eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌      ➖⃟♥️••𝗜 𝗣𝗥𝗘𝗙𝗘𝗥 𝗧𝗛𝗘 𝗙𝗨𝗧𝗨𝗥𝗘 ᴅʀᴇᴀᴍs ᴛᴏ ᴏʟᴅ sᴛᴏʀɪᴇs..! من رویاهای آینده رو به داستان های گذشته ترجیح میدم...! ‌‌ -
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 _آقااااا مبارکه مبارکه علی رضا اولین شیرینی رو باید به من بدی که این خبر خوب رو بهت دادم! با شنیدن صداش حس کردم زیر پاهام خالی شد و بعد نفهمیدم چی شد. با سوزش دستم چشامو باز کردم و بعد از چند بار پلک زدن متوجه شدم توی درمانگاه هستیم. علی رضا بالای سرم بود و پرستار سرم رو از دستم در آورده بود. گنگ نگاهش کردم که خودش گفت : _وسط آزمایشگاه یهو دست گرفتی به سرت و داشتی میوفتادی که گرفتمت، آوردمت درمانگاه دکتره گفت دو دلیل داره سرگیجه و بیهوش شدنت _چی؟ علی رضا : تو که کم خون بودی چرا نگفتی؟ دختر خوب اگر می گفتی لااقل میبردمت یه جایی پیدا میکردم جیگر میگرفتم خدا رحم کرد چیزیت نشد تعجب کردم از لحن نگران و سرزنش کننده اش. نه به دو ساعت پیش که دوبار زد تو گوشم و نه به الان که اینطور نگران بهم نگاه میکنه و حرف میزنه! چرا حس میکنم اختلال روانی داره؟! عجبا _دلیل دوم؟ علی رضا : دکتره گفت بهت شوک وارد شده حالا اینکه چه موضوعیه که اینطوری ریختی بهم نمیدونم و خودت باید بهم بگی _عه جدی؟ میخوای بدونی؟ اگر بگم سیلی سوم رو نمیخورم؟ علی رضا دستم رو گرفت جون نداشتم دستمو در بیارم : _من معذرت میخوام ببخشید خاااانوم دیگه تکرار نمیشه بهت قول میدم خوبه؟ _شوکه شدم چون تنها امیدم برای ازدواج نکردن باهات این بود که خونمون بهم نخوره شوکه شدم چون فهمیدم و با چشم دیدم آینده تباه شده ام رو! بعد از زدن این حرف دستمو از دستش کشیدم بیرون و روم رو کردم اونور. هیچ صدایی ازش نیومد هیچی. چند دقیقه گذشت که پرستار اومد نسخه ای به علی رضا داد اونم بی هیچ حرفی رفت داروها رو گرفت و برگشت. با کمک خودش از تخت پایین اومدم و تو ماشین نشستم. شروع کرد به رانندگی؛ تو راه قنادی ایستاد و دو جعبه بزرگ شیرینی خرید. وقتی رسیدیم جلو در خونه با هم با جعبه شیرینی وارد خونه شدیم که صدای کل زدنای مامانم شد سوهان روحم. بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و اجازه هیچ حرفی ندادم. لباسامو در آوردم که صدای مامان اومد : _باشه پسرم با پدرت هماهنگ میکنیم برای امشب که صیغه محرمیتی بینتون خونده بشه و همین امشب تاریخ مراسم عقد رو به امید خدا مشخص میکنیم . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
‌‌‌ 🦋 ⃟●━━─ ᴮᴱ ᵂᴴᴬᵀ ᵞᴼᵁ ᴬᴿᴱ ── ⇆ « همان باشید که هستید..! » ‌‌‌‌‌‌
Empty message𖤐⃟♥️•• 𝙒𝙃𝙊 𝙆𝙉𝙊𝙒𝙎 𝙔𝙊𝙐𝙍 𝙒𝙊𝙍𝙏𝙃 𝙇𝙄𝙆𝙀 𝙈𝙀 ڪي مثلِ من قدرتو ميدونه !
➖⃟🥀•• 𝕄𝔸𝕐 𝕀 𝕎𝔸𝕊ℕ'𝕋 𝕄𝔸𝔻𝔼 𝔽𝕆ℝ 𝔸ℕ𝕐𝕆ℕ𝔼 شايد من واسه كسی ساخته نشدم . .
⠀ ⠀⠀⠀𝗘𝗡𝗘𝗠𝗜𝗘𝗦 𝗔𝗥𝗘 𝗠𝗢𝗥𝗘 ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ʜᴏɴᴇsᴛ ᴛʜᴀɴ ғʀɪᴇɴᴅs..!⠀ « تو دُشمنامون صداقت بیشتره تا رفیقامون..! » ⠀
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 با شنیدن این حرفا دلم بیشتر از همیشه یه حال خودم سوخت. من تک فرزند حاج محمود ستوده با ۱۶ سال سن در حال تحصیل کلاس سوم دبیرستان رشته ریاضی باید زن مردی بشم که در ظاهر مداح و روضه خوان امام حسین (ع) هست و در باطن یه آدم عوضی که نمیدونه محرم چیه نامحرم چیه! نمیدونه زن حرمت داره دختر مثل گلبرگ تازه رشد کرده است نباید بهش دست بخوره چه برسه به این که تو فاصله دو دقیقه دوبار پشت سر هم سیلی بخوره اونم از کسی که قراره در آینده یه عمری باهاش زندگی کنه. صورتم خیس اشک بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم. میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست تا میخوام از خدا گله کنم یادم میادین بلا رو پدر و مادر خودم دارن سرم میارن! چرا؟ چونکه وقتی اسم علی رضا اومد برای خاستگاری کردن از من آب از دهنشون راه افتاد و گفتن کجا بهتر از این آدم پیدا میشه؟ نشناخته قبولش کردن و دارن بهم اجبار میکنن، و من جز سکوت و پذیرفتن هیچ راهی ندارم. نکه تلاش نکردم چرا اتفاقا خیلی هم تلاش کردم ولی چی شد؟ دختر بشین سر جات کجا بهتر از این گیرت میاد مذهبی و خوش اخلاقه آروم و خوشتیپه پوووولش از پارو بالا میره عالم و آدم از خداشونه و و و... با بغض رفتم جلو آینه و به خودم نگاه کردم. به دختری که تو این چند روز با ۱۶ سال سن پیر شده بود. دختری که چشمای درشت مشکیش پر از اشک بود و صورت پر و گندمیش خیس از اشک هاش. دختری که بینی کوچیکش قرمز شده بود و به زور نفس میکشید. دختری که لبای صورتی کوچیکش رو به سفیدی میزد انگار که گچ بهشون مالیده. دختری که مژه های پر و بلندش از خیسی اشک هاش به هم چسبیده. دختری که موهای بلند تا کمرش پریشون دورش ریخته و ازش یه روح ساخته. چی کم داشتم که خانوادم ترسیدن دیگه شوهر گیرم نیاد؟ زشتم؟ بد قیافه و بد هیکلم؟ بی اصل و نصبم؟ چی کم داااااااااارم؟؟؟ چی باعث شد که پدر و مادرم تک دخترشون رو بذارن کنار و زندگیشون بشه علیرضا؟ چه اتفاقی افتاد که دلشون به حال دخترشون نمیسوزه؟ من دختری به این زیبایی که همه ازش تعریف میکنن چرا باید . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
4_5976313560635015369.apk
1.05M
🔷 نام رمان : هیچکی مثل تو نبود 📚 📝 نویسنده : آرام رضایی 📄 تعداد صفحات : 886 💬 خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر زیرکی کارهای خودشم بکنه. تلاش اصلیش اینه که به گفته مادرش خانم باشه و چقدر سخته خانم بودن با توجه به داشتن کودک درون فعال و کمی بی حواسی. در هر تلاش آنا برای خانم بودن باعث میشه که مدام سوتی بده و صحنه های جالبی ایجاد کنه …پایان خوش ☄️ ژانر :
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 قلبم یهو تیر کشید و وادارم کرد بشینم، به زور نفس میکشیدم حالم لحظه به لحظه ثانیه به ثانیه بدتر میشد تا جایی که نفهمیدم چی شد و سیاهی مطلق... ساعت نه صبح بود و تابان بدون اینکه کسی بدونه کنار کمد بیهوش افتاده بود. آسیه رفت پشت در و چند بار در زد وقتی صدایی از تابان نشنید نگران شد. بهرحال مادر بود! درو باز کرد و وقتی تابان روی تخت ندید با جیغ تابان رو صدا زد که یهو نگاهش خورد به تابان بیچاره ای که رنگ به صورت نداشت و بیهوش بود. آسیه چنان دست پاچه بود که نمی دونست چیکار کنه فقط با جیغ حاج محمود و خدارو صدا میزد. حاج محمود سر رسید و با دیدن این لحظه یک آن چنان شوکی بهش وارد شد که نتونست روی پاهاش بایسته و همونجا نشست. با صدای آسیه به خودش اومد. نفهمیدن چطور لباس پوشیدن ک چطور تابان رو به بیمارستان رسوندن. آسیه جیغ میزد، گریه میکرد ولی حاج محمود شوکه فقط و فقط به دخترکش که روی برانکارد دراز کشیده بود نگاه میکرد. دکتر بخش اورژانس سریع خودش رو به تابان رسوند. حاج محمود و آسیه پشت در اتاق برای دخترشون بیتاب بودن. دکتر تند تند دستور میداد و پرستار ها عمل میکردن. دخترک بیچاره!!! بلاخره دکتر تونست بفهمه دخترک چه اتفاقی براش افتاده و وقتی خیالش از بابت زنده بودن دختر راحت شد از اتاق خارج شد. چقدر گذشته بود یک ساعت؟ دو ساعت؟ با خارج شدن دکتر حاج محمود و آسیه به طرفش دویدن و جویای حال دخترشون شدن دکتر : دخترتون فشار عصبی بدی رو تحمل کرده و به قلبش زده تا چند دقیقه دیگه نوار قلب گرفته میشه الهی شکر الان مشکلی نداره فقط باید ببینم وضعیت قلبش چطور هست احتمال میدم نیاز به عمل داشته باشه دکتر بعد از زدن این حرف از کنار آن دو گذشت و ندید که چه بر سرشان آمد! دخترشان پاره تنشان با ۱۶ سال سن چرا باید فشار عصبی تحمل میکرد و چرا باید مجبور به عمل قلب میشد؟ حاج محمود با خود فکر کرد نکنه به خاطر ازدواجش با علی رضا است اما به سرعت این فکر بیهوده را پس زد فکر میکرد دخترکش از این ازدواج خرسند است و خوشبخت میشود . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
Psychology says, Marry a man who speaks good words to you even he's mad at you. The best partner is when he is angry, he won't insult you. Because he has much respect to you and he doesn't want to lose you in a simple argument. روانشناسی میگه، با مردی ازدواج کن که حتی وقتی از دستت عصبانیه باهات خوب حرف می‌زنه. بهترین شریک زندگی اونیه که وقتی عصبیه، بهت توهین نمی‌کنه. چون برات کلی احترام قائله و نمی‌خواد توسط یه جر و بحث ساده از دستت بده.
عقل و هوشیاری، زمانی آغاز می‌شود که دریابیم با این علم زاده نشده‌ایم که بدانیم چگونه باید زندگی کنیم، بلکه زندگی یک مهارت است که باید کسب شود، مثل دوچرخه‌سواری یا نواختن یک پیانو.
4_5854863159793293519.mp3
6.82M
📚 نام کتاب صوتی: ✍ نویسنده: 🔃 مترجم: کتاب دختری با هفت اسم، اثری نوشته ی هیئون سئو لی است که نخستین بار در سال 2015 به چاپ رسید. هیئون به عنوان کودکی که در کره ی شمالی بزرگ می شد، یکی از میلیون ها نفری به حساب می آمد که در دنیای تحت حکومت رژیمی تمامیت طلب گیر افتاده بود. خانه ی آن ها در نزدیکی مرز چین واقع شده بود و همین موضوع، فرصت های اندکی به هیئون می داد تا بتواند نگاهی هرچند محدود به جهان ورای مرزهای کشور منزوی خود بیندازد. همزمان با قحطی بزرگ دهه ی 1990، هیئون شروع به فکر کردن و سوال پرسیدن کرد و درنهایت به این نتیجه رسید که در تمام عمر، او و امثال او را شستشوی مغزی داده بوده اند. هیئون با نگاه به سرکوب، فقر و گرسنگی مردم دریافت که کشورش مطمئنا نمی تواند همان طور که حکومت ادعا می کند، بهترین کشور بر روی زمین باشد. هیئون در هفده سالگی تصمیم گرفت که از کره ی شمالی بگریزد اما هرگز تصور نمی کرد که دوازده سال طول خواهد کشید تا دوباره در کنار خانواده اش زندگی کند