eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 یکی از همین روزها که با سارا از جایی برمیگشتیم، پیکانی به رنگ آبی جلویمان ترمز کرد، طوری که آب و گل گودال کوچه روی چادرم پخش شد. سرم را بلند کردم که چندتا بد و بیراه بارش کنم که البته از زیر پوشیه ای که زده بودم فقط خودم می شنیدم و سارا. چشمم افتاد به او که لبخند مهربانی روی لب هایش جا خوش کرده بود. با حرص نگاهش کردم. او مرا نمی دید. شیشه ی ماشین را داد پایین و گفت «دارم میرم خونه ی شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را جویا شوم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث هردو سوار ماشین شدیم. خواستم عقب بنشینم که در شاگرد را باز کرد. ناچار شدم به درخواستش احترام بگذارم. این اولین باری بود که این قدر نزدیکش شده بودم. قلبم اوضاع خوبی نداشت. دستم را گذاشته بودم روی قلبم تا شاید بتوانم مانع بلند شدن صدایش شوم. دست هایم را زیر چادر پنهان کرده بودم که متوجه لرزش آنها نشود. اصلا فکر میکنم رو به احتضار بودم. هرسه در سکوت، مسیری را طی کردیم تا بالأخره سکوت را شکست. - میخوام باهاتون صحبت کنم. آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم : راجع به چی؟ - راجع به خودمون. پوشیه ام را کنار زدم و نگاهش کردم. - خب. می شنوم. با سرعت به کوچه ی بن بستی پیچید و ایستاد. - دارم میرم مأموریت. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. برای همین گفتم - خب به سلامت. بی تفاوتی ام او را به هم ریخته بود. این را وقتی از کوچه ی بن بست خارج شد، با سرعتی که به رانندگی اش داد، فهمیدم. نزدیک خانه سر کوچه ترمز کرد و گفت «فردا می آم دنبال تون حوزه. منتظرم باشید.» هیچ حرفی نزدم. سارا از او تشکر کرد و از ماشین پیاده شدیم. آن قدر ایستاد تا مطمئن شود وارد خانه شده ایم. سارا زیر لب غرولند می کرد که «چرا این طوری جوابش رو دادی. دلش رو شکستی.» تا این را گفت، بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد. دفاعیه ای نداشتم به سارا تحویل دهم. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃مذمت سرگـرمــ🎲ـی زیاد🍃 مَن کَثُرَ لَهوُهُ قَلَّ عَقلُهُ کسی که زیاد به سرگرمی بپردازد، عقلش کم است. (ع)| غررالحکم، ح ۸۴۲۶📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💬 : در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور داشته باشید، ادامه دهنده ی راه شهدا باشید، نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد. 🌱| @mahdihoseini_ir
می گفتند استاد دانشگاه است و فلسفه درس میده. توی جبهه ترکش پایش رو قطع کرد و خون ریزی شدیدی داشت. کسی کاری نمی تونست بکنه. گفت : این بیسکویت ها که توی صبحگاه می دادند... پیش خودم فکر کردم بیسکویت می خواد چیکار توی این وضعیت؟ گفت : من یک باریکی اش رو بردم برای دخترم، اشکال نداره. گفتم : سهمیه خودت بوده. گفت : آره گفتم : اِن شاءالله که اشکال نداره. ...! 🌱| @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من سرم گرم گناه است سرم داد بزن... بدونم حواست به من هست... صابر خراسانی🎙 پ.ن : شاید صدمین بار باشه براتون دیدنش، ولی پیشنهاد امروز کانال؛ دانلود و دیدن مجدد این کلیپ هست، التماس دعا... (عج) (س) 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 تمام شب را از نگرانی به خودم پیچیدم و خوابم نبرد. نمیدانستم می خواهد چه بگوید. خیلی قابل پیش بینی نبود. پس از شب سختی که پشت سر گذاشته بودم، صبح با کسالت از خواب بیدار شدم و راه افتادم به سمت حوزه. هرچه به ساعت پایان کلاس ها نزدیک تر می شد، اضطراب من هم زیادتر می شد. بیرون آمدم، خداخدا میکردم نیامده باشد. ولی با دیدن پیکان آبی رو به در حوزه متوجه شدم دعای دیرهنگامم فایده ای نداشت. سوار ماشین شدم و حرکت کرد. منتظر بودم حرف هایش را بشنوم، ولی فقط صدای نفس هایش را می شنیدم. رفت سمت پیروزی و گوشه ی خیابان پارک کرد. به روبه رو نگاه می کرد و گفت «اومدم خداحافظی.» حرفی نزدم. ادامه داد : «راستش از همون روزی که توی حیاط، وقتی فقط یازده ساله بودی، عروسی خواهرت دیدم که لباس بزرگ تر از خودت پوشیده بودی، به خودم قول دادم خوشبختت کنم. دقیقا از همون موقع تمام فکرم رو مشغول کردی. درس می خوندم ولی چیزی نمی فهمیدم. مدرسه می رفتم ولی چیزی نمی شنیدم. اصلا من توو فکر تو بزرگ شدم و قد کشیدم.» تمام حواسم به حرف هایش بود. چند بار خواستم بگویم «من هم همین طور» ولی نتوانستم. آه سردی کشید و ادامه داد «اما حالا اومدم یه چیزی بگم. بگم منتظر من نباش که بیام خواستگاری. برو دنبال زندگیت.» باید نگاهش میکردم و میگفتم «همین؟» ولی این کار را نکردم. از شنیدن حرف هایش مخم داشت سوت میکشید. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم. بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم. در خیابان، بی هدف راه می رفتم. اگر کسی هم میگفت شبیه مرده ی متحرکی، اصلا تعجب نمی کردم. تمام گذشته ها مثل فیلم سینمایی جلویم رژه می رفتند، روزهایی که به یادش نفس کشیده بودم و زندگی کرده بودم. حالا اگر کسی به تمام امید و انتظارم پوزخند می زد، اصلا ناراحت نمیشدم.... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃زشتــ🤭 ترین راستگویی🍃 اَقْبَحُ الصِّدقِ ثَناءُ الرَجُلِ عَلی نَفْسِهِ زشت‌ترین راستگویی، تعریف انسان از خودش می‌باشد. (ع)| غررالحکم: ج ۲، ص ۳۸۸، ح ۲۹۴۲📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💬 : سفارش به مردم شهيد پرور ايران اين است، که قدر اين انقلاب را بدانيد چون اين انقلاب ثمره هزاران هزار خون شهيد است و در نگهداری ايران عزيز کوشا باشيد. 🌱| @mahdihoseini_ir
انصاف نیست شب‌های طولانی تاصبح بخوابید. 🌱 زمستان بهار مؤمن است. مومن در این شبها که غذایش هضم شده و خستگی اش هم دررفته، بلند می‌شود داداش جون! 👤 حضرت "آیت الله حق‌شناس" رحمه‌الله‌علیه 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 روزها پشت سر هم مثل آبی که از جوی می گذرد و دیگر برنمی گردد، می گذشت و من هنوز چشم در راه داشتم که مهدی پشیمان شود و برگردد. یا لااقل پیغامی بفرستد و بگوید دلم را زده ای، دیگر دیدنت حلاوتی برایم ندارد. بگوید دیگر جایی در ذهنم، قلبم، فکرم و دیدگانم برای تو نیست. این ها شده بود مرثیه های هر روز من. به زبان محلی برای خودم می خواندم و اشک هایم جاری می شد. نوای بی نوایی ام را کجا می بردم. چشم هایم بی هیچ رعدوبرقی کارش باریدن بود و بس. اطرافیان که حال و روزم را میدیدند، تصمیم گرفتند فکری برای اوضاع به هم ریخته ی من بکنند. برای همین با پیشنهاد یکی از دوستانم برای معرفی خواستگار موافقت کردند. دیگر نمی فهمیدم چه چیزی برایم خوب است و چه چیزی بد. قیچی را داده بودم دست شان، خودشان اندازه بزنند و ببرند و بدوزند و من تن کنم. مادر و خواهرهایم دلداری ام می دادند. «آدمی که به این راحتی به همه ی عشق و علاقه اش پشت پا زده، حقشه که دستش بمونه توحنا. چه حالی میده وقتی بیاد تورو توی ماشین عروس ببینه. نشستی که چی؟ جواب این بی مهریش رو باید بدی.» خیلی زود هم تعریف کردند از خواستگار. این اولین خواستگار من نبود. افراد زیادی آمده بودند، ولی هیچ وقت مثل حالا نگران نشده بودم. به هر شکلی بود، مرا راضی کردند تا آنها بیایند. به خاطر اوضاع نامناسب خانه ی مولوی، مراسم خواستگاری در منزل سکینه برگزار شد. خانه ی سکینه را مرتب کرده بودند. ظرف میوه و شیرینی هم آماده بود. مادر هر چند دقیقه یک بار میگفت «زهرا پاشو حاضر شوالان می آن.» نشسته بودم تا صحنه هایی را که برای تسکین من رقم زده می شد، ببینم. تصور می کردم الان مهدی با گل و شیرینی از در وارد شود. لبخند همیشگی اش روی لب ها نقش بسته باشد و من از شرمندگی تپشهای قلبم در بیایم. تا آمدم به خودم بیایم، جوانی به عنوان خواستگار جلویم نشسته بود. حواس بزرگ ترها که پرت می شد، سرش را بلند می کرد و نگاهش را به سمتم برمی گرداند. همان جلسه ی اول همه چیز را جدی گرفت. شاید هم حق داشت. من این فکر را در او ایجاد کرده بودم که پاسخ من خیلی هم منفی نیست. تمام شرایط زندگی ام را به او گفتم و او اصرار داشت زودتر پاسخ بشنود. آن قدر عجله داشت که هنگام رفتن گفت «لطفا جواب تون مثبت باشه.» با شنیدن این خواهش دلم ریخت. داشتم با خودم چکار می کردم. در مقابل خواهش و اصرارش برای پاسخ مثبت، اجازه خواستم تا فکر کنم. با پیگیری خواستگارها، به فاصله ی کوتاهی جلسه ی دوم هم برگزار شد و او دوباره هنگام رفتن این جمله را تکرار کرد «اِن شاء الله جواب تون مثبت باشه.» ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃توبـ⚡️ـه کنید و از رحمـ✨ـت خدا سیـ😍ـراب شوید...🍃 ۞قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ [ای پیامبر،] به بندگانم که [در ارتکاب به شرک و گناه] زیاده‌روی کرده‌اند، بگو: «از رحمت الهی مأیوس نباشید؛ چرا که [اگر توبه کنید،] الله همۀ گناهانتان را می‌بخشد. به راستی که او تعالی بسیار آمرزنده و مهربان است. 🌷سوره الزمر، آیه ۵۳ 🌱| @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| عجیب ترین اتفاق بعد از ۸۰ سال...!! آنچه که از شاهکار نمی‌دانید!! 🗓 به مناسبت ۱۸ دی و ایام حمله موشکی به عین الاسد، مهمترین پایگاه نظامی آمریکا در منطقه غرب آسیا 🎤 🌱| @mahdihoseini_ir
⚛شهید نخبه دفاع مقدس عبدالحسین ربیعیان تحصیلات خود را در رشته انرژی اتمی دانشگاه گینزویل فلوریدا ادامه داد. هرچند پدرش در ابتدای جوانی کارگر ساده نمدمالی بود، اما بعد‌ها تیمچه‌ای زد و صاحب ملک و کار شد و از اه تجات امرار معاش می‌کرد؛ همین پدر مشوق عبدالحسین برای ادامه تحصیل در آمریکا شد. 🌷عبدالحسین پنجمین فرزند از ۱۱ فرزند خانواده ربیعیان بود که در نجف آباد زندگی می‌کردند. سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد و نامش را پدرش انتخاب کرد. سال ۱۳۵۴ برای تحصیل به آمریکا مهاجرت کرد، هرچند پدر دوست داشت تا پسرش برای خدمت بیشتر به مردم در رشته پزشکی درس بخواند، اما عبدالحسین معتقد بود رشته‌ای که در آن تحصیلات خود را ادامه داده برای آینده ممکلت خوب است. 🔻با شروع جنگ تحمیلی پس از هفت سال کار و تحصیل به کشور بازگشت تا خدمت خود را در وطنش ادامه دهد. به خدمت مقدس سربازی فراخوانده شد و با کمال میل خودش را به جبهه‌ها رساند. او در جریان حضور در جنگ یکبار از ناحیه کتف و بر اثر اصابت ترکش مجروح شد، بعد از آن دوباره راهی مناطق عملیاتی شد تا اینکه در دوم خرداد سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. 📲 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 جوان مذهبی و خوبی به نظر می رسید. اولین مخالف سرسخت پاسخ مثبت من، مادرم بود. یعنی حتی ذره ای موافقت از خود بروز نداد. بهانه می آورد که ازدواج با غریبه خوب نیست. همه می دانستیم دلیل مخالفتش را. دلش پیش مهدی بود. از وقتی فهمیده بود مهدی نظرش تغییر کرده، بیش از من غصه می خورد ولی به روی خودش نمی آورد. مخالفت مادر وقتی شدیدتر شد که من رسما اعلام کردم نظرم موافق است و قصد ازدواج با همین خواستگار را دارم. با خودم لج میکردم. این را اگر هیچکس نمی دانست، خودم کاملا واقف بودم. دیگر چیزی برایم مهم نبود. از آن روز به بعد، دلم دیگر زلال نبود با خودم. غبار گرفته بود رویش و من هیچ تلاشی برای زدودن این غبار نمیکردم. خودم را هم این طور راضی می کردم؛ «خودش گفت منتظر من نباش بیام خواستگاری. گفت دیگه! نگفت؟ چرا خودش گفت.» هر جمله ای را برای راضی کردن خودم، در خلوت بارها تکرار می کردم. -چیزی نشده که. آب از آب تکون نمیخوره. ازدواج می کنی می ری سر خونه زنگیت. یه زندگی تازه شروع می کنی. به هیچ جای عالم هم بر نمی خوره. خیالت راحت. خیلی های دیگه هم مثل تو بودن. ازدواج کردن و حالا هم دارن زندگی شون رو می کنند. اصلا آسمون هم به زمین نیومده؟ نیومده دیگه. . . . روز حیاتی سرنوشت من رسید. خودم داشتم رقم می زدم یک عمر سوختن را. هربار لحظه ای تردید به دلم راه پیدا می کرد، به خودم نهیب می زدم و آخرین لحظه ی دیدارش را و آخرین جملاتش را به خاطر می آوردم و باز مشغول سرزنش دلم می شدم که تو این طور نبوده ای! برای خودت سرخود شده ای! من تصميم خودم را گرفته ام. امروز جواب تو را هم می دهم که آرام بگیری و خلاص! باران، امان چشمانم را می برید و این بار مجبور میشدم بروم سراغ چشم هایم. التماس شان کنم که نبارند. دیگر برای باریدن دیر شده است. نه بارش شما و نه سوزش دلم؛ به حرف هیچ کدام تان گوش نمی کنم. راه افتادم به سمت کلاس. سوار اتوبوس شدم و اولین صندلی خالی را که دیدم، خودم را بی اختیار رویش رها کردم. حتی وقتی پیرزنی در یکی از ایستگاه ها سوار شد، هرچه سعی کردم، توان بلند شدن نداشتم که صندلی ام را به او تعارف کنم. سرم را به شیشه تکیه دادم و به انگشتان ظریف و لاغرم نگاه میکردم که تا چند روز دیگر حلقه ی پیوندی نامبارک در آن جای خواهد گرفت. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃اللهِ توبـ⚡️ـه پذیر🍃 فَمَن تَابَ مِنۢ بَعۡدِ ظُلۡمِهِۦ وَأَصۡلَحَ فَإِنَّ ٱللَّهَ يَتُوبُ عَلَيۡهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٌ اما هرکس بعد از [گناه و] ستم‌کردنش توبه کند و [اعمال خود را جبران و] اصلاح نماید، بی‌تردید الله توبه‌اش را می‌پذیرد. به راستی که الله آمرزندۀ مهربان است. 🌷سوره مائده، آیه ۳۹ 🌱| @mahdihoseini_ir
شفای دل‌ها کاهش غصه‌ها راحتی و نشاط روح افزایش رزقِ مادی و معنوی برداشتن موانع مادی و معنوی باز شدن انقباضات و گره‌های نَفْس و... از جمله آثار استغفارند! 🌱| @mahdihoseini_ir
بعد از یکی از عملیاتها؛ چندتا جعبه ی خالی با خودش آورده بود. زن همسایه که دید به کنایه گفت: انگار آقای برونسی دستِ پر تشریف آوردند. حتما یه چیزی واسه بچه هاست. عبدالحسین وقتی عصبانیت من رو دید با خنده گفت: حتما کسی خانم ما را ناراحت کرده! گفتم: زن همسایه فکر کرده توی جعبه‌ها چیزی گذاشتی و آوردی واسه بچه ها. عبدالحسین که سعی میکرد ناراحتی من رو برطرف کنه گفت: به جای عصبانیت خواستی بگی شما هم شوهرتون رو بفرستید جبهه تا جعبه های بیشتری بیاره! تا اومدم حرف دیگه ای بزنم، حالت پدرانه به خودش گرفت شروع کرد به دلداری دادن. اونقدر گفت و گفت، تا آروم شدم. | به روایت همسر بزرگوار شهید، خاک های نرم کوشک، ص۱۴۳📚 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🖌 از هر چیزی که محیط خانواده را متشنج و دچار افسردگی و هیجان‌های بی‌مورد نماید اجتناب کنید، هم زن و هم مرد بنا را بر سازش و همزیستی بگذارند. 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 با دیدن زن و شوهر جوانی که گوشه ی اتوبوس ایستاده و با محبت با هم حرف می زدند، دوباره داغ سرد نشده ام تازه شد و اشکی از گوشه ی چشمم افتاد. به خودم پوزخند زدم که روایت دل تو را چه کسی می داند. دل بیچاره ات را! از اتوبوس که پیاده شدم، داشتم توانم را جمع می کردم تا خودم را به مقصد برسانم که با دیدن صحنه ای جای خودم میخکوب شدم. سرم گیج رفت، به سختی به دیوار تکیه زدم تا نقش زمین نشوم. چشمانم را مالیدم. عجیب نبود اگر با این حال، توهم سراغم آمده باشد. ولی نه، آن چه می دیدم واقعیت داشت. خودش بود. با همان نگاه آرام همیشگی. قامتم را به سختی راست کردم تا شکستنم را نبیند و با غرور، بی آنکه حرفی بزنم از کنارش عبور کردم. حس کردم می خواهد حرفی بزند، ولی تصویری که من از خودم ساخته بودم، مانع شد. از کنارش که عبور کردم، چشمانم را لحظه ای بستم و نفس عمیقی کشیدم. این بار نباید فریب می خوردم. خیلی کلنجار رفته بودم تا یادم برود روزهای چشم انتظاری را. حالا حق نداشتم آن چه رشته بودم پنبه کنم. این طوری که نمی شود؛ هروقت دلش خواست برود، هروقت دلش خواست بیاید. می روم و یاد این روزها را در گلوی خاطره ها نقش می زنم. من همانم که رد پاهایت را بارها شمرده ام و پا جای پایت گذاشته ام. بگویم قرارمان این نبود که سهم تو رفتن باشد و سهم من ماندن؟ بگویم چند پاییز را شمرده ام تا این خزان؟ هرگامی که بر می داشتم، انگار به غروب خواستنم نزدیک تر می شدم. من فرو نمی ریزم. میان دست های باد به بازی در نمی آیم... حوصله ی سر کلاس رفتن را نداشتم. راهم را کج کردم و پیاده به خانه برگشتم و تمام روز نشستم به خلوت و کسی را در تنهایی ام شریک نکردم. شب تا طلوع سپیده صدها بار، تصویرش جلوی چشمانم آمد و پاکش کردم و باز.... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃ذوب کننده خطاها🍃 الخُلقُ الحَسنُ یَمیثُ الخَطیئةَ کما تَمیثُ الشَّمسُ الجَلیدَ خوش خویی گناه را ذوب می‌کند، همچنان که آفتاب یخ را. (ع)| الکافی: ج ۲، ص ۱۰۰، ح ۷📚 🌱| @mahdihoseini_ir
با آنکه گاهی شرایط سیاه‌تر از آن بود که خبرگزاری‌ها میگفتند و نمیگفتند، اما من هیچ یاد ندارم که سیاهنمایی کرده باشد! یک غرِ سیاسی از او در آرشیو صداوسیمای ما و بی‌بی‌سی آن‌ها نیست. یک بار نشد که از کسی، حتی مقام مسئولی، علناً گلایه‌ای کند. کار میکرد و گزارشِ‌ کاری، کار نمیکرد! مردم ثمره‌ی کارهایش را دیده بودند که کاری به آن بیکاره‌های مکّارِ آنورِ آبی نداشتند. زخم‌های تنش، پلک‌های خسته‌اش، گودی زیر چشمانش، دستِ مجروحش، رحماء بین خودمانش، اشداء علی الکفارش، باعث شد بشود اسطوره‌ی ملی! کسی که دیگر بعید است تا مادر گیتی چو او فرزند بزاید! مذبوحِ فرودگاهِ بغداد، حاجیِ ما، نبود! خودش بود! اتفاقا چهره تیپیکالِ حزبی هم داشت. هم یقه‌اش را می‌بست هم ریش میگذاشت. هم پاس دار بود و هم سر دار! او همان آقای جمهوری اسلامی بود. هم کف خیابان‌های تهران، هم خارج از مرزهای ایران. پس چرا همه دوستش داشتند؟ و چرا کسی ما را که علی الظاهر این ظواهر را داریم دوست ندارد؟ ‌ صبح روز تشییع را یادتان هست؟ همه آمده بودند و گریان آمده بودند و گریان رفتند خانه‌هایشان! هنوز هم بعد از یکسال و اصلا تو بگو هزارسال، هرکجا اسمش، عکسش، حرفش بیاید، دلمان می‌رود و گریه می‌آید ما را. چرا کسانی که جمهوری اسلامی را قبول نداشتند او را عاشقانه بدرقه کردند؟ چرا انگار همه پدر از دست دادیم؟ داغدار عزیزی شدیم که شاید حتی یک‌بار هم از نزدیک ندیده و نبوئیده و به آغوش نکشیده بودیمش؟ جا دارد به این سوال فکر کنیم و برای جوابش بدویم! که لفظ کفایت نمیکند! تا زخم‌های تنمان، پلک‌های خسته‌مان، گودی زیرچشمانمان، دستِ مجروحمان جواب سوال را بدهد ان‌شاالله.. ‌ میدان انقلاب، دیماه ۱۴۰۰ 🌷 ‌🌱| @mahdihoseini_ir