♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_11 علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_13
با شنیدن صدای بابای علی رضا دست از نگاه کردن زیر چشمی پسره برداشتم و از فوضولی زیاد گوش سپردم به حرفایی که هر لحظه با شنیدنشون بیشتر تعجب میکردم.
حاج مهدی : مستقیم میرم سر اصل مطلب و دلیل اصلی بودن یهوییمون رو میگم این آقا ( با دست به پسر جذابه اشاره کرد ) پسر بنده هستن
علیسان ما کلا دو تا فرزند داریم هر دو پسر که آشنا و اطرافیان دور از وجود علیسان بی خبر هستن؛
دلیلش هم این هست که من ایشون رو از خونه طرد کرده بودم ولی حالا پذیرفتم و با بودنش کنار اومدم.
این آقا از بچگی عاشق خوانندگی بود ولی من اجازه نمیدادم تا اینکه بلافاصله بعد از تموم شدن درسش معافی گرفت به خاطر یه مشکلی و تا به خودمون بیایم رفت کانادا؛
تا یه مدت حدود ۸ ماه هیچ خبری ازش نداشتیم و خیلی دنبالش گشتیم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت : شما نذاشتید من خواننده شم نخواستید به خاطر آبروتون فکر میکردید خواننده بودن جرمه!
منم فرار کردم الان هم کانادا هستم و اسپانسر دارم ۴ ماه روی صدام کار کردم و ۴ ماه که خواننده شدم،
به حدی زیبا و خوب میخونم که توی همین ۴ ماه سه آهنگ دادم و معروف شدم نیازی هم به کسی ندارم شما هم اگر خیلی ترس از ریخته شدن آبروتون دارید به همه بگید علیسان مرد اسم و فامیلم رو تغییر دادم و تا چند وقت دیگه شهروند کانادا میشم.
بعد از زدن این حرف هم خدافظی کرد ک دیگه خبری ازش نداشتیم.
وقتی فهمیدم خواننده شده به حدی عصبی و خشمگین بودم که اتمام حجت کردم و دیگه به هیچ کس اجازه ندادم اسمی از علیسان ببره.
تقریبا ۴ ماهی که گذشت یه روز که برگشتم مادرش گفت که علیسان زنگ زده و از حالش خبر داده و گفته شهروند کانادا شده.
گفته بود خواننده معروف و محبوبی شده و حالا هر وقت بهش اجازه بدیم میاد برای پا بوسی و رفع دل تنگی.
پا گذاشتم روی حس پدرانم و گفتم دیگه هیچی از علیسان به من نگن!
کماکان مادر و برادرش باهاش در ارتباط بودن تا اینکه علی رضا بهش میگه میخواد متاهل بشه و آقا بعد از . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
در اثنای نبودنت
میتوانم به جای هردویمان نگاه کنم
به جای هردویمان لمس کنم
به جای هردویمان بشنوم
یک چشم برای دیدن
یک دست برای لمس کردن
و یک گوش برای شنیدن کافیست
مابقی، به چه کار " یک " آدم میآید؟
فراتر از آنها
قصد دارم...
با یک قلب،
هردویمان را دوست بدارم!
#رضوان_شبان
♡ مـــاهِ مــن ♡
در اثنای نبودنت میتوانم به جای هردویمان نگاه کنم به جای هردویمان لمس کنم به جای هردویمان بشنوم یک
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_14
_بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کنه.
دلیل سه روز نبودنمون بحث و مشکل من با علیسان بود که تقریبا رفع شد چون؛
اون رو قرار نیست به عنوان برادر علی رضا معرفی کنم و همه فکر میکنن دوست علی رضا است.
آترین راسل ( با پوزخند ادامه داد ) خواننده معروف و محبوب کانادا...
از شنیدن حرفا هنگ کرده بودم و توی مخم نمی گنجید اصلا باور کردنی نبود.
برای یه لحظه فقط یه لحظه گفتم یعنی بهم کمک میکنه؟
سریع این تفکر رو پس زدم و گوش سپردم به ادامه حرف ها
پدر علی رضا : امشب اومدیم تا هم این موضوع رو با شما در میان بذاریم و هم تاریخ عقد رو مشخص کنیم هر چه زودتر عقد کنن بهتره.
بابا : من در جایگاهی نیستم که راجب پسرتون و ماجراها نظر بدم همین که مارو آگاه کردین کافی هست؛
برای تاریخ عقد هم هر چی خودتون صلاح بدونید
پدر علی رضا : اگر موافق باشید آخر هفته آینده یعنی ۱۰ روز دیگه جشن بزرگی برای عقدشون توی باغ بگیریم و هر کی رو دوست دارید دعوت کنید
توی این ۱۰ روز هم این دو نفر کارای خرید عقد و چیز هایی که لازم هست رو انجام بدن.
همه موافقت کردن و دهنشون رو شیرین کردن.
تنها کسی که ناراحت یه گوشه نشسته بود و نظاره گر بود من بودم منی که قرار بود با علی رضا زندگی کنم ولی!
هیچ حق انتخابی نداشتم.
با شنیدن صدای علیسان سرمو بالا گرفتم که متوجه شدم همه رفتن سر میز شام اینکه متوجه نشده بودم چندان عجیب نبود.
علیسان : نمیخوای بیای شام بخوری خانم کوچولو؟
_هاااا؟ چرا چرا ببخشید متوجه نشدم.
علیسان : از چیزی ناراحتی؟ انگار از تاریخ عقد خوشحال نشدی میخوای به علی رضا بگم عقب تر بندازه؟
_نه من کی باشم که دخالت کنم یا نظر بدم
یهو جلوی دهنم رو گرفتم و بلند شدم سریع برم که گفت :
_یعنی چی؟ تو قراره ازدواج کنی قراره یه عمر زندگی کنی معلوم هست که نظر تو مهم تر از همه است
چیزی نگفتم و بدو به طرف میز شام رفتم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_14 _بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کن
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_15
#راوی
اون شب با نگاه های گاه و بیگاه علیسان به دلربا و حرفای پوچ بیهوده علی رضا کنار گوش دلربا گذشت.
از فردای اون روز علی رضا هر روز صبح میومد دنبال دلربا و میبردش برای انتخاب باغ، آرایشگاه، لباس و طلا و زیور آلات، پوشاک و لوازم آرایش و و و...
دلربا مانند ربات فقط به گفته ها گوش میکرد و عمل میکرد بی هیچ حرف و اعتراضی زیرا که میدونست اعتراض و ناراحتی به جایی نمیرسه اما از اون طرف!
آتزین که هر روز دلربا رو میدید متوجه شده بود که دلربا راضی به این وصلت نیست نه اینکه واضح بود نه آترین بسیار زیرک و باهوش بود؛
به سبب درسی که خوانده بود به راحتی میتونست تشخیص بده اخلاق و رفتار و رضایت افراد رو؛
به راحتی میتونست در دل کسی جا باز کنه و یا یکی رو از خودش متنفر کنه.
تنها سه روز به مراسم عقد مانده بود. همه خانه حاج محمود جمع شده بودن و در حال بگو بخند بودن به جز دلربا که در هیچ بحثی شرکت نمیکرد ک گوشه ای نشسته بود.
علی رضا تلاش میکرد دلربا رو از حالت دمق و ناراحتی در بیاره ولی نمی تونست دلربا نمیذاشت.
تمام غصه دلربا این بود که سه روز دیگه رسمی و شرعی زن کسی میشد که هوسران و هیز است.
هر چقدر فکر میکرد راه چاره پیدا نمیکرد، بلاخره علی رضا بیخیال شد و جاش رو عوض کرد که آترین از فرصت استفاده کرد و کنار دلربا نشست.
میخواست با دلربا حرف بزنه و دلیل ناراضی بودنش رو متوجه بشه دلش میخواست این دختر بچه ناز رو ار مخمصه نجات بده و اصلا براش مهم نبود که این دختر بچه قرار بود زن برادرش بشه.
#دلربا
با بلند شدن علی رضا از کنارم برادرش آترین کنارم نشست، خودش خواسته بود که آترین صداش کنیم هر چند برای من فرقی نداشت.
عادی نگاهش کردم که گفت :
_دلربا؟ غم چشمات برای چیه؟ چرا هیچ ذوق و شوقی مثل دخترایی که میخوان متاهل بشن نداری چرا هیچ حرفی نمیزنی و هیچ نظری نمیدی؟
نگو به این وصلت راضی هستی که باورم نمیشه!
بخدا میخوام کمکت کنم فقط باهام حرف بزن نه به عنوان برادر علی رضا به عنوان یه مشاور دوست راهنما هر چیزی که دست داری فقط تا دیر نشده باهام حرف بزن . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
اگر قصد رفتن دارید
به بدترین شکل ممکن دلش رابشکنید و بروید
شاید برنجد
درد بکشد
گریه کند
اما دیگر دلتنگتان نمیشود
باور کنید دلتنگی
ازهر درد بیدرمان دیگری بدتر است
💜 #متن_نوشتهای_دلتنگی💜
#یـکشنـبـہ_دوم_آذر_مـاه
⋆ آذر مـاهـی جـــــان ⋆
بـرایـت آرزو دارم ؛
سلامــتی ، آرامـش
شادی و عاقبت بخیـری
در تقدیـرت بـاشـد
" تــولـدت مبـارڪ "
◍⃟♥️ @mah_roman
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
#پارت_16
خیلی عادی نگاهش کردم و منتظر بودم تا حرفشو ادامه بده؛
آترین : دلربا اینجوری که نگاه میکنی فکر میکنم اصلا یه دختر ۱۶ ساله نیستی حس میکنم ظاهرت فقط ۱۶ ساله هست بیا به من بگو بخدا میخوام کمکت کنم بهت قول شرف میدم فقط و فقط نیتم کمک کردنه.
منتظر بهم چشم دوخت!
دلربا : اوکی الان میگی چیکار کنم چی میخوای بشنوی؟
آترین : درد دلتو مشکلی که باهاش داری دست و پنجه نرم میکنی و دم نمیزنی.
من به علیرضا گفتم باهاش حرف زدم گفت دلربا منو میخواد بچست هنوز درک اونجوری نداره.
گفتم بابا این دختر هیچ حسی نداره گفت نه منو میخواد
بخدا قسم بدونم نمیخوای یا به وصلت با علیرضا راضی نیستی خرابش میکنم کمکت میکنم فقط بگو
_اصلا حوصله ندارم؛ نظر من هم مهم نیست من بخوام یا نخوام باید ازدواج کنم پس فهمیدنش چه فرقی به حال تو میکنه؟
آترین : پس نمیخوای!
_گفتم که فرقی نداره نظر من ملاک نیست حرف من مهم نیست انگار خانواده ها میخوان وصلت کنن زندگی کنن نه من پس حرف نزنم سنگین تر هستم.
آترین : فردا یه جور بپیچون تایمش امشب بهت میگم مشخص میکنم فردا باهم حرف میزنیم
با تردید بهش نگاه کردم که گفت :
_دلربا بهت قول مردونه میدم هیچ کس نمیفهمه رو قولم به عنوان خواننده حساب کن نه پسر این خانواده
فقط بیا باهات حرف بزنم فقط مطمئن شم نمیخوای کمکت میکنم قول میدم.
خواستم جواب بدم که نگاهم خورد به علی رضایی که زوم بود روی دهن من. با ترس نگاهی به آترین انداختم که سری تکون داد و آروم چشاشو باز و بسته کرد.
آترین بلند شد و به ثانیه نکشیده علی رضا نشست کنارم.
علی رضا : یه ساعت با آترین چی می گفتی ها؟ چیکارت داشت؟ با من به زور حرف میزنی با آترین...
صدای زنگ گوشیش مانع ادامه حرف زدنش شد. نگاهی به گوشیش انداختم که سریع قطع کرد و روشو کرد سمت من.
با صدای آروم و نگاهی خنثی گفتم :
_نترس جواب بده به کسی چیزی نمیگم خودم هم کاریت ندارم
علی رضا : چی میگی از چی بترسم چرا چرت و پرت تحویلم میدی؟
_مگه همون نبود که به خاطر بیمارستان اومدنت بردیش خرید تا بهت گیر نده و برای قهر نکردنش درخواست بیرون رفتن و خوش گذرونی دادی؟! . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
”هواتو دارم”
چقدر جمله ی محکمیه نه؟
یه جهان دلگرمی توش هست، دل آدم رو بدجوری قرص میکنه..
این جمله رو بهت گفت تا بهت بفهمونه تحت هر شرایطی کنارت هستم
قدر این جمله و اون آدم رو بدون رفیق! 💛
#عاشقانه
Life is a reflection of our thoughts ...
Think about what you want
زندگی بازتاب اندیشه ماست
به آنچه می خواهی بیندیش
✨ @mah_roman
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_17
علی رضا هنگ کرده فقط نگام میکرد.
_چیه؟ چرا حرف نمیزنی؟ چیزی نداری بگی؟ اشکال نداره من از همه چیز خبر دارم فکر نکنم خر هستم یا میتونی خرم کنی؛
فقط حرفم اینه تو که با دختر تو رابطه ای تو که دوسش داری عزیزم و گلم از دهنت نمیوفته چرا اومدی خاستگاری من؟
چرا میخوای منو بدبخت کنی؟ من چه هیزم تری بهت فروختم؟
تروخدا بیخیال من شو تا قبل از اینکه کارت دعوت پخش کنیم همین امشب بیخیال من شو بزار با خیال راحت به درس و زندگیم برسم؛
حاضرم هزار جور حرف بشنوم توهین کنن تحقیر بشم تهمت بزنن ولی نخوام با تو باشم به تو محرم شم!
بیخیالم شو بزن زیر همه چیز و برو.
اینبار دارم ازت خواهش میکنم.
علی رضا : هیس! برات توضیح میدم دلربا؛ من زیر هیچی نمیزنم تو باااااید ماله من بشی باید با من باشی باید بچه های من تو شکم تو بزرگ بشن تو پاکی من زن پاک میخوام نه کسی که هر دقیقه تو بغل یکی هست یا به خاطر پول حاضره پاکیشو زیر سوال ببره دیگه هم تموم کن این بحثو فردا هم میام دنبالت بریم برای پخش کارتا.
_من فردا نمیام میخوام برم جایی!
علی رضا : کجا میخوای بری؟ خب باهم میریم هر جا بخوای بری میرسونمت نخوای نمیمونم بعدش میام دنبالت خوبه؟
_گفتم فردا میخوام برم جایی دیوونم نکن خودم میخوام برم.
علی رضا : فردا صبح که اومدم دنبالت راجبش حرف میزنیم
با صدای آروم گفتم هه! منتظر باش تا بیام
علی رضا : چی؟ چیزی گفتی؟
_نه، پاشو برو پیش آقایون چرا چسبیدی به من پاشو آفرین
با تعجب نگاهی بهم کرد بعد لبخندی زد و رفت کنار بابام نشست. سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو آوردم بالا که دیدم آترین داره نگاهم میکنه وقتی دید متوجهش شدم به گوشیش اشاره کرد و لب زد :
_چک کن!
سریع گوشیمو از کنارم برداشتم که صفحه اش روشن شد، از شماره ناشناس :
فردا ساعت ۷:۳۰ صبح کوچه کناری جلو در کرمی منتظرتم با ماشین دیر نکن به یه بهونه بپیچون . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
چشمان تو تعبیر بهارانه ی عشق
جان و دل بیقرار تو؛ خانه ی عشق
مردم همگی شدند دیوانه یار
امّا تو شدی عاشق دیوانه ی عشق
————💞—💞————
#عاشقانه
نمی دانم
تو را به اندازهی نفسم دوست دارم
یا نفسم را به اندازهی تو!؟
نمی دانم ..
چون تو را دوست دارم نفس می کشم
یا نفس می کشم که تو را دوست بدارم!؟
نمی دانم ..
زندگیام تکرار دوست داشتن توست،
یا تکرار دوست داشتن تو، زندگی ام !
تنها می دانم:
که دوست داشتنت
لحظه، لحظه، لحظهی زندگی ام را می سازد
و عشقت
ذره، ذره، ذره ی وجودم را !❤️
💫
یکی باید باشه عین مولانا دوستت داشته باشه اون موقع که میگه:
ناز کنی ، نظـر کنی
قَهر کنی، ستم کنی
گر که جفا
گر که وفا
از تو حذَر نمیکنم!❤️
#ماهرمان
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_18
بعد از اون پیام از همه معذرت خواهی کردم و به بهونه خستگی و سر درد رفتم تو اتاق. نگاه های مامان و چشم غره هاش هم برام اصلا مهم نبود.
لباسام که عوض کردم رو تخت دراز کشیدم. فردا چجوری صبح زود برم بیرون به چه بهانه ای بپیچونم؟ اگر نذاشتن و علی رضا اومد؟
اصلا آترین چیکارم داره نکنه میخواد بلائی سرم بیاره؟
تابان خیلی خری خواننده معروف کانادا بیاد بلا سر تو بیاره اسکل! فقط میخواد کمکت کنه لگد نزن به بخت خودت.
انقدر به این چیزا فکر کردم که خوابم برد تو عالم خواب صدای خدافظیشون رو شنیدم.
و دوباره به خواب نازنینم ادامه دادم.
ساعت ۷ بود که از خواب بیدار شدم بدو بدو آماده شدم و ۷:۲۷ آروم آروم از در خونه خارج شدم خداروشکر مامان بابا خواب بودن.
همین که وارد کوچه شدم بدو بدو رفتم طرف کوچه کناری که سوناتا سفیدی دیدم.
جلو در کرمی که دیشب آترین گفته بود قرار داشت مطمئن شدم خودشه با دو خودمو به ماشین رسوندم و سریع سوار شدم.
_سلام صبح بخیر سریع بریم تا کسی ندیده همه خواب بودن نگفتم دارم میرم گوشی هم نیاوردم بعدش هم هر چی بشه برام مهم نیست اصلا ارزشی نداره برام.
آترین : علیک سلام صبح تو هم بخیر!
دختر جون وسط حرف زدنت یکم نفس بکش من نمیپرم وسط تا حرفات تموم نشه عجله نکن آروم باش.
خندیدم و راه افتاد تو راه باهم هیچ حرفی نزدیم چشامو بستم و خودمو سپردم به آترین.
برام سوال بود آدم به این پولداری چرا باید سوناتا سوار بشه جای بنز؟
تو فکر بودم که با توقف ماشین چشامو باز کردم و کنارمون کافه ای فوق العاده شیک و لاکچری طرح چوب دیدم.
آترین : پیاده شو بریم صبحانه بخوریم و حرف بزنیم همه چیز اینجا معرکس
_از کجا میدونی تو که خیلی وقته نیومدی ایران!
آترین : از اونجایی که این کافه ماله دوستمه و هر کسی اینجا نمیاد حالا پیاده شو کوچولو
_ایش من کوچولو نیستم
آترین : هستی عزیزم شک نکن
با تعجب نگاهش کردم؛ به من گفت عزیزم؟ واقعا؟
آترین . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
Beauty fades with time, but personality is forever!
زیبایی با گذر زمان کمرنگ می شه، ولی شخصیت آدم ها هميشگيه!
#سهشنـبـہ_چهـارم_آذر_مـاه
من مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست،
شعلهای ست
خورشیدِ روشنی ست
که میخوانَدَم مدام
اینجا درون سینهی من زخم کهنهای ست
که میکاهَدَم مدام...
💫
چند ثانیه به این متن فکر کن!
"امیدوارم هر جا که میروی؛
یک نفر مثل خودت سر راهت باشد"
این جمله میتونه زیباترین دعای خیر یا بدترین نفرین ممکن باشه
بنگر که برای تو دعاست یا نفرین
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_19
آترین : این طوری با این چشات نگام نکن، عزیزم تیکه کلامه بنده هست؛
حالا افتخار بده خانم و بیا وارد کافه بشیم.
_من تیپم مناسب اینجور جایی نیست مشکلی نداری؟ میخوای نریم؟ اگر یکی بشناستت با دختری به تیپ من زیاد جالب نیستا!
آترین : تیپت چشه؟ خیلی هم خوبه اصلا حرف دیگران مهم نیست که بیا بریم تو گرسنمه دختر.
با تعجب نگاهش کردم و دیگه چیزی نگفتم؛ قدم به قدم باهم وارد کافه شدیم. طرح چوب بود هم بیرونش هم داخلش و با رنگ های قرمز روشن کرده بودن فضارو.
تخت های کوچیک کوچیک با قالی های قرمز. فضای کوچیک و دنجی بود؛ به جز دوتا تخت بقیه اش خالی بود.
تا به خودم بیام همون دو تخت تمام افرادش برای ما یا بهتره بگم آترین از تخت بلند شدن و ایستادن.
آترین با همشون سلام احوال پرسی کرد ک با یکی از دخترا به درخواست دختره عکس گرفت.
بعد اومد کنار منی که هاج و واج دم در ایستاده بودم دستم رو گرفت.
منو با خودش کشید سمت یکی از تخت ها که آخرین بود و ته و پشتش یه پنجره کوچیک داشت.
وقتی نشستیم آروم پچ زدم :
_چرا دستمو گرفتی؟ تو نامحرمی برای من
آترین خنده ای کرد و گفت :
_بیخیال دختر جون تو جای بچه منی محرم نامحرمی رو موقعی قبول دارم که جای بچم نباشی و حسی بهت داشته باشم تو هم از این تفکرات نداشته باش
گارسون که اومد بعد از کلی احوال پرسی با آترین سفارش گرفت.
آترین صبحانه مخصوص کافه رو سفارش داد.
هر دوتا داداش هم صبحانه مخصوص میخوردن دس خوش.
گارسون که رفت گفتم :
_خب دلیل دعوتت؟ و دلیل اومدن من؟ نمیخوای حرف بزنی؟ قطعا نیومدیم فقط صبحانه بخوریم
آترین : آفرین تو چقدر باهوشی دختر جون.
بعد با انگشتش آروم زد به سرم و ادامه داد :
_دیشب هم بهت گفتم میدونم تو به این وصلت راضی نیستی و راهی جز پذیرفتن نداری ولی اگر خودت به من بگی و مطمئنم کنی که نمیخوای و همه کاری کردی . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_20
_چرا و به چه دلیل باید بهت اعتماد کنم؟
آترین : چرا و به چه دلیل نمیتونی اعتماد کنی؟
_از کجا معلوم...
نذاشتم حرفم تموم شه و گفت :
_یکم عقل نداشته ات رو به کار بنداز بچه جون من خواننده معروف و محبوب کانادا چرا باید بخوام سر تو یه الف بچه رو شیره بمالم یا گولت بزنم یا هر چیز دیگه ای؟
بازم با تردید نگاهش کردم که گفت :
_تا الان خواستم کمکت کنم اما از الان به بعد به من ربطی نداره صبحونه رو که بیارن می خوریم و میریم انشالله با داداشم خوشبخت بشی.
بعد از زدن این حرف روشو کرد سمت گارسونی که داشت میومد به طرف تخت ما و سینی بزرگی دستش بود.
بی هیچ حرف و نگاهی به من از گارسون تشکر کرد و شروع کرد به خوردن صبحانه.
ولی واقعا چقدر من خنگم! آخه چرا باید گولم بزنه یا به دروغ بخواد بهم نزدیک بشه؟ خب که چی بشه؟
خاک تو سر خنگ بدبختت تابان که لگد زدی به بخت برگشته خودت.
زود جمعش کن تا نزدم تک صورت جلو همه این آدما خاک تو سر خنگ!
آترین : چرا نمیخوری؟ بخور سریع تموم کنیم برگردیم.
_میشه حرف بزنیم؟
آترین : الان داریم چیکار میکنیم به نظرت؟
_نه! راجب اون مسئله خواستن و نخواستن برادرتون و اجباری بودن نبودن این ازدواج حرف بزنیم.
آترین : من حرفی ندارم؛ حرفی داری می شنوم!
زهرمار، لوس مسخره اه! حیف کارم گیره حیف وگرنه یکی میزدم تو سرت صدای...
آترین جفت پا پرید وسط تفکراتم و گفت :
_نه حرف میزنی نه میخوری چند چندی با خودت بچه جون؟ داداش مارو باش کیو میخواد بگیره.
_راستش من اصلا نمیخوام ازدواج کنم اگر یه روز هم بخوام آدمی مثل برادر شما رو نمیخوام که ادعای دین و مذهب میکنه ولی با صد نفر در ارتباطه،
آدمی که ۱۳ سال از من بزرگ تره و دست بزن داره،
آدمی که الان با وجود رسمی تر شدن رابطه من و خودش هنوز دنبال دخترای دیگست،
از همه مهم تر من آدم مذهبی نمیخوام من . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
من رفته ،
ما بی ما شده بود.
زیبایی تنها شده بود.
هر رودی ، دریا،
هر بودی ،
بودا شده بود...
👤سهراب سپهری 🌱 🌙
من پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام!
پری کوچک غمگینی که
شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه
به دنیا خواهد آمد...
👤فروغ فرخزاد 🍁
💛🎼
شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها،
تا فراترها رفت!
دره مهتاب اندود،
و چنان روشن کوه،
که خدا پیدا بود....
👤سهراب سپهری 🌱 🌙
💛🎼
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_21
_از همه مهم تر من آدم مذهبی نمیخوام، من تو خانواده مذهبی بزرگ شدم خانواده ای که به من اجازه خریدن یه لباس خواب نمیدادن چون میترسیدن،
میگفتن زشته عیبه خجالت بکش؛
من اجازه پوشیدن لباس رنگ روشن نداشتم و ندارم چون از نظر خانواده من جلب توجه میکنه،
پسرا بد نگاه میکنن و بقیه پشت سرم حرف میزنن.
خانواده من شور همه چیزو درآوردن و اغراق نمیکنم اگر بگم یه روز قطعا از دستشون فرار میکنم.
بعد از زدن این حرفا سرمو انداختم پایین و بی صدا شروع به لقمه گرفتن کردم.
نمیدونم چقدر سکوت بینمون حاکم بود؛ نمیدونم حرفام چقدر اثر داشت؛ حتی نمیدونم چرا اینارو به آترین گفتم ولی پشیمون نیستم.
آترین بلاخره سکوت رو شکست :
_میخوای فرار کنی از دست خانواده ات؟ میدونی بعدش بهت انگ دختر فراری میزنن؟
_الان که نمیتونم ولی اگر یه روز بتونم حتی اگر هزار جور حرف پشت سرم بزنن حتی اگر آبروی خانوادم بره برام مهم نیست.
پدر و مادر من دیدن بر اثر شوک عصبی راهی بیمارستان شدم،
میدونن راضی به این وصلت و ازدواج نیستم ولی به فکر خودشونن؛
چرا من به فکر خودم نباشم؟
آترین : همه تلاشتو کردی برای نپذیرفتن؟
_کاری نمونده که نکرده باشم، بخدا من اگر با علی رضا ازدواج کنم هیچی ازم نمی مونه هیچی! ناااابود میشم آترین.
ناخود آگاه اسمشو صدا زدم، سرمو آوردم بالا و با اشک زل زدم تو چشای مشکی آترین.
آترین : امشب میاید خونه ما؛ کمکت میکنم به یه شرط!
_چی؟ هر چی باشه قبوله!
آترین : به شرط اینکه جا نزنی!
_هر جوری باشه هستم فقط منو از دست اینا نجات بده خواهش میکنم.
آترین . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
من به تو خندیدم چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی ،
پدرم از پی تو تند دوید ،
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه ؛
پدر پیر من است من به تو خندیدم ..
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم .
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک! ..
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ..
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_22
آترین : صبحانه ات رو بخور تا برگردیم.
با تعجب نگاهش کردم؛ خواستم چیزی بگم که انگشت اشاره اش رو به حالت سکوت روی بینیش قرار داد و دهنمو بست.
با هزار جور فکر صبحانم رو تموم کردم و با آترین بعد از حساب از کافه خارج شدیم. بی صدا سوار ماشین شدیم و بی صدا منو رسوند سر کوچمون.
بدو بدو به طرف خونه رفتم، چون کلید داشتم سریع در رو باز کردم و رفتم تو که صدای علی رضا آوار شد رو سرم :
علی رضا : یعنی چی که رفته هنوز نیومده؟ یعنی چی که تلفن همراهش رو نبرده؟
شما که مادرشین نباید بدونین صبح زود کجا رفته؟ اصلا چرا باید بی خبر بره؟ نکنه...
مامان : علی رضا بس کن دیگه من به دخترم بیشتر از چشام اعتماد دارم مطمئنم جای دوری نرفته یا برای رفتنش دلیل داره؛
دخترم زندانی نیست که! لابد نگفته چون ترسیده باباش از ترس آبروش اجازه نده.
هر وقت اومد میفهمیم دیگه هم داد نزن.
بابا : آره بایدم برای آبروم بترسم از کجا معلوم همین الان ...
مامان : بسه، همینکارارو کردی همین حرفارو زدی که دخترم افتاد رو تخت بیمارستان، که شوک بهش وارد شد. بسه دیگه بسه!
_سلام
بابا : معلوم هست کدوم گوری بودی هان؟ صبح زود کجا پا شدی رفتی؟ اصلا با اجازه کی رفتی چه کاری داشتی که ما خبر نداریم؟
مگه قرار نبود صبح علی رضا بیاد دنبالت برید دنبال خریداتون؟
_بابا لطفا سر من داد نزن، کار داشتم که رفتم نترس آبروت رو هم نبردم؛
در ضمن دیشب به این آقا گفتم صبح باهاش نمیخوام برم حالا خودش پاشده اومده به من مربوط نیست.
بعد از زدن این حرف ها بی توجه به نگاهای متعجبشون رفتم تو اتاق و درو قفل کردم.
اولین بار بود که جواب بابامو دادم و اصلا پشیمون نیستم.
تا ظهر هم نمیرم بیرون . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
چه ترسیدند، از غیرت.
وَ از مَردی که، فخری بود
برای میهنش، دائم
پُر از شور و نبردی بود
خیالِ خامِ نامردان
که میمیرند
این مردان
نموده غافل از لطفی
که دارد سویِ او
یزدان
چنان آباد میگردد
به خونِ لالهها، ایران
که هرگز رنگِ بیبرگی
نخواهد دید
با چشمان
شهادت، معنیاش
عشقیست جاویدان
زِ هستی شستهاند دستان
غیورانِ سپاهِ جان
هدف، معلوم
ره، روشن
چراغان کرده با نورش
رهِ ایمان
شدی جاوید
شهیدِ فخرِ این دوران
مبارک باد شهادت
بهرِ تو جانان
#کبری_رحمتی
#شهیدمحسنفخریزاده
•••To live is the rarest thing in the world. Most people exist. That is all!
زندگى كردن كمياب ترين چيز در دنياست. بيشتر آدمها فقط زنده هستن،
🖤 『 @mah_roman 』
آذر
باید بانویی باشد با گیسوان طلایی
که هر روز و هر شب
دامن نارنجی اش را
می تکاند بر زمین تشنه
باران می بارد
برف می بارد
عشق می بارد
گاه طعم گس خرمالو را
با شیرینی انار در هم می آمیزد
و گاه لذت نیمکت نشینی های
عصرانه را
با اندوه دوری و تلخی صبوری...
حالا دوباره آذر
مهمان دلهای ما و شماست
بیایید عاشقانه های تازه ای بسازیم
برای خاطره بازی
با واپسین فرزند پاییز🍁
#طیبه_قادری
به وقت فرمانروایی ات
در بارگاه رنجور قلبم
تاجی از بوسه را
بر لبانم نشاندیم
که سرخ بود و آتشین
آه شاهزاده ی من
با تو
باله خواهم رقصید
حتی در خواب
حتی در خیال💞
#مهسا_جهانشیری
@mah_roman
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝
#پارت_23
انقدر تو شوک بودن که صدایی ازشون نمیشنیدم.
نمیدونم چقدر میشه به حرف آترین اعتماد کرد حتی نمیدونم واقعا کمکم میکنه یا نه! ولی یه چیزو خوب میدونم؛
پشیمون نیستم از اینکه باهاش حرف زدم.
من که به همه دری زدم اینم روش یا خوب میشه و راحت میشم یا گندش در میاد که بدبخت تر از این میشم؛
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! هست؟
انقدر خسته بودم که سرمو گذاشتم رو بالش و خوابم رفت.
با صدای در و صدا زدنای مامان چشامو باز کردم و با صدایی که به زور میومد گفتم :
_بله مامان؟
مامان : پاشو بیا ناهار بخور هیچ کس نیست هم علی رضا هم بابات رفتن؛
بدو بیا که کارت دارم
_مامان اصلا حوصله سین جیم و بیست سوالی ندارم ولم کن
مامان : باشه بیا ناهار بخور کاریت ندارم بیا تابان به خاطر من
دلم نیومد دلشو بشکنم به خصوص که امروز شنیدم کلی پشتم رو گرفت.
الان میامی گفتم و از جا بلند شدم.
یه تاپ شلوارکی که خریده بودن برا توی چمدون برداشتم با یه ست لباس زیر عروسکی و حوله رفتم بیرون.
تا مامان دید گفت :
_اینارو چرا برداشتی تابان؟ اینا برای تو چمدونن دختر میدونی بابات بیاد ببینه چه الم شنگه ای به پا میکنه؟
_قرار نیست باهاش برم تو کوچه خیابون که الم شنگه به پا کنه.
اگر خیلی به فکر بود دخترشو عقده ای با صدتا کمبود بزرگ نمیکرد؛
مامان میخوای غر بزنی برم تو اتاق!
مامان : اصلا به من چه ولی حواست باشه خیلی زبون دراز شدی!
_آره چونکه خسته شدم از دستتون؛
خدا بیاره اون روزو هر چه زودتر که بتونم از دستتون فرار کنم و هرجور دلم میخواد زندگی کنم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸