🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_106
هول شده گفتم :
نه نه، اتفاقا خوشحال شدم.
پس من با فلور بهت میپیوندم.
خدافظی کردیم و وقتی قطع کردیم با حرص گوشی رو پرت کردم.
از جا بلند شدم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت ۱۲ بود و اصلا عجیب نبود انقدر خوابیدنم.
این مدت تایم استراحت و خواب زیادی نداشتم.
میخواستم امروز به امیر راجب حسم بگم ولی با اومدن فلور نمیشه.
از اتاق خارج شدم و رفتم پایین که دیدم ظرف غذا روی میزه.
خوشحال دست و صورتم رو شستم و شروع به خوردن ناهار کردم.
بعد از خوردن، ظرف پلاستیکی رو انداختم توی سطل و بعد از مرتب کردن آشپزخونه رفتم بالا.
دوش کوتاهی گرفتم و بعد از حموم شروع کردم به آماده شدن.
بلوز تنگ قرمز رنگی پوشیدم و گردنبند خود بلوز رو که به رنگ طلایی بود توی گردنم انداختم.
شلوار لی ۸۰ دودی رنگم رو پام کردم.
پابند طرح پروانه دور پای راستم بستم و بعد از مطمئن شدن از آرایش و تیپم،
به ساعت نگاه کردم.
ساعت ۵ بود و قرار بود ۵:۱۵ فلور بیاد دنبالم.
کفش دودی رنگم رو پام کردم و کیف ستش رو توی دستم گرفتم.
بعد از برداشتن تمام وسایل مورد نیازم،
ساعت و گوشواره و انگشتر رو بستم.
از اتاق خارج شدم و درش رو بستم.
رفتم پایین و در سالن رو قفل کردم.
چند دقیقه که گذشت با شنیدن صدای بوق ماشین از حیاط رفتم بیرون.
درو قفل کردم و سوار ماشین فلور شدم.
بعد از سلام احوال پرسی شروع به حرف زدن کردیم.
فاصله خونه تا مکانی که امیر گفته بود تقریبا نیم ساعتی میشد.
بلاخره رسیدیم.
چون زود رسیده بودیم پیاده نشدیم.
فلور گفت :
تابان واقعا امیر رو دوست داری؟
_راستش نمیدونم.
ازش خوشم میاد و به دلم میشینه ولی برای ازدواج و یه عمر زندگی فکر نمیکنم مناسب هم باشیم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
آدما دو دسته ان: اونايي ك خوبن و اونايي ك ميگن خوبن!!!👐
•
@mahee_man
گفتند:
که "عاشق" شدنت،
فرضِ محالیست!
من آدمِ رد کردن این فرض محالم…🧡»
⠀
-@mahee_man
#Bio
💙 ⃟❰ 𝗧𝗜𝗥𝗘𝗗 𝗢𝗙 𝗧𝗛𝗘 𝗣𝗘𝗢𝗣𝗟𝗘 𝗖𝗜𝗧𝗬 ❱
« خسته از شهر مردم..! »
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝
#پارت_107
فلور : به نظر میاد امیر خیلی تورو دوست داره.
_خودمم همین حس رو دارم و نمیدونم باید چیکار کنم.
من واقعا نمیخوام خودم رو درگیر این مسائل بکنم.
با هزار بدبختی و زجر به اینجا رسیدم.
دلم میخواد موفق بشم برای خودم کسی بشم، نمیتونم با دل بستن ریسک کنم.
فلور چیزی نگفت، بعد از پارک ماشین باهم پیاده شدیم و به طرف ورودی کافه رفتیم.
انقدر ذهنم درگیر بود که حتی نفهمیدم کافه چه مدلیه یا چه دکوری داره.
وارد کافه شدیم ولی از خلوتی و تاریکیش متعجب شدم.
خلوت که نه در اصل هیچ کس توی کافه نبود.
متعجب به طرف فلور برگشتم که فلور رو هم ندیدم.
نگران اسمشو صدا زدم.
وقتی صدایی نشنیدم کمی رفتم جلوتر که یهو چراغ روشن شد و ...
_تولدت مبارک ... تولدت مبارک ... تولدت مبارک ...
متعجب و با لبخند به دور و بر نگاه کردم.
کافه خلوت نبود بلکه همه قایم شده بودن.
آترین و امیر کنار هم و فلور کمی اونور تر ایستاده بود.
چندتا از دوستای مدرسه و دانشگاه که باهاشون صمیمی شده بودم.
چند تا از دوستای آترین از جمله مری و مایکل.
باورم نمیشد تولدم رو یادم رفته بود.
سریع به خودم نگاه کردم.
خوشحال از اینکه تیپ درست حسابی زدم به طرف آترین و امیر رفتم.
با ذوق اول آترین رو بغل کردم و بعد دست امیر رو گرفتم.
حالم عجیب بود.
هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تولدم رو یادم بره و اینطوری سورپرایز شم.
اونم تولد ۱۸ سالگیم ...
سر میز نشستم و امیر و آترین و فلور کنارم بودن.
بقیه هم روی میز های دیگه.
بلاخره از شوک درومدم.
با حرص مشتی زدم توی بازو امیر و گفتم :
چرا اینطوری کردی؟
منو بگو فکر کردم دعوتم کردی و قراره باهم صحبت کنیم فکرشم نمیکردم امروز همچین برنامه ای برای من چیده باشی . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
#Bio
🤍 ⃟▬▬▭❰ 𝐌𝐚𝐤𝐞 𝐮𝐫 𝐃𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐑𝐞𝐚𝐥𝐢𝐭𝐲 ❱
آرزوهاتو تبدیل به واقعیت کن!
@mahee_man
Toprak bir gün yağmurun kıymetini anlayacak; fakat o hün yağmur yağmayacak
یه روزی خاک ارزش بارون رو خواهد فهمید.
روزی که دیگر بارانی نخواهد بارید
@mahee_man
True love stays true no matter the distance.
عشق واقعی، واقعی میمونه فاصله مهم نیست.
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_108
آترین پرید وسط و با اخم محو و لحن جدی گفت :
چه حرفی؟
اصلا تو چرا به من نگفتی با امیر قرار داری؟
اوه اوه! گندش درومد ...
موندم چی بگم که امیر گفت :
غیرتی نشو، من ازش خواهش کردم بهت نگه.
تابان اصلا نمیتونه چیزی رو از تو پناه کنه به خاطر اصرار های من بهت نگفت.
آترین : اه اینطوریه؟
بعد نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد :
تولدت مبارک وروجک ...
خیلی خیلی خوشحال بودم.
اصلا تو خیالم نمی گنجید یه روز یه نفر اینطوری سوپرایزم کنه.
یکم حرف زدیم گفتیم خندیدیم که گارسون با کیک بزرگی اومد طرفمون
لبخند واضح و از ته دلی زدم.
کیک رو گذاشت جلوم.
کیک کاکائو بود. دوتا قلب به هم چسبیده، روش چند تا قلب کوچیک قرمز،
با خامه سفید و زرد پایین کیک تزئین شده بود.
دقیقا وسط دوتا قلب نوشته شده بود :
تابان عزیزم مرسی که به این دنیا اومدی، تولدت مبارک.
نمیدونستم باید به آترین نگاه کنم یا امیر.
نمیدونستم کار کدومشونه ولی عجیب ته دلم میخواست این جمله رو آترین گفته باشه.
شمعارو گذاشتن، چشمامو بستم که صدای گیتار بلند شد.
سریع چشمامو باز کردم.
یه مرد دقیقا رو به روی من داشت گیتار میزد،
بعد از یک دقیقه گیتار زدن ریتم تولدت مبارک پیدا کرد.
چشمامو بستم و با شنیدن صدای خوندن تولدت مبارک بقیه آرزو کردم.
چشمامو باز کردم و با صدای بقیه شمع هارو فوت کردم.
بعد از خوردن کیک و خوردنی کادوهاشون رو بهم دادن.
هر کس یه هدیه آورده بود.
هدیه تزئینی، لباس، بدلیجات ...
کادوی امیر یه زنجیر طلا بود که اسم خودم پلاکش بود.
خیلی ذوق کردم و بغلش کردم.
نگاه خشن آترین رو هم نادیده گرفتم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𖤐⃟🥀••𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑝𝑟𝑒𝑑𝑖𝑐𝑡 𝑦𝑜𝑢 𝑓𝑢𝑡𝑢𝑟𝑒, 𝑏𝑢𝑖𝑙𝑑 𝑖𝑡!
آیندتو پیش بینے نڪن، بسازش...!
@mahee_man
کسی که فرق تو رو با بقیه نمیدونه همون بهتر که با بقیه بمونه؛ زندگی قانون لیاقت هاست👌
•@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝
#پارت_109
برای برگشتن به خونه با آترین بودم.
توی راه هر دومون ساکت بودیم و انگار دلمون نمی خواست این سکوت شکسته بشه.
تنها کسی که بهم کادو فیزیکی نداد آترین بود.
فلور بهم گفت تمام هزینه هارو امیر و آترین باهم دادن.
هر دو سر اینکه سوپرایزم کنن برنامه ریخته بودن،
آخر سر هم فلور ایده داده و قرار شده این دوتا هزینه هارو نصف نصف بدن.
انگار آترین فهمیده بود یه چیزایی بین من و امیر هست ولی به روم نیاورد اصلا.
رسیدیم جلو خونه هر دو پیاده شدیم و رفتیم تو.
وارد خونه که شدیم، تا پامو روی اولین پله گذاشتم آترین صدام زد.
_بزار برم لباسام عوض کنم صورتمو بشورم میام پیشت صحبت کنیم.
آترین : لازم نیست بیا اینجا کارت دارم.
بی هیچ حرفی رفتم طرفش.
روی مبل سه نفره نشست.
کنارش نشستم و بهش نگاه کردم که گفت :
صحبت کردنمون و توضیح دادنت راجب یه سری مسائل رو به بعد واگذار میکنم.
الان چشماتو ببند.
متعجب نگاهش کردم که گفت :
ببند چشماتو دیگه!
بی هیچ حرفی چشمامو بستم، پلکام تند تند تکون میخورد بدون اینکه اراده ای روش داشته باشم.
با قرار گرفتن دستم توی دستش قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن.
یه جور عجیب غریبی قلبم میزد.
حس کردم آترین صدای قلبم رو به راحتی میشنوه.
چیزی دور دستم بسته شد و بلافاصله انگشتری رفت توی دستم.
از استرس، ذوق و هزار جای حس های ناشناخته قلبم توی حلقم میزد.
تو این گیر و دار لبای آترین رو روی پیشونیم حس کردم.
یه لحظه حس کردم قلبم نمیزنه.
بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و گفت :
چشماتو باز کن.
به سختی با خجالت چشمامو باز کردم و بی توجه به دستبند و انگشتری که توی دستم جا خوش کردن،
به چشمای جذاب آترین زل زدم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
Get to know people when they're busy. Loneliness makes everyone nice and kind!
آدما رو وقتى بشناسين كه سرشون شلوغه! تنهايى همه رو مهربون ميكنه.
@mahee_man
Help yourself to be happy, don’t feed your mind with negative thoughts.
به خودت کمک کن تا شاد باشی،
مغزت رو از افکار منفی تغذیه نکن!
@mahee_man
Life is short,
Make it sweet!
زندگی کوتاهه،
کاری کن شیرین باشه!
@mahee_man
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب و سکوت و آرامش
🌺مکمل هم هستند
⭐️اما در سکوت میتوان
🌺گوش دل داشت
⭐️صدای خدا را شنید که میگوید
🌺شب را برای تو آفریدم آرام بخواب
⭐️من تا صبح مراقبت هستم
🌺شبتون آرام به لطافت گـــل🌙
❤️
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_110
آترین : تولدت مبارک وروجک انشالله موفق شی، پیشرفت کنی و به آرزوهات برسی.
خوشحالم از اینکه وروجکی مثل تو کنارمه!
دلم برای این مدل حرف زدنش، اینجوری ناز کشیدنش ضعف رفت.
با لبخند تشکر کردم ازش و بلند شدم.
آترین هم چیزی نگفت.
بدو بدو پله هارو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.
در اتاق رو بستم و پشت در نشستم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم.
به طور عجیبی بی نهایت تند میزد.
صدای خیلی زیاد بود، آروم و قرار نداشت.
آروم آروم نفس های عمیق کشیدم تا حالم بیاد سرجاش.
وقتی آروم تر شدم دستمو جلو صورتم گرفتم.
به دستبند و انگشترم نگاه کردم.
باهم ست بودن.
دستبندم پر از گل های ریز بود و توی دستم برق میزد.
روی انگشترم یه گل عین گل دستبندم بود و توی اون گل یه نگین کوچیک دخترونه.
حس و حال عجیبی داشتم.
برای اولین بار تو عمرم آدمهایی بودن که تولدم براشون مهم بود.
خودم براشون مهم بودم.
برام تولد گرفتن و هدیه های متفاوت بهم دادن.
حس میکردم تمام این اتفاقا و خوشحالی ها توی خوابه.
بلند شدم، رفتم جلوی آینه و نیشگون کوچیکی از دستم گرفتم.
بیدار بودم.
به گردنبندی که توی گردنم جا خوش کرده بود نگاه کردم.
بی نهایت توی گردنم می درخشید.
امیر و آترین برام سنگ تموم گذاشته بودن.
برای اولین بار احساس کردم خیلی خوشبختم و کسی هم هست که منو دوست داشته باشه!
آرایشم رو پاک کردم.
هر چیز اضافی که دورم بود رو در آوردم و فقط هدیه امیر و آترین توی گردن و دستم نگه داشتم.
نمیخواستم هیچ وقت درشون بیارم.
هر دو برام طلا گرفته بودن . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود و صد سلام به امروز خوش آمدید
🗓 به پنجشنبه خوش آمدید
☀️ ۲۳ دی ماه ۱۴۰۰ خورشيدی
🎄 ۱۳ ژانویه ۲۰۲۲
🌙 ۱۰ جمادی الثانی ۱۴۴۳ قمری
💕به نــــام خـــالــق عـشـق💕
🌸خدایا درهای مهربانیت را🌸
💕به روی دوستانم بگشا و💕
🌸شادی،تندرستی و آرامش🌸
💕را برای همه آنها مقرر کن💕
سـ🌸ـلام
🌷امروزتون پراز موفقیت🌷
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_111
لباس برداشتم و وارد حموم شدم.
دوش چند دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن بدنم با حوله و پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم.
حوله کلاهیمو برداشتم و موهامو بردم توش کامل.
از خودم که مطمئن شدم از اتاق رفتم بیرون.
از پله ها رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم.
آترین نبود.
کیک و آبمیوه ای خوردم و بعد از زدن مسواک خواستم برم بالا که آترین صدام زد.
رفتم کنارش توی سالن روی مبل نشستم.
به قیافه منتظرش نگاه کردم.
_الان این نگاهت یعنی باید راجب امیر توضیح بدم؟
آترین : خودت چی فکر میکنی؟
_خب ببین چیزی بین من و امیر نیست.
باهم رفیقیم و هرزگاهی همو میبینیم،
گاهی هم با هم صحبت میکنیم.
همین!
آترین : مطمئنی همش همینه؟
_چطور مگه؟
آترین : چشمای امیر و نگاهش به تو، نمیگه که فقط رفیقید.
_از نظر من امیر یه رفیق خیلی خوبه، با مرام و با معرفته و هوامو کلی داره.
همش همین!
چندبار هم خواستم باهاش صحبت کنم اتفاقات عجیب افتاده نشده.
قطعا قرار بعدی باهاش صحبت میکنم.
آترین : امیدوارم هر چه زودتر صحبت کنی و این موضوع تموم شه.
اصلا خوشم نمیاد با یه پسر بیشتر از درس و دوستی عادی در ارتباط باشی!
_وا یعنی چی؟
یعنی من حق ندارم رفیق پسر داشته باشم، برم بیرون و خوش باشم؟
آترین داری محدودم میکنی؟
نمیدونم چرا یهو آترین عصبی شد.
از روی مبل بلند شد و رو به روم ایستاد.
با عصبانیت گفت :
نه محدودت نمیکنم، اما فکر میکنم اونقدری حق دارم که توی زندگیت نظر بدم یا یه چیزی رو بخوام ازت نه؟
_چرا داد میزنی؟
اره حق داری اصلا تو صاحب کل زندگی منی!
آترین عصبی تر از قبل داد زد . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
ᵈᵒ ⁿᵒᵗ ᶠᵉᵃʳ ᵗʰᵉ ᵉⁿᵉᵐʸ ᵗʰᵃᵗ ᵃᵗᵗᵃᶜᵏˢ ʸᵒᵘ
ᶠᵉᵃʳ ᵗʰᵉ ᶠᵃᵏᵉ ᶠʳⁱᵉⁿᵈ ᵗʰᵃᵗ ʰᵘᵍˢ ʸᵒᵘ
از دشمنایی که بهت حمله میکنن نترس، از رفیقای دروغینی که در آغوشت میگیرن بترس!
@mahee_man
𝚈𝚘𝚞 𝚊𝚛𝚎 𝚝𝚑𝚎 𝚘𝚗𝚕𝚢 𝚘𝚗𝚎 𝚠𝚑𝚘 𝚐𝚒𝚟𝚎𝚜 𝚑𝚘𝚙𝚎 𝚝𝚘 𝚖𝚢 𝚕𝚒𝚏𝚎 🤍
تو تنها کسی هستی که به زندگیم امید میدی🤍
@mahee_man
زندگی ساختنی است، نه ماندنی، بمان برای ساختن، نساز برای ماندن💛
•@mahee_man
شاهین و شاخه بریده
پادشاهی دو شاهین کوچک بهعنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت: یکی از شاهینها تربیتشده و آمادهی شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آنیکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند؛ اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همهی مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند: اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم و شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
نتیجهی اخلاقی:
در زندگی هر یک از ما نیز باید کشاورزی بیاید و شاخهی زیر پایمان را قطع کند تا بفهمیم که بالی برای پرواز و ترقی و پیشرفت داریم.
..
ʙᴇ ʜᴀᴘᴘʏ, ᴇᴠᴇɴ ᴀʟʟ ᴛʜᴇ ᴡᴏʀʟᴅ ᴀʀᴇ ɪɴ ғʀᴏɴᴛ ᴏғ ʏᴏᴜ.
خوشحال باش حتي اگه كل دنيا مقابلت باشن.
@mahee_man