آقا مهدی
•﷽• خانه ی پرجمعیت خیابان نامجو، با آمدن نوزاد تازه که حالا اسمش را مهدی گذاشته بودند صفای دوچندان
عابد یک روز بعد از کلی کلنجار رفتن، گوهرخانم را راضی کرد، مهدی را ببرد سلمانی و موهای بورش را مرتب کند.
ساعتی نگذشت که صدای فریاد گوهرخانم، عروس عموها را کشید وسط حیاط.
بچه، بغلِ عابد بود و از سرکوچه داشت آرام آرام می آمد.
صدای فریاد گوهرخانم را که شنید، همان جا میخکوب ماند.
عروس عموها هر کدام به نحوی در حال آرام کردن گوهرخانم بودند.
ولی فایده ای نداشت.
یکی از همسایه ها اما دلش را گرفته بود و ریسه می رفت.
گوهرخانم وقتی به ریسه رفتن های او نگاه می کرد، برایش دندان قروچه می کرد که حق داری بخندی.
مادر نشدی بفهمی این لحظه یعنی چی.
عابد سلانه سلانه به خانه نزدیک تر شد وصدای شیون گوهرخانم تنش را می لرزاند.
نزدیک که شد، کنار پای گوهر روی زمین نشست و بچه را گذاشت بغل یکی از کسانی که اطراف گوهر حلقه زده بودند.
سعی کرد دل جویی کند.
گفت((نگران نباش دوباره موهاش بلند می شه.))
حاضرین که تازه فهمیدند سر و صدای گوهرخانم از کجا درآمده است، مات و مبهوت به هم نگاه می کردند.
کسی که لیوان آب قند دستش بود و کلی التماس گوهرخانم کرده بود، لیوان را باحرص سر کشید و به کنایه گفت
((ما فکر کردیم بچه تموم کرده.پاشو گوهرخانم. پاشو به کارهات برس
همه مون رو گذاشتی سرکار.))
بقیه هم برای این که رابطه شان به هم نخورد، خنده ی تلخی کردند و سر کارهایشان رفتند.
باتمام مراقبت های گوهرخانم هر ازچندگاهی این سوگلی زیبا، اتفاقاتی برایش می افتاد که سر هر کدامشان، گوهرخانم یک سفر عالم آخرت می رفت وبر می گشت.
زمین خوردن های مکرر وشکستن دندانهای مهدی باعث عادی شدن این صحنه ها نشد.
کار به جایی رسید که مهدی حساسیت فوق العاده ی مادر را درک کرده بود.
زمین که می خورد، زود بلند می شد، خودش را می تکاند، دست هایش را باز می کرد و
می گفت((مامان ببین چیزیم نشده.))
ادامه دارد.....
همراه ما باشید🙏
🌹تا تولد آقامهدی 5 روز و 1ساعت و3 دقیقه🌹
👈لبخند هر صبح تو
بهشٺ مےسازد از
هر روز من💙
@MahdiHoseini_IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید|نقطه ضعف خدا..
#پای_درس_استاد
@MahdiHoseini_IR
🏷عکس #نوشت
ما عاشقی را از #شهیدان آموختیم ...
قسمتی از وصیت نامه #شهید_مهدی_حسینی 🌱
راه حسینی ادامه دارد .@MahdiHoseini_IR
..
خداوند مقرب ترین بندگان خویش را
از میان عشاق بر می گزیند که گره کور دنیا را به معجزه #عشق می گشایند...
|شهیدآوینی|
..
#شهید_مهدی_حسینی
9روز مانده تا چهارمین #شهادت به تاریخ #قمری
@MahdiHoseini_IR
ستاد اجرایی فرمان امام (ره) با همکاری اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان کرمان اقدام به تولید و توزیع ماسک باکیفیت و ارزان قیمت می نماید.
ماسکها از نوع سه لایه بیبافت با فیلتراسیون سطح بالاست. این ماسکها در یک فرآیند مکانیزه و صنعتی تولید میشوند و از عالیترین کیفیت در کلاس خود برخوردارند. مهمترین ویژگیهای این ماسکها عبارتند از:
دارای تاییدیه از اداره کل تجهیزات پزشکی وزارت بهداشت
کاربرد پزشکی، کادر درمان و عمومی
الیاف طبیعی و بافته نشده
3 لایه (۱ لایه ملت ضخیم و ۲ لایه اسپان باند)
توانایی جذب ذرات ۳ میکرومتر با راندمان بالای ۹۵ درصد
دارای فنر انطباق بر روی بینی
بستهبندی استریل ۵۰ عددی
بسته 50 عددی 62500 تومان (قیمت هر عدد ماسک 1250 تومان)
جهت سفارش ماسک به سایت hastinja.ir مراجعه نمایید.
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
سایت و کانال اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان کرمان
✅ 🌐 www.parchamdaran.net
✅🌐 @etehadeyikerman
♥️| اللّٰھم!...
لَا تَکلْنِی إِلَی خَلْقِک، بَلْ تَفَرَّدْ بِحَاجَتِی، وَ تَوَلَّ کفَایتِی.
🌱| باࢪپࢪوࢪدگاࢪا!
مࢪا بہ خلق خود وامگذاࢪ،
بلڪہ خود بہ تنھایے نیازم ࢪا برآور،
و خودت ڪارساز من باش
-📚 #امام_سجاد ؏ | دعای ۲۲ صحیفه سجادیه
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
بخشی از کتاب #تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇 قسمت سوم.. عذرخواهی بابت تاخیر🌹
بخشی از کتاب
#تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇
قسمت چهارم ..
اولین روز سال تحصیلی، با چه حالی راهی مدرسه اش کرد، فقط خدا می داند.
بچه ها از کنار گوهر خانم و مهدی عبور می کردند.
بعضی از بچه ها باذوق، بعضی هم به مصیبت، انگار یک دل سیر کتک خورده اند ومجبورند به زور چوب ولگد، مدرسه بروند.
مهدی اما این مسیر را با شوق فراوانی طی کرد تا رسید مدرسه.
بعد از آن طولی نکشید که در دل مدیر و ناظم و معلمش جا باز کرد.
هم خوب درس می خواند، هم تریبون مدرسه را گرفته بود دستش.
هر روز صبحگاه، طنین صدایش در حیاط مدرسه می پیچید:
اللهم کن لولیک الحجة ابن الحسن...
کمی بزرگتر شد ورفتارهایش هم متفاوت با هم سن وسال هایش.
داشت از مدرسه برمی گشت و به سفارش مادر سر راه نان خریده بود.
نان نیم خورده را از دست راستش به دست چپ داد و با حیرت به دستکش چرم پشت ویترین، خیره شد.
دست راستش را بالا آورد.
جلوی شیشه گرفت و دستش را توی دستکش چرمی مجسم کرد.
گرمای دستکش را حس می کرد، ولی هنوز نگاهش به ویترین مغازه بود.
لبخندی زد.
اطمينان داشت تا به پدر بگوید، او شال وکلاه می کند که دستکش را برایش بخرد.
به سمت خانه برگشت.
هر قدمی که برمی داشت تکه ای از نان سنگک جدا می کرد و در دهانش می گذاشت.
نگاه پیرمردی که کنار پیت حلبی کنج دیوارِ یک خانه ی قدیمی نشسته بود ودست هایش را به امید گرما روی پیت نگه داشته بود، از خوردن نان منصرفش کرد.
به سمت پیرمرد رفت و بقیه ی نان را روی زانوهایش گذاشت.
شوقی که در صورت پیرمرد دوید، مهدی را پشیمان کرد از این که نصف نان را خورده است.
اما همان شوق و لحظه ی کوتاهی امید، لذت عمیقی به دلش نشاند.
یاد سفارش مادر افتاد که گفته بود
((نون مون کمه مهدی. شام آب گوشت داریم، نون یادت نره!))
دست کرد ته جیبش.
هنوز کمی از پول توجیبی اش باقی مانده بود.
خیالش راحت شد و به سمت نانوایی برگشت.
ادامه دارد......
همراه ما باشید 🙏
🌹تا تولد آقا مهدی 4 روز و1ساعت و57دقیقه🌹
👈گࢪ ؏ـۺقٰ مقصــد است خوشا لذت مسیࢪ❤️
@MahdiHoseini_IR
≺﷽≻
💙| إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ
🌱| ﻣﻦ ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﻢ ࢪا تنھا بہ ﺧﺪﺍ مےﮔﻮﻳﻢ
📚 #قرآن ، بخشی از آیه ٦۸ سوره یوسف
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
🏷عکس #نوشت ما عاشقی را از #شهیدان آموختیم ... قسمتی از وصیت نامه #شهید_مهدی_حسینی 🌱 راه حسینی ادامه
🏷عکس #نوشت
ما عاشقی را از #شهیدان آموختیم ...2
قسمتی از وصیت نامه #شهید_مهدی_حسینی🌿
راه حسینی ادامه دارد .@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
بخشی از کتاب #تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇 قسمت چهارم ..
بخشی از کتاب
#تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇
قسمت پنجم ..
﷽
کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه.
یک دفعه، مثل برق از جایش پرید.
کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و دراین فکر بود که او هنوز آن جاست؟
صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟
نمی شنید.
نفس نفس زنان رسید سرکوچه.
نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش.
سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد.
نگاه ناامید مهدی به کوچهی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز
خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت
((از گلوم پایین نمی ره.....))
نشسته بود سر سفره م با غذا بازی
می کرد.
گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت((چیزی شده آقامهدی؟))
مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد.
گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت.
زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی.
هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی.
چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد.
گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد.
صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد.
نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد.
راهش را به سمت مدرسه ادامه داد.
مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس.
روی نیمکت، تنها نشسته بود.
نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده.
موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت((غایب)).
درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول
توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است.
همه جا هوای هادی را داشت.
هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است.
ادامه دارد.......
همراه ما باشید🙏
🌹تا تولد آقامهدی 3روز و2ساعت و 2دقیقه🌹
👈از هَمچو
تو دلداری،
دل برنکنَم آری💛
@MahdiHoseini_IR
•﷽•
کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه.
یک دفعه، مثل برق از جایش پرید.
کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و دراین فکر بود که او هنوز آن جاست؟
صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟
نمی شنید.
نفس نفس زنان رسید سرکوچه.
نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش.
سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد.
نگاه ناامید مهدی به کوچهی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز
خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت
((از گلوم پایین نمی ره.....))
نشسته بود سر سفره م با غذا بازی
می کرد.
گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت((چیزی شده آقامهدی؟))
مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد.
گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت.
زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی.
هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی.
چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد.
گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد.
صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد.
نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد.
راهش را به سمت مدرسه ادامه داد.
مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس.
روی نیمکت، تنها نشسته بود.
نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده.
موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت((غایب)).
درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول
توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است.
همه جا هوای هادی را داشت.
هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است.
ادامه دارد.......
همراه ما باشید🙏
🌹تا تولد آقامهدی 3روز و2ساعت و 2دقیقه🌹
👈از هَمچو
تو دلداری،
دل برنکنَم آری💛
@MahdiHoseini_IR
4_5801035270975392086.mp3
3.55M
اِللهی عَظُمَ البَلا...
🎧#دعای_فرج
با صدای علی فانی
#غروب_جمعه
#هدیهبهشهداتعجیلدرامرظهور
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
بخشی از کتاب #تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇 قسمت پنجم ..
بخشی از کتاب
#تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇
قسمت ششم ..
•﷽•
باصدای جیرجیر در اتاق، گوهرخانم فهمید که مهدی است، برای همین خودش را به بی توجهی زد تا به سمتش بیاید.
مهدی که متوجه رفتار مادر شده بود، از پشت سر، چشمهای گوهرخانم را با
دست های یخ کرده اش گرفت و گفت((اگه گفتی من هادی ام یامهدی؟))
مادر به این حرف خندید و دست های سردش را میان دست های خود فشرد و گفت((پسر منی .))
خندید و روبه روی مادر نشست.
گوهرخانم با گوشه ی چشم به طاقچه اشاره کرد وگفت((بابا یه چیزی روی طاقچه گذاشته برات.))
مهدی از جایش پرید و به سمت طاقچه رفت.
چه می دید؟
از تعجب دهانش باز مانده بود.
همان دستکش چرمی.
با تعجب و خوشحالی گفت((وای! از کجا فهمیدین من این رو دوست داشتم؟))
گوهرخانم لبخندی از سر رضایت روی
لب هایش نشست و گفت((از اون جایی که مامان و باباتیم))
مهدی تاشب چندبار دستکش را دستش کرد و درآورد.
حتی موقع نوشتن مشق هایش، باتمام سختی، با دستکش نوشت.
چندبار هم به هادی قرضش داد تا او هم در این لذت شریک باشد.
هنگام خوابیدن، دستکش را بالای سرش گذاشت و دستش روی آن ها بود که خوابش برد.
صبح به شوق پوشیدن دستکش ها، زودتر از خواب بیدار شد و بدون این که صبحانه بخورد، از خانه زد بیرون وسمت مدرسه رفت.
دلش می خواست همه ببینند که صاحب دستکش چرمیِ مورد علاقه اش شده است.
زنگ خورد و بچهها وارد کلاس شدند.
رضا آمد ولی کمی دیرتر از شروع زنگ کلاس.
عذر می آورد که خواب مانده است، ولی در چشم هایش اثری از خواب نبود.
معلم هم عذرش را نپذیرفت و او را به دفتر حواله کرد.
بعد گفت((دفترهای مشق تون رو باز کنید...... .))
ادامه دارد...
همراه ما باشید🙏
🌹تا تولد آقا مهدی 2روز و2ساعت و8 دقیقه 🌹
👈دیدنروۍتودرخویش
زِمنخوابگرفت !💚
@MahdiHoseini_IR
✨مردم را نا امید نکنید
👌یکــی از مهمتریــن وظایــف همــه ی مــا پرهیــز از ناامیدسازی مردم اســت.
گاهی یک کسی یک جوری
حرف میزند ــ چه در سخنرانی، چه در صحبتی مانند آن، چه حالا در فضای مجازی که دیگر یک چیز ِبی حدو مرز و عجیب و غریبی شده ـ
گاهی یک کسی یک جوری
حرف میزند ــ که شنونده و مخاطب ناامیــد میشــود؛ مــا نبایــد اجــازه بدهیــم ناامیدی وارد میدان بشــود.
👌اگر امید نباشــد هیچ کدام از این کارهای بــزرگ انجام نمیگیــرد. مردم را بایــد امیدوار کنیــم و این امیــدواری، امیــدواری کاذب هم نیســت ;(بلکه)واقعیت قضیه همین است ;یعنی واقعاًباید امید داشــت، چون آینده، آینده ی خوبی است،
آینده ی روشنی است.
98/4/7
#رهبری
🆔 @MahdiHoseini_IR
استوری ولادت چهل سالگی #شهید_مهدی_حسینی |
#دو روز مانده تا ولادت40سالگی
+ @MahdiHoseini_IR