eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5854863159793293519.mp3
6.82M
📚 نام کتاب صوتی: ✍ نویسنده: 🔃 مترجم: کتاب دختری با هفت اسم، اثری نوشته ی هیئون سئو لی است که نخستین بار در سال 2015 به چاپ رسید. هیئون به عنوان کودکی که در کره ی شمالی بزرگ می شد، یکی از میلیون ها نفری به حساب می آمد که در دنیای تحت حکومت رژیمی تمامیت طلب گیر افتاده بود. خانه ی آن ها در نزدیکی مرز چین واقع شده بود و همین موضوع، فرصت های اندکی به هیئون می داد تا بتواند نگاهی هرچند محدود به جهان ورای مرزهای کشور منزوی خود بیندازد. همزمان با قحطی بزرگ دهه ی 1990، هیئون شروع به فکر کردن و سوال پرسیدن کرد و درنهایت به این نتیجه رسید که در تمام عمر، او و امثال او را شستشوی مغزی داده بوده اند. هیئون با نگاه به سرکوب، فقر و گرسنگی مردم دریافت که کشورش مطمئنا نمی تواند همان طور که حکومت ادعا می کند، بهترین کشور بر روی زمین باشد. هیئون در هفده سالگی تصمیم گرفت که از کره ی شمالی بگریزد اما هرگز تصور نمی کرد که دوازده سال طول خواهد کشید تا دوباره در کنار خانواده اش زندگی کند
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 جواب نوار قلب دخترک آمد و مشخص شد که فقط شوک و فشار عصبی بوده و خداروشکر مشکل قلب نداره و نیازی به عمل نیست آسیه و محمود از خوشحالی بال درآورده بودن. خیالشون که راحت شد به علی رضا زنگ زدن و خبر دادن. علی رضا که همان لحظه در کنار دوست دختر جذاب و نازنینش بود بهانه ای آورد. به دوست دخترش نگاهی انداخت و گفت : _عزیزم نبینم غصه بخوریا بیا بریم بازار بعد برسونمت باید برم کار دارم دختر که به خاطر پول علی رضا با او دوست بود اصلا گوش هایش به جز کلمه بازار چیزی نشنید علی رضا بعد از خرید برای دوست دخترش اورا رساند و به بیمارستان رفت. پدر و مادر علی رضا و محمود و آسیه بیتابانه منتظر بودن تا دختر بهوش بیاد. دکتر گفته بود به زودی بهوش میاد و جای نگرانی نداره. علی رضا انگار جدی جدی نگران شد. با خود فکر میکرد که این دختر رو دوست نداره و فقط به خاطر آفتاب مهتاب ندیده بودنش و زیبایی بیش از حدش قصد ازدواج داره. امروز بعد از زدن سیلی به دختر از خودش دلخور شده بود و قول داده بود وقتی با تابان ازدواج کرد از گل نازکتر از دهانش خارج نشه و قید تمام دوست دختر هاش رو بزنه. خبر بهوش آمدن دختر را که شنیدند همه خوشحال شدند و آسیه فقط ازدواج ورود به اتاق دخترک را داشت. به سختی پلک زدم و آب دهنمو قورت دادم که از سوزش بیش از حدش اشک تو چشام جمع شد. چشمام رو که انگار وزنه ۱۰۰ کیلویی روش بود به سختی باز کردم که چشمم به دیوارای سفید خورد و بوی الکل بینینو پر کرد. متوجه شدم بیمارستانم و سرم توی دستم رو که دیدم مطمئن شدم؛ ولی هر چقدر با خودم فکر میکردم که چرا توی بیمارستانم ذهنم همراهی نمیکرد. نمیدونم چند دقیقه گذشت پلکام روی هم گذاشته بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم. چشامو آروم باز کردم مادرم رو دیدم که با گریه اومد طرفم و شروع کرد به قربون صدقه رفتنم. همین که بهم رسید صورتمو بوسید و با دستش موهامو نوازش کرد من فقط بی صدا بی حرف نگاهش میکردم دلم نمی خواست حرفی بزنم ولی بلاخره سکوت رو شکستم و گفتم : _چرا من تو بیمارستانم چه اتفاقی افتاده؟ گلوم خیلی میسوزه مامان : . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
4_567334913167065273.apk
800.6K
صفحات : 374 خلاصه رمان : داستان درباره دختر و پسری به اسم بهار و امیر هر دو توی پرورشگاه بزرگ شدن و دوستای صمیمی بودن ولی یه شب امیر کاری میکنه که باعث جدایی خودش و بهار میشه و بهار رو برای همیشه از دست میده ولی بعد از گذشت سالها بهار خیلی اتفاقی امیر رو پیدا میکنه ولی خودشو معرفی نمیکنه تا اینکه .... قسمتی از متن رمان : بلند شد و قدم برداشت که بهار خودشو جلوش پرت کرد و گفت : امیر ...تو خودت ... امیر : اون حرفها رو به بهار سمیعی گفتم نه تو ناباور صداش زد امیر : تو برای من فقط یه دوستی همین اشکش چکید و باعث شد نتونه به نقش بازی کردن ادامه بده و بغـ.لش کرد امیر : دوستت دارم امیر : بهار ... میدونی تو بهار زندگی منی ؟ قبل از اومدن تو زندگی من پاییز و خزان بود ولی از وقتی تو وارد قلب و زندگیم شدی اون خزان تبدیل به بهار شد ...تو شدی بهار ِزندگیم بهار ِامیر! @mah_roman
همه می‌خواهند از زندگی لذت ببرند، اما حاضر نیستند یک سر سوزن از خوشی‌هایشان را با دیگران تقسیم کنند. وضع این‌جا هم شده مثل وضع آن رایش هزار ساله؛ آن‌جا تا اسم فرهنگ می‌آمد همه ضامن اسلحه‌ها را آزاد می‌کردند این‌جا فورا ضامن کیف‌های پولشان را می‌کشند. 🦋 @mah_roman
تازگی‌ها هرگاه از دیگران می رنجم، یا حتی نگرانم، که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند چشمانم را می بندم.. و این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم "دیگران به اندازه ی سردردشان حتی، به مردنِ من و تو اهمیت نمی دهند..." و همین برایِ بیخیال شدنم کافیست.. و من نگرانِ قضاوتهایِ مردمی که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم ، نخواهم بود... رازِ آرامش همین است!
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 مامان : صبح هر چی صدات زدم از اتاق نیومدی بیرون وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار کمد افتادی و حس کردم نفس نمیکشی نمیدونم چطور رسوندیمت ولی دکتر گفت هیچ مشکلی نیست و همین امشب مرخص میشی _ساعت چنده؟ مامان : ساعت ۵ عصره دکتر قرار شد یک ساعت دیگه بیاد جک کنه اگر همه چیزت اوکی بود مرخصت کنه ولی تابان مامان چی باعث شده عصبی شی و این اتفاق برات بیوفته؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟ تابان : مگه میذاری؟ مگه حرف من مهم هست براتون؟ اصلا خودم مهمم؟ انگار نه انگار یه دختر دارید حتما باید یه مرگیم بشه تا بفهمید؟ بابا بخدا من نمیخوام با.... صدای در و وارد شدن علی رضا باعث شد حرفم رو بخورم و ادامه ندم. مامان رفت بیرون به جاش علی رضا کنارم رو صندلی نشست و شروع کرد به ور زدن : _چی شده تابان جان چرا داری اینکارو میکنی با خودت اخه؟ تابان عزیزم بهت قول میدم خوشبختت کنم امروز وقتی این حالتو دیدم فهمیدم چقدر میخوامت و شدیدا به هم ریختم من بابت همه چی معذرت میخوام بهت قول میدم همین که پامون رو از بیمارستان بیرون بزاریم دیگه اذیتت نکنم _بحث اذیت و دوست داشتن تو نیست بحث اینه من تووووورو نمیخوام اگر دوستم داری ولمکن خواهش میکنم این ازدواج رو به هم بزن حاضرم هزار جور حرف پشتم باشه ولی.... حرفمو ادامه ندادم و با اشک به چشماش زل زدم علی رضا : ولت نمیکنم قول میدم عاشقم شی دیگه هم حرف نزن چشمات رو ببند استراحت کن من بالا سرت میشینم هه! حالم ازت به هم میخوره عوضی نامرد تو هنوز محرم نشدیم منو به زور بوسیدی و معلوم نبود اگر تنها بودیم چه بلاهایی سرم میاوردی حالا دم از عشق و عاشقی میزنی؟ دو بار بهم سیلی زدی نامرد .... کاش میشد کاش میتونستم این حرفارو بلند بزنم ولی حیف حیف حیف که نمی شد. چشامو بستم و سعی کردم بخوابم. نمیدونم چقدر گذشت تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای تلفن علی رضا و پشت بندش صدای خودش رو شنیدم علی رضا : سلام به روی ماهت خانم گل خوبی عزیزم؟ از خریدات راضی بودی؟ . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𖤐⃟♥️••True love stays even in difficult times. عشقهاي واقعي ميمانند حتي در سخت ترين زمانها.
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم پیشت الان هم بالا سر مریض هستم شب بهت زنگ میزنم........ مواظب خودت باش گلم خدافظ. عوضی نامرد پست فطرت اسم مداح امام حسین (ع) گذاشته رو خودش خیر سرش خدااااااایا من گیر کی دارم میوفتم؟ خدا جونم هیچ کاری نمیخوای بکنی برام؟ نمیخوااااااای نجاتم بدی؟ خدااااااااا چشام پر از اشک شده بود به زور جلو خودم رو گرفته بودم که نفهمه بیدارم خدا لعنتت کنه عوضی. انقدر شاکی بودم و گله داشتم که نمیدونستم باید چیکار کنم. تا کجا تا کی صبوری کنم؟ از بچگی هر چیزی دلم میخواست هر کاری دوست داشتم انجام بدم به خاطر حفظ آبرو خانواده به خاطر اینکه حرف پشتم نباشه نتونستم انجام بدم؛ نه اینکه خودم نخواسته باشما نه خانوادم نذاشتن. حالا هم که به زور میخوان شوهرم بدن به همچین آدمی... نمیدونم چقدر گذشت ولی بلاخره خوابم برد. با صداهای گنگی بیدار شدم و چشم باز کردم که مامان بالا سرم بود انقدر دوسش داشتم که دلم نمیومد حتی زبونی پیش خدا ازش گله کنم. مامان گفت دکتر همه چیز رو چک کرده و برگه ترخیص رو داده. با کمک مامان بلند شدم و با هم خارج شدیم. پدر و مادر علی رضا رو ندیدم و وقتی از مامان پرسیدم گفت تلفن براشون اومده که به شدت مضطرب شدن و عذرخواهی کردن و علی رضا هم بردن. چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم اون نحس هم رفته. تو ماشین بابا گفت که گویا چند روزی محرمیتون عقب افتاده و دلیلش رو نمیدونن. بابا کمی نگران بود ولی چیزی نگفت. رسیدیم خونه مستقیم رفتم تو اتاق و بدون خوردن چیزی انقدر به آینده فکر کردم تا گیج شدم. فک کنم اثرات سرم و آرامبخش هایی بود که زده بودن بهم که خوابم برد. سه روزی از این ماجرا می‌گذشت و تو این سه روز فقط روزی یه بار مادر علی رضا زنگ زده بود و حال منو پرسیده بود و تنها حرفی که به مامان زده بود این بود که مشکل بزرگی براشون پیش اومده و تا وقتی اون رو برطرف کنن من استراحت کنم بعد بیان برای نامزدی چقدر خوشحال بودم از این بابت و چقدر بابا حرص میخورد و نگران بود هر چقدر هم سعی میکردم نشون بودم ن خوشحالم از این بابت انگار نه انگار . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بلاخره بعد از سه روز ساعت ۹ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد. مامان رفت تلفن رو برداشت و از احوال پرسیش فهمیدیم که مامان علی رضا است. من برام پشیزی ارزش نداشت ولی بابا داشت بال بال میزد بفهمه چی میگن. مامان که تلفن رو قطع کرد گفت : زینب خانوم معذرت خواهی کرد و گفت همین الان میخوان بیان خونمون بابا : الان؟ واسه چی؟ چرا این موقع؟ مامان : فقط گفت یه اتفاقی افتاده که ما به عنوان خانواده عروسشون باید بدونیم. مامان بعد از زدن این حرف با دست به من اشاره کرد و گفت : برو اون کت شلوار زرشکیتو بپوش و شال سفیدی بنداز چادر رنگی سفیدت هم فراموش نشه. دستی هم به صورتت بکش کرمی رژلبی چیزی بزن. اومدم اعتراض کنم که متوجه شد و پیش دستی کرد اومد کنارم هولم داد به طرف اتاقم و انگشتشو به علامت سکوت گذاشت رو بینیش. با حرص و ناراحتی رفتم تو اتاق و نشستم جلو آینه بماند که به چه سختی آماده شدم بماند که با بغض لباس مورد علاقمو پوشیدم. بماند که به خاطر آرایش نکردن کلی حرف از مامانم شنیدم و به زور یه برق لب زدم. بماند که با قلب شکسته نشستم رو مبل و صدای در شنیدم. بماند که به زور از جام بلند شدم و سلام کردم. بعد از سلام کردن با پدر و مادرش خون نحسش با دست گل اومد تو و گل رو گرفت جلوم و گفت : _با عشق تقدیم به خانوم عوضی به زور یه لبخند زدم و تشکر کردم که چشمم خورد به یه پسری که پشت سر علی رضا بود و بعد از علی رضا وارد شد. گستاخانه زل زد تو چشام و سلام کرد من با صدای آروم جوابشو دادم و بعد از سلام علیک همه نشستیم رو مبل ها. من دقیقا رو به رو اون پسر بودم. پسر حدودا ۲۷ ساله با قد بلند که من حدس میزدم تا سینه اش باشم. هیکل ورزشکاری از اونایی که هم دخترا دیوونش میشن. هه! فرصت عاشق شدن هم به من ندادن. پسر چشم و ابرو مشکی، چشمای درشت و بی نهایت جذاب. بینی متوسط مناسب با صورتش، صورت گرد تمیز بدون یه تار مو. پوست گندمی و لبای قلوه ای مردونه. زیادی جذاب بود. شلوار لی تنگ آبی پررنگ و پیراهن سفیدش بی نهایت خوشتیپش کرده بود. یعنی کی بود؟؟؟ . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
کلبه احزان شود روزی گلستان
خدا رو چه دیدی...؟
♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_11 علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 با شنیدن صدای بابای علی رضا دست از نگاه کردن زیر چشمی پسره برداشتم و از فوضولی زیاد گوش سپردم به حرفایی که هر لحظه با شنیدنشون بیشتر تعجب میکردم. حاج مهدی : مستقیم میرم سر اصل مطلب و دلیل اصلی بودن یهوییمون رو میگم این آقا ( با دست به پسر جذابه اشاره کرد ) پسر بنده هستن علیسان ما کلا دو تا فرزند داریم هر دو پسر که آشنا و اطرافیان دور از وجود علیسان بی خبر هستن؛ دلیلش هم این هست که من ایشون رو از خونه طرد کرده بودم ولی حالا پذیرفتم و با بودنش کنار اومدم. این آقا از بچگی عاشق خوانندگی بود ولی من اجازه نمیدادم تا اینکه بلافاصله بعد از تموم شدن درسش معافی گرفت به خاطر یه مشکلی و تا به خودمون بیایم رفت کانادا؛ تا یه مدت حدود ۸ ماه هیچ خبری ازش نداشتیم و خیلی دنبالش گشتیم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت : شما نذاشتید من خواننده شم نخواستید به خاطر آبروتون فکر میکردید خواننده بودن جرمه! منم فرار کردم الان هم کانادا هستم و اسپانسر دارم ۴ ماه روی صدام کار کردم و ۴ ماه که خواننده شدم، به حدی زیبا و خوب میخونم که توی همین ۴ ماه سه آهنگ دادم و معروف شدم نیازی هم به کسی ندارم شما هم اگر خیلی ترس از ریخته شدن آبروتون دارید به همه بگید علیسان مرد اسم و فامیلم رو تغییر دادم و تا چند وقت دیگه شهروند کانادا میشم. بعد از زدن این حرف هم خدافظی کرد ک دیگه خبری ازش نداشتیم. وقتی فهمیدم خواننده شده به حدی عصبی و خشمگین بودم که اتمام حجت کردم و دیگه به هیچ کس اجازه ندادم اسمی از علیسان ببره. تقریبا ۴ ماهی که گذشت یه روز که برگشتم مادرش گفت که علیسان زنگ زده و از حالش خبر داده و گفته شهروند کانادا شده. گفته بود خواننده معروف و محبوبی شده و حالا هر وقت بهش اجازه بدیم میاد برای پا بوسی و رفع دل تنگی. پا گذاشتم روی حس پدرانم و گفتم دیگه هیچی از علیسان به من نگن! کماکان مادر و برادرش باهاش در ارتباط بودن تا اینکه علی رضا بهش میگه میخواد متاهل بشه و آقا بعد از . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
در اثنای نبودنت می‌توانم‌ به جای هردویمان نگاه کنم به جای هردویمان لمس کنم به جای هردویمان بشنوم یک چشم برای دیدن یک دست برای لمس کردن و یک گوش برای شنیدن کافی‌ست مابقی، به چه کار " یک " آدم می‌آید؟ فراتر از آن‌ها قصد دارم... با یک قلب، هردویمان را دوست بدارم!
♡ مـــاهِ مــن ♡
در اثنای نبودنت می‌توانم‌ به جای هردویمان نگاه کنم به جای هردویمان لمس کنم به جای هردویمان بشنوم یک
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 _بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کنه. دلیل سه روز نبودنمون بحث و مشکل من با علیسان بود که تقریبا رفع شد چون؛ اون رو قرار نیست به عنوان برادر علی رضا معرفی کنم و همه فکر میکنن دوست علی رضا است. آترین راسل ( با پوزخند ادامه داد ) خواننده معروف و محبوب کانادا... از شنیدن حرفا هنگ کرده بودم و توی مخم نمی گنجید اصلا باور کردنی نبود. برای یه لحظه فقط یه لحظه گفتم یعنی بهم کمک میکنه؟ سریع این تفکر رو پس زدم و گوش سپردم به ادامه حرف ها پدر علی رضا : امشب اومدیم تا هم این موضوع رو با شما در میان بذاریم و هم تاریخ عقد رو مشخص کنیم هر چه زودتر عقد کنن بهتره. بابا : من در جایگاهی نیستم که راجب پسرتون و ماجراها نظر بدم همین که مارو آگاه کردین کافی هست؛ برای تاریخ عقد هم هر چی خودتون صلاح بدونید پدر علی رضا : اگر موافق باشید آخر هفته آینده یعنی ۱۰ روز دیگه جشن بزرگی برای عقدشون توی باغ بگیریم و هر کی رو دوست دارید دعوت کنید توی این ۱۰ روز هم این دو نفر کارای خرید عقد و چیز هایی که لازم هست رو انجام بدن. همه موافقت کردن و دهنشون رو شیرین کردن. تنها کسی که ناراحت یه گوشه نشسته بود و نظاره گر بود من بودم منی که قرار بود با علی رضا زندگی کنم ولی! هیچ حق انتخابی نداشتم. با شنیدن صدای علیسان سرمو بالا گرفتم که متوجه شدم همه رفتن سر میز شام اینکه متوجه نشده بودم چندان عجیب نبود. علیسان : نمیخوای بیای شام بخوری خانم کوچولو؟ _هاااا؟ چرا چرا ببخشید متوجه نشدم. علیسان : از چیزی ناراحتی؟ انگار از تاریخ عقد خوشحال نشدی میخوای به علی رضا بگم عقب تر بندازه؟ _نه من کی باشم که دخالت کنم یا نظر بدم یهو جلوی دهنم رو گرفتم و بلند شدم سریع برم که گفت : _یعنی چی؟ تو قراره ازدواج کنی قراره یه عمر زندگی کنی معلوم هست که نظر تو مهم تر از همه است چیزی نگفتم و بدو به طرف میز شام رفتم . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_14 _بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کن
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 اون شب با نگاه های گاه و بیگاه علیسان به دلربا و حرفای پوچ بیهوده علی رضا کنار گوش دلربا گذشت. از فردای اون روز علی رضا هر روز صبح میومد دنبال دلربا و میبردش برای انتخاب باغ، آرایشگاه، لباس و طلا و زیور آلات، پوشاک و لوازم آرایش و و و... دلربا مانند ربات فقط به گفته ها گوش میکرد و عمل میکرد بی هیچ حرف و اعتراضی زیرا که میدونست اعتراض و ناراحتی به جایی نمیرسه اما از اون طرف! آتزین که هر روز دلربا رو میدید متوجه شده بود که دلربا راضی به این وصلت نیست نه اینکه واضح بود نه آترین بسیار زیرک و باهوش بود؛ به سبب درسی که خوانده بود به راحتی میتونست تشخیص بده اخلاق و رفتار و رضایت افراد رو؛ به راحتی میتونست در دل کسی جا باز کنه و یا یکی رو از خودش متنفر کنه. تنها سه روز به مراسم عقد مانده بود. همه خانه حاج محمود جمع شده بودن و در حال بگو بخند بودن به جز دلربا که در هیچ بحثی شرکت نمیکرد ک گوشه ای نشسته بود. علی رضا تلاش میکرد دلربا رو از حالت دمق و ناراحتی در بیاره ولی نمی تونست دلربا نمیذاشت. تمام غصه دلربا این بود که سه روز دیگه رسمی و شرعی زن کسی میشد که هوسران و هیز است. هر چقدر فکر میکرد راه چاره پیدا نمیکرد، بلاخره علی رضا بیخیال شد و جاش رو عوض کرد که آترین از فرصت استفاده کرد و کنار دلربا نشست. میخواست با دلربا حرف بزنه و دلیل ناراضی بودنش رو متوجه بشه دلش میخواست این دختر بچه ناز رو ار مخمصه نجات بده و اصلا براش مهم نبود که این دختر بچه قرار بود زن برادرش بشه. با بلند شدن علی رضا از کنارم برادرش آترین کنارم نشست، خودش خواسته بود که آترین صداش کنیم هر چند برای من فرقی نداشت. عادی نگاهش کردم که گفت : _دلربا؟ غم چشمات برای چیه؟ چرا هیچ ذوق و شوقی مثل دخترایی که میخوان متاهل بشن نداری چرا هیچ حرفی نمیزنی و هیچ نظری نمیدی؟ نگو به این وصلت راضی هستی که باورم نمیشه! بخدا میخوام کمکت کنم فقط باهام حرف بزن نه به عنوان برادر علی رضا به عنوان یه مشاور دوست راهنما هر چیزی که دست داری فقط تا دیر نشده باهام حرف بزن . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
اگر قصد رفتن دارید به بدترین شکل ممکن دلش رابشکنید و بروید شاید برنجد درد بکشد گریه کند اما دیگر دلتنگتان نمیشود باور کنید دلتنگی ازهر درد بی‌درمان دیگری بدتر است 💜 💜
⋆ آذر مـاهـی جـــــان ⋆ بـرایـت آرزو دارم ؛ سلامــتی ، آرامـش شادی و عاقبت بخیـری در تقدیـرت بـاشـد " تــولـدت مبـارڪ " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌◍⃟♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mah_roman
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 خیلی عادی نگاهش کردم و منتظر بودم تا حرفشو ادامه بده؛ آترین : دلربا اینجوری که نگاه میکنی فکر میکنم اصلا یه دختر ۱۶ ساله نیستی حس میکنم ظاهرت فقط ۱۶ ساله هست بیا به من بگو بخدا میخوام کمکت کنم بهت قول شرف میدم فقط و فقط نیتم کمک کردنه. منتظر بهم چشم دوخت! دلربا : اوکی الان میگی چیکار کنم چی میخوای بشنوی؟ آترین : درد دلتو مشکلی که باهاش داری دست و پنجه نرم میکنی و دم نمیزنی. من به علیرضا گفتم باهاش حرف زدم گفت دلربا منو میخواد بچست هنوز درک اونجوری نداره. گفتم بابا این دختر هیچ حسی نداره گفت نه منو میخواد بخدا قسم بدونم نمیخوای یا به وصلت با علیرضا راضی نیستی خرابش میکنم کمکت میکنم فقط بگو _اصلا حوصله ندارم؛ نظر من هم مهم نیست من بخوام یا نخوام باید ازدواج کنم پس فهمیدنش چه فرقی به حال تو میکنه؟ آترین : پس نمیخوای! _گفتم که فرقی نداره نظر من ملاک نیست حرف من مهم نیست انگار خانواده ها میخوان وصلت کنن زندگی کنن نه من پس حرف نزنم سنگین تر هستم. آترین : فردا یه جور بپیچون تایمش امشب بهت میگم مشخص میکنم فردا باهم حرف میزنیم با تردید بهش نگاه کردم که گفت : _دلربا بهت قول مردونه میدم هیچ کس نمیفهمه رو قولم به عنوان خواننده حساب کن نه پسر این خانواده فقط بیا باهات حرف بزنم فقط مطمئن شم نمیخوای کمکت میکنم قول میدم. خواستم جواب بدم که نگاهم خورد به علی رضایی که زوم بود روی دهن من. با ترس نگاهی به آترین انداختم که سری تکون داد و آروم چشاشو باز و بسته کرد. آترین بلند شد و به ثانیه نکشیده علی رضا نشست کنارم. علی رضا : یه ساعت با آترین چی می گفتی ها؟ چیکارت داشت؟ با من به زور حرف میزنی با آترین... صدای زنگ گوشیش مانع ادامه حرف زدنش شد. نگاهی به گوشیش انداختم که سریع قطع کرد و روشو کرد سمت من. با صدای آروم و نگاهی خنثی گفتم : _نترس جواب بده به کسی چیزی نمیگم خودم هم کاریت ندارم علی رضا : چی میگی از چی بترسم چرا چرت و پرت تحویلم میدی؟ _مگه همون نبود که به خاطر بیمارستان اومدنت بردیش خرید تا بهت گیر نده و برای قهر نکردنش درخواست بیرون رفتن و خوش گذرونی دادی؟! . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
”هواتو دارم” چقدر جمله ی محکمیه نه؟ یه جهان دلگرمی توش هست، دل آدم رو بدجوری قرص میکنه.. این جمله رو بهت گفت تا بهت بفهمونه تحت هر شرایطی کنارت هستم قدر این جمله و اون آدم رو بدون رفیق! 💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Life is a reflection of our thoughts ... Think about what you want زندگی بازتاب اندیشه ماست به آنچه می خواهی بیندیش ✨ @mah_roman
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 علی رضا هنگ کرده فقط نگام میکرد. _چیه؟ چرا حرف نمیزنی؟ چیزی نداری بگی؟ اشکال نداره من از همه چیز خبر دارم فکر نکنم خر هستم یا میتونی خرم کنی؛ فقط حرفم اینه تو که با دختر تو رابطه ای تو که دوسش داری عزیزم و گلم از دهنت نمیوفته چرا اومدی خاستگاری من؟ چرا میخوای منو بدبخت کنی؟ من چه هیزم تری بهت فروختم؟ تروخدا بیخیال من شو تا قبل از اینکه کارت دعوت پخش کنیم همین امشب بیخیال من شو بزار با خیال راحت به درس و زندگیم برسم؛ حاضرم هزار جور حرف بشنوم توهین کنن تحقیر بشم تهمت بزنن ولی نخوام با تو باشم به تو محرم شم! بیخیالم شو بزن زیر همه چیز و برو. اینبار دارم ازت خواهش میکنم. علی رضا : هیس! برات توضیح میدم دلربا؛ من زیر هیچی نمیزنم تو باااااید ماله من بشی باید با من باشی باید بچه های من تو شکم تو بزرگ بشن تو پاکی من زن پاک میخوام نه کسی که هر دقیقه تو بغل یکی هست یا به خاطر پول حاضره پاکیشو زیر سوال ببره دیگه هم تموم کن این بحثو فردا هم میام دنبالت بریم برای پخش کارتا. _من فردا نمیام میخوام برم جایی! علی رضا : کجا میخوای بری؟ خب باهم میریم هر جا بخوای بری میرسونمت نخوای نمیمونم بعدش میام دنبالت خوبه؟ _گفتم فردا میخوام برم جایی دیوونم نکن خودم میخوام برم. علی رضا : فردا صبح که اومدم دنبالت راجبش حرف میزنیم با صدای آروم گفتم هه! منتظر باش تا بیام علی رضا : چی؟ چیزی گفتی؟ _نه، پاشو برو پیش آقایون چرا چسبیدی به من پاشو آفرین با تعجب نگاهی بهم کرد بعد لبخندی زد و رفت کنار بابام نشست‌. سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو آوردم بالا که دیدم آترین داره نگاهم میکنه وقتی دید متوجهش شدم به گوشیش اشاره کرد و لب زد : _چک کن! سریع گوشیمو از کنارم برداشتم که صفحه اش روشن شد، از شماره ناشناس : فردا ساعت ۷:۳۰ صبح کوچه کناری جلو در کرمی منتظرتم با ماشین دیر نکن به یه بهونه بپیچون . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
چشمان تو تعبیر بهارانه ی عشق جان و دل بیقرار تو؛ خانه ی عشق مردم همگی شدند دیوانه یار امّا تو شدی عاشق دیوانه ی عشق ————💞—💞————
نمی دانم تو را به اندازه‌ی نفسم دوست دارم یا نفسم را به اندازه‌ی تو!؟ نمی دانم .. چون تو را دوست دارم نفس می کشم یا نفس می کشم که تو را دوست بدارم!؟ نمی دانم .. زندگی‌ام تکرار دوست داشتن توست، یا تکرار دوست داشتن تو، زندگی ام ! تنها می دانم: که دوست داشتنت لحظه، لحظه، لحظه‌ی زندگی ام را می سازد و عشقت ذره، ذره، ذره ی وجودم را !❤️ 💫
یکی باید باشه عین مولانا دوستت داشته باشه اون موقع که میگه: ناز کنی ، نظـر کنی قَهر کنی، ستم کنی گر که جفا گر که وفا از تو حذَر نمیکنم!❤️
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بعد از اون پیام از همه معذرت خواهی کردم و به بهونه خستگی و سر درد رفتم تو اتاق. نگاه های مامان و چشم غره هاش هم برام اصلا مهم نبود. لباسام که عوض کردم رو تخت دراز کشیدم. فردا چجوری صبح زود برم بیرون به چه بهانه ای بپیچونم؟ اگر نذاشتن و علی رضا اومد؟ اصلا آترین چیکارم داره نکنه میخواد بلائی سرم بیاره؟ تابان خیلی خری خواننده معروف کانادا بیاد بلا سر تو بیاره اسکل! فقط میخواد کمکت کنه لگد نزن به بخت خودت. انقدر به این چیزا فکر کردم که خوابم برد تو عالم خواب صدای خدافظیشون رو شنیدم. و دوباره به خواب نازنینم ادامه دادم. ساعت ۷ بود که از خواب بیدار شدم بدو بدو آماده شدم و ۷:۲۷ آروم آروم از در خونه خارج شدم خداروشکر مامان بابا خواب بودن. همین که وارد کوچه شدم بدو بدو رفتم طرف کوچه کناری که سوناتا سفیدی دیدم. جلو در کرمی که دیشب آترین گفته بود قرار داشت مطمئن شدم خودشه با دو خودمو به ماشین رسوندم و سریع سوار شدم. _سلام صبح بخیر سریع بریم تا کسی ندیده همه خواب بودن نگفتم دارم میرم گوشی هم نیاوردم بعدش هم هر چی بشه برام مهم نیست اصلا ارزشی نداره برام. آترین : علیک سلام صبح تو هم بخیر! دختر جون وسط حرف زدنت یکم نفس بکش من نمیپرم وسط تا حرفات تموم نشه عجله نکن آروم باش. خندیدم و راه افتاد تو راه باهم هیچ حرفی نزدیم چشامو بستم و خودمو سپردم به آترین. برام سوال بود آدم به این پولداری چرا باید سوناتا سوار بشه جای بنز؟ تو فکر بودم که با توقف ماشین چشامو باز کردم و کنارمون کافه ای فوق العاده شیک و لاکچری طرح چوب دیدم. آترین : پیاده شو بریم صبحانه بخوریم و حرف بزنیم همه چیز اینجا معرکس _از کجا میدونی تو که خیلی وقته نیومدی ایران! آترین : از اونجایی که این کافه ماله دوستمه و هر کسی اینجا نمیاد حالا پیاده شو کوچولو _ایش من کوچولو نیستم آترین : هستی عزیزم شک نکن با تعجب نگاهش کردم؛ به من گفت عزیزم؟ واقعا؟ آترین . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
Beauty fades with time, but personality is forever! زیبایی با گذر زمان کمرنگ می شه، ولی شخصیت آدم ها هميشگيه!
من مانده ام ز پا ولی آن دورها هنوز نوری‌ ست،  شعله‌ای ست خورشیدِ روشنی ست که می‌خوانَدَم مدام اینجا درون سینه‌ی من زخم کهنه‌ای ست که می‌کاهَدَم مدام... 💫
چند ثانیه به این متن فکر کن! "امیدوارم هر جا که میروی؛ یک نفر مثل خودت سر راهت باشد" این جمله میتونه زیباترین دعای خیر یا بدترین نفرین ممکن باشه بنگر که برای تو دعاست یا نفرین
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 آترین : این طوری با این چشات نگام نکن، عزیزم تیکه کلامه بنده هست؛ حالا افتخار بده خانم و بیا وارد کافه بشیم. _من تیپم مناسب اینجور جایی نیست مشکلی نداری؟ میخوای نریم؟ اگر یکی بشناستت با دختری به تیپ من زیاد جالب نیستا! آترین : تیپت چشه؟ خیلی هم خوبه اصلا حرف دیگران مهم نیست که بیا بریم تو گرسنمه دختر. با تعجب نگاهش کردم و دیگه چیزی نگفتم؛ قدم به قدم باهم وارد کافه شدیم. طرح چوب بود هم بیرونش هم داخلش و با رنگ های قرمز روشن کرده بودن فضارو. تخت های کوچیک کوچیک با قالی های قرمز. فضای کوچیک و دنجی بود؛ به جز دوتا تخت بقیه اش خالی بود. تا به خودم بیام همون دو تخت تمام افرادش برای ما یا بهتره بگم آترین از تخت بلند شدن و ایستادن. آترین با همشون سلام احوال پرسی کرد ک با یکی از دخترا به درخواست دختره عکس گرفت. بعد اومد کنار منی که هاج و واج دم در ایستاده بودم دستم رو گرفت‌. منو با خودش کشید سمت یکی از تخت ها که آخرین بود و ته و پشتش یه پنجره کوچیک داشت. وقتی نشستیم آروم پچ زدم : _چرا دستمو گرفتی؟ تو نامحرمی برای من آترین خنده ای کرد و گفت : _بیخیال دختر جون تو جای بچه منی محرم نامحرمی رو موقعی قبول دارم که جای بچم نباشی و حسی بهت داشته باشم تو هم از این تفکرات نداشته باش گارسون که اومد بعد از کلی احوال پرسی با آترین سفارش گرفت. آترین صبحانه مخصوص کافه رو سفارش داد. هر دوتا داداش هم صبحانه مخصوص میخوردن دس خوش. گارسون که رفت گفتم : _خب دلیل دعوتت؟ و دلیل اومدن من؟ نمیخوای حرف بزنی؟ قطعا نیومدیم فقط صبحانه بخوریم آترین : آفرین تو چقدر باهوشی دختر جون. بعد با انگشتش آروم زد به سرم و ادامه داد : _دیشب هم بهت گفتم میدونم تو به این وصلت راضی نیستی و راهی جز پذیرفتن نداری ولی اگر خودت به من بگی و مطمئنم کنی که نمیخوای و همه کاری کردی . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸