظم ماشـين را روشـن كرد. صدرا سرش را جلو آورد و جوري كه از ميان سر وصـداي ماشـين شـنيده شود،گفت:«آشناها به من ميگويند صدرا،برادر حسين. و او جواب داده بود همه به من ميگويند حسين؛ چه آشنا باشند، چه غريبه. و لبخند زده بود. حسين پلكهايش را گشود؛ صدرا به او نگاه ميكرد. خواست چيزي بگويد امـا خون از ميان دندانهاي شكستهاش جوشيد و به سرفه افتاد. حسـين بلنـد شـد و دويد به طرف جاده. پايينتر ماشين گل مالي شدهاي ايستاده بود. سبك شد. فرياد زد: «اين جا مجروح داريم. بجنب برادر.» نفسزنان به ماشين رسيد. سرِ راننده روي فرمان بود. در را بـاز كـرد. هيكـل راننده، يخ و بيجان از ماشـين افتـاد پـايين و خـون از سـوراخ كـوچكي روي شقيقهاش شُره كرده بود. با دشواري او را كشيد كنار جاده. خواست بنشيند پشت فرمان اما دريافت بيفايده است. نميتوانست بچهها را بتنهايي و با يك دست بلند كند و توي ماشين جا دهد. پس دوباره در امتداد جادة خالي دويـد. بـه تقـاطعي رسيد كه ساعتي پيش از آن پيچيده بودند سوي خاكريز تازه. باز دويد. سـرانجام ساية سياهرنگي از دور پيدا شد. دست تكان داد و دويد. كمي بعد هيأت ماشـيني استتار شده در ميان جاده جان گرفت. ايستاد وسط جاده تا راه ماشين را سد كند. راننده ترمز كرد. از پنجره سـر بيـرون آورد و بـا عصـبانيت گفـت: چـرا راه را بسته اي؟ http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت آخر)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین راننده گفت: من مأموريت دارم، صبر كن تا حمل مجروح بيايد.» دنده را جا زد تا حركت كند. چيزي در وجود حسين زبانـه كشـيد، خشـمي شايد. با صدايي كه سعي ميكرد كنترلش كند، از لاي دنـدانهاي بـه هـم فشـرده گفت: «دارند مي ميرند، مي فهمي؟ راننده بي حوصله سر تكان داد و گفت: «خوب جنگ است ديگر برادر من، من هم كار واجب دارم. طاقت نياورد. با تنها دستش يقة راننده را گرفت و او را با چنان شدتي به جلو كشيد كه سرش از پنجره ماشين بيرون آمد. من، حسين خرازي ام، فرمانده لشكر امام حسين و فعـلاً بـراي مـن هـيچ كاري واجبتر از جابه جا كردن اينها نيست، فهميدي؟ صورت راننده يخ كرد. چند لحظه بعد، لبخندي در گوشة لبهايش جان گرفت. نگاهش شرمنده بود. گفت: هر چه شما بفرماييد برادر. حسين پا روي ركاب گذاشت و دستش را به لبة سقف ماشين گرفت تا راه را نشان بدهد. رسيدند به خاكريز. بال در آورده بود، انگـار بـه طـرف بچـه هـا پـر ميكشيد. كسي در سرش بلند بلند تكرار ميكرد: او را به شما ميسپارم... هر جا كه ميرويد، او را با خودتان ببريد..... دنبال صدرا گشت. اما انگار همه چهرة او را داشتند. جـواد ؛حـاج هـدايت ؛ راننده لودر و آن بسيج يها كه نمي شناخت شان. مرد سوخته به هوش آمده بود و داشت ناله ميكرد. به سراغش رفت. دسـتش را به زيرِ زانوهاي او برد، راننده كتفهايش را گرفت و با هـم تـو ماشـين جـايش دادند. بعد صدرا، جواد و بسيجيها را. رانندة لودر را هم روي صندلي جلـو جـا دادند. ماشين پر شد. راننده جا باز كرد تا او هم بنشيند اما گفـت كـه نمـيآيـد. اصرار راننده را با قاطعيت رد كرد. ماشين حركت كرد و او به رد آن در ميان گرد و غبار خيره شد. بعد برگشت. با شانههاي فرو افتاده رفت بالاي سر حاج هـدايت و با نوك انگشتهايش پلكهاي او را بست. چفيه اش را از دور گردن باز كرد و بدن كوچك شدهاش را پوشاند. بغض كرده بود. چرا من؟ چرا فقط من زنده ماندهام ؟ چرا هنوز سالمم. بي هيچ زخم آشكاري در بدنم. حس كرد صورتش دارد متلاشي ميشود. چشم راستش ميسوخت. انگشتانش را به صورتش كشيده و نگاه كرد. خوني تازه روي كف دست سـوختهاش نقـش بسته بود. نفسي عميق كشيد. بوي خـاك دمـاغش را پـر كـرد. خورشـيد رو در رويش، زرد و رنگ پريده در سرازيري غروب فرو ميرفت. چشمهايش را بسـت. سنگيني هزار نامه در دستش بود كه ميسوخت. تويوتاي گل مالي شده كه ترمز كرد، چند نفر با تعجب نگـاهش كردنـد. هـر چهار چرخ پنجر بود، با بدنهاي چنان از هم دريده و سوراخ سوراخ كـه حركـت كردنش عجيب مينمود. پنجره ها لخت بود، جز پنجرة عقب كه شيشهاش مثل تار عنكبوت، تركهايش تو در تو و دايرهوار بود و جدا شده از هـم. از زوار، رو بـه داخل لوله شده بود. از ماشين پياده شد و چيزي به راننده گفت و دستي به ماشين زد كه؛ يعني برو. تويوتا حركت كرد. او نگاهش را در دشت چرخاند. شـلوغ بـود. ايـن هيـاهو را دوست داشت. نفربرها نيروهاي خسته را بر ميگرداندند؛ بلندگوهاي سيار كه روي ماشينهاي تبليغات به شتاب ميگذشتند و توي حـرف هـم مـيپريدنـد، سـرود ميخواندند، خبر ميدادند يا به بازگشتگان خير مقدم ميگفتند. چند بسيجي اسلحه به دست، رديف اسيرهاي عراقي را كنار ايستگاه صلواتي نشانده بودند و نوجواني از تُنگ پلاستيكي قرمز رنگش برايشان چيزي در ليوان ميريخت ؛ آب يا شربت. دستهايشان بسته نبود. با شلوارهاي نظـامي و پـوتينهـاي بـدون بنـد و زيـر پيراهنيهاي چركمرده، خسته و بيحوصله به نظر ميرسيدند اما آسـوده ! بـه هـر حال در آخرين جنگ، زنده مانده بودند. جلال را شناخت كه ايستاده بود جلوي عراقيها و با زبـان عجيـب و غريـب عربي و فارسياش برايشان سخنراني ميكرد. بعد از هـر دو سـه جملـه يكـي از فحشهاي من در آوردياش را با لحن و آهنگ شعارهاي عربي نثار صدام ميكرد و عراقيها هم هاج و واج هر چه را ميگفت تكرار ميكردند http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل سوم..(قسمت اول)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین جلو ايستگاه شلوغ بود. چاي و شربت با كلوچه هاي شمال تقسيم مـيكردنـد، دست چند نفر هم سيب زمينيهاي آب پزِ داغ بود كه از آنها بخار بلند ميشـد و آنها انگشتهايشان را فوت ميكردند و تكه تكه پوست سيبزميني را ميكندند. گرسنه بود اما فرصت خوردن چيزي را نداشت. تمام تنش پـر از خـاك بـود. دورتر از ديگران ايستاد و شروع كرد به تكاندن لباسهايش. هالهاي از گرد و غبـار اطرافش را گرفت. درست خاك، موها، ابروها و مژه هايش را تا ريشه، خاكسـتري كرده بود، درست مثل پيرمردها. دنبال تانكر آب، چشم گرداند. آن قدر شلوغ بود كه فكر نزديك شدن به آن هم بيهوده به نظر ميرسيد. همـه كلافه از خاك و عرق به آب پناه برده بودند. آنها كه زودتر رسيده بودنـد، حـالا براي نماز ظهر وضو ميگرفتند و آنها كـه سـرحالتر بودنـد داشـتند آب بـه هـم ميپاشيدند. از كارتن بزرگي كه پر از قالبهاي سبز و صـورتي صـابون و بالشـتكهاي زرد رنگ شامپو بود، يكي را برداشـت و در جسـتوجـوي آب، محوطـه را دور زد. پشت ايستگاه صلواتي كه خلوتتر بود، كنار اجاقي كه ديگ سيبزميني رويـش ميجوشيد، سه دبة پلاستيكي سفيد رنگ پر از آب بود. يكي را برداشت و دنبال كسي كه كمكش كند،به اطراف نگاه كـرد. وانتـي آن طرفتر ايستاده بود. ظاهراً بارش را خالي كرده بودند و حـالا راننـدة ميانسـالش تكيه داده بود به در ماشين و داشت سر فرصت سيگار ميكشيد. دبة آب در دست به او نزديك شد. راننده نگاهش كرد و چشمهايش روي آستين دست راست كـه خالي بود، خشك شد و گفت: بفرماميخواستم خواهش كنم كمك كنيد سرم را بشويم. راننده نفس دودآلودش را كه با لذت تمام حبس كرده بود، بيرون داد و گفت: برو زير تانكر بشور. توضيح داد كه آنجا شلوغ است و فرصت ندارد، و حتمـاً بايـد بـرود جـايي. راننده يك پك طولاني ديگري به سيگارش زد و با بياعتنـايي گفـت: «بـرو تـو رودخانه شنا كن ! گفت كه به آب حساسيت دارد و نميتواند شنا كند. راننده كه ميخواست هر طوري شده او را از سر خودش واكند، گفت: خوب، برو كارت را انجام بده، سر فرصت برو شهرك حمام.» او باز گفت كه كارش طولاني است، و ممكن است مجبور شود برگردد خط و ديگر نميتواند اين همه خاك را تحمل كند. و ايستاد و چشم دوخت بـه راننـده. راننده به نظر كلافه ميرسيد.حالا داشت تندتند پك ميزد و دود سـيگارش را بـا شدت از ميان لبهاي غنچه شده بيرون مي فرستاد. راننده اول به زمين نگاه كرد، بعد بـه جـاده و بـه سـمت اجاقهـا و ديگهـاي سيبزميني و هر كجا بجز چشمهاي جوان كه همان جـا ايسـتاده بـود. سـرانجام سيگارِ نيمهاش را با دو انگشت از لب برداشت، چند ثانيـه نگـاهش كـرد و بعـد پرتش كرد روي زمين و از ميان دندانهايي كـه بـه هـم فشـرده مـيشـد، گفـت خلاصي نداريم كه و دبة آب را برداشت و با نگاهي كج و دلخور منتظر ماند تا جوان روي دو پـا بنشيند بر زمين و يقهاش را رو به عقب لولـه كنـد و سـرش را جـوري كـه آب لباسش را تر نكند، روبه پايين خم كند. بالاخره بريزم يا نه ؟ بلافاصله دبه را كج كرد. آب از روي موها گذشت و تيره و گلآلود بر زمـين ريخت. جوان شامپو را با كمك دندان باز كرد. شستن موهايي آنقدر خـاكي، آن هم با يك دست، سخت بود. راننده بيحوصله پابه پا كرد. چند بار دهانش را باز كرد و بست. عاقبت طاقت نياورد و گفت: «حالا مجبور بودي بياي جبهه.» جوان، گوشهايش از آب و كف پر بود. صداي مرد را خوب نشنيد و سرش را همان طور گردن كشيده،كج كرد طرف مرد و پرسيد: چي ؟گفتم مجبور بودي بيايي جبهه ؟ با اين دست نـاقص و حساسـيت بـه آب و وسواس تميزي ؟ جوان سرش را برگرداند و همانطور كه موهايش را چنگ ميزد، گفت: شـما فرض كن بله. مرد انگار كـه بخواهـد تلافـي سـيگار نصـفه مانـده اش را در آورد، دسـت برنداشت. مردم با دو دست، ساق و سالم اينجا در ميمانند. تو نصفه ـ من نميفهمـم ـ آمده اي چه كني! اصلاً ميخواهم بگويم دست و پاگير ميشوي، جبهه شـده بچـه بازي جوان، رو به راننده گفت: بيزحمت آب بريز. مرد ته دبه را بالا آورد و نصـف بيشـتر آب را ريخـت روي گـردن جـوان و لباسش را خيس كرد. بروي خودت هم راحتتري. خدا واجب نكرده، اصلاً ميخواهم بدانم تو كه نميتواني سرت را بشويي چه طور ميخواهي بجنگي ؟ http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل سوم..(قسمت دوم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین اما جوان، چنانكه حرفهاي مرد را نشنيده باشد، سرش را كج كرد و كفـي را كه كنارِ گوش و گردنش مانده بود، نشان داد و گفت: «دستت درد نكند، اين جـا را هم..... مرد آب ريخت.... حالا همه يك چيزي شنيده اند، همه ميخواهند بشوند خـرازي. يكـي نيسـت بگويد پدر آمرزيدهها، او را كه ميبينيد جنسش فرق دارد. اصلاً او مينشيند تـوي سنگر فرماندهي، كنار بيسيم، از روي نقشه دستور ميدهد... همانطور كـه حـرف مـيزد، باقيمانـدة آب را ريخـت روي سـر او. هنـوز حبابهاي كوچك شامپو روي موهايش بود كه بلند شد. كف دسـتش را محكـم روي سر كشيد تا ِ آب موهايش گرفته شود. تويوتاي گل مالي شده ايستگاه را دور زد و رانندهاش حالا در جسـتوجـوي كسي دور و بر را نگاه ميكرد و سرانجام آنها را ديد و بـه سويشـان آمـد. در ده دوازده قدميشان ترمز كرد. پريد پايين و از همان جا گفت: حاج آقا رحيم و بقيه منتظرند گوشهاي راننده وانت تيز شد. انگار از جلو خبرهايي داده اند، از سمت حبيب و بچه هايش. جوان نگاهي به صفحة بزرگ ساعت بند فلزياش كه شيشه اش تـرك خـورده بود، انداخت و گفت: همين حالا. به راننده وانت كه دبة آب به دست با چشمهاي گرد شده و دهان كمي باز بـه او نگاه ميكرد، گفت: دستت درد نكنه اخوي، اجرت با خدا. راه افتاد. راننده يك قدم به سويش برداشت. دسـتش را دراز كـرد و چنانكـه بخواهد او را بگيرد، گفت: ببخشيد شما... برگشت، دستش را تا كنار پيشاني بلند كرد و گفت: «خيلي زحمت داديم. به راهش ادامه داد. كنار ماشين كه رسيد، ايسـتاد. برگشـت و دوبـاره رو بـه راننده گفت: «ما را حلال كن، برادر جان... با اشارة سر، نصفة سيگار خاموش را روي خاك نشان داد. آفتاب، چنان داغ بود كه انگار فرصت ديگري براي تابيدن نـدارد و زمـين چنـان گرم كه گويي تكهاي از خورشيد است. هرم گرما همه چيز را پيش چشم ميلرزانـد، آدمها، ساختمانها و درختهاي خاك گرفته با برگهاي تيره رنگشان، همه ميلرزيدند و موج برميداشتند و رو بالا كشيده ميشدند. صداي ساييده شدن پوتينهاي سـنگين پـر از خـاك و سـنگريزه، فريادهـاي پـر از سرزنش حاج حسين و تكتيرها، گاه آزاردهنده ميشد. اما محمـود از ايـن همـه، چيـز زيادي حس نميكرد. چنان شعله ورِ حرفهاي آخر حاج حسين بود كه گرماي آفتـاب در برابرش هيچ مينمود. آنقدر آزرده بود كه حتّي تركيدن تاول انگشتهـايش در پـوتين خيس عرق و سوزششان را هم نميفهميد. صداي تير از جا پراندش. تيري كه آن قدر نزديك انگشت كوچك پايش به خاك نشست كه هم ضربهاش را حس كرد و هم داغياش را. حاج حسين داد زد: «زودتـر، زودتر، آن قدر كلاغ پر برويد تا گوشت تنتان آب شود. دستهاي عرق كردهاش را پشت گردن به هم قفل كرد و به زانوهاي دردناكش فشـار آورد. بدنش را رو به بالا كش داد و از جا پريد. اول هفته، صبح، باقر خوابآلوده و خندان كتري بزرگ دود زده را داده بود دسـتش و گفته بود: ما كه خلاص شديم. مواظب خودت باش. اگر غذايشان ديـر شـد، خـودت را ميخورند، آن هم بي نمك! و آنها كه بعد از نماز نخوابيده بودند و هنـوز كنـار جانمازهـاي كوچـك طـرح قدسيشان ذكر ميگفتند، يا تعقيبات مـيخواندنـد، متوجـه اش شـدند و بـرايش دم گرفتند: ماشااالله شهردار، ايواالله شهردار... http://eitaa.com/mahdavieat