eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺تحرکات رژيم صهیونسیتی در مرز لبنان 🔹منابع خبری از تجاوز ۳ دستگاه تانک رژیم صهیونیستی در مرز فلسطین اشغالی با لبنان خبر دادند. @MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
🔺تحرکات رژيم صهیونسیتی در مرز لبنان 🔹منابع خبری از تجاوز ۳ دستگاه تانک رژیم صهیونیستی در مرز فلسطین
👤بنی گانتز وزیر دفاع رژیم صهیونیستی دقایقی پیش : "رهبر حزب الله سیدحسن نصرالله بزرگترین دشمن ما در مرزهای شمالی است. او بزرگترین دشمن لبنان است." گانتز در ادامه مدعی شد: "اسرائیل آماده جنگ با لبنان است." پی نوشت : گویا خودشان عجله بیش تری برای نابودی دارند .... هر گونه آغاز جنگ اسرائیل با مقاومت مساوی است با آغازی بر پایان اسرائیل.... @MahdiHoseini_IR
🏷-پیام تسلیت همسر شهید مدافع حرم مهدی حسینی به مردم سربلند بیروت درهفتمین روز انفجار مشکوک بندر @MahdiHoseini_IR | راه حسینی
🏷رسالة تعزية زوجة @MahdiHoseini_IR | راه حسینی
📝متن تسلیت🔽 🏷-پیام تسلیت همسر شهید مدافع حرم مهدی حسینی به مردم سربلند بیروت درهفتمین روز انفجار مشکوک بندر . بسم الله الرحمن الرحیم فَاستَقِم كَما أُمِرتَ فاجعه بزرگ و غم انگیز انفجار مهیب در بندر بیروت که منجر به جان باختن و مجروحیت تعداد زیادی از برادران و خواهران لبنانی شد را به ملّت و دولت و الخصوص دبیرکل حزب الله(حضرت سید حسن نصرالله)تسلیت عرض نموده. ما مردم همیشه پیروز جمهوری اسلامی ایران تا آخرین نفس از مردم همیشه صبور لبنان پشتیبانی خواهیم کرد. امروز هفت روز از این انفجار مشکوک میگذرد،و ما در انتظار انتقام سخت از جنایتکاران تاریخ بشریت هستیم.جمهوری اسلامی بزودی ضربه محکمی به آمریکایی ها خواهد زد.لبنان کشور قدرتمند است که مستکبران عالم چشم دیدن پیروزی های این کشور همیشه پیروز را ندارد. هم اکنون لبنان در دام توطئه های بزرگ شیطان بزرگ یعنی افتاده است.که به مدد خدای متعال بازهم آمریکا است که به عقب رانده میشود وملّت شریف لبنان پیروز این جنگ نابرابر میشوند. ملّت مقاومت تا ظهور حجت حق در کنار یک دیگر ایستاده اند. ان شاءالله پیروزی نیروی مقاومت سلیمانی زاده/21/مرداد/1399 @MahdiHoseini_IR | راه حسینی
بخشی از کتاب 👇👇👇👇👇 قسمت سوم.. عذرخواهی بابت تاخیر🌹
عابد یک روز بعد از کلی کلنجار رفتن، گوهرخانم را راضی کرد، مهدی را ببرد سلمانی و موهای بورش را مرتب کند. ساعتی نگذشت که صدای فریاد گوهرخانم، عروس عموها را کشید وسط حیاط. بچه، بغلِ عابد بود و از سرکوچه داشت آرام آرام می آمد. صدای فریاد گوهرخانم را که شنید، همان جا میخکوب ماند. عروس عموها هر کدام به نحوی در حال آرام کردن گوهرخانم بودند. ولی فایده ای نداشت. یکی از همسایه ها اما دلش را گرفته بود و ریسه می رفت. گوهرخانم وقتی به ریسه رفتن های او نگاه می کرد، برایش دندان قروچه می کرد که حق داری بخندی. مادر نشدی بفهمی این لحظه یعنی چی. عابد سلانه سلانه به خانه نزدیک تر شد وصدای شیون گوهرخانم تنش را می لرزاند. نزدیک که شد، کنار پای گوهر روی زمین نشست و بچه را گذاشت بغل یکی از کسانی که اطراف گوهر حلقه زده بودند. سعی کرد دل جویی کند. گفت((نگران نباش دوباره موهاش بلند می شه.)) حاضرین که تازه فهمیدند سر و صدای گوهرخانم از کجا درآمده است، مات و مبهوت به هم نگاه می کردند. کسی که لیوان آب قند دستش بود و کلی التماس گوهرخانم کرده بود، لیوان را باحرص سر کشید و به کنایه گفت ((ما فکر کردیم بچه تموم کرده.پاشو گوهرخانم. پاشو به کارهات برس همه مون رو گذاشتی سرکار.)) بقیه هم برای این که رابطه شان به هم نخورد، خنده ی تلخی کردند و سر کارهایشان رفتند. باتمام مراقبت های گوهرخانم هر ازچندگاهی این سوگلی زیبا، اتفاقاتی برایش می افتاد که سر هر کدامشان، گوهرخانم یک سفر عالم آخرت می رفت وبر می گشت. زمین خوردن های مکرر وشکستن دندان‌های مهدی باعث عادی شدن این صحنه ها نشد. کار به جایی رسید که مهدی حساسیت فوق العاده ی مادر را درک کرده بود. زمین که می خورد، زود بلند می شد، خودش را می تکاند، دست هایش را باز می کرد و می گفت((مامان ببین چیزیم نشده.)) ادامه دارد..... همراه ما باشید🙏 🌹تا تولد آقامهدی 5 روز و 1ساعت و3 دقیقه🌹 👈لبخند هر صبح تو بهشٺ مےسازد از هر روز من💙
آقا مهدی
•﷽• خانه ی پرجمعیت خیابان نامجو، با آمدن نوزاد تازه که حالا اسمش را مهدی گذاشته بودند صفای دوچندان
عابد یک روز بعد از کلی کلنجار رفتن، گوهرخانم را راضی کرد، مهدی را ببرد سلمانی و موهای بورش را مرتب کند. ساعتی نگذشت که صدای فریاد گوهرخانم، عروس عموها را کشید وسط حیاط. بچه، بغلِ عابد بود و از سرکوچه داشت آرام آرام می آمد. صدای فریاد گوهرخانم را که شنید، همان جا میخکوب ماند. عروس عموها هر کدام به نحوی در حال آرام کردن گوهرخانم بودند. ولی فایده ای نداشت. یکی از همسایه ها اما دلش را گرفته بود و ریسه می رفت. گوهرخانم وقتی به ریسه رفتن های او نگاه می کرد، برایش دندان قروچه می کرد که حق داری بخندی. مادر نشدی بفهمی این لحظه یعنی چی. عابد سلانه سلانه به خانه نزدیک تر شد وصدای شیون گوهرخانم تنش را می لرزاند. نزدیک که شد، کنار پای گوهر روی زمین نشست و بچه را گذاشت بغل یکی از کسانی که اطراف گوهر حلقه زده بودند. سعی کرد دل جویی کند. گفت((نگران نباش دوباره موهاش بلند می شه.)) حاضرین که تازه فهمیدند سر و صدای گوهرخانم از کجا درآمده است، مات و مبهوت به هم نگاه می کردند. کسی که لیوان آب قند دستش بود و کلی التماس گوهرخانم کرده بود، لیوان را باحرص سر کشید و به کنایه گفت ((ما فکر کردیم بچه تموم کرده.پاشو گوهرخانم. پاشو به کارهات برس همه مون رو گذاشتی سرکار.)) بقیه هم برای این که رابطه شان به هم نخورد، خنده ی تلخی کردند و سر کارهایشان رفتند. باتمام مراقبت های گوهرخانم هر ازچندگاهی این سوگلی زیبا، اتفاقاتی برایش می افتاد که سر هر کدامشان، گوهرخانم یک سفر عالم آخرت می رفت وبر می گشت. زمین خوردن های مکرر وشکستن دندان‌های مهدی باعث عادی شدن این صحنه ها نشد. کار به جایی رسید که مهدی حساسیت فوق العاده ی مادر را درک کرده بود. زمین که می خورد، زود بلند می شد، خودش را می تکاند، دست هایش را باز می کرد و می گفت((مامان ببین چیزیم نشده.)) ادامه دارد..... همراه ما باشید🙏 🌹تا تولد آقامهدی 5 روز و 1ساعت و3 دقیقه🌹 👈لبخند هر صبح تو بهشٺ مےسازد از هر روز من💙 @MahdiHoseini_IR
🏷عکس ما عاشقی را از آموختیم ... قسمتی از وصیت نامه 🌱
راه حسینی ادامه دارد .
@MahdiHoseini_IR
.. خداوند مقرب ترین بندگان خویش را از میان عشاق بر می گزیند که گره کور دنیا را به معجزه می گشایند... |شهیدآوینی| .. 9روز مانده تا چهارمین به تاریخ @MahdiHoseini_IR
ستاد اجرایی فرمان امام (ره) با همکاری اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان کرمان اقدام به تولید و توزیع ماسک باکیفیت و ارزان قیمت می نماید. ماسک‌ها از نوع سه لایه بی‌بافت با فیلتراسیون سطح بالاست. این ماسک‌ها در یک فرآیند مکانیزه و صنعتی تولید می‌شوند و از عالی‌ترین کیفیت در کلاس خود برخوردارند. مهم‌ترین ویژگی‌های این ماسک‌ها عبارتند از: دارای تاییدیه از اداره کل تجهیزات پزشکی وزارت بهداشت کاربرد پزشکی، کادر درمان و عمومی الیاف طبیعی و بافته نشده 3 لایه (۱ لایه ملت ضخیم و ۲ لایه اسپان باند) توانایی جذب ذرات ۳ میکرومتر با راندمان بالای ۹۵ درصد دارای فنر انطباق بر روی بینی بسته‌بندی استریل ۵۰ عددی بسته 50 عددی 62500 تومان (قیمت هر عدد ماسک 1250 تومان) جهت سفارش ماسک به سایت hastinja.ir مراجعه نمایید. ┄┅═✧❁❁✧═┅┄ سایت و کانال اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان کرمان ✅ 🌐 www.parchamdaran.net ✅🌐 @etehadeyikerman
♥️| اللّٰھم!... لَا تَکلْنِی إِلَی خَلْقِک، بَلْ تَفَرَّدْ بِحَاجَتِی، وَ تَوَلَّ کفَایتِی. 🌱| باࢪپࢪوࢪدگاࢪا! مࢪا بہ خلق خود وامگذاࢪ، بلڪہ خود بہ تنھایے نیازم ࢪا برآور، و خودت ڪارساز من باش -📚 ؏ | دعای ۲۲ صحیفه سجادیه @MahdiHoseini_IR
اولین روز سال تحصیلی، با چه حالی راهی مدرسه اش کرد، فقط خدا می داند. بچه ها از کنار گوهر خانم و مهدی عبور می کردند. بعضی از بچه ها باذوق، بعضی هم به مصیبت، انگار یک دل سیر کتک خورده اند ومجبورند به زور چوب ولگد، مدرسه بروند. مهدی اما این مسیر را با شوق فراوانی طی کرد تا رسید مدرسه. بعد از آن طولی نکشید که در دل مدیر و ناظم و معلمش جا باز کرد. هم خوب درس می خواند، هم تریبون مدرسه را گرفته بود دستش. هر روز صبحگاه، طنین صدایش در حیاط مدرسه می پیچید: اللهم کن لولیک الحجة ابن الحسن... کمی بزرگتر شد ورفتارهایش هم متفاوت با هم سن وسال هایش. داشت از مدرسه برمی گشت و به سفارش مادر سر راه نان خریده بود. نان نیم خورده را از دست راستش به دست چپ داد و با حیرت به دستکش چرم پشت ویترین، خیره شد. دست راستش را بالا آورد. جلوی شیشه گرفت و دستش را توی دستکش چرمی مجسم کرد. گرمای دستکش را حس می کرد، ولی هنوز نگاهش به ویترین مغازه بود. لبخندی زد. اطمينان داشت تا به پدر بگوید، او شال وکلاه می کند که دستکش را برایش بخرد. به سمت خانه برگشت. هر قدمی که برمی داشت تکه ای از نان سنگک جدا می کرد و در دهانش می گذاشت. نگاه پیرمردی که کنار پیت حلبی کنج دیوارِ یک خانه ی قدیمی نشسته بود ودست هایش را به امید گرما روی پیت نگه داشته بود، از خوردن نان منصرفش کرد. به سمت پیرمرد رفت و بقیه ی نان را روی زانوهایش گذاشت. شوقی که در صورت پیرمرد دوید، مهدی را پشیمان کرد از این که نصف نان را خورده است. اما همان شوق و لحظه ی کوتاهی امید، لذت عمیقی به دلش نشاند. یاد سفارش مادر افتاد که گفته بود ((نون مون کمه مهدی. شام آب گوشت داریم، نون یادت نره!)) دست کرد ته جیبش. هنوز کمی از پول توجیبی اش باقی مانده بود. خیالش راحت شد و به سمت نانوایی برگشت. ادامه دارد...... همراه‌ ما باشید 🙏 🌹تا تولد آقا مهدی 4 روز و1ساعت و57دقیقه🌹 👈گࢪ ؏ـۺقٰ مقصــد است خوشا لذت مسیࢪ❤️ @MahdiHoseini_IR
≺﷽≻ 💙| إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ 🌱| ﻣﻦ ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﻢ ࢪا تنھا بہ ﺧﺪﺍ مےﮔﻮﻳﻢ 📚 ، بخشی از آیه ٦۸۝ سوره یوسف @MahdiHoseini_IR
﷽ کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه. یک دفعه، مثل برق از جایش پرید. کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و دراین فکر بود که او هنوز آن جاست؟ صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟ نمی شنید. نفس نفس زنان رسید سرکوچه. نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش. سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد. نگاه ناامید مهدی به کوچه‌ی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت ((از گلوم پایین نمی ره.....)) نشسته بود سر سفره م با غذا بازی می کرد. گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت((چیزی شده آقامهدی؟)) مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد. گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت. زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی. هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی. چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد. گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد. صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد. نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد. راهش را به سمت مدرسه ادامه داد. مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس. روی نیمکت، تنها نشسته بود. نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده. موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت((غایب)). درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است. همه جا هوای هادی را داشت. هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است. ادامه دارد....... همراه ما باشید🙏 🌹تا تولد آقامهدی 3روز و2ساعت و 2دقیقه🌹 👈از هَمچو تو دلداری، دل برنکنَم آری💛 @MahdiHoseini_IR
•﷽• کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه. یک دفعه، مثل برق از جایش پرید. کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و دراین فکر بود که او هنوز آن جاست؟ صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟ نمی شنید. نفس نفس زنان رسید سرکوچه. نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش. سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد. نگاه ناامید مهدی به کوچه‌ی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت ((از گلوم پایین نمی ره.....)) نشسته بود سر سفره م با غذا بازی می کرد. گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت((چیزی شده آقامهدی؟)) مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد. گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت. زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی. هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی. چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد. گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد. صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد. نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد. راهش را به سمت مدرسه ادامه داد. مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس. روی نیمکت، تنها نشسته بود. نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده. موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت((غایب)). درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است. همه جا هوای هادی را داشت. هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است. ادامه دارد....... همراه ما باشید🙏 🌹تا تولد آقامهدی 3روز و2ساعت و 2دقیقه🌹 👈از هَمچو تو دلداری، دل برنکنَم آری💛 @MahdiHoseini_IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیخ رجبعلی خیاط👆👆 @MahdiHoseini_IR