4_5801035270975392086.mp3
3.55M
اِللهی عَظُمَ البَلا...
🎧#دعای_فرج
با صدای علی فانی
#غروب_جمعه
#هدیهبهشهداتعجیلدرامرظهور
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
بخشی از کتاب #تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇 قسمت پنجم ..
بخشی از کتاب
#تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇
قسمت ششم ..
•﷽•
باصدای جیرجیر در اتاق، گوهرخانم فهمید که مهدی است، برای همین خودش را به بی توجهی زد تا به سمتش بیاید.
مهدی که متوجه رفتار مادر شده بود، از پشت سر، چشمهای گوهرخانم را با
دست های یخ کرده اش گرفت و گفت((اگه گفتی من هادی ام یامهدی؟))
مادر به این حرف خندید و دست های سردش را میان دست های خود فشرد و گفت((پسر منی .))
خندید و روبه روی مادر نشست.
گوهرخانم با گوشه ی چشم به طاقچه اشاره کرد وگفت((بابا یه چیزی روی طاقچه گذاشته برات.))
مهدی از جایش پرید و به سمت طاقچه رفت.
چه می دید؟
از تعجب دهانش باز مانده بود.
همان دستکش چرمی.
با تعجب و خوشحالی گفت((وای! از کجا فهمیدین من این رو دوست داشتم؟))
گوهرخانم لبخندی از سر رضایت روی
لب هایش نشست و گفت((از اون جایی که مامان و باباتیم))
مهدی تاشب چندبار دستکش را دستش کرد و درآورد.
حتی موقع نوشتن مشق هایش، باتمام سختی، با دستکش نوشت.
چندبار هم به هادی قرضش داد تا او هم در این لذت شریک باشد.
هنگام خوابیدن، دستکش را بالای سرش گذاشت و دستش روی آن ها بود که خوابش برد.
صبح به شوق پوشیدن دستکش ها، زودتر از خواب بیدار شد و بدون این که صبحانه بخورد، از خانه زد بیرون وسمت مدرسه رفت.
دلش می خواست همه ببینند که صاحب دستکش چرمیِ مورد علاقه اش شده است.
زنگ خورد و بچهها وارد کلاس شدند.
رضا آمد ولی کمی دیرتر از شروع زنگ کلاس.
عذر می آورد که خواب مانده است، ولی در چشم هایش اثری از خواب نبود.
معلم هم عذرش را نپذیرفت و او را به دفتر حواله کرد.
بعد گفت((دفترهای مشق تون رو باز کنید...... .))
ادامه دارد...
همراه ما باشید🙏
🌹تا تولد آقا مهدی 2روز و2ساعت و8 دقیقه 🌹
👈دیدنروۍتودرخویش
زِمنخوابگرفت !💚
@MahdiHoseini_IR
✨مردم را نا امید نکنید
👌یکــی از مهمتریــن وظایــف همــه ی مــا پرهیــز از ناامیدسازی مردم اســت.
گاهی یک کسی یک جوری
حرف میزند ــ چه در سخنرانی، چه در صحبتی مانند آن، چه حالا در فضای مجازی که دیگر یک چیز ِبی حدو مرز و عجیب و غریبی شده ـ
گاهی یک کسی یک جوری
حرف میزند ــ که شنونده و مخاطب ناامیــد میشــود؛ مــا نبایــد اجــازه بدهیــم ناامیدی وارد میدان بشــود.
👌اگر امید نباشــد هیچ کدام از این کارهای بــزرگ انجام نمیگیــرد. مردم را بایــد امیدوار کنیــم و این امیــدواری، امیــدواری کاذب هم نیســت ;(بلکه)واقعیت قضیه همین است ;یعنی واقعاًباید امید داشــت، چون آینده، آینده ی خوبی است،
آینده ی روشنی است.
98/4/7
#رهبری
🆔 @MahdiHoseini_IR
استوری ولادت چهل سالگی #شهید_مهدی_حسینی |
#دو روز مانده تا ولادت40سالگی
+ @MahdiHoseini_IR
بعضیها در وجود خود احساس نیاز به توبه را دارند اما همیشه میگویند دیر نمیشود، حالا وقت باقی است. تا وقتی جوان هستیم میگوییم ای آقا! جوان بیست ساله که دیگر وقت توبه کردنش نیست. به میانسالی هم که میرسیم میگوییم حالا خیلی وقت داریم، وقتی که پیر شدیم توبه میکنیم. در وقت پیری هم آنقدر در زیر بار معاصی کمر ما خم شده است که دیگر حال توبه برایمان نمیماند. اتفاقاً جوانی بهترین وقت توبه است. یک شاخه تا وقتی که هنوز تازه است، آمادگی بیشتری برای راست شدن دارد. بعلاوه، چه کسی به این جوان قول داده که او پا به سن بگذارد، از میانسالی بگذرد و پیر شود؟!
استادِ شهید مطهری
آزادی معنوی، ص ۱۲۳
@MahdiHoseini_IR
دلم گرفته
ازین آسمان بی پیغام
برایم کبوتری بفرست🕊
#شهید_مهدی_حسینی
@MahdiHoseini_IR
تولدت از راه دور تبریک
آرومِ مطلق،سوت و کور تبریک🖤
شب ولادت چهل سالگی آقا مهدی حسینی💔
@MahdiHoseini_IR
#شهید_مهدی_حسینی
ای دوست! ما نیز دلی شکسته داریم ..🖤
شب ولادت چهل سالگی آقا مهدی حسینی💔
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
..
یک شب برسد پیش تو آرام بگیرم...
..
امشب شب #تولد توست.پنج سال پیش این موقع از اداره برگشتی و من برای تو آخرین تولد را گرفتم..آخرین #کیک_تولد آخرین شمع.آن شب،شمع سی و شش سالگی را فوت کردی.به تو گفتم ایشالا شمع120سالگی،خندیدی.
امشب #چهل ساله میشوی.چرا رفتی؟هنوز120ساله نشدی.
امشب شمع چهل سالگی را برایت میخرم میدانم هنوز کنارمن هستی.من عطر تو را در خانه حس میکنم.ای تمام زندگی ام به یادت هستم وقتی که گریه امانم نمیدهد،فقط این را بدان که زود رفتی همین.
..
امشب چهلمین سال ولادت #شهید_مهدی_حسینی 💔
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
بخشی از کتاب #تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇 قسمت ششم ..
بخشی از کتاب
#تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇
قسمت هفتم..
عذر خواهی بابت دیشب🙏
•﷽•
دقایقی نکشید که رضا با یک برگه ی اجازه ورود، وارد کلاس شد.
برگه را روی میز معلم گذاشت.
بعد از اشاره ی معلم نشست روی نیمکت، کنار مهدی.
دفترش را به زور از کیف کهنه اش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
کمی بعد، زیرلب به مهدی گفت
((پاک کن می دی؟))
مهدی بدون این که حرفی بزند، پاک کنش را سمت او هل داد و چشمش به دستان ترک خورده ی رضا افتاد.
خیلی دلش می خواست بپرسد چرا دستانش ترک خورده، بعضی جاهایش زخم شده است.
ولی می دانست اولین سوال، مساوی است با یک لنگه پا ایستادن کنار تخته.
خیلی صبر کرد تا زنگ تفریح شد.
نمی دانست چطوری بپرسد که رضا بدش نیاید.
کنج حیاط نشسته بودند و به بازی
بچه ها نگاه می کردند.
رضا دستانش را پشت سرش پنهان کرد وگفت((من دیروز غایب بودم، ریاضی رو یاد نگرفتم.
می شه یادم بدی مهدی؟))
_اوهوم. چرا نیومدی؟
_بابام تصادف کرده. تو بیمارستانه.
_خب چرا به معلم نگفتی؟
_شاید تا بابام خوب شه نتونم بیام مدرسه.
_چرا؟
رضا دستانش را جلو آورد و شروع کرد ماساژ دادن آن ها.
_مامانم آش درست می کرد و بابام
می برد به راننده ها می فروخت؛
خرج زندگی مون رو درمی آورد.
حالا که تصادف کرده، من مرد خونه ام.
بغضش را فرو داد و ساکت شد.
دلیل ترک خوردن دست های رضا را فهمیده بود.
زنگ آخر از هم خداحافظی کردند.
رضا سمت خانه رفت تا قابلمه آش را برای فروش ببرد.
دستش را که در کیفش فرو کرد، چشمش به دستکش های چرمی افتاد که صبح در کیف مهدی دیده بود و یک نامه کوتاه.
((رضا من لازمشون ندارم.دستت کن، دستات یخ نکنه.))
❤️تا تولد آقامهدی 2ساعت و17 دقیقه❤️
@MahdiHoseini_IR
آسدمهدی.mp3
690K
با این دل چه کردی؟
استاد علی صفایی حائری
#عینصاد
@MahdiHoseini_IR
تنم فرسود و عقلم رفت و #عشقم همچنان باقی...
#تولدت_مبارک 💔
#شهید_مهدی_حسینی
شادی روحش یک صلوات🌱
@MahdiHoseini_IR
بسم الله الرحمن الرحیم
برنامه #چهارمین سالگرد قمری شهادت
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_حسینی 🌱
@MahdiHoseini_IR
🌱امشب #آماده_سازی خدمت مومنانه در چهارمین سالگرد #قمری شهادت شهید مدافع حرم حاج مهدی حسینی|
@mahdihoseini_ir
📍 #اطلاعیه
به مناسبت چهارمین سالگرد قمری #شهادت شهید مدافع حرم مهدی حسینی،فردا ساعت12ظهر،مراسم سالگرد به صورت لایو در جوار مزار مطهر شهید #مهدی_حسینی برگزار میشود.
🌱پخش زنده از طریق حساب اینستاگرام #شهید_مهدی 👇
➕ instagram.com/mahdihoseini_ir
➕ instagram.com/mahdihoseini_ir
🌱🌷