eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.7هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 مامان : صبح هر چی صدات زدم از اتاق نیومدی بیرون وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار کمد افتادی و حس کردم نفس نمیکشی نمیدونم چطور رسوندیمت ولی دکتر گفت هیچ مشکلی نیست و همین امشب مرخص میشی _ساعت چنده؟ مامان : ساعت ۵ عصره دکتر قرار شد یک ساعت دیگه بیاد جک کنه اگر همه چیزت اوکی بود مرخصت کنه ولی تابان مامان چی باعث شده عصبی شی و این اتفاق برات بیوفته؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟ تابان : مگه میذاری؟ مگه حرف من مهم هست براتون؟ اصلا خودم مهمم؟ انگار نه انگار یه دختر دارید حتما باید یه مرگیم بشه تا بفهمید؟ بابا بخدا من نمیخوام با.... صدای در و وارد شدن علی رضا باعث شد حرفم رو بخورم و ادامه ندم. مامان رفت بیرون به جاش علی رضا کنارم رو صندلی نشست و شروع کرد به ور زدن : _چی شده تابان جان چرا داری اینکارو میکنی با خودت اخه؟ تابان عزیزم بهت قول میدم خوشبختت کنم امروز وقتی این حالتو دیدم فهمیدم چقدر میخوامت و شدیدا به هم ریختم من بابت همه چی معذرت میخوام بهت قول میدم همین که پامون رو از بیمارستان بیرون بزاریم دیگه اذیتت نکنم _بحث اذیت و دوست داشتن تو نیست بحث اینه من تووووورو نمیخوام اگر دوستم داری ولمکن خواهش میکنم این ازدواج رو به هم بزن حاضرم هزار جور حرف پشتم باشه ولی.... حرفمو ادامه ندادم و با اشک به چشماش زل زدم علی رضا : ولت نمیکنم قول میدم عاشقم شی دیگه هم حرف نزن چشمات رو ببند استراحت کن من بالا سرت میشینم هه! حالم ازت به هم میخوره عوضی نامرد تو هنوز محرم نشدیم منو به زور بوسیدی و معلوم نبود اگر تنها بودیم چه بلاهایی سرم میاوردی حالا دم از عشق و عاشقی میزنی؟ دو بار بهم سیلی زدی نامرد .... کاش میشد کاش میتونستم این حرفارو بلند بزنم ولی حیف حیف حیف که نمی شد. چشامو بستم و سعی کردم بخوابم. نمیدونم چقدر گذشت تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای تلفن علی رضا و پشت بندش صدای خودش رو شنیدم علی رضا : سلام به روی ماهت خانم گل خوبی عزیزم؟ از خریدات راضی بودی؟ . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𖤐⃟♥️••True love stays even in difficult times. عشقهاي واقعي ميمانند حتي در سخت ترين زمانها.
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم پیشت الان هم بالا سر مریض هستم شب بهت زنگ میزنم........ مواظب خودت باش گلم خدافظ. عوضی نامرد پست فطرت اسم مداح امام حسین (ع) گذاشته رو خودش خیر سرش خدااااااایا من گیر کی دارم میوفتم؟ خدا جونم هیچ کاری نمیخوای بکنی برام؟ نمیخوااااااای نجاتم بدی؟ خدااااااااا چشام پر از اشک شده بود به زور جلو خودم رو گرفته بودم که نفهمه بیدارم خدا لعنتت کنه عوضی. انقدر شاکی بودم و گله داشتم که نمیدونستم باید چیکار کنم. تا کجا تا کی صبوری کنم؟ از بچگی هر چیزی دلم میخواست هر کاری دوست داشتم انجام بدم به خاطر حفظ آبرو خانواده به خاطر اینکه حرف پشتم نباشه نتونستم انجام بدم؛ نه اینکه خودم نخواسته باشما نه خانوادم نذاشتن. حالا هم که به زور میخوان شوهرم بدن به همچین آدمی... نمیدونم چقدر گذشت ولی بلاخره خوابم برد. با صداهای گنگی بیدار شدم و چشم باز کردم که مامان بالا سرم بود انقدر دوسش داشتم که دلم نمیومد حتی زبونی پیش خدا ازش گله کنم. مامان گفت دکتر همه چیز رو چک کرده و برگه ترخیص رو داده. با کمک مامان بلند شدم و با هم خارج شدیم. پدر و مادر علی رضا رو ندیدم و وقتی از مامان پرسیدم گفت تلفن براشون اومده که به شدت مضطرب شدن و عذرخواهی کردن و علی رضا هم بردن. چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم اون نحس هم رفته. تو ماشین بابا گفت که گویا چند روزی محرمیتون عقب افتاده و دلیلش رو نمیدونن. بابا کمی نگران بود ولی چیزی نگفت. رسیدیم خونه مستقیم رفتم تو اتاق و بدون خوردن چیزی انقدر به آینده فکر کردم تا گیج شدم. فک کنم اثرات سرم و آرامبخش هایی بود که زده بودن بهم که خوابم برد. سه روزی از این ماجرا می‌گذشت و تو این سه روز فقط روزی یه بار مادر علی رضا زنگ زده بود و حال منو پرسیده بود و تنها حرفی که به مامان زده بود این بود که مشکل بزرگی براشون پیش اومده و تا وقتی اون رو برطرف کنن من استراحت کنم بعد بیان برای نامزدی چقدر خوشحال بودم از این بابت و چقدر بابا حرص میخورد و نگران بود هر چقدر هم سعی میکردم نشون بودم ن خوشحالم از این بابت انگار نه انگار . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بلاخره بعد از سه روز ساعت ۹ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد. مامان رفت تلفن رو برداشت و از احوال پرسیش فهمیدیم که مامان علی رضا است. من برام پشیزی ارزش نداشت ولی بابا داشت بال بال میزد بفهمه چی میگن. مامان که تلفن رو قطع کرد گفت : زینب خانوم معذرت خواهی کرد و گفت همین الان میخوان بیان خونمون بابا : الان؟ واسه چی؟ چرا این موقع؟ مامان : فقط گفت یه اتفاقی افتاده که ما به عنوان خانواده عروسشون باید بدونیم. مامان بعد از زدن این حرف با دست به من اشاره کرد و گفت : برو اون کت شلوار زرشکیتو بپوش و شال سفیدی بنداز چادر رنگی سفیدت هم فراموش نشه. دستی هم به صورتت بکش کرمی رژلبی چیزی بزن. اومدم اعتراض کنم که متوجه شد و پیش دستی کرد اومد کنارم هولم داد به طرف اتاقم و انگشتشو به علامت سکوت گذاشت رو بینیش. با حرص و ناراحتی رفتم تو اتاق و نشستم جلو آینه بماند که به چه سختی آماده شدم بماند که با بغض لباس مورد علاقمو پوشیدم. بماند که به خاطر آرایش نکردن کلی حرف از مامانم شنیدم و به زور یه برق لب زدم. بماند که با قلب شکسته نشستم رو مبل و صدای در شنیدم. بماند که به زور از جام بلند شدم و سلام کردم. بعد از سلام کردن با پدر و مادرش خون نحسش با دست گل اومد تو و گل رو گرفت جلوم و گفت : _با عشق تقدیم به خانوم عوضی به زور یه لبخند زدم و تشکر کردم که چشمم خورد به یه پسری که پشت سر علی رضا بود و بعد از علی رضا وارد شد. گستاخانه زل زد تو چشام و سلام کرد من با صدای آروم جوابشو دادم و بعد از سلام علیک همه نشستیم رو مبل ها. من دقیقا رو به رو اون پسر بودم. پسر حدودا ۲۷ ساله با قد بلند که من حدس میزدم تا سینه اش باشم. هیکل ورزشکاری از اونایی که هم دخترا دیوونش میشن. هه! فرصت عاشق شدن هم به من ندادن. پسر چشم و ابرو مشکی، چشمای درشت و بی نهایت جذاب. بینی متوسط مناسب با صورتش، صورت گرد تمیز بدون یه تار مو. پوست گندمی و لبای قلوه ای مردونه. زیادی جذاب بود. شلوار لی تنگ آبی پررنگ و پیراهن سفیدش بی نهایت خوشتیپش کرده بود. یعنی کی بود؟؟؟ . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
کلبه احزان شود روزی گلستان
خدا رو چه دیدی...؟
♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_11 علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 با شنیدن صدای بابای علی رضا دست از نگاه کردن زیر چشمی پسره برداشتم و از فوضولی زیاد گوش سپردم به حرفایی که هر لحظه با شنیدنشون بیشتر تعجب میکردم. حاج مهدی : مستقیم میرم سر اصل مطلب و دلیل اصلی بودن یهوییمون رو میگم این آقا ( با دست به پسر جذابه اشاره کرد ) پسر بنده هستن علیسان ما کلا دو تا فرزند داریم هر دو پسر که آشنا و اطرافیان دور از وجود علیسان بی خبر هستن؛ دلیلش هم این هست که من ایشون رو از خونه طرد کرده بودم ولی حالا پذیرفتم و با بودنش کنار اومدم. این آقا از بچگی عاشق خوانندگی بود ولی من اجازه نمیدادم تا اینکه بلافاصله بعد از تموم شدن درسش معافی گرفت به خاطر یه مشکلی و تا به خودمون بیایم رفت کانادا؛ تا یه مدت حدود ۸ ماه هیچ خبری ازش نداشتیم و خیلی دنبالش گشتیم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت : شما نذاشتید من خواننده شم نخواستید به خاطر آبروتون فکر میکردید خواننده بودن جرمه! منم فرار کردم الان هم کانادا هستم و اسپانسر دارم ۴ ماه روی صدام کار کردم و ۴ ماه که خواننده شدم، به حدی زیبا و خوب میخونم که توی همین ۴ ماه سه آهنگ دادم و معروف شدم نیازی هم به کسی ندارم شما هم اگر خیلی ترس از ریخته شدن آبروتون دارید به همه بگید علیسان مرد اسم و فامیلم رو تغییر دادم و تا چند وقت دیگه شهروند کانادا میشم. بعد از زدن این حرف هم خدافظی کرد ک دیگه خبری ازش نداشتیم. وقتی فهمیدم خواننده شده به حدی عصبی و خشمگین بودم که اتمام حجت کردم و دیگه به هیچ کس اجازه ندادم اسمی از علیسان ببره. تقریبا ۴ ماهی که گذشت یه روز که برگشتم مادرش گفت که علیسان زنگ زده و از حالش خبر داده و گفته شهروند کانادا شده. گفته بود خواننده معروف و محبوبی شده و حالا هر وقت بهش اجازه بدیم میاد برای پا بوسی و رفع دل تنگی. پا گذاشتم روی حس پدرانم و گفتم دیگه هیچی از علیسان به من نگن! کماکان مادر و برادرش باهاش در ارتباط بودن تا اینکه علی رضا بهش میگه میخواد متاهل بشه و آقا بعد از . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
در اثنای نبودنت می‌توانم‌ به جای هردویمان نگاه کنم به جای هردویمان لمس کنم به جای هردویمان بشنوم یک چشم برای دیدن یک دست برای لمس کردن و یک گوش برای شنیدن کافی‌ست مابقی، به چه کار " یک " آدم می‌آید؟ فراتر از آن‌ها قصد دارم... با یک قلب، هردویمان را دوست بدارم!
♡ مـــاهِ مــن ♡
در اثنای نبودنت می‌توانم‌ به جای هردویمان نگاه کنم به جای هردویمان لمس کنم به جای هردویمان بشنوم یک
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 _بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کنه. دلیل سه روز نبودنمون بحث و مشکل من با علیسان بود که تقریبا رفع شد چون؛ اون رو قرار نیست به عنوان برادر علی رضا معرفی کنم و همه فکر میکنن دوست علی رضا است. آترین راسل ( با پوزخند ادامه داد ) خواننده معروف و محبوب کانادا... از شنیدن حرفا هنگ کرده بودم و توی مخم نمی گنجید اصلا باور کردنی نبود. برای یه لحظه فقط یه لحظه گفتم یعنی بهم کمک میکنه؟ سریع این تفکر رو پس زدم و گوش سپردم به ادامه حرف ها پدر علی رضا : امشب اومدیم تا هم این موضوع رو با شما در میان بذاریم و هم تاریخ عقد رو مشخص کنیم هر چه زودتر عقد کنن بهتره. بابا : من در جایگاهی نیستم که راجب پسرتون و ماجراها نظر بدم همین که مارو آگاه کردین کافی هست؛ برای تاریخ عقد هم هر چی خودتون صلاح بدونید پدر علی رضا : اگر موافق باشید آخر هفته آینده یعنی ۱۰ روز دیگه جشن بزرگی برای عقدشون توی باغ بگیریم و هر کی رو دوست دارید دعوت کنید توی این ۱۰ روز هم این دو نفر کارای خرید عقد و چیز هایی که لازم هست رو انجام بدن. همه موافقت کردن و دهنشون رو شیرین کردن. تنها کسی که ناراحت یه گوشه نشسته بود و نظاره گر بود من بودم منی که قرار بود با علی رضا زندگی کنم ولی! هیچ حق انتخابی نداشتم. با شنیدن صدای علیسان سرمو بالا گرفتم که متوجه شدم همه رفتن سر میز شام اینکه متوجه نشده بودم چندان عجیب نبود. علیسان : نمیخوای بیای شام بخوری خانم کوچولو؟ _هاااا؟ چرا چرا ببخشید متوجه نشدم. علیسان : از چیزی ناراحتی؟ انگار از تاریخ عقد خوشحال نشدی میخوای به علی رضا بگم عقب تر بندازه؟ _نه من کی باشم که دخالت کنم یا نظر بدم یهو جلوی دهنم رو گرفتم و بلند شدم سریع برم که گفت : _یعنی چی؟ تو قراره ازدواج کنی قراره یه عمر زندگی کنی معلوم هست که نظر تو مهم تر از همه است چیزی نگفتم و بدو به طرف میز شام رفتم . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_14 _بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کن
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 اون شب با نگاه های گاه و بیگاه علیسان به دلربا و حرفای پوچ بیهوده علی رضا کنار گوش دلربا گذشت. از فردای اون روز علی رضا هر روز صبح میومد دنبال دلربا و میبردش برای انتخاب باغ، آرایشگاه، لباس و طلا و زیور آلات، پوشاک و لوازم آرایش و و و... دلربا مانند ربات فقط به گفته ها گوش میکرد و عمل میکرد بی هیچ حرف و اعتراضی زیرا که میدونست اعتراض و ناراحتی به جایی نمیرسه اما از اون طرف! آتزین که هر روز دلربا رو میدید متوجه شده بود که دلربا راضی به این وصلت نیست نه اینکه واضح بود نه آترین بسیار زیرک و باهوش بود؛ به سبب درسی که خوانده بود به راحتی میتونست تشخیص بده اخلاق و رفتار و رضایت افراد رو؛ به راحتی میتونست در دل کسی جا باز کنه و یا یکی رو از خودش متنفر کنه. تنها سه روز به مراسم عقد مانده بود. همه خانه حاج محمود جمع شده بودن و در حال بگو بخند بودن به جز دلربا که در هیچ بحثی شرکت نمیکرد ک گوشه ای نشسته بود. علی رضا تلاش میکرد دلربا رو از حالت دمق و ناراحتی در بیاره ولی نمی تونست دلربا نمیذاشت. تمام غصه دلربا این بود که سه روز دیگه رسمی و شرعی زن کسی میشد که هوسران و هیز است. هر چقدر فکر میکرد راه چاره پیدا نمیکرد، بلاخره علی رضا بیخیال شد و جاش رو عوض کرد که آترین از فرصت استفاده کرد و کنار دلربا نشست. میخواست با دلربا حرف بزنه و دلیل ناراضی بودنش رو متوجه بشه دلش میخواست این دختر بچه ناز رو ار مخمصه نجات بده و اصلا براش مهم نبود که این دختر بچه قرار بود زن برادرش بشه. با بلند شدن علی رضا از کنارم برادرش آترین کنارم نشست، خودش خواسته بود که آترین صداش کنیم هر چند برای من فرقی نداشت. عادی نگاهش کردم که گفت : _دلربا؟ غم چشمات برای چیه؟ چرا هیچ ذوق و شوقی مثل دخترایی که میخوان متاهل بشن نداری چرا هیچ حرفی نمیزنی و هیچ نظری نمیدی؟ نگو به این وصلت راضی هستی که باورم نمیشه! بخدا میخوام کمکت کنم فقط باهام حرف بزن نه به عنوان برادر علی رضا به عنوان یه مشاور دوست راهنما هر چیزی که دست داری فقط تا دیر نشده باهام حرف بزن . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
اگر قصد رفتن دارید به بدترین شکل ممکن دلش رابشکنید و بروید شاید برنجد درد بکشد گریه کند اما دیگر دلتنگتان نمیشود باور کنید دلتنگی ازهر درد بی‌درمان دیگری بدتر است 💜 💜