آقا مهدی
بعد از آن شب، زهرا لحظه شماری میکرد. در دلش دعا می کرد "هر اتفاقی قراره بیفته، باشه بعدِ محرم؛ مهدی
خانه آماده شده بود؛ مثل دلش. حسینیه ای زیبا. بهانه کامل بود. موقع کار کردن چند باری می خواست به مهدی زنگ بزند، ولی دلهره داشت. اما الان دیگر بهانه فراهم بود. فردا اول #محرم بود و دل زهرا هم عاشورایی. دلش میخواست این حسش را با عزیزش تقسیم کند.
رفت کنار کتیبه ای که در سالن، بالای سر سخنران نصب کرده بود. گوشی اش را گرفت دستش. نگاهی به اطراف کرد. انگار کارگردان یک فیلم سینمایی است که دارد مسیر حرکت دوربین را با خودش تمرین می کند.
#شهید_مهدی_حسینی|
روایت همسربزرگوار شهید
برشی از کتاب عاشقانه #تمنای_بی_خزان📖
بخش سوم▪️
🌱 @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
شب پنجم #محرم، شب عبدالله ابن حسن (ع) دستاتونو بگیره الهی پسر عزیز کریم اهل بیت...
شب پنجم #محرم، شب عبدالله ابن حسن (ع)
دستاتونو بگیره الهی پسر عزیز کریم اهل بیت
Shab05Moharram1398[08].mp3
8.32M
خودم برات سپر میشم
عمو جونم...
شب پنجم #محرم🏴
شب پسر کوچک امام حسن (ع)، عبدالله ابن حسن
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
🌱
جناب قاسم برادری دارد به نام عبدالله. امام حسن ده سال قبل از #امام_حسین شهید شد، مسموم شد و از دنیا رفت. سن این طفل را هم ده سال نوشتهاند؛ یعنی وقتی که پدر بزرگوارش از دنیا رفته، او تازه به دنیا آمده و شاید بعد از آن بوده است. به هر حال از پدر چیزی یادش نبود. و در خانه اباعبدالله بزرگ شده بود و اباعبدالله برای او، هم عمو بود و هم به منزله پدر.
اباعبدالله به عمه این طفل، به خواهر بزرگوارش زینب سپرده بود که مراقب این بچهها بالخصوص باشند. این پسر بچهها مرتب تلاش میکردند که خودشان را به وسط معرکه برسانند ولی مانع میشدند. نمیدانم در آن لحظات آخر که اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند، چطور شد که یکمرتبه این طفل ده ساله از خیمه بیرون زد و تا زینب (سلام الله علیها) دوید که او را بگیرد، خودش را از دست زینب رها کرد و گفت:
«وَاللهِ لا افارِقُ عَمّی» به خدا قسم من از عمویم جدا نمیشوم.
😭😭😭😭
به سرعت خودش را به اباعبدالله رساند در حالی که ایشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حرکت برایشان خیلی کم بود. این طفل آمد و آمد تا خودش را به دامن عموی بزرگوار انداخت. اباعبدالله او را در دامن گرفت. او شروع کرد به صحبت کردن با عمو. در همان حال یکی از دشمنان آمد برای اینکه ضربتی به اباعبدالله بزند. این بچه دید که کسی آمده به قصد کشتن اباعبدالله؛ شروع کرد به بدگویی کردن: ای پسر زناکار! تو آمدهای عموی مرا بکشی؟ به خدا قسم من نمیگذارم. او که شمشیرش را بلند کرد، این طفل دست خودش را سپر قرار داد. در نتیجه بعد از فرودآمدن شمشیر، دستش به پوست آویخته شد. در این موقع فریاد زد: یا عمّاه! عمو جان! دیدی با من چه کردند؟!.
😭😭😭😭
#شب_پنجم_محرم
#شب_عبدالله_ابن_حسن
#استاد_شهید_مرتضی_مطهری، حماسه حسینی، ج ۱، ص۳۷۰
@mahdihoseini_ir
دستم اگر به كار آيد، شود سپر براي تو
سرم جدا ميشد ای کاش، به جاي تو...
عمو، عموی خوبم😔😭💔
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله✋