eitaa logo
آقا مهدی
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
(ص): فَضْلُ القُرآنِ عَلى سائِرِ الْكَلامِ كَفَضْلِ اللّه‏ِ عَلى خَلْقِهِ؛ بـرترى بر سـاير سخـن‌ها هـمانند برترى خدا بر مخـلوقات اوسـت. 📚 جامع الاخبار و الآثار: ج ۱، ص ۱۸۲ @mahdihoseini_ir🌹🕊
📷 استوری یکی از حاضران در صحنه بیهوش شدن آرمیتا گراوند @mahdihoseini_ir
‍ ✨﷽✨ 🌴 ✅ داستان واقعی کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم، هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز/ (عج) 🌸 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌸 بانو احمدی درزی✉️ @mahdihoseini_ir🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاهم 🔹چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را می‌دیدم که د
✍️ 😔در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 🔹عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. ✔️موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. 🔺رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 😭دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. 📵موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 🛢پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹
(عليه السلام): اَلْمِراءُ يُفْسِدُ الصَّداقَةَ الْقَديمةَ وَ يُحِلُّ الْعُقْدَةَ الْوَ ثيقَةَ وَ اَقَلُّ مافيهِ اَنْتَـكونَ فيهِ الْمُغالَبَةُ وَ الْمُغالَبَةُ أمتَنُ اَسْبابِ الْقَطيعَةِ بگومگو، طولانى را از بين می‌بَرد و رابطه محكم را به جدايى می‌كشاند و كمترين اثر بگومگو اين است كه هر كدام از دو طرف، مى‌خواهد بر ديگرى پيروز شود و همين در پىِ بودن، مهم‌ترين عامل قطع رابطه است. 📚 نزهة الناظر، ص ۱۳۹، ح ۱۱ @mahdihoseini_ir🌹🕊
Moharram 1401.05.15 - Shab 09 - H.Sarollah.Rasht - 08 - Abozar Biukafi - Rajaz.mp3
6.78M
🔉 هر زمان قافلۀ عشق به‌راه افتاده... 🎙 با نوای حاج ابوذر بیوکافی 🇸🇩 به مناسبت عملیات گروه‌های مقاومت ❤️ @AbozarBiukafi_ir @mahdihoseini_ir🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاه_و_یکم 😔در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای
✍️ ☄دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. 🚪در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند : «حرومزاده‌ها هرچی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد : «حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 😢از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد : «تکون نخور!» 💣نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. 🔫همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد : « نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. ✔️با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم : «من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند : «پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 🏡قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد : «با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم : «من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» 😧ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید : «کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد : «اینجا چی کار می‌کردی؟» ✨با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم : «همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 😭کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت : «ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد : «بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 🍃در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست : «نرجس!» 💔سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد : «نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 😭باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹
آقا مهدی
سردار #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی در آمرلی
گزارش شهریورماه ۱۳۹۳ ✍روز پنجشنبه تصویری از سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران در فضای مجازی منتشر شد که گفته می‌شود ایشان در عملیات شکست محاصره آمرلی شخصاً حضور داشته است. ✍خبرگزاری رویترز نیز با اشاره به پیروزی‌های ارتش عراق و نیروهای پیشمرگ کرد در منطقه آمرلی با انتشار گزارشی از نقش ایران و آموزش‌ها و حمایت‌های نیروهای ایرانی از نیروهای ارتش عراق و نیروهای مردمی عراق در برابر داعش نوشت. این خبرگزاری در مصاحبه با یک از فرماندهان پیشمرگه کرد که نخواسته نامش فاش شود نوشت : ایرانی‌ها دارای نقش مهمی در این مسأله بودند. آن‌ها نیروهای شیعه را آموزش می‌دهند. در یکی از پایگاه‌های این منطقه چندین نیروی متخصص ایرانی هستند که به نیروهای پیشمرگه شیوه استفاده از توپ‌های سنگین را آموزش می‌دهند. کُردی بلد نیستند اما با استفاده از مترجم مفاهیم را منتقل می‌کنند. رویترز بیان می‌کند که ایران هم نیروهای ارتش عراق، هم نیروهای پیشمرگه کرد و هم نیروهای مردمی شیعه عراق را مورد آموزش قرار داده و مشاوره‌های نظامی و امنیتی به آن‌ها می‌دهد و همه آن‌ها را در هدف مبارزه با خطر داعش متحد می‌کند. رویترز در مورد نیروهای موجود در حمله به مواضع داعش و آزادسازی شهر آمرلی می‌نویسد : نیروهای نظامی‌ای که توسط ایران آموزش دیده‌اند با خواندن سرودی با این مضمون که «آمریکا نتوانست ما را شکست دهد، حال فکر می‌کنید شما خواهید توانست» به سوی داعش حمله می‌برند. گروه‌های مختلفی مانند سپاه بدر، عصائب اهل الحق، کتائب حزب الله و طرفداران مقتدی صدر نیروهای اصلی حمله به داعش در آمرلی را تشکیل می‌دهند. پس از آمرلی شهر "سلیمان بک" که در جنوب کرکوک واقع است بازپس گرفته شد. نیروهای داعش یازده هفته پیش این شهر را به تصرف خود در آورده بودند و این شهر به عنوان یکی از پایگاه‌های اصلی داعش شناخته می‌شد. رویترز در این باره می‌نویسد: اگر کمک‌های ایران نبود بی‌شک نیروهای عراقی توان لازم برای آزادسازی سلیمان بک را نداشتند. ایرانی‌ها وظیفه اصلی خود را در آموزش نظامی نیروهای عراقی می‌دانند و از این طریق تاثیرات طولانی مدتی را در عراق و در درگیری با داعش از خود می‌گذارند. آن‌ها در واقع برای هر گروه عراقی و مردم که بخواهد در برابر داعش مقاومت کند به عنوان مشاور عمل می‌کنند. روح پر فتوح شهدای مدافع حرم و شاد... @mahdihoseini_ir🌹🕊
آقا مهدی
گزارش شهریورماه ۱۳۹۳ ✍روز پنجشنبه تصویری از سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران
📸 پس از حماسه آزادسازی «آمرلی»،چندین عکس یادگاری از مجاهدان عراقی در کنار سردار «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده نیروی قدس (سپاه قدس) منتشر شده است که نشان از حضور این فرمانده خستگی ناپذیر در کنار آنان دارد. این عکس یکی از آنها است. شهریور ۱۳۹۳ - آزادی آمرلی (شکستن محاصره) @mahdihoseini_ir🕊🌹
(عليه‌السلام): اَلْمُؤمِنُ اَعَزُّ مِنَ الْجَبَلِ، اَلْجَبَلُ يُسْتَفَلُّ بِاْلمَعاوِلِ وَالْمُؤْمِنُ لايُسْتَفَلُّ دينُهُ بِشَئٍ. حديث سرسخت تر از كوه است. كـوه بـا كلنگ كنـده می‌شـود، امّا از دين مؤمن هيچ چيز كاسته و كم نمی‌گردد. 📚 حياه الامام موسى بن جعفر، ج ۱ ص ۲۷۵. ‌@mahdihoseini_ir🌹🕊
آبشارهای زیبای حوسان در نزدیکی بیت لحم. چهار روز دیگه رفتید ؛ همه‌ش زیارت نرید، بچه‌ها رو جاهای تفریحی هم ببرید. 😁 ✍️خانم یاس 🇵🇸 @mahdihoseini_ir🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | مقاومت بیشتر؛ اسرائیل ضعیف‌تر ✏️ رهبر انقلاب: هر چه مقاومت مردم فلسطین بیشتر بشود، رژیم صهیونیستی ضعیف‌تر خواهد شد. 🖼 مجموعه تصویری از بیانات یک سال اخیر رهبر انقلاب اسلامی درباره مسئله‌ی 📲قسمت‌های دیگر این مجموعه را ببینید 📹 فلسطین زنده است 📹 شهید سلیمانی مقاومت را احیا کرد 📹 نفس‌های آخر دشمنی 📹 ولینصرن الله من ینصره 📹 فلسطین؛ مقتدر مظلوم 🇵🇸 ‌@mahdihoseini_ir🌹🕊
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاه_و_دوم ☄دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس،
✍️ 😔چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت : «بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» 💔و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هرکس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 🍃هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. ✨می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم : «دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم : «قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 😭ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم : «مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید : «زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 😭و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد : «دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» ✔️و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد : «حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 🌷و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم : «عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد : «هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 🔹رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. ☺️مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. ❤️پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد : «معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد : « بود!» 💎با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این غم ؛ اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری ... 💔 سالگرد شهادت🌱 ۱۳۹۵.۰۷‌.۱۲ @mahdihoseini_ir🌹🕊
(علیه‌السلام): مَن عَمِلَ بِما يَعلَمُ عَلَّمَهُ اللّه ‏ُما لا يَعلَمُ؛ هر كه به آنچه می‌داند عمل كند، خداوند آنچه را که نمی‌داند به او یاد می‌دهد. 📚 أعلام الدين، ص۳۰۱ @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتنیا رو گفته بود...فکر کردن شوخی میکنه... ✍️گندم ایزدی🇮🇷 🇵🇸 @mahdihoseini_ir🕊🌹
💢 در غزه پس از بمباران یک خانه آیه ای از قرآن باقی مانده است 🔹 جُندَنَا لَهُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ. و سپاه ما بر كافران پيروزند️ @mahdihoseini_ir
خاک قم گشته مقدس از جلال فاطمه نور باران گشته این شهر از جمال فاطمه گرچه شهر قم شده گنجینه علم و ادب قطره‌اى باشد زِ دریاى کمال فاطمه 🌱۲۳ ربیع‌الاول، سالروز ورود سلام الله علیها به قم گرامی باد @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاه_و_سوم 😔چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به لب
✍️ (قسمت آخر) 🌷حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد : «عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : «نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید : «مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 😭تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد : «عباس برات از چیزی نگفته بود؟» 💫و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 🚙ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم : «چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید : «برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جای خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم : «حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» ✔️و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد : «اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 😒و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد : «امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم : «حیدر چجوری اسیر شدی؟» 🔹دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت : «برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» 💔از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت : 🍃«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» ✨از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم : ❤️«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید : «نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 👥مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹