﷽
سلام و عرض ادب خدمت عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستن 😄
ما قصد داریم از خاطره های جمعمون براتون بگیم و شما رو با خودمون بیشتر آشنا کنیم 👀💬
برای همین آنچه که تا به حال نگفتیم رو با هشتگ #آنچه_نگفتیم با شما به اشتراک میذاریم 😅
با ما همراه باشید تا زوایای پنهان جمع مارو هم ببینید... 😁👋🏻
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@mahdiyaran_khaharan
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مهدیا
﷽ سلام و عرض ادب خدمت عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستن 😄 ما قصد داریم از خاطره های جمعمون براتون ب
﷽
#آنچه_نگفتیم 👀💬
#خاطره_اردو_مشهد 😎
تابستون رفته بودیم مشهد ...☺️
با بچه ها گوشهی صحن انقلاب نشسته بودیم و
خیلی عمیق زل زده بودیم به گنبد ، هیچکس حرف نمیزد فقط نگاهمون به گنبد بود ...💚
که یه آقایی اومد توی ایوون بغلی نشست و شروع کرد به روضه خوندن🙂
بچه ها پا به پای روضه اشک میریختن ،
و اون آقا با یه سوز عجیبی وسط روضه گفت : میخوام یه چیز بگم که فقط مادرا درک میکنن..
بچه ها همه به هم نگاه کردن ، یکی گفت : بچه ها ما درک نمیکنیم ، ما مادر نیستیم ، گریه نکنید🤦🏻♀😅
اون آقا گفت و در ادامه سوز روضه رو برد بالاتر و گفت : حالا میخوام یه چیز بگم دخترا فقط درک میکننننن..
باز همون دوستم گفت : ایول میخواد یه چیز برای دخترا بگه😍😂
بچه ها همه چادراشون رو کشیدن سرشون منتظر بودن که مداح بگه تا درک کنن و گریه کنن یهو گفت : نه ولش کن نمیگمممم😂🤦🏻♀
دیگه نتونستیم خودمونو نگه داریم زدیم زیر خنده 🤣
آقای مداح یهو تعجب کرد فکر کرد ما رو واسه شفا آوردن
گفت برای هدایت و سلامتی جوونای اسلام صلوات 📿🤣
و صندلیشو برداشت رفت 😂😂😂
ما هم سوژه پیدا کرده بودیم هی سر به سر هم میذاشتیم آخرش مثل اون آقا با سوز میگفتیم نه ولش کن گناه دارررری😂😅🤦🏻♀
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@mahdiyaran_khaharan
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مهدیا
﷽ #آنچه_نگفتیم 👀💬 #خاطره_اردو_مشهد 😎 تابستون رفته بودیم مشهد ...☺️ با بچه ها گوشهی صحن انقلاب نش
﷽
#آنچه_نگفتیم 👀💬
#خاطره_محفل_هفتگی 💚
داستان از اونجا شروع شد که من چهارشنبه هام خیلی پر بود، و دقیقا هیئت هم چهارشنبه بود، یادمه اون ماه های اولِ بعدِ اردو مشهد بود که دیگه حلقه هم داشتیم و باید هر هفته حضور پیدا میکردیم 😄
جونم براتون بگه که
از صبح، تا ساعت ۳ بعد از ظهر مدرسه بودم 😫
بعد از اون هم تا ۴ و نیم کلاس والیبال داشتم 😪
از اون جایی که هم زمستون بود و اذان مغرب زود، و باشگاه هم دور بود من مثل جت حاضر می شدم و راه می افتادم 😃
حالا ساعت هم ساعت ترافیک 😑
همش استرس اینو داشتم که دیییییر می رسم به حلقه 😣
خلاصه جونم براتون بگه که همه اینا یه طرف 😶
خواب آلودگی و خستگی یه طرف 🤦🏻♀️😂
سخنرانی شروع می شد و حاج آقا صحبت میکردن 🤩
اولش با تموم خستگی تلاش میکردم که نکته برداری کنم 🤓
وسطاش هم هی خوابم میگرفت 😴
تا خوابم می گرفت یهویی تن صدای حاج آقا می رفت بالا و من خواب از سرم می پرید 😂
بعد در کنار من یه بزرگواری تشریف داشتن که همین پروسهای که من از صبح طی میکردم رو این بنده خدا هم طی میکرد 😪
اما یه فرقی بینمون بود،
اونم این بود که من خوابم نمیبرد اما این دوست عزیز خوابش میبرد و هر دفعه که حاج آقا صداشون بلند تر می شد می پرید 🤣🤣
مدرک این واقعه رو هم که توی عکس مشاهده میفرمایید.. 😄
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@mahdiyaran_khaharan
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مهدیا
﷽ #آنچه_نگفتیم 👀💬 #خاطره_محفل_هفتگی 💚 داستان از اونجا شروع شد که من چهارشنبه هام خیلی پر بود، و دق
﷽
#آنچه_نگفتیم 👀💬
#خاطره_محفل_هفتگی 😎💚
من اولین باری که تو جمع مهدی یاران اومدم زمانی بود که مامانم برادرم رو می خواست بیاره هیئت و از قضا منم با مادرم اومدم هیئت 😊
خب اولش من کلا نظرم راجب حاج آقا ها خیلی متفاوت بود 🤔
هیچ وقت فکر نمی کردم که همچین آدم هایی هم بلد باشن بقیه رو با صحبت هاشون شاد کنن و بخندونن 😳
ولی برای اولین بار من اون شب اونجا همچین حاج آقایی رو پیدا کردم که هم خوش صحبت باشن و هم با جمع ارتباط برقرار کنن و به جمع شادی تزریق کنن 😃
ولی خب خیلی اولش برام اهمیت نداشت..
ولی با شروع سخنرانی متوجه شدم که اینجا با هر هیئتی فرق داره و قراره اتفاق های خییییلی جذاب تری بیوفته 🤩
خلاصه که سخنرانی که تموم شد نوبت روضه و سینه زنی شد که اونم خیلی نظر منو جلب کرد 🧐
من اولش خجالت کشیدم که برم بشینم تو جمع سینه زنی اما میوندار منو دعوت کردن که بشینم کنار بقیه و سینه بزنیم با همدیگه و واقعا اخلاق شون رو خیلی دوست داشتم 🥰
بعد از سینه زنی هم که موقع رفتن بود و تقریبا برنامه مهدی یاران تموم شده بود، ولی من انقدر اون روز تو اون هیئت بهم خوش گذشته بود که دلم نمی خواست که برم خونه 😅
خب حق هم داشتم 🤗
من اولش با یه حاج آقای خوش صحبت رو به رو شده بودم و بعدش با اون فضای صمیمانه و رفتار های قشنگشون 😍
و مطمئن بودم که توی این هیئت قراره که خیلی در کنار همدیگه بهمون خوش بگذره و تا الان هم همینطور بوده 🙃
دمتون گرم 🙏🏻🥰
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@mahdiyaran_khaharan
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مهدیا
﷽ #آنچه_نگفتیم 👀💬 #خاطره_محفل_هفتگی 😎💚 من اولین باری که تو جمع مهدی یاران اومدم زمانی بود که مامان
﷽
#آنچه_نگفتیم 👀💬
#خاطره_اردو_مشهد 😎
یه خاطره کوتاه😁
اما بامزه دارم از اولین اردوی مشهدم ...
همون اردوی تاریخی و پر خاطره ی من😂💁🏻♀
با حلقه ای که داشتیم و حلقه های دیگه برای نماز مغرب رفتیم سمت حرم ✨
نماز خوندیم و توی صحن بودیم
من و یکی از بچه های حلقه به سمت خادم ها میرفتیم تا ازشون تبرکی بگیریم 😃
چند تایی گفتن: نه متاسفانه نداریم ... 😕
به یکی از خادم ها که رسیدیم دوستم با ناامیدی برگشت گفت: سلام تبرکی دارین ؟☹️
دست اون آقا پر بود و گفت: داخل جیب سمت راستم هست🙄
دوست ما هم خوشحال از اینکه تبرکی پیدا کرده و موفق شده 🤩
یک ثانیه نشده بود که دست کرد توی جیب خادم و دنبال تبرکی میگشت😬😂
بنده خدا خادم گونه هاش سرخ شده بود و سکوت کرده بود😂😂
تا اینکه بالاخره تبرکی کشف شد و دستش رو آورد بیرون✋🏼🤣
تا آخرین روز اردو به هر کی رسیدم این خاطره رو تعریف کردم 🤦🏻♀😂
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@mahdiyaran_khaharan
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مهدیا
﷽ #آنچه_نگفتیم 👀💬 #خاطره_اردو_مشهد 😎 یه خاطره کوتاه😁 اما بامزه دارم از اولین اردوی مشهدم ...
﷽
#آنچه_نگفتیم 👀💬
#خاطره_زیارت_نجف 🙂✨
تقریبا پارسال همین موقع ها بود که نجف بودیم... 💔
اتاق من و یکی از بچهها اگه اشتباه نکنم طبقه هفتم هتل بود و ویوی قشنگی داشت 😁
هم وادی السلام دیده میشد ، هم یه نخلستون بزرگ که اون طرفش هم بحرالنجف بود 😍😌
خلاصه که به هرکس میرسیدیم تعریف این اتاق رو میکردیم 😆🙃
یه دفعه اونقدر که گفتیم یکی از مربیامون گفت میام بهتون یه سر میزنم 😃
عصر شد و اون بنده خدا اومد و همزمان با ایشون چند تا از رفقای دیگه هم اومدن و جمعمون جمع شد 😆😌
همینجوری که نشسته بودیم و صحبت میکردیم یه دفعه من برگشتم به ایشون گفتم که میشه یه جملهای ، حرفی ، چیزی بگید که وقتی حرم میریم به امام علی ( ع) بگیم... 💚
ایشون هم گفتن که من خودم هروقت میرم روبه ضریح این بیت رو میخونم:
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا :)
تا ایشون اومدن مصرع بعدی رو بخونن منم رفتم تو حس و ادامه ی مصرع رو گفتم: 😄
حلوا به کسی ده که «تــمــنــا» نچشیده 😌
تو همون حال و هوا بودم که یهو دیدم کل جمع میخندن 😳😂
که فلانی چرا شعر رو خراب کردی اون درستش اینه:
حلوا به کسی ده که «محبت» نچشیده 🤦♀😅
بعد بیشتر از اشتباه خوندن شعر به حس و حال من موقع خوندن میخندیدن که چه حــســی هم گرفته بودی 😂😅
خلاصه که اون قضیه رو جلو مربیمون یه جوری جمع کردیم 🤦♀😅
چند ساعت بعدش قرار بود که تو حرم هیئت داشته باشیم 🙂
ما هم رفتیم و خلاصه یه گوشه نشستیم و آقای مداح هم شروع کردن به روضه خوندن..
یکم از روضه گذشت که ایشون فرمودن میخوام یه بیت شعر رو بخونم و چند ثانیه بعد..
ایشون فرمودن که:
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا... 🤦♀😂
حالا همه گریه میکردن بچههای ما هر کدوم یه قسمت میخندیدن که: به به چه شعری 😎😆
و به جز اون یه دفعه حداقل چند دفعه دیگه هم اون یه بیت شعر تو طول سفر خونده میشد و بچه ها هی دست مینداختن که فلانی شعر جدید چی داری بگیم آقای مداح بخونن؟ 😁🤣
بگذریم :)
آقا جان حالا از اون شبا یه سال گذشته و ما هر روز دلتنگ تر میشیم... 💔
کاش قسمت شه یه بار دیگه دسته جمعی بیاییم زیارتت... 💔😔
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@mahdiyaran_khaharan
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈