eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
370 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
💞شهید مدافع حـــــــــرم💞 ❤️فوتبال یا قرآن❤️ میله ورزش از همان کودکی در احمد شکل گرفت‌ من هم به فوتبال، دو و شنا علاقه داشتم. از همان کودکی هر وقت میخواستم با دوستان فوتبال بروم احمد را هم می بردم. از همان جا عشق فوتبال در احمد شکل گرفت‌ آرام آرام فوتبالش خوب شد تا جایی که برای تیم منتخب استان قم دعوت شد. امد پیش من و گفت: بابا چه کار کنم؟ گفتن: تصمیم با خودته. اگه خواستی برو فوتبال، اگرم خواستی برو موسسه برای حفظ قرآن. جون مسله حفظ قرآن پیش آمد فوتبال را تعطیل کرد. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🌹عصبانیت🌹 مثل همه ی آدم عصبانیت می شد حتی بعضی وقت ها از کوره در می رفت ولی وقتی قائله تمام می شد شروع میکرد به معذرت خواهی و حلالیت طلبیدن تا حلالیت نمی گرفت از خانه بیرون نمی رفت. حتی بعضی وقت ها گریه می کرد تا از مادرش حلالیت و رضایت بگیرد 👈.راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🦋تجملات🦋 تجملاتی نبود. لباس که می خواست بخرد طوری انتخاب می کرد که نه خیلی دست بالا و گران قیمت باشد و نه خیلی دست پایین . بیشتر وقت ها هم لباس رزمی می خرید چون هم برای تفریح مناسب بود هم برای ورزش هم برای کار. حتی برای خرید لباس دامادی هم گفت کت و شلوار دست بالا نخرید. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🍃مسله داعش🍃 وقتی مسله داعش پیش آمد و گوشه هایی از جنایات داعش را از تلویزیون می دیدیم احساس می کردم با دیدن این صحنه ها رنگ صورت احمد تغییر می کند مثل کسی که می خواهد برود فریاد بزند و کاری بکند ولی نمی تواند بالاخره یک روز روز زبان باز کرد و گفت بابا یعنی میشه کسی بره برای دفاع از این بنده های خدا گفتم بله میشه مردم برای دفاع از این ها پیشقدم بشن گفت منم میتونم برم؟ آن زمان تقریبا ۱۷سالش بود گفتم نه.این کارها برای شما هنوز زو ده شما رو راه نمی دهند سربازی نرفتی. ولی جوش و خروشی که در احمد ایجاد شده بود با این حرف ها آرام نمی شد وقتی اصرارش را برای رفتن به جبهه دیدم گفتم اگه بخوای بری باید از طریق از سپاه اقدام کنی. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
‹🖤🔐› به‌سید‌می‌گفتن:🍂 اینا‌ڪی‌هستند‌مياري ؛ بهشون‌مسئوليت‌میدی؟!🤔 می‌گُفت:‌ڪسی‌ڪه‌تو‌راه‌نیست، اگه‌بیاد‌توی‌مجلس‌اهـل‌بیٺ ♥ و‌یه‌گوشه‌بشینـه🌱 و‌شما‌بهش ندی، میـره‌و‌دیگه‌هم‌برنمی‌گرده😥 اما‌وقتی‌تحویلش‌بگیری؛ همین‌راه‌میشه!...🦋🙂 📕 کتاب‌علمدار ✨⃟⃟⃟🥀¦⇢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حـــــــرم💞 👌چله نشینی👌 خیلی تلاش کرد برای اینکه از طریق سپاه یا بسیج برای رفتن به سوریه پیدا کند به دوست و آشنا متوسل می شد ولی هیچ راهی نبود حرفشان این بود که با این همه نیروی رسمی و با سابقه نوبتی به شما نمی رسد نه و سن و سالی دارید نه نیروی رسمی سپاه هستید ولی احمد با دیدن این جنایت ها نمی توانست آرام بنشیند و به هر دری می زد تا بتواند راهی برای رفتن به سوریه پیدا کند. همین ایام بود که متوجه شدم احمد برای رفتن به سوریه چله گرفته به این صورت که هر شب با دوستانش می رفتند جمکران اگر پول داشتند با ماشین اگر پول نداشتند با دوچرخه یا پیاده این مسیر و سختی هایش را تحمل می کردند تا به عنایت امام زمان راهی برای رفتن پیدا کردند جواب هم گرفتند بالاخره فهمیدند که از طریق تیپ فاطمیون با هویتی افغانی می توانند خودشان را به سوریه و دفاع از حرم برسانند. راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 😍آرزو😍 تا ده سالگی دوست داشت روحانی بشود بعد از ده سالگی دوست داشت حافظ قرآن بشود مخصوصا فیلم های محمد حسین طباطبایی را که می دید شور و شوق بیشتری پیدا می کرد بعدها دوست در سپاه استخدام رسمی بشود ولی وقتی مسله داعش پیش آمد چشمش را به روی همه آرزوها و دوست داشتنی بست و رفت. 👈راوی؛ حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🦋ثبت نام🦋 تابستان بود نشسته بودیم و بستنی می خوردیم که احمد با حالتی خاص گفت من میخوام برم سوریه اول حرفش را جدی نگرفتم ولی وقتی دیدم تصمیمش جدی است گفتم منم میام از آنجا شد که رفتیم دنبال کارهای ثبت نام و اعزام یکی دو هفته ای طول کشید تا خبر دادند که زود خودتان را برسانید برای اعزام آن زمان من در یکی از موسسات وابسته به جمکران مشغول بودم و احمد در یک فروشگاه زنجیره ای. بحث سوریه که پیش آمد کارهایمان را رها کردیم و قدم در راه دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله علیها گذاشتیم. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 😊رضایت نامه😊 یک روز وارد خانه شد با یک فرم گفت بابا لطفا این فرم را امضا کنید می خوام برم مشهد این جمله را بلند گفت طوری که مادرش هم بشنود البته دروغ هم نگفت چون فاطمیون مرکز اصلی شان مشهد بودند توی فرم هم نوشته بود فاطمیون مشهد من وقتی به فرم نگاه کردم دیدم که برای فاطمیون است نه کانون مسجد احمد به من چشمک زد که یعنی مراقب باشید مادر نفهمد من امضا کردم مادرش هم به نیت اینکه میخواد بره مشهد فرم را امضا کرد مدتی گذشت تا توانست مقدمات کار را آماده کند و گذرنامه افغانی با نام احمد عباسی فرزند حب علی بگیرد 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــــــرم💞 🍃قایم شدیم 🍃 تا اینکه دوره آموزشی احمد تمام شد و احمد از داخل هواپیما تماس گرفت تا از من و مادرش خداحافظی کند گفتم فقط یک سوال فلانی که آمده بود برای آموزش عقیدتی سیاسی ندیدید؟ گفت چرا دیدیم ولی بو بردیم که برای برگرداندن ما آمده به همین خاطر جلوی چشمش آفتابی نشدیم حتی سر کلاس عقیدتی هم می رفتیم ولی طوری پشت بچه ها قائم می شدیم که ما را نبیند گفتم اسمتان هم توی دفتر آموزشی نبود گفت خب من اینجا دیگر احمد مکیان نیستم احمد عباسی فرزند حب علی هستم به همین خاطر اسم ما را پیدا نکرده اند گوشی را به مادرش دادم او هم حلالش کرد و بالاخره پای احمد به دفاع از حریم حضرت زینب سلام الله علیها باز شد 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🌹بچه ها را برگردانید 🌹 همان یکی دو هفته اول که اینها رفته بودند برای آموزشی داعشی ها خیلی سر و صدا راه انداختند و جنایتهای زیادی کردند مادر احمد و دوستش به ما فشار آوردند که هر طور شده باید بچه ها را بر گردانید من با یکی از دوستانم تماس گرفتم و ماجرا را گفتم اتفاقا می خواست برای تدریس مسایل عقیدتی سیاسی به محل آموزش بچه ها برود گفت اگر اون ها رو دیدم حتما بر می گر دونم ولی بنده خدا توی پادگان و کلاس ها هر چقدر که گشته بود بچه ها را ندیده بود رفته بود دفتر آموزشی و اسم بچه ها را گفته بود ولی آنجا هم اسمی از بچه ها نبود جالب اینکه بچه ها زنگ می زدند و می گفتند ما در همین پادگانیم ولی بنده خدا هر چه تلاش می کرد پیدایشان نمی کرد. 👈راوی:پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🦋قربانی🦋 ده روزی از حضورمان در پادگان آموزشی نگذشته بود که دیدیم دوست پدر احمد که سپاهی بود وارد پادگان شد مربی اموزش عقیدتی سیاسی بود چون این بنده خدا با من خیلی آشنایی نداشت وقتی سر کلاس می رفتیم من جلو می نشستم سینه سپر می کردم و دست هایم را کمی باز می گرفتم تا احمد بتواند پشت سر من قایم شود احمد هم سرش را پایین می گرفت و خودش را جمع و جور می کرد که در زاویه دید این بنده خدا قرار نگیرد ما آنجا نذر کردیم و خطاب به حضرت زینب سلام الله علیها گفتیم اگر از این مراحل رد شدیم و آمدیم سوریه یک گوسفند قربانی می کنیم 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان دارد... روحت شاد داداش احــــمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــــــرم💞 😔جا ماندم 😔 تصورمان از جهاد در سوریه این بود که اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها باید مشغول جنگ بشویم ولی وقتی رفتیم سمت حلب دیدیم به برکت خون شهدا این مبارزه کیلومترها با حرم اهل بیت فاصله دارد در شش اعزام با هم بودیم این اعزام آخری توفیق همراهی با احمد برای من فراهم نشد من ماندم و احمد آسمانی شد. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ❤️گنبد بی بی❤️ تا وقتی پای مان به سوریه نرسیده بود هر لحظه فکر می کردیم که حالا ما را بر می گردانند و این همه سختی و تلاش نتیجه ای ندارد تا اینکه بالاخره با هر کش و قوسی بود دوره آموزشی تمام شد و با هواپیما رفتیم سوریه دو سه روزی در پادگان بودیم که خبر دادند آماده شوید برای زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها باور کردنی نبود ما کجا و حرم عمه سادات کجا از محله زینبیه یکی دو تا پیچ را رد کردیم که یک مرتبه چشم مان به گنبد بی بی افتاد پاهایمان سست شد دوست داشتیم همان جا بایستیم و فقط گنبد را نگاه کنیم همراه دوستانمان وارد حرم شدیم من و احمد وارد یکی از صحن های حرم شدیم که گنبد کامل از انجا دیده می شد همان جا بیست دقیقه ای نشستیم یک نگاه به حرم می انداختیم یک نگاه به همدیگر می گفتیم ما کجا اینجا کجا؟ هر دفعه که اعزام می شدیم دوبار می رفتیم حرم یکبار ابتدای ماموریت و یکبار انتهای ماموریت ولی هیچکدام از این زیارت ها مثل زیارت اول نشد زیارت اول حال و هوای عجیبی داشت. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 🌹برای پول🌹 دفعه اولی که رفته بود کسی از فامیل خبر نداشت ولی دفعات بعد آرام آرام بقیه هم متوجه شدند و حرف و حدیث ها شروع شد بعضی می گفتند احمد برای پول داره میره سوریه و شما نباید اجازه بدهید اینقدر از این مدل حرف ها می زدند و به ما فشار می آوردند که خسته شدیم از جواب دادن به اون ها ما جوری فکر می کردیم و اونها جور دیگری گفتیم ما که احمد رو نفرستادیم خودش رفته شما اگر می تونید باهاش صحبت کنید که دیگر سوریه نرود وقتی از دومین اعزامش برگشت بزرگان فامیل خانه ما جمع شدند که احمد را قانع کنند که دیگر سوریه نرود 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🍃جلسه شبانه🍃 تقریبا جلسه شان از ساعت ده ونیم شب شروع شد تا حدود سه نیمه شب اتاق شده بود پر از بزرگان فامیل که بیشترشان همه روحانی بودند آنها یک طرف احمد هم یک طرف صحبت ها شروع شده بود و احمد با آیات قرآن و حدیث هایی که بلد بود جواب همه را داد طوری شده بود که احمد همه را قانع کرده بود که رفتنش به سوریه بی دلیل نیست مثلا گفته بودند یکبار رفتی دیگه وظیفه ات رو انجام دادی کفایت میکنه بزار بقیه برن گفته بود مگه دفاع از مظلوم فقط یکبار وظیفه ماست؟ تا وقتی زنده هستیم وظیفه داریم از مظلوم دفاع کنیم آن شب بعد از اینکه به سوالات و شبهه ها جواب داد خودش در مقام سوال بر می آید و می گوید فکر کنید فردا داعش حرم حضرت زینب سلام الله علیها رو اشغال کرد شما جواب حضرت زینب رو چی میخواهید بدید؟ میتونید بگوئید ما اینجا در ناز و نعمت مشغول زندگی بودیم و اینها حرم شما رو اشغال کردند؟ 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد... روحت شاد داداش احمـــــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــــرم💞 😔احمد رفت😔 مادرش وسایل را به نیت رفتن به مشهد آماده کرده بود ولی قبل از پرواز مادر دوستش که با هم قرار بود بروند به مادر احمد زنگ می زند و ماجرای رفتن به سوریه را می گوید همین که مادرش ماجرا را فهمید یک کلام گفت باید اینها را برگردانی هر چه گفتم اینها کلی زحمت کشیدند برای رفتن فایده نداشت لباسهایم را پوشیدم و رفتم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها دنبالشان گفت چی شده بابا؟ گفتم لو رفتی مادرت میگه باید برگردی گفت مشکلی نیست من وقتی سوار هواپیما شدم از مادرم حلالیت می طلبم چون اگه الان زنگ بزنم شاید بگه شیرم رو حلالت نمی کنم و مجبورم بر گردم ولی از داخل هواپیما قضیه فرق می کند من برگشتم خانه که احمد از داخل هواپیما زنگ زد و گفت مادر حلال کن دارم میرم زیارت به مادرش گفتم بپرس زیارت کی می ری؟ اونجا دیگه مجبور شد و گفت واقعیتش اینه که داریم می ریم زیارت بی بی زینب سلام الله علیها مادرش هم وقتی نام بی بی را شنیدند رضایت داد و این طور شد که احمد رفت البته از اول نرفتند برای سوریه رفتند برای آموزشی 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 😍کنجکاو😍 اعزام اولمان به صورت نیروی پیاده نظام بود ولی کنجکاو بودیم که جایگاه های نظامی دیگری را تجزیه کنیم به همین خاطر در همان دوره آموزشی رفتیم سراغ آموزش توپ ۵۷ و تک تیر اندازی البته به خاطر شرایطی که پیش روی ما بود در کنار شهید سید مصطفی صدر زاده در یگان پیاده باقی ماندیم سعی می کردیم خارج از فضای نظامی در کارهای فرهنگی به روحانی ای که در کنار بچه ها حضور داشت هم کمک کنیم 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 😊 تواضع 😊 احمد از خاطرات سوریه و کار هایی که در زمان جنگ انجام می داد خیلی کم حرف می زد شاید به این خاطر بود که احساس می کرد اگر خاطراتی را مربوط به شجاعت خودش تعریف کند با یک چشم دیگر به او نگاه می کنیم به همین خاطر از روی تواضع هم که بود چیزی نمی گفت حتی بعضی وقت ها که زنگ می زد کنجکاو می شدیم که مثلا چند تا از نیروهای داعشی کسی را کشته یا نه با اینکه داعشی ها ادم های کثیفی بودند ولی حتی از کشتن آنها هم چیزی نمی گفت به حالت رمزی می گفتیم احمد تا حالا چند تا مرغ شکار کردی؟ می خندید و می گفت من هنوز شکارچی نشدم 👈راوی: برادر شهید محمد حسین مکیان دارد روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 میگفت : جنگ‌نرم‌مثل‌خمپاره۶۰میمونه ، چون‌نه‌صداداره‌نه‌سوت ! فقط‌وقتی‌متوجه‌میشی‌که دیگه‌رفیقت‌نه‌مسجد‌ میادنه‌هیئت... ! به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حرم💞 💫چیزی نمی گفت💫 خیلی دوست داشتیم از خاطرات جنگ و جهادش برای ما تعریف کند ولی هیچ وقت این کار را نمی کرد حتی وقتی مهمان ها و اقوام برای دیدنش می امدند و می پرسیدند انجا چکار میکنید حرفش یک کلام بود می گفت دعاتون کردیم انگار که رفته سفر زیارتی. یک بار که با احمد و دوستش داخل پارک بودیم خیلی اصرار کردم باز گفت دعاتون کردیم عصبانی شدم و با ناراحتی گفتم بگو دیگه انجا شروع کرد از یکی از عملیاتها خاطره گفتن ولی همانجا هم از خودش چیزی نگفت قهرمان شخص دیگری بود یعنی همانجا هم نخواست از شجاعت و کارهای خودش جلوی ما تعریف کند. 👈راوی: برادر شهید محمد حسن مکیان 🦋خار چشم دشمن🦋 خیلی به بدن سازی و خوش تیپ بودن در منطقه اهمیت می داد دلیلش را که می پرسیدم می گفت می خوام ابهت و بدن ورزیده ام خار بشه تو چشم دشمن دوست داشت حالا که به نام سرباز حضرت زینب سلام الله علیها در منطقه حضور دارد خیلی مرتب و با ابهت باشد 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 🌹تفاخر🌹 واقعا طوری نبود که به خاطر سوریه رفتن بخواهد خودش را بگیرد یا تفاخری داشته باشد هر وقت اقوام برای دیدنش می آمدند انگار نه انگار که از سوریه برگشته همان بگو بخندهای همیشگی و معمولی را داشت وقتی هم حرف از سوریه می شد از اوضاع کلی جنگ تعریف می کرد که فلان منطقه دست ماست فلان منطقه دست داعش یک کلمه نمی گفت که ما آنجا چکار می کنیم اینقدر تواضع داشت 👈راوی: برادر شهید محمد حسین مکیان 🍃می ترسیدم🍃 در زمان جنگ و درگیری با دشمن بعضی ها می ترسند بعضی بر می گردند بعضی هاج و واج می مانند ولی احمد جز آن دسته از نیروها بود که در زمان درگیری هم فکرش کار می کرد هم نترس و شجاع بود من مدام از جلو رفتن ها و کارهایی که میکرد می ترسیدم راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 😍عقدو عروسی 😍 اهل فامیل دختر عمویش را پیشنهاد کردند ولی خانواده عمویش قبول نکردند بعد بزرگان فامیل واسطه شدند و صحبت کردند تا بالاخره این وصلت سر گرفت و در زمانی کمتر از یک ماه عقد و عروسی شان انجام شد صیغه عقدشان را در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خواندیم و مراسم عروسی شان هم مصادف شد با عید غدیر دایی اش هر سال مراسم جشنی به مناسبت عید غدیر برقرار می کند پیشنهاد کردند که مراسم عروسی احمد و پسر خودشان را هم با مراسم جشن یکی کنیم یعنی در مجموع تنها چیزی که ما تهیه کردیم لباس عروس بود با تزیین ماشین بقیه چیزها مربوط به جشن امیر المومنین بود 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حـــــــرم💞 💪شجاعت💪 یکی دیگر از صحنه های شجاعت احمد جایی بود که برای برگرداندن شهدایمان رفته بودیم بیست نفر بودیم چند تن از شهدا را تله گذاری شده بودند با کمک بچه های تخریب عقب کشیدیم ولی یکی از شهدا هنوز باقی مانده بود به خاطره اینکه آن شهید در تیر مستقیم دشمن بود کسی جلو نمی رفت و همه معطل مانده بودیم در همین حین یکی از بچه ها تیر خورد و من به کمک او رفتم که یک مرتبه دیدم احمد و یکی دیگر از نیروها به سمت شهید حرکت کرده اند گلوله ها اطرافشان می خورد ولی انگار نه انگار نه ترسی به دل راه داده اند و نه عقب نشینی کردند رفتند جلو و شهید را هر طور بود به عقب آوردند 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ❤️ قرائت قرآن ❤️ چون حافظ قرآن بود قرائت قرآنش را می دیدیم ولی این یکی دو دفعه اخر بیشتر مشهود بود خیلی قرآن میخواند شده بود برنامه هر روزش یک ساعت الی یک ساعت و نیم گوشه ای تنها می نشست و مشغول قرآن خواندن می شد 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 👌نیروی زبده 👌 سال آخری که با احمد در سوریه حضور داشتیم اعجوبه ای را پیدا کردیم به نام شهید سید محسن حسینی معروف به سید حکیم طراح عملیات های بزرگ در سوریه بود ما حدود هشت ماه با با سید حکیم کار کردیم آنجا هم احمد خیلی زود رشد کرد و خودش را نشان داد شبیه به قضیه ای که در بحث رنگ کاری پیش آمد و خودش را به صاحب کار ثابت کرد اینجا هم همان طور شد یکی از دوستان که قبلا با سید حکیم کار میکرد ما را به او معرفی کرد ولی سید حکیم بعد از مدتی که احمد کار کرد کارهایی که قبلا به دوستمان می سپرد حالا می داد دست احمد. احمد انجا رشد چشم گیری داشت در بحث نقشه خوانی جهت یابی و امثالهم خیلی رشد کرد یادم هست یک بار که با سید حکیم برای شناسایی رفته بودیم به پشت خاکریز خودی رسیدیم همه آنجا ایستادیم سید حکیم یک نفر را میخواست که همراهش ببرد از خاکریز خودی عبور کند تا دشمن پیشروی داشته باشد و شناسایی را تمام و کمال انجام دهد این جور وقت ها فرمانده زبده ترین نیرو را انتخاب میکند و انجا احمد را انتخاب کرد هر دو بدون ترس تا پشت خاکریز دشمن رفتند با دوربین منطقه را رصد کردند و برگشتند 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 🍃توی دل دشمن 🍃 در یکی از عملیات ها به خاطر مشکلات ریزی که در طراحی عملیات بود نا موفق بودیم ما برگشتیم عقب ولی از صدای بی سیم ها معلوم بود که بعضی از بچه ها توسط دشمن اسیر می شوند ما نیروی ساده بودیم و کاری که ازمان بر نمی آمد به همین خاطر رفتیم پیش شهید عطایی بعد از شهادت شهید صدر زاده شهید عطایی فرمانده ما شده بود با شهید عطایی صحبت کردیم که فکری بکند بلکه بتوانیم بچه هایی که در منطقه باقی مانده اند را نجات بدهیم من کمی دو دل بودم چون واقعا رفتن به منطقه ای که در دست دشمن افتاده ریسک بزرگی است حتی به احمد گفتم ما که وظیفه مون رو انجام دادیم دیگه لازم نیست بریم ولی احمد مصمم بود و همین شجاعت و اراده احمد بود که من را هم کشاند توی دل دشمن با شهید عطایی و چند نفر از نیروها با کمک یک تانک و نفربر وارد منطقه شدیم شهید عطایی جی پی اس می زد و جای بچه ها را پیدا می کرد آن روز تقریبا توانستیم ۳۰نفر از نیروها را نجات بدهیم بی سیم هایمان افتاده بود دست داعشی ها وقتی به بچه ها می گفتیم که مثلا الان دوتا تیر رسام هوایی می زنیم تا جای ما را پیدا کنید همان موقع داعشی ها دوتا تیر رسام میزدند مجبور شدیم به زبان محلی بچه های افغانی متوسل شویم با زبان پشتو پشت بی سیم حرف می زدند و به هر طریقی بود بچه ها را برگرداندیم عقب 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ... روحت شاد داداش احمـــــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــرم💞 🍃تغییر🍃 این دو سفر آخری که رفتیم سوریه خیلی قرآن می خواند توی همان دو سفر احساس کردم که این احمد احمد قبل نیست خیلی تغییر کرده بود احساس کردم که دیگر ماندنی نیست تغییرش فقط به قرآن خواندن نبود حرف زدنش هم تغییر کرده بود مثل قبل شوخی نمی کرد قبلا با بچه ها شوخی می کردیم خیلی سخت نمی گرفت ولی این دو سفر آخر وقتی حرف نامناسبی می زدیم ناراحت می شد. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ❤️ازدواج❤️ بزرگان فامیل وقتی از منصرف کردن احمد و جلوگیری از رفتنش به سوریه ناامید شدند پیشنهاد دادند که برای احمد زن بگیریم بلکه از رفتن به جبهه منصرف شود ما هم مسله را به محض بازگشت احمد با او در میان گذاشتیم آن موقع احمد تصمیمی برای ازدواج نداشت دلایل خودش هم داشت از اینکه هنوز درسم تمام نشده سربازی نرفته ام شغل ثابتی ندارم و از همه تر اینکه هیچ دختری حاضر نیست با کسی که به جنگ می رود ازدواج کند حرفش این بود که حتی اگر بخواهم ازدواج کنم باید کسی را انتخاب کنم که با سوریه رفتنم مشکلی نداشته باشد و مانع رفتنم نشود. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🦋مرگ دست خداست🦋 وقتی آمد خواستگاری احتمال شهادتش را میدادم ولی چیزی که باعث شد با مجاهد بودنش کنار بیاییم این بود که باور داشتم که مرگ دست خداست می دیدم خیلی از رزمنده ها در دوران هشت ساله ی دفاع مقدس حضور داشتند ولی شهید نشدند از طرف دیگر خیلی ها در جنگ نبودند و همینجا با مرگ طبیعی یا تصادف و بیماری از دنیا رفتند با خودم میگفتم مرگ دست خداست چه اینجا باشد چه آنجا ضمن اینکه وقتی به مدافع بودنش نگاه میکردم می دیدم احساس مسئولیتی در وجودش هست که این راه را انتخاب کرده و باور داشتم که این احساس مسولیت را برای خانواده اش هم میتواند داشته باشد میدیدم غیرتی که نسبت به دین و ناموس اهل بیت علیهم السلام دارد حتما نسبت به خانواده هم همین غیرت را خواهد داشت ایمان غیرت مسولیت و شناختی که نسبت به احمد پیدا کرده بودم باعث شد نظرم برای ازدواج مثبت باشد 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 😍 جواب مثبت 😍 احمد یک دفترچه داشت که همیشه همراهش بود یک بار برداشتم و دیدم توی یکی از صفحات نوشته نذورات داخل آن صفحه نوشته بود ۴ گوسفند قربانی میکنم کمی پایین تر نوشته بود هر سال وفات حضرت معصومه سلام الله علیها ولیمه میدهم با یک گوسفند. وقتی ازش پرسیدم گفت ان چهار گوسفند را وقتی نذر کردم که دوستم زخمی شده بود برای سلامتی اش نذر کرده بودم با دوستش خیلی صمیمی بودند بعد گفت: آن ولیمه را هم نذر کردم که اگر از شما جواب مثبت گرفتم هرسال به شکرانه اش ولیمه بدهم. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان ... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حـــــــرم❤️ 🤲دعای شهادت🤲 بعضی وقت ها وقتی اماده نماز می شدم می امد جلویم می نشست آنقدر می نشست تا برای شهادتش دعا کنم می گفت یا همین الان برای شهادتم دعا میکنی یا نمی زارم نماز بخونی با این حرف ها می خواست من را برای شهادتش آماده کند 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 💞باید خدا بخواهد💞 یک بار تعریف می کرد که من به اطمینان رسیده ام که تا وقتی خدا نخواهد ما شهید نمی شویم به همین خاطر می گویم برایم دعا کنید گفتم از کجا مطمن شدی تعریف کن برامون گفت دو جا این را به چشم دیدم یک بار منطقه ای را گرفتیم و کارمان تا آخرهای شب طول کشید طبق مقررات حق نداشتیم داخل خانه هایی که گرفته بودیم بخوابیم حتما باید بر گشتیم پادگان ولی ما از شدت خستگی داخل یکی از همان خانه ها خوابیدیم صبح که از خواب بلند شدیم دیدین دور تا دور ما تله های انفجاری بود طوری که اگر بیش از حد تکان می خوردیم همه منفجر می شد و از ما چیزی باقی نمی ماند واقعا نمیدانیم چطور در خواب خدا ما را محافظت کرده که زیاد جابه جا نشویم جای دوم ماجرای یک تک تیرانداز بود به قدری از ما تلفات گرفته بود که مجبور شدیم از ایران کمک بگیریم و چند نفر برای شناسایی بیایند کمک دو نفر کارشناس آمدند و بعد از تحقیق گفتند محل استقرار تک تیرانداز جای دیگری است و این گرد و خاکی که بعد از هر تیر شما می بینید ساختگی است خلاصه به هر طریقی بود محل استقرارش را شناسایی کردیم و رفتیم تا زنده دستگیرش کنیم وقتی سراغش رفتیم دیدیم یک زن است با وضع حجاب نامناسب من و دوستم برگشتیم تا نگاهمان به او نخورد همین که برگشتیم دیدیم خانه منفجر شد و رفت روی هوا یعنی اگر چند لحظه آنجا مانده بودیم شهید شده بودیم حالا به یقین رسیده ایم که تا خدا نخواهد شهید نمی شویم حتی اگر تا شهادت یک قدم فاصله داشته باشیم 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 😊فرقی ندارد 😊 با ناراحتی می گفت چرا فرق می گذارند بین شهدا بین خون ایرانی با خون افغانستانی و پاکستانی چه فرقی هست شهید شهیده فرقی ندارد چه ملیتی دارد خونش رو برای اسلام نثار کرده است چرا برای ایرانی ها مراسم باشکوه میگیرند ولی برای اتباع خارجی خیلی ساده به همین خاطر وصیت کرده بود که برایم مراسم باشکوه نگیرید. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 😍 برویم کربلا 😍 اوایل ماه رمضان بود من تازه آمده بودم تبلیغ احمد هم تازه رفته بود ماموریت مانده بودم چطور به خانواده ام خبر بدهم آن شب کلی نماز خواندم و به اهل بیت علیه السلام متوسل شدم تا بتوانم به خودم صبر بدهم به ذهنم رسید که به اسم کربلا رفتن خانواده را بیاورم ابادان همین کار را هم کردم تا با قطار رسیدیم آبادان اهل فامیل آماده مراسم شده بودند و کوچه را سیاه پوش کرده بودند من تا سر کوچه چیزی به مادر و خانم احمد نگفتم نزدیکی های خانه به خانمم گفتم اگر حضرت زینب سلام الله علیها بیاد و احمد رو از شما بخواهد حاضری بدهی؟ با این سوال کمی مقدمه چینی کردم تا اینکه رسیدیم داخل کوچه خانمم عکس های احمد را به دیوار دید و از حال رفت. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان ... روحت شاد داداش احمــــــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
♥️شهید مدافع حـــــــــرم♥️ 📿صلوات بفرست📿 با هم قرار گذاشته بودیم که هر کداممان عصبانی شدیم یا ساکت شویم یا صلوات بفرستیم اینطوری ناراحتی پیش نمی آمد یادم هست بعد از این قرار هر وقت موقع رانندگی کسی بی احتیاطی می کرد یا می پیچید جلوی ماشین احمد با عصبانیت می گفت اللهم صل علی محمد و آل محمد 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 😢باور نمی کنم😢 پیکر احمد را سه روز بعد از رسیدن ما آوردند آبادان این سه روز خیلی سخت گذشت باور نمی کردم احمد شهید شده است فکر میکردم اشتباه شده است تا وقتی پیکرش را ندیدم باورم نشد هنوز حس میکنم که هست 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 🤲 دعا کن 🤲 اربعین بود و همه خانواده رفته بودند کربلا غیر از من و احمد تصمیم گرفتیم به یاد مراسم پیاده روی اربعین از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها تا جمکران را پیاده برویم حال و هوای خاصی داشت وقتی رسیدیم جمکران به من گفت داداش برام دعا کن. دعا کن شهید بشم 👈راوی: برادر شهید علی مکیان 🍃اتباع خارجی🍃 احمد می دید که بین شهدای ایرانی و شهدایی که اتباع خارجی هستند خیلی فرق گذاشته می‌شود شهدای ایرانی را در گلزار شهدا دفن می کنند ولی شهدای افغانی و پاکستانی را در بهشت معصومه وقتی غربت این شهدا را می دید خیلی ناراحت می شد به همین خاطر هم وصیت کرد که در بهشت معصومه قم کنار مزار دوستانش دفن شود 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان ... روحت شاد داداش احمــــــــــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حــــــــرم❤️ 😔حسرت می خوریم 😔 دفعه اولی که از سوریه بر می گشت خیلی پریشان بود گفتم چی شده بابا گفت بابا خیلی سخت بود با ۲۶۰ نفر نیرو رفتیم ۶۰ نفر برگشتیم گفتم دیدی ۲۰۰نفر جلوی تو پرپر شدند بازم می خوای بری گفت اره گفتم برای دفعه اول بگو توی جنگ چه دیدی؟ گفت: اینهایی که رفتند خود ساخته بودند و ما حسرت می خوریم که چرا مثل اینها نبودیم تا شهید بشیم 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🍃گمنام🍃 از همان بچگی اکر کاری انجام می داد سعی می کرد طوری باشد که خیلی به چشم نیاید دوست نداشت اگر کار خوبی انجام میدهد همه ببینند و تعریف تمجید کنند وقتی رفت سوریه باز همین طور رفتار می کرد هر وقت بر می گشت طوری رفتار می کرد که به ذهن هیچ کس خطور نمی کرد که این بنده خدا رزمنده است یعنی اگر ما اهل فامیل به دیگران نگفته که احمد رفته سوریه تا خود شهادتش هم کسی از این ماجرا خبردار نمی شد چون احمد هیچ حرفی از سوریه نمیزد 👈راوی: برادر شهید محمدحسین مکیان 😍عاشق شهادت😍 طبق معمول پنج شنبه ها رفته بودیم بهشت معصومه قم محل دفن تعداد زیادی از شهدای مدافع حرم افغانی پاکستانی و ایرانی رفتیم کنار مزار شهید سید مجتبی حسینی کنار مزارش نشستیم و شروع کردیم به درد و دل کردن یه چیزی من گفتم یه چیزی احمد اشک هم از چشم هامون سرازیر شد احمد انجا جمله ای گفت که من تعجب کردم گفت ما در برابر غم و مصیبتی که حضرت زینب سلام الله علیها کشیدند هیچ نیستیم نفهمیدم از این حرف به کجا خواهد برسد دوباره حرف هایمان شروع شد تا اینکه سرش را رو به آسمان کرد و گفت خدایا یعنی میشه منم کنار این شهدا پیکرم دفن بشه میدونم لیاقت ندارم ولی خودت لیاقت بهم بده که یه جایی کنار همین بچه ها آروم بگیرم 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 🤲برایم دعا کنید🤲 دفعه دومی که از سوریه برگشت سرسفره نشسته بودیم گفت بابا چرا برام دعا نمیکنی؟ مادرش گفت احمد بابات نه فقط دعا میکنه حتی برات نذر کرده که سالم برگردی گفت نه من چیز دیگه ای میخوام که بابام خودش میدونه بعد که خانمم اصرار کرد گفتم احمد می خواهد شهید بشه میگه چرا برای شهادتم دعا نمی کنید. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حـــــــــرم❤️ 😍خوشبحتی😍 زندگی با احمد برای من افتخار بود وقتی پیکر احمد را اوردند با اینکه ناراحت بودم ولی احساس بدی نداشتم همانجا کنار تابوتش سجده شکر به جا اوردم و شروع به درد دل کردم گفتم خوش به حالت که به این مقام رسیدی برای منم دعا کن که به همچنین مقامی برسم ازت ممنونم که پیش اهل بیت رو سفیدم کردی در زندگی مشترک هر دو تلاش میکنند که به خوشبختی برسند من از اینکه احمد به خوشبختی رسیده بود و من مانعی برای رسیدن به آرزویش نشدم خوشحال بودم به این چیزها که فکر میکردم ارام میشدم. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 😔تسلیت😔 من و مادر شوهرم از شهادت احمد خبر نداشتیم تا وقتی رسیدیم ابادان و ماشین وارد کوچه ای شد که انجا را برای مراسم احمد آماده کرده بودند از ماشین پیاده شدیم حال غریبی بود همه می آمدند و تسلیت می گفتند ولی نمی گفتند که این تسلیت برای چه کسی است تا اینکه عمه ام آمد و تسلیت گفت گفتم عمه اونی که تو ذهنمه نگو اسمشو نگو نگو این که خبر احمده... 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 🌹یک ساعت قبل از شهادت🌹 توی خط بودیم درگیری خیلی شدید بود بچه های پاکستانی رفته بودند توی خط ساختمان مقر ما همان جا کنار خط بود از پشت خاکریز آمدم دیدم احمد تنها زیر سایه نشسته نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود با هم روبوسی و احوال پرسی کردیم چهره اش نشان میداد که ماندنی نیست من از احمد جدا شدم و رفتم داخل مقر بعد از مدتی برای کمک به یکی از دوستان که مجروح شده بود رفتم سمت بهداری درگیری شدید بود و پشت سر هم مجروح می آوردند داخل بهداری همین که رسیدم دیدم احمد را روی برانکارد آوردند شاهرگش قطع شده بود و خونریزی داشت ولی هنوز زنده بود من احمد را نشناختم رفتم خط و برگشتم که خبر شهادتش را به من دادند. 👈راوی: همرزم شهید احمد مکیان .... روحت شاد داداش احمد🖤 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــرم💞 ❤️گمنامی❤️ گمنامی را دوست داشت در وصیت نامه اش به این نکته صریح اشاره کرده بود که مرا غریبانه تحویل بگیرید غریبانه تشیع کنید و غریبانه در بهشت معصومه قم قطعه ۳۱به خاک بسپارید برای گمنام ماندنش تدبیری هم اندیشیده بود وصیت کرده بود که چیزی روی قبرش ننویسیم فقط بنویسیم پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی همین کار را هم کردیم حالا روی قبرش هیچ اسمی نیست فقط جمله ای که خواسته نوشته ایم تنها نشانه ای که دارد قاب عکسی است که بالای سرش گذاشتیم. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 🍃فرقی ندارد 🍃 با ناراحتی می گفت چرا فرق می گذارند بین شهدا بین خون ایرانی با خون افغانستانی و پاکستانی چه فرقی هست شهید شهیده فرقی ندارد چه ملیتی دارد خونش رو برای اسلام نثار کرده است چرا برای ایرانی ها مراسم باشکوه میگیرند ولی برای اتباع خارجی خیلی ساده به همین خاطر وصیت کرده بود که برایم مراسم باشکوه نگیرید. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 🦋داخل قبر 🦋 مادرش موقع تدفین احمد خیلی بی تابی میکرد به قدری گریه و زاری میکرد که می ترسیدم خدای نکرده قلبش بگیرد کنار مزارش منتظر جنازه نشسته بودیم یک خانمی بعد از دیدن بی تابی مادر از وسط جمعیت بلند شد و به من گفت حاج آقا خاک از قبر بگیر و روی سر خانمت بزار تا آرام بگیره من اینجور کارها و حرف ها را تا توی کتاب ندیده باشم یا از بزرگی نشنیده باشم قبول نمیکنم ولی این دفعه ناخوداگاه بلند شدم و این کار را انجام دادم بعد از چند لحظه دیدم خانمم کاملا آرام شد مراسم تدفین تمام شد و ما برگشتیم خانه یکی دو روز بعد از خانمم پرسیدم چطور شد که سر قبر احمد یک مرتبه ارام شدی؟ گفت: من یک لحظه مثل اینکه خواب ببینم دیدم احمد از قبر امد بیرون و دست مرا گرفت و برد داخل قبر به من گفت مادر چرا اینقدر بی تابی میکنی ببین چقدر جای من خوبه درخت ها و میوه ها و خانه های زیبا را ببین شما دیگه برای من ناراحت نباش 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان کنار امام زمان بعد از شهادتش مادرش تعریف میکرد یک روز که خیلی برایش گریه کردم به خوابم امد اما این بار با اجدادش آمد گفت ببین این اجدادم هستند ایشان هم امام زمان علیه السلام هستند شما نمیدانی اینجا جای ما خوب است. ما در کنار امام زمان هستیم. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 😔جملات یادگاری 😔 این چند جمله سخنانی است که از احمد به یادگار مانده است جملاتی که از فیلم های جا مانده از احمد گلچین کرده ایم: متاسفانه بعضی از ما با این بچه های پاکستانی و افغانستانی بد رفتاری می کنیم خودمونو خیلی از اونها بالاتر می بینیم از اون طرف اینها ما را دوست دارند رهبرمون رو دوست دارند خانواده هاشون پرچم ایران میزارن بالای سر بچه هاشون بعضی از اینها بدون وضو به عکس آقا دست نمی زنند . بهشت معصومه کنار مزار شهدای زینبیون و فاطمیون .... روحت شاد داداش احمد🖤 http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حــــــــــرم❤️ 🦋یک ساعت قبل از شهادت🦋 توی خط بودیم درگیری خیلی شدید بود بچه های پاکستانی رفته بودند توی خط ساختمان مقر ما همان جا کنار خط بود از پشت خاکریز آمدم دیدم احمد تنها زیر سایه نشسته نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود با هم روبوسی و احوال پرسی کردیم چهره اش نشان میداد که ماندنی نیست من از احمد جدا شدم و رفتم داخل مقر بعد از مدتی برای کمک به یکی از دوستان که مجروح شده بود رفتم سمت بهداری درگیری شدید بود و پشت سر هم مجروح می آوردند داخل بهداری همین که رسیدم دیدم احمد را روی برانکارد آوردند شاهرگش قطع شده بود و خونریزی داشت ولی هنوز زنده بود من احمد را نشناختم رفتم خط و برگشتم که خبر شهادتش را به من دادند . 👈راوی: همرزم شهید احمد مکیان 😍رضایت مادر 😍 خیلی نسبت به مادرش احترام می گذاشت پای مادرش را می بوسید بعضی وقت ها که اختلاف نظرهایی بین ما و احمد پیش می امد می گفت عمه اگه من این کار رو انجام بدم مادرم ناراحت میشه شما راضی به این کار هستی؟ می گفتم اگر به ناراحتی مادرت باشه نه. 👈راوی: مادر همسر شهید احمد مکیان 😔اعزام های آخر😔 دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم دیگر خبری از آن احمد سابق نبود انگار داشت خودش را اماده پرواز میکرد کمتر شوخی میکرد اوقات فراغتش را مشغول قرائت قران بود اگر کوچکترین غیبتی می شنید تذکر می داد یا از مجلس بیرون میرفت یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ناراحت بود آنقدر اصرار کردم تا دلیل ناراحتی اش را گفت خواب سید ابراهیم شهید مصطفی را صدر زاده را دیده بود بعد از شهادت سید ابراهیم اولین باری بور که خوابش را می دید می گفت سید با خنده ولی طوری که انگار بخواد طعنه بزنه بهم گفت با معرفت ها به شما هم میگن رفیق چرا به خانواده ام سر نمی زنید؟ دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت با کلی التماس و اصرار حرف از زیر زبانش کشیدم گفت دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن که سید جان پس کی نوبتم می شه؟ خسته ام خودت برام کار بکن می گفت سید در جواب لبخند ملیحی زد و گفت غصه نخور همه رفقایی که جا مانده اند شهادت روزی شون میشه حالا که احمد رفته تنها دل خوشی ام همین جمله سید ابراهیم است و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ... روحت شاد داداش احمــــد🖤 http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حــــــــرم❤️ 💞وصیت نامه 💞 🦋بسم رب شهدا و صدیقین 🦋 دل نوشته ای به رسم وصیت نامه ... خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار مانده ایم خدایا های و هوی بهشت را می بینم چه غوغایی! حسین علیه السلام به پیشواز یارانش امده است چه صحنه ای فرشتگان ندا میدهند که هم رزمان ابراهیم، همراهان موسی،هم دستان عیسی هم کیشان محمد هم سنگران علی همفکران حسین و همگامان خمینی و خامنه ای از سنگر کربلا امده اند چه شکوهی چرا ما باید همیشه شاهد شهادت و عروج برادری باشیم و حسرت بخوریم که چرا ما از این قافله عقب مانده ایم چرا فقط ما باید زیر تابوت انها را بگیریم و دیگران زیر تابوت ما را نگیرند آخر صبر و تحمل تا کی؟ ما هم دوست داریم شهید بشویم و مشمول ایه کریمه و لا تحسبن الذین قتلوا باشیم ما هم دوست داریم سرمان در دامان سرورمان حسین بن علی علیه السلام قرار بگیرد و دوست داریم از دست حضرتش آب بنوشیم پس حال که این سعادت در خانه ما را که کوبیده است سراسیمه به طرفش می شتابیم و خود را از جام شهادت سیراب می کنیم و جهان و این دنیا را با تمام مظاهر فریبنده اش ترک می کنیم و به حقیقت و ذات دنیا که همان آخرت است می رسیم ای کاش پر داشتم و میتوانستم بار دیگر خانواده ام را مخصوصا مادر و همسرم را ببینم ولی نه خدایا چون این هجرت و جدایی در راه توست با جان و دل آن را خریدارم در حالی می نویسم که امیدی به شهادت ندارم مگر به فضل و کرم خداوند متعال زیرا ما بنده نافرمان بردار درگاه خداوند بوده ایم که اگر بخواهیم خود را از شهدا و شاهدان حقانیت خداوند تبارک و تعالی بدانیم دچار جرم دیگری شده ایم دوست دارم اگر جنازه ام به دست شما رسید پیکر بی جان مرا غریبانه تحویل بگیرید غریبانه تشییع کنید و غریبانه در بهشت معصومه قم قطعه ۳۱به خاک بسپارید و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید و اگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید تنها پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی حتما چنین کاری بکنید چون من از روی پرنور و با جمال شهدای گمنام خجالت می کشم که قبر من مشخص و جناره ام با احترام تشییع و دفن شود ولی آن نوگلان پرپر روی دشت ها و کوه ها بی غسل و کفن بمانند یا زیر تانک ها له گردند ای ای امت دلاور حزب الله ای کسانی که اگر پایش بیفتد حاضرید تمام هستی تان را تقدیم اسلام کنید من که چیزی نداشتم هستی من یک جان بود که به پای رهبرم عزیزم و امت حزب الله فدا کردم ولی افسوس که یک جان بود کاش چندین جان داشتم و آنها را به پای رهبرم و کوی عشق حسین می ریختم و به اندازه یک لبخند او را شاد می کردم به نماز اول وقت پایبند باشید و بر خواندن قرآن مخصوصا معنایش تداوم و پشتیبان ولایت فقیه باشید از همه تقاضا دارم طوری عزاداری نکنید که باعث خوشحالی دشمنان شود جشن بگیرید تا کور دلان بدانند که ما سعادت را در شهادت می دانیم اگر کسی از اهل فامیل و دوست و آشنا خدایی نکرده گفت فلانی رفت و ای کاش زنده بود و... به ایشان بگویید که احمد جایش خوب است و شما فکری به حال خود بکنید که هنوز مانده اید... عجب هوای قشنگیه هوای بارانی آخ خدا یعنی میشه تو یه روز بارونی ما هم مثل تو فیلم ها شهید بشیم؟ دعا کنید واسه مون چند وقت دیگه دارم میرم منطقه از همه تون التماس دعای شهادت را دارم ایشالله آخرین کلیپم باشه که اینطوری درست میکنم شفاعت همه تون میکنم میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه خدایا به این بارون قسمت میدهم اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک. ساعت ۳۰ :۱۲ شب زیر باران روحت شاد داداش احمد دلتنگتم🖤😔 http://eitaa.com/mahdavieat
💌 اسیر بازی دنیا نشیم! بخندیم به این بازی و با صاحب بازی معامله کنیم که معامله ای سراسر سود است! ❤️ 🌹 کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 وقتی روی پا بلند می شدم با خودم فکر می کردم که بهتر است خودم به جای آقا جان بروم توت تکانی سر چرخاندم ببینیم کسی دیده چطور از پشت در بسته خودم را رسانده ام توی حیاط یا نه می خواستم به هر که دیده بگویم که خیلی هم سخت نبوده و اگر بخواهد می توانم یادش بدهم ولی دریغ از یک جفت چشم خاک لباس هایم را تکاندم و دویدم داخل خانه عزیز جلویم سبز شد وقتی پرسید چرا نفس نفس می زنی به گفتن یک هیچی بسنده کردم تا نشنوم که بگوید اخر الزمان شده مگه شده به حق کارای نکرده و نبینم دیگر تکرار شود لب پایینش را خیلی ریز به دندان می گیرد چون وقتی هم چشمم دنبال جوجه کلاغ های بالای درخت توت بود. آقا جان که می دانست هیچ کاری ازم بعید نیست سعی کرده بود بترساندم فکر می کرد وقتی انگشت اشاره اش را نشانم داده و تهدید کرده اگر به جوجه ها دست بزنم پدر و مادرشان چشم هایم را در می آوردند باور کرده ام اما تقصیر من نبود. آن روز توی خانه تک و تنها بودم حوصله ام سر رفته بود حوصله قالی بافی هم نداشتم کمی طناب بازی کردم گرمم شد عرق کرده بودم و موهایم چسبیده بود به گردن و صورتم رفتم دم حوض یک کلاغ نشسته بود آن طرف حوض و داشت با حوصله اب می خورد تنهایی و گرما یادم رفت دستم را بردم توی حوض و کمی آب پاشیدم روی کلاغ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد بعد بی توجه به من پر زد و رفت بدون اینکه از من ترسیده باشد بلند شدم و رفتم پای درخت توت سرم را گرفتم بالا تا بلندترین شاخه اش را ببینم. خیلی بلند بود. هی سرم را بردم عقب. خیره شدم به آفتاب که نورش چشمم را زد ناخود آگاه بستمشان وقتی چشم هایم را باز کردم اول کمی سیاهی رفت بعد خیلی زود دوباره توانستم واضح اطرافم را ببینم دست کشیدم روی تنه درخت زبر بود حواسم پرت مورچه هایی شد که رویش راه می رفتند انگشتم را گذاشتم جلوی راهشان مسیرشان را عوض کردند هر کاری می کردم از یک طرف دیگر راه پیدا می کردند دست از سرشان برداشتم کلاغی هم روی درخت نبود البته خبر داشتم که جوجه کلاغ ها توی لانه شان تنها هستند دستم را گرفتم به تنه درخت و خودم را به زحمت کشیدم نزدیک میخ اول قدم کوتاه بود و تا بخواهم خود را برسانم به میخ بعدی کشیده شدم به درخت و پوست دستم زخم شد. دو دستی درخت را بغل کرده بودم تا نیفتم دستم می سوخت ولی اهمیت نمی دادم می خواستم هر طور شده به آن لانه گردی که روی شانه جا خوش کرده بود برسم که رسیدم اولین جوجه را برداشتم و انداختم داخل یقه لباسم. داشتم بهش می گفتم می برمت پایین و با هم بازی می کنیم که جفتمان از تنهایی در می آییم که دو تا قار قار کرد و هیچ نفهمیدم که یک دسته کلاغ سیاه زشت یکهو از کجا پیدایشان شد مستقیم داشتند می آمدند سمت من حسابی ترسیدم جوجه را انداختم داخل لانه اش و هول هول پایین آم از میخ یکی مانده به اخر پریدم پایین و سکندری خوردم و افتادم پای درخت دست زخمی ام کم بود پایم هم گرفت به یک شاخه کوچک و خراش برداشت.‌ ... به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اهل گریه و زاری نبودم سریع خودم را جمع و جور کردم و دویدم سمت اتاق رفتم تو و در را پشت سرم چفت کردم و نشستم همان جا پشت در صدای تالاپ تلوپ قلبم را می شنیدم کوتاه و بریده بریده نفس می زدم دلم کمی آب می خواست زبانم چسبیده بود بیخ گلویم و لب های خشکم چسبیده بودند به هم ولی جرئت نداشتم از جایم تکان بخورم کلاغ ها یک جوری به نوکشان به در می زدند که ته دلم خالی شد فکری شدم که اگر چند تا نوک دیگر بزنند راستی راستی در سوراخ می شود ترس برم داشته بود که جواب آقا جان را چه بدهم تا اینکه خودشان خسته شدند و رفتند مثل مورچه ها که حتما بالاخره یک جایی خسته می شوند و دست از دانه بردن بر می داشتند ولی کی اش را نمی دانستم این مورچه های بیچاره همیشه خدا یک چیزی روی دوششان بود انگار بلد نبودند بدون بار کشیدن راه بروند مثل خودم که نمی توانستم مثل خیلی از دخترها سرم را پایین بیندازم و مشغول کار خودم باشم انگار یک چیزی مدام تو سرم قل می خورد و برای هر چیزی دست می جنباندم و شیطنت می کردم از داستان ها کلاغ ها عبرت نگرفتم فقط باور کردم که اگر کمی دیر جنبیده بودم نوک یکی از کلاغ ها می خورد توی چشمم و کور می شدم آدم اصلی زندگی من مادرم بود یک زن ساده و معمولی بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند بچه نیست مادر هم هر چند خیلی با حوصله و صبور باشد بالاخره گاهی داد می زند اما من یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم حای در مقابل تشرهای آقا جان خودش را سپرم می کرد احترام سیادت آقا جان سر جایش ما را هم به حرمت سادات بودنمان روی چشم هایش نگه می داشت با در و همسایه ان قدری رفت و آمد می کرد که پای غیبت به خانه مان باز نشود. سر این چیزها با کسی شوخی نداشت بد کسی را نمی گفت و نه می خواست هیچ وقت هم بیکار ندیدمش پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه بداخلاق و بی حوصله اش نمی کرد هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر آرام و مهربان باشد. من تا خیلی سال فکر می کردم اسم مادرم عزیز است بس که همه عزیز صدایش می کردند اقا جان ننه آقا همسایه ها همه بعدا فهمیدم عزیز وصفش بوده نه اسمش. نامش زهرا بود ننه آقا مادر بزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد آن موقع خیلی ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود اما ننه آقا سواد قرآنی داشت همیشه خدا کتاب دعا و قرانش کنارش بود خودش هم پشت دستگاه چرخ ریسی چادر شب می بافت. ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دو دلی و ترس از روی تخته دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ. چشمش که به سفره می افتاد می نشست کنارش مثل همیشه هول کار را می زد ولی من بی خیال دنیا می گفتم بخور فقط به کسی نگی تخم مرغ رو من برداشته بودما آقا جانمان بنایی می کرد صبح زود می رفت سر ساختمان و شب خسته و کوفته بر می گشت یادم هست که یک بار سرحال بود. از جیب لباسش یک چیزی در آورد و من فاطمه را صدا زد توی دست هر کداممان یک جفت گوشواره و یک گردن بند عین هم گذاشت یک توپک طلایی کوچک بود با پرپرکی های کوتاه آویزان خیلی ذوق کردیم تا چندوقت حسابی چسبیده بودیم به کار و قالی زیر دستمان و تند تند رج هایش بالا می رفت نمی دانم شاید با مادر صلاح و مشورت کرده بودند و خواسته بودند یک جورهایی دلگرممان کنند هر چه که بود کار خودش را کرد می نشستیم پشت دار روی تخته قالی بافی و سفت و سخت دل می دادیم به کار من تند تند می خواندم لاکی پیش رفت فیروزه ای جا خواه توش چهره ای سفید جا خواه توش بید مشکی سفید جا خواه چهار چین چین ... و بر می گشتم می دیدم فاطمه دستش را گرفته به گردن بند دور گردنش نگاهش می کند و لبخند می زند با ارنج می زدم به پهلویش و می گفتم اهای دو تا پفی می خندیدیم و از هول دست تند می کردیم آن قالی زودتر از بقیه از دار پایین آمد یک کناره دوازده متری بود به خاطر کار پدرم ما چندین بار در تهران و قم خانه عوض کردیم اثاث مختصرمان پشیمان بود بالاخره دفعه اخری که تهران خانه گرفتیم همان جا ماندگار شدیم یک خانه حوالی میدان خراسان انگار ان خانه برای آقا جان امد داشت از آن به بعد اوضاع مالی اش خوب شد آقا جان اجازه نداد دیگر ببافیم گفت نمی خوام دخترهام برای مردم کار کنن گفتیم چشم حق مدرسه رفتن هم نداشتیم قدیمی ها فکر می کردند درس خواندن به درد دختر نمی خورد می گفتند دختر باید شوهرداری و بچه داری کند باز هم گفتیم چشم من فقط یک سال رفتن مدرسه بعدش مجبور شدم بمانم خانه تقریبا دوازده سالم شده بود خانم فاطمه عروسی کرده و رفته بود چیزی از عروسی اش یادم نیست فقط یادم می آید بعدش من خیال برم داشته بود که شده ام رییس خانه نه که خودم هیچ کاری نکنم ولی بگویی نگویی دستور می دادم کارهای خانه را نوبتی کرده بودیم‌ روز ظرف شستن با من بود غذا پختن با خواهر دیگرم اعظم سادات جارو کردن با آن یکی خواهرم و روز بعد بر عکس تا پانزده سالم بشود مادرم نگذاشت از رفت و آمد خواستگارها چیزی بفهمم البته دانستن و ندانستن من هم توفیری نداشت آن وقت ها اصلا به حرف و دل دختر نبودند که می نشاندندمان سر سفره عقد و باید به انتخاب پدر یا بزرگ تر ها بله می گفتیم کسی نظرمان را نمی پرسید آن موقع ها خیلی اتفاقی فقط از یکی شان باخبر شدم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 پولدار بود آن قدر که گفته بودند جهیزیه می خواهیم عقدش می کنیم یک چادر می اندازیم سرش و می بریم داماد کار و بارش سکه است و همه چیز دارد این ها را یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف می کرد شنیدم خانواده اش هم آن قدر خوب بودند که می دانستم آقا جان نه نمی آورد زن عموی مادرم واسطه شان بود روزها داشتند بلند می شدند که بک بعد از ظهر با خواهر های پسر آمدند خانه مان زیر چشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایتشان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام سینی چای به دست گونه هایم شده بود گل آتش. عکس داماد را که در آوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند عزیز همان طور که لبخند به لب داشت سرش گرداند سمت من با گوشه چشم و ابرویش در را نشانم داد که بروم بیرون سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون ولی من هم زبلی های خودم را داشتم یواشکی از لای در نگاه می کردم دیدم مادر عکس را گرفت نگاهی انداخت و با همان لبخندش حرف را ادامه داد و ازشان اجازه گرفت که عکس را انشان آقا جان بدهد از جایش بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قرآن سر طاقچه مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند ولی من جرئت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم مدام فکر می کردم یعنی قیافه اش چه شکلیه؟ قدش چقدره؟ دیدم حریف کنجکاوی اش نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گرد گیری کنم همین طور که با دستمال ایینه را تمیز می کردم خودم را رساندم به قرآن برگشتم ک پشت سرم را نگاه کردم صدای قلبم را می شنیدم به گمانم صورتم هم قرمز شده بود تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید یواشکی جلد قرآن را با انگشت گرفتم و بازص کردم عکس را که دیدم چشم هایم شد چهار تا باور نمی کردم ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان وا رفتم کاش فقط کچل بود شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم دامنم گرفت به شیر سماور دسته اش چرخید و شیر باز شد آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد جرئت نداشتم صدایم را در بیاورم لب هایم را بهم فشار دادم اما نتوانستم خیلی تحمل کنم بالاخره اشکم در آمد هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود ولی تاثیری نداشت حرصم گرفته بود داماد آن شکلی از آب در آمده بود که هیچ خودم را هم سوزانده بودم توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر روی داشت تا حداقل برای آن همه سختی پلیس بازی و پای سوخته دلم نمی سوخت ولی زهی خیال باطل از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید غواص ✍در کربلای ۴ برخی از شهدا را آب با خودش به دریا برد. مادر شهید : ماهی نمی خورم ....😭😔 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مثل روز برایم روشن بود که اگر کسی از فامیل پا پیش بگذارد آقا جان غریبه را رد می کند حالا اینکه حبیب چه شکلی بود و کارش چه بود دیگر برایم فرقی نمی کرد جوانی بود با موهای مجعد مشکی همین مرا خوشحال می کرد سوختگی پا از یادم رفت توی دلم عروسی شد نشستم سر سفره و یک دل سیر صبحانه خوردم روز عروسی نه اما روز عقد جزئیاتش یادم مانده روز تولد امام حسین بود شب قبلش تخت خوابیدم صبح هم سر صبر و حوصله صبحانه خوردم بدون هیچ دلشوره ای حواسم خیلی به رفت و آمد و دور و برم نبود و ذره ای هول و ولا نداشتم فکر می کردم برایم یک روزی است مثل بقیه روزها آمدند دنبالم و رفتم ارایشگاه لباس عروس تنم کردند و وقتی آیینه را مقابلم گرفتند خودم را به زحمت شناختم تازه باورم شد عروس شده ام. چند بار با خجالت آن شکل و شمایل غریبه را در آینه تماشا کردم و ریز خندیدم از قیافه ام خوشم آمده بود دختری را می دیدم که برایم تازگی داشت هی سرم را می چرخاندم به چپ و راست و خودم را نگاه می کردم اشرف پانزده ساله دیروز نبودم چادر انداختند سرم و خواهر شوهر کوچک ترم دستم را گرفت و پیاده آمدیم خانه خودمان وقتی وارد اتاق شدم صدای کل کشیدن زن ها بلند شد و حتما تا حیاط هم رسیده بود صورتم را توی چادر پنهان کرده بودم و نمی توانستم اطرافم را خوب ببینم فقط صداها را می شنیدم یکی گفت حبیب آقا بنشین کنار عروس خانوم الان آقا میاد برای خوندن خطبه عقد یکهو همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت انگار نه انگار که این حبیب همان پسر همسایه بود که بعضی وقت ها اصلا یادم نمی ماند که فامیل هم هستیم و همیشه خیلی معمولی با هم سلام و علیک می کردیم و از کنار هم می گذشتیم از خجالت جمع شدم توی خودم مثل یک بوته گل کوچک زیر چادر سفید عروس. از زیر چادر می توانستم جلوی را ببینم یک تکه پارچه سفید که رویش چند تا گل سرخ و زرد گلدوزی شده بود یک ظرف شیرینی یه کاسه بلور آب برای روشنایی و آیینه و قرآن سفره عقد من همین ها بود خطبه عقد را که خواندند و به هم محرم شدیم خواهر داماد امد و چادرم را از روی سرم برداشت به داماد که هیچ دیگر حتی خجالت می کشیدم به بقیه نگاه کنم سرم را انداخته بودم پایین. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و خیره خیره به نقل های ریز سفیدی که بالای سرم می پاشیدند و می ریخت روی لباس و چادرم نگاه می کردم خانه ما یک مجلس خصوصی بود برای اینکه عقد کنیم مجلس مردانه خانه پدر شوهرم بود و جشن زنانه خانه خواهر شوهرم. مهمان ها انجا منتظرمان بودند جشن عقدمان خیلی مفصل برگزار شد حبیب و خانواده اش چیزی کم نگذاشتند تمام دیوارها با فرش پوشانده شده بود جایگاه عروس داماد را طاق نصرت زده بودند چند تا دسته گل بزرگ هم گذاشته بودند گوشه و کنار حیاط که از دست بچه ها در امان نماند بعدا فهمیدم هدیه دوستان داماد بوده تعداد مهمان ها هم زیاد بود اصلا برای همین جشن خانه خودمان نگرفتیم چون کوچک بود و مردم اذیت می شدند اتاق های خانه خواهر داماد و حیاط پر از فامیل و در و همسایه بود توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم خیلی از حبیب خوشم آمد بیشتر وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلو کباب بیاورند ان زمان کم تر کسی از این کارها می کرد من و حبیب از هم خجالت می کشیدیم نمی توانستم توی صورتش نگاه کنم و هیچ حرفی با هم نزدیم اصلا نمی دانستم باید چه بگویم همان بله را هم به زور گفته بودم انگار نه انگار اشرف سادات همیشگی ام صدایم از ته چاه در می آمد بقیه اذیتم می کردند و با شیطنت و کنایه می گفتند چقدر خانم شدی می خندیدم و سرم را پایین می انداختم‌جشن که تمام شد مرا بردند خانه پدرم حبیب هم آمد آن شب برای اولین بار بعد از حدود یک ماه که حرف خواستگاری و نامزدی پیش آمده بود با هم تنها شدیم هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز بشود شوهرم چیزی توی دلم مانده بود و فکر کردم حالا وقتش رسیده اما نمی دانستم چطور سر حرف را باز کنم حبیب که پرسید از غذا خوشم آمده یا نه سکوت بینمان را شکست و کارم را راحت کرد نشسته بودم کنج اتاق و با گوشه لباس عروسم بازی می کردم حبیب هم که نشسته بود طرف دیگر اتاق. هی این پا و آن پا شدم سرخ و سفید شدم و من من کنان گفتم دست شما درد نکنه هم جشن خیلی خوب بود هم غذا خیلی خوشمزه بود من ... من ... می خواستم یه چیزی بگویم حبیب دو زانو نشست و پرسید چیزی شده بگید گوشم با شماست اب دهانم را به سختی قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم انگار شما به مهریه رضا نبودین درسته؟ حبیب سرش را انداخت پایین وقتی آمده بودند برای تعیین مهریه حرف آقا جان و حبیب با هم نمی خواند آقا یک کلام می گفت مهریه هفت تومان باشد و حبیب قبول نمی کرد می گفت ندارم که بدهم ولی آخرش به احترام بزرگ ترها کوتاه آمد و مهر همانی شد که آقا جان خواسته بود سنم زیاد نبود ولی می دانستم دارم چه کار می کنم حبیب هنوز جواب سوالم را نداده بود ادامه داد شما بنویس که من مهریه ام را بخشیدم خودم هم زیرش رو امضا می کنم من چشمم دنبال مهریه نیست حبیب آن موقع ها معمار بود می شناختمش آدم مقیدی بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat