♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_11 علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_13
با شنیدن صدای بابای علی رضا دست از نگاه کردن زیر چشمی پسره برداشتم و از فوضولی زیاد گوش سپردم به حرفایی که هر لحظه با شنیدنشون بیشتر تعجب میکردم.
حاج مهدی : مستقیم میرم سر اصل مطلب و دلیل اصلی بودن یهوییمون رو میگم این آقا ( با دست به پسر جذابه اشاره کرد ) پسر بنده هستن
علیسان ما کلا دو تا فرزند داریم هر دو پسر که آشنا و اطرافیان دور از وجود علیسان بی خبر هستن؛
دلیلش هم این هست که من ایشون رو از خونه طرد کرده بودم ولی حالا پذیرفتم و با بودنش کنار اومدم.
این آقا از بچگی عاشق خوانندگی بود ولی من اجازه نمیدادم تا اینکه بلافاصله بعد از تموم شدن درسش معافی گرفت به خاطر یه مشکلی و تا به خودمون بیایم رفت کانادا؛
تا یه مدت حدود ۸ ماه هیچ خبری ازش نداشتیم و خیلی دنبالش گشتیم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت : شما نذاشتید من خواننده شم نخواستید به خاطر آبروتون فکر میکردید خواننده بودن جرمه!
منم فرار کردم الان هم کانادا هستم و اسپانسر دارم ۴ ماه روی صدام کار کردم و ۴ ماه که خواننده شدم،
به حدی زیبا و خوب میخونم که توی همین ۴ ماه سه آهنگ دادم و معروف شدم نیازی هم به کسی ندارم شما هم اگر خیلی ترس از ریخته شدن آبروتون دارید به همه بگید علیسان مرد اسم و فامیلم رو تغییر دادم و تا چند وقت دیگه شهروند کانادا میشم.
بعد از زدن این حرف هم خدافظی کرد ک دیگه خبری ازش نداشتیم.
وقتی فهمیدم خواننده شده به حدی عصبی و خشمگین بودم که اتمام حجت کردم و دیگه به هیچ کس اجازه ندادم اسمی از علیسان ببره.
تقریبا ۴ ماهی که گذشت یه روز که برگشتم مادرش گفت که علیسان زنگ زده و از حالش خبر داده و گفته شهروند کانادا شده.
گفته بود خواننده معروف و محبوبی شده و حالا هر وقت بهش اجازه بدیم میاد برای پا بوسی و رفع دل تنگی.
پا گذاشتم روی حس پدرانم و گفتم دیگه هیچی از علیسان به من نگن!
کماکان مادر و برادرش باهاش در ارتباط بودن تا اینکه علی رضا بهش میگه میخواد متاهل بشه و آقا بعد از . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
در اثنای نبودنت
میتوانم به جای هردویمان نگاه کنم
به جای هردویمان لمس کنم
به جای هردویمان بشنوم
یک چشم برای دیدن
یک دست برای لمس کردن
و یک گوش برای شنیدن کافیست
مابقی، به چه کار " یک " آدم میآید؟
فراتر از آنها
قصد دارم...
با یک قلب،
هردویمان را دوست بدارم!
#رضوان_شبان
♡ مـــاهِ مــن ♡
در اثنای نبودنت میتوانم به جای هردویمان نگاه کنم به جای هردویمان لمس کنم به جای هردویمان بشنوم یک
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_14
_بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کنه.
دلیل سه روز نبودنمون بحث و مشکل من با علیسان بود که تقریبا رفع شد چون؛
اون رو قرار نیست به عنوان برادر علی رضا معرفی کنم و همه فکر میکنن دوست علی رضا است.
آترین راسل ( با پوزخند ادامه داد ) خواننده معروف و محبوب کانادا...
از شنیدن حرفا هنگ کرده بودم و توی مخم نمی گنجید اصلا باور کردنی نبود.
برای یه لحظه فقط یه لحظه گفتم یعنی بهم کمک میکنه؟
سریع این تفکر رو پس زدم و گوش سپردم به ادامه حرف ها
پدر علی رضا : امشب اومدیم تا هم این موضوع رو با شما در میان بذاریم و هم تاریخ عقد رو مشخص کنیم هر چه زودتر عقد کنن بهتره.
بابا : من در جایگاهی نیستم که راجب پسرتون و ماجراها نظر بدم همین که مارو آگاه کردین کافی هست؛
برای تاریخ عقد هم هر چی خودتون صلاح بدونید
پدر علی رضا : اگر موافق باشید آخر هفته آینده یعنی ۱۰ روز دیگه جشن بزرگی برای عقدشون توی باغ بگیریم و هر کی رو دوست دارید دعوت کنید
توی این ۱۰ روز هم این دو نفر کارای خرید عقد و چیز هایی که لازم هست رو انجام بدن.
همه موافقت کردن و دهنشون رو شیرین کردن.
تنها کسی که ناراحت یه گوشه نشسته بود و نظاره گر بود من بودم منی که قرار بود با علی رضا زندگی کنم ولی!
هیچ حق انتخابی نداشتم.
با شنیدن صدای علیسان سرمو بالا گرفتم که متوجه شدم همه رفتن سر میز شام اینکه متوجه نشده بودم چندان عجیب نبود.
علیسان : نمیخوای بیای شام بخوری خانم کوچولو؟
_هاااا؟ چرا چرا ببخشید متوجه نشدم.
علیسان : از چیزی ناراحتی؟ انگار از تاریخ عقد خوشحال نشدی میخوای به علی رضا بگم عقب تر بندازه؟
_نه من کی باشم که دخالت کنم یا نظر بدم
یهو جلوی دهنم رو گرفتم و بلند شدم سریع برم که گفت :
_یعنی چی؟ تو قراره ازدواج کنی قراره یه عمر زندگی کنی معلوم هست که نظر تو مهم تر از همه است
چیزی نگفتم و بدو به طرف میز شام رفتم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_14 _بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کن
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_15
#راوی
اون شب با نگاه های گاه و بیگاه علیسان به دلربا و حرفای پوچ بیهوده علی رضا کنار گوش دلربا گذشت.
از فردای اون روز علی رضا هر روز صبح میومد دنبال دلربا و میبردش برای انتخاب باغ، آرایشگاه، لباس و طلا و زیور آلات، پوشاک و لوازم آرایش و و و...
دلربا مانند ربات فقط به گفته ها گوش میکرد و عمل میکرد بی هیچ حرف و اعتراضی زیرا که میدونست اعتراض و ناراحتی به جایی نمیرسه اما از اون طرف!
آتزین که هر روز دلربا رو میدید متوجه شده بود که دلربا راضی به این وصلت نیست نه اینکه واضح بود نه آترین بسیار زیرک و باهوش بود؛
به سبب درسی که خوانده بود به راحتی میتونست تشخیص بده اخلاق و رفتار و رضایت افراد رو؛
به راحتی میتونست در دل کسی جا باز کنه و یا یکی رو از خودش متنفر کنه.
تنها سه روز به مراسم عقد مانده بود. همه خانه حاج محمود جمع شده بودن و در حال بگو بخند بودن به جز دلربا که در هیچ بحثی شرکت نمیکرد ک گوشه ای نشسته بود.
علی رضا تلاش میکرد دلربا رو از حالت دمق و ناراحتی در بیاره ولی نمی تونست دلربا نمیذاشت.
تمام غصه دلربا این بود که سه روز دیگه رسمی و شرعی زن کسی میشد که هوسران و هیز است.
هر چقدر فکر میکرد راه چاره پیدا نمیکرد، بلاخره علی رضا بیخیال شد و جاش رو عوض کرد که آترین از فرصت استفاده کرد و کنار دلربا نشست.
میخواست با دلربا حرف بزنه و دلیل ناراضی بودنش رو متوجه بشه دلش میخواست این دختر بچه ناز رو ار مخمصه نجات بده و اصلا براش مهم نبود که این دختر بچه قرار بود زن برادرش بشه.
#دلربا
با بلند شدن علی رضا از کنارم برادرش آترین کنارم نشست، خودش خواسته بود که آترین صداش کنیم هر چند برای من فرقی نداشت.
عادی نگاهش کردم که گفت :
_دلربا؟ غم چشمات برای چیه؟ چرا هیچ ذوق و شوقی مثل دخترایی که میخوان متاهل بشن نداری چرا هیچ حرفی نمیزنی و هیچ نظری نمیدی؟
نگو به این وصلت راضی هستی که باورم نمیشه!
بخدا میخوام کمکت کنم فقط باهام حرف بزن نه به عنوان برادر علی رضا به عنوان یه مشاور دوست راهنما هر چیزی که دست داری فقط تا دیر نشده باهام حرف بزن . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
اگر قصد رفتن دارید
به بدترین شکل ممکن دلش رابشکنید و بروید
شاید برنجد
درد بکشد
گریه کند
اما دیگر دلتنگتان نمیشود
باور کنید دلتنگی
ازهر درد بیدرمان دیگری بدتر است
💜 #متن_نوشتهای_دلتنگی💜
#یـکشنـبـہ_دوم_آذر_مـاه
⋆ آذر مـاهـی جـــــان ⋆
بـرایـت آرزو دارم ؛
سلامــتی ، آرامـش
شادی و عاقبت بخیـری
در تقدیـرت بـاشـد
" تــولـدت مبـارڪ "
◍⃟♥️ @mah_roman
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
#پارت_16
خیلی عادی نگاهش کردم و منتظر بودم تا حرفشو ادامه بده؛
آترین : دلربا اینجوری که نگاه میکنی فکر میکنم اصلا یه دختر ۱۶ ساله نیستی حس میکنم ظاهرت فقط ۱۶ ساله هست بیا به من بگو بخدا میخوام کمکت کنم بهت قول شرف میدم فقط و فقط نیتم کمک کردنه.
منتظر بهم چشم دوخت!
دلربا : اوکی الان میگی چیکار کنم چی میخوای بشنوی؟
آترین : درد دلتو مشکلی که باهاش داری دست و پنجه نرم میکنی و دم نمیزنی.
من به علیرضا گفتم باهاش حرف زدم گفت دلربا منو میخواد بچست هنوز درک اونجوری نداره.
گفتم بابا این دختر هیچ حسی نداره گفت نه منو میخواد
بخدا قسم بدونم نمیخوای یا به وصلت با علیرضا راضی نیستی خرابش میکنم کمکت میکنم فقط بگو
_اصلا حوصله ندارم؛ نظر من هم مهم نیست من بخوام یا نخوام باید ازدواج کنم پس فهمیدنش چه فرقی به حال تو میکنه؟
آترین : پس نمیخوای!
_گفتم که فرقی نداره نظر من ملاک نیست حرف من مهم نیست انگار خانواده ها میخوان وصلت کنن زندگی کنن نه من پس حرف نزنم سنگین تر هستم.
آترین : فردا یه جور بپیچون تایمش امشب بهت میگم مشخص میکنم فردا باهم حرف میزنیم
با تردید بهش نگاه کردم که گفت :
_دلربا بهت قول مردونه میدم هیچ کس نمیفهمه رو قولم به عنوان خواننده حساب کن نه پسر این خانواده
فقط بیا باهات حرف بزنم فقط مطمئن شم نمیخوای کمکت میکنم قول میدم.
خواستم جواب بدم که نگاهم خورد به علی رضایی که زوم بود روی دهن من. با ترس نگاهی به آترین انداختم که سری تکون داد و آروم چشاشو باز و بسته کرد.
آترین بلند شد و به ثانیه نکشیده علی رضا نشست کنارم.
علی رضا : یه ساعت با آترین چی می گفتی ها؟ چیکارت داشت؟ با من به زور حرف میزنی با آترین...
صدای زنگ گوشیش مانع ادامه حرف زدنش شد. نگاهی به گوشیش انداختم که سریع قطع کرد و روشو کرد سمت من.
با صدای آروم و نگاهی خنثی گفتم :
_نترس جواب بده به کسی چیزی نمیگم خودم هم کاریت ندارم
علی رضا : چی میگی از چی بترسم چرا چرت و پرت تحویلم میدی؟
_مگه همون نبود که به خاطر بیمارستان اومدنت بردیش خرید تا بهت گیر نده و برای قهر نکردنش درخواست بیرون رفتن و خوش گذرونی دادی؟! . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
”هواتو دارم”
چقدر جمله ی محکمیه نه؟
یه جهان دلگرمی توش هست، دل آدم رو بدجوری قرص میکنه..
این جمله رو بهت گفت تا بهت بفهمونه تحت هر شرایطی کنارت هستم
قدر این جمله و اون آدم رو بدون رفیق! 💛
#عاشقانه
Life is a reflection of our thoughts ...
Think about what you want
زندگی بازتاب اندیشه ماست
به آنچه می خواهی بیندیش
✨ @mah_roman
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_17
علی رضا هنگ کرده فقط نگام میکرد.
_چیه؟ چرا حرف نمیزنی؟ چیزی نداری بگی؟ اشکال نداره من از همه چیز خبر دارم فکر نکنم خر هستم یا میتونی خرم کنی؛
فقط حرفم اینه تو که با دختر تو رابطه ای تو که دوسش داری عزیزم و گلم از دهنت نمیوفته چرا اومدی خاستگاری من؟
چرا میخوای منو بدبخت کنی؟ من چه هیزم تری بهت فروختم؟
تروخدا بیخیال من شو تا قبل از اینکه کارت دعوت پخش کنیم همین امشب بیخیال من شو بزار با خیال راحت به درس و زندگیم برسم؛
حاضرم هزار جور حرف بشنوم توهین کنن تحقیر بشم تهمت بزنن ولی نخوام با تو باشم به تو محرم شم!
بیخیالم شو بزن زیر همه چیز و برو.
اینبار دارم ازت خواهش میکنم.
علی رضا : هیس! برات توضیح میدم دلربا؛ من زیر هیچی نمیزنم تو باااااید ماله من بشی باید با من باشی باید بچه های من تو شکم تو بزرگ بشن تو پاکی من زن پاک میخوام نه کسی که هر دقیقه تو بغل یکی هست یا به خاطر پول حاضره پاکیشو زیر سوال ببره دیگه هم تموم کن این بحثو فردا هم میام دنبالت بریم برای پخش کارتا.
_من فردا نمیام میخوام برم جایی!
علی رضا : کجا میخوای بری؟ خب باهم میریم هر جا بخوای بری میرسونمت نخوای نمیمونم بعدش میام دنبالت خوبه؟
_گفتم فردا میخوام برم جایی دیوونم نکن خودم میخوام برم.
علی رضا : فردا صبح که اومدم دنبالت راجبش حرف میزنیم
با صدای آروم گفتم هه! منتظر باش تا بیام
علی رضا : چی؟ چیزی گفتی؟
_نه، پاشو برو پیش آقایون چرا چسبیدی به من پاشو آفرین
با تعجب نگاهی بهم کرد بعد لبخندی زد و رفت کنار بابام نشست. سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو آوردم بالا که دیدم آترین داره نگاهم میکنه وقتی دید متوجهش شدم به گوشیش اشاره کرد و لب زد :
_چک کن!
سریع گوشیمو از کنارم برداشتم که صفحه اش روشن شد، از شماره ناشناس :
فردا ساعت ۷:۳۰ صبح کوچه کناری جلو در کرمی منتظرتم با ماشین دیر نکن به یه بهونه بپیچون . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
چشمان تو تعبیر بهارانه ی عشق
جان و دل بیقرار تو؛ خانه ی عشق
مردم همگی شدند دیوانه یار
امّا تو شدی عاشق دیوانه ی عشق
————💞—💞————
#عاشقانه
نمی دانم
تو را به اندازهی نفسم دوست دارم
یا نفسم را به اندازهی تو!؟
نمی دانم ..
چون تو را دوست دارم نفس می کشم
یا نفس می کشم که تو را دوست بدارم!؟
نمی دانم ..
زندگیام تکرار دوست داشتن توست،
یا تکرار دوست داشتن تو، زندگی ام !
تنها می دانم:
که دوست داشتنت
لحظه، لحظه، لحظهی زندگی ام را می سازد
و عشقت
ذره، ذره، ذره ی وجودم را !❤️
💫