♥️| اللّٰھم!...
لَا تَکلْنِی إِلَی خَلْقِک، بَلْ تَفَرَّدْ بِحَاجَتِی، وَ تَوَلَّ کفَایتِی.
🌱| باࢪپࢪوࢪدگاࢪا!
مࢪا بہ خلق خود وامگذاࢪ،
بلڪہ خود بہ تنھایے نیازم ࢪا برآور،
و خودت ڪارساز من باش
-📚 #امام_سجاد ؏ | دعای ۲۲ صحیفه سجادیه
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
بخشی از کتاب #تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇 قسمت سوم.. عذرخواهی بابت تاخیر🌹
بخشی از کتاب
#تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇
قسمت چهارم ..
اولین روز سال تحصیلی، با چه حالی راهی مدرسه اش کرد، فقط خدا می داند.
بچه ها از کنار گوهر خانم و مهدی عبور می کردند.
بعضی از بچه ها باذوق، بعضی هم به مصیبت، انگار یک دل سیر کتک خورده اند ومجبورند به زور چوب ولگد، مدرسه بروند.
مهدی اما این مسیر را با شوق فراوانی طی کرد تا رسید مدرسه.
بعد از آن طولی نکشید که در دل مدیر و ناظم و معلمش جا باز کرد.
هم خوب درس می خواند، هم تریبون مدرسه را گرفته بود دستش.
هر روز صبحگاه، طنین صدایش در حیاط مدرسه می پیچید:
اللهم کن لولیک الحجة ابن الحسن...
کمی بزرگتر شد ورفتارهایش هم متفاوت با هم سن وسال هایش.
داشت از مدرسه برمی گشت و به سفارش مادر سر راه نان خریده بود.
نان نیم خورده را از دست راستش به دست چپ داد و با حیرت به دستکش چرم پشت ویترین، خیره شد.
دست راستش را بالا آورد.
جلوی شیشه گرفت و دستش را توی دستکش چرمی مجسم کرد.
گرمای دستکش را حس می کرد، ولی هنوز نگاهش به ویترین مغازه بود.
لبخندی زد.
اطمينان داشت تا به پدر بگوید، او شال وکلاه می کند که دستکش را برایش بخرد.
به سمت خانه برگشت.
هر قدمی که برمی داشت تکه ای از نان سنگک جدا می کرد و در دهانش می گذاشت.
نگاه پیرمردی که کنار پیت حلبی کنج دیوارِ یک خانه ی قدیمی نشسته بود ودست هایش را به امید گرما روی پیت نگه داشته بود، از خوردن نان منصرفش کرد.
به سمت پیرمرد رفت و بقیه ی نان را روی زانوهایش گذاشت.
شوقی که در صورت پیرمرد دوید، مهدی را پشیمان کرد از این که نصف نان را خورده است.
اما همان شوق و لحظه ی کوتاهی امید، لذت عمیقی به دلش نشاند.
یاد سفارش مادر افتاد که گفته بود
((نون مون کمه مهدی. شام آب گوشت داریم، نون یادت نره!))
دست کرد ته جیبش.
هنوز کمی از پول توجیبی اش باقی مانده بود.
خیالش راحت شد و به سمت نانوایی برگشت.
ادامه دارد......
همراه ما باشید 🙏
🌹تا تولد آقا مهدی 4 روز و1ساعت و57دقیقه🌹
👈گࢪ ؏ـۺقٰ مقصــد است خوشا لذت مسیࢪ❤️
@MahdiHoseini_IR
≺﷽≻
💙| إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ
🌱| ﻣﻦ ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﻢ ࢪا تنھا بہ ﺧﺪﺍ مےﮔﻮﻳﻢ
📚 #قرآن ، بخشی از آیه ٦۸ سوره یوسف
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
🏷عکس #نوشت ما عاشقی را از #شهیدان آموختیم ... قسمتی از وصیت نامه #شهید_مهدی_حسینی 🌱 راه حسینی ادامه
🏷عکس #نوشت
ما عاشقی را از #شهیدان آموختیم ...2
قسمتی از وصیت نامه #شهید_مهدی_حسینی🌿
راه حسینی ادامه دارد .@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
بخشی از کتاب #تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇 قسمت چهارم ..
بخشی از کتاب
#تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇
قسمت پنجم ..
﷽
کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه.
یک دفعه، مثل برق از جایش پرید.
کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و دراین فکر بود که او هنوز آن جاست؟
صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟
نمی شنید.
نفس نفس زنان رسید سرکوچه.
نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش.
سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد.
نگاه ناامید مهدی به کوچهی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز
خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت
((از گلوم پایین نمی ره.....))
نشسته بود سر سفره م با غذا بازی
می کرد.
گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت((چیزی شده آقامهدی؟))
مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد.
گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت.
زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی.
هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی.
چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد.
گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد.
صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد.
نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد.
راهش را به سمت مدرسه ادامه داد.
مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس.
روی نیمکت، تنها نشسته بود.
نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده.
موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت((غایب)).
درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول
توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است.
همه جا هوای هادی را داشت.
هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است.
ادامه دارد.......
همراه ما باشید🙏
🌹تا تولد آقامهدی 3روز و2ساعت و 2دقیقه🌹
👈از هَمچو
تو دلداری،
دل برنکنَم آری💛
@MahdiHoseini_IR
•﷽•
کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه.
یک دفعه، مثل برق از جایش پرید.
کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و دراین فکر بود که او هنوز آن جاست؟
صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟
نمی شنید.
نفس نفس زنان رسید سرکوچه.
نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش.
سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد.
نگاه ناامید مهدی به کوچهی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز
خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت
((از گلوم پایین نمی ره.....))
نشسته بود سر سفره م با غذا بازی
می کرد.
گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت((چیزی شده آقامهدی؟))
مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد.
گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت.
زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی.
هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی.
چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد.
گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد.
صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد.
نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد.
راهش را به سمت مدرسه ادامه داد.
مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس.
روی نیمکت، تنها نشسته بود.
نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده.
موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت((غایب)).
درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول
توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است.
همه جا هوای هادی را داشت.
هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است.
ادامه دارد.......
همراه ما باشید🙏
🌹تا تولد آقامهدی 3روز و2ساعت و 2دقیقه🌹
👈از هَمچو
تو دلداری،
دل برنکنَم آری💛
@MahdiHoseini_IR
4_5801035270975392086.mp3
3.55M
اِللهی عَظُمَ البَلا...
🎧#دعای_فرج
با صدای علی فانی
#غروب_جمعه
#هدیهبهشهداتعجیلدرامرظهور
@MahdiHoseini_IR