eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه. یک دفعه، مثل برق از جایش پرید. کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و دراین فکر بود که او هنوز آن جاست؟ صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟ نمی شنید. نفس نفس زنان رسید سرکوچه. نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش. سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد. نگاه ناامید مهدی به کوچه‌ی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت ((از گلوم پایین نمی ره.....)) نشسته بود سر سفره م با غذا بازی می کرد. گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت((چیزی شده آقامهدی؟)) مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد. گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت. زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی. هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی. چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد. گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد. صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد. نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد. راهش را به سمت مدرسه ادامه داد. مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس. روی نیمکت، تنها نشسته بود. نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده. موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت((غایب)). درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است. همه جا هوای هادی را داشت. هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است. ادامه دارد....... همراه ما باشید🙏 🌹تا تولد آقامهدی 3روز و2ساعت و 2دقیقه🌹 👈از هَمچو تو دلداری، دل برنکنَم آری💛 @MahdiHoseini_IR
•﷽• کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه. یک دفعه، مثل برق از جایش پرید. کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و دراین فکر بود که او هنوز آن جاست؟ صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟ نمی شنید. نفس نفس زنان رسید سرکوچه. نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش. سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد. نگاه ناامید مهدی به کوچه‌ی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت ((از گلوم پایین نمی ره.....)) نشسته بود سر سفره م با غذا بازی می کرد. گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت((چیزی شده آقامهدی؟)) مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد. گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت. زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی. هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی. چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد. گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد. صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد. نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد. راهش را به سمت مدرسه ادامه داد. مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس. روی نیمکت، تنها نشسته بود. نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده. موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت((غایب)). درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است. همه جا هوای هادی را داشت. هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است. ادامه دارد....... همراه ما باشید🙏 🌹تا تولد آقامهدی 3روز و2ساعت و 2دقیقه🌹 👈از هَمچو تو دلداری، دل برنکنَم آری💛 @MahdiHoseini_IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیخ رجبعلی خیاط👆👆 @MahdiHoseini_IR
🏷 تو قبول کن این قربانیان و فدائیان حریمت را. . @MahdiHoseini_IR
•﷽• باصدای جیرجیر در اتاق، گوهرخانم فهمید که مهدی است، برای همین خودش را به بی توجهی زد تا به سمتش بیاید. مهدی که متوجه رفتار مادر شده بود، از پشت سر، چشم‌های گوهرخانم را با دست های یخ کرده اش گرفت و گفت((اگه گفتی من هادی ام یامهدی؟)) مادر به این حرف خندید و دست های سردش را میان دست های خود فشرد و گفت((پسر منی .)) خندید و روبه روی مادر نشست. گوهرخانم با گوشه ی چشم به طاقچه اشاره کرد وگفت((بابا یه چیزی روی طاقچه گذاشته برات.)) مهدی از جایش پرید و به سمت طاقچه رفت. چه می دید؟ از تعجب دهانش باز مانده بود. همان دستکش چرمی. با تعجب و خوشحالی گفت((وای! از کجا فهمیدین من این رو دوست داشتم؟)) گوهرخانم لبخندی از سر رضایت روی لب هایش نشست و گفت((از اون جایی که مامان و باباتیم)) مهدی تاشب چندبار دستکش را دستش کرد و درآورد. حتی موقع نوشتن مشق هایش، باتمام سختی، با دستکش نوشت. چندبار هم به هادی قرضش داد تا او هم در این لذت شریک باشد. هنگام خوابیدن، دستکش را بالای سرش گذاشت و دستش روی آن ها بود که خوابش برد. صبح به شوق پوشیدن دستکش ها، زودتر از خواب بیدار شد و بدون این که صبحانه بخورد، از خانه زد بیرون وسمت مدرسه رفت. دلش می خواست همه ببینند که صاحب دستکش چرمیِ مورد علاقه اش شده است. زنگ خورد و بچه‌ها وارد کلاس شدند. رضا آمد ولی کمی دیرتر از شروع زنگ کلاس. عذر می آورد که خواب مانده است، ولی در چشم هایش اثری از خواب نبود. معلم هم عذرش را نپذیرفت و او را به دفتر حواله کرد. بعد گفت((دفترهای مشق تون رو باز کنید...... .)) ادامه دارد... همراه ما باشید🙏 🌹تا تولد آقا مهدی 2روز و2ساعت و8 دقیقه 🌹 👈دیدن‌روۍ‌تودرخویش‌ زِمن‌خواب‌گرفت !💚 @MahdiHoseini_IR
✨مردم را نا امید نکنید 👌یکــی از مهمتریــن وظایــف همــه ی مــا پرهیــز از ناامیدسازی مردم اســت. گاهی یک کسی یک جوری حرف میزند ــ چه در سخنرانی، چه در صحبتی مانند آن، چه حالا در فضای مجازی که دیگر یک چیز ِبی حدو مرز و عجیب و غریبی شده ـ گاهی یک کسی یک جوری حرف میزند ــ که شنونده و مخاطب ناامیــد میشــود؛ مــا نبایــد اجــازه بدهیــم ناامیدی وارد میدان بشــود. 👌اگر امید نباشــد هیچ کدام از این کارهای بــزرگ انجام نمیگیــرد. مردم را بایــد امیدوار کنیــم و این امیــدواری، امیــدواری کاذب هم نیســت ;(بلکه)واقعیت قضیه همین است ;یعنی واقعاًباید امید داشــت، چون آینده، آینده ی خوبی است، آینده ی روشنی است. 98/4/7 🆔 @MahdiHoseini_IR
استوری ولادت چهل سالگی | روز مانده تا ولادت40سالگی + @MahdiHoseini_IR