eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
Psychology says, Marry a man who speaks good words to you even he's mad at you. The best partner is when he is angry, he won't insult you. Because he has much respect to you and he doesn't want to lose you in a simple argument. روانشناسی میگه، با مردی ازدواج کن که حتی وقتی از دستت عصبانیه باهات خوب حرف می‌زنه. بهترین شریک زندگی اونیه که وقتی عصبیه، بهت توهین نمی‌کنه. چون برات کلی احترام قائله و نمی‌خواد توسط یه جر و بحث ساده از دستت بده.
عقل و هوشیاری، زمانی آغاز می‌شود که دریابیم با این علم زاده نشده‌ایم که بدانیم چگونه باید زندگی کنیم، بلکه زندگی یک مهارت است که باید کسب شود، مثل دوچرخه‌سواری یا نواختن یک پیانو.
4_5854863159793293519.mp3
6.82M
📚 نام کتاب صوتی: ✍ نویسنده: 🔃 مترجم: کتاب دختری با هفت اسم، اثری نوشته ی هیئون سئو لی است که نخستین بار در سال 2015 به چاپ رسید. هیئون به عنوان کودکی که در کره ی شمالی بزرگ می شد، یکی از میلیون ها نفری به حساب می آمد که در دنیای تحت حکومت رژیمی تمامیت طلب گیر افتاده بود. خانه ی آن ها در نزدیکی مرز چین واقع شده بود و همین موضوع، فرصت های اندکی به هیئون می داد تا بتواند نگاهی هرچند محدود به جهان ورای مرزهای کشور منزوی خود بیندازد. همزمان با قحطی بزرگ دهه ی 1990، هیئون شروع به فکر کردن و سوال پرسیدن کرد و درنهایت به این نتیجه رسید که در تمام عمر، او و امثال او را شستشوی مغزی داده بوده اند. هیئون با نگاه به سرکوب، فقر و گرسنگی مردم دریافت که کشورش مطمئنا نمی تواند همان طور که حکومت ادعا می کند، بهترین کشور بر روی زمین باشد. هیئون در هفده سالگی تصمیم گرفت که از کره ی شمالی بگریزد اما هرگز تصور نمی کرد که دوازده سال طول خواهد کشید تا دوباره در کنار خانواده اش زندگی کند
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 جواب نوار قلب دخترک آمد و مشخص شد که فقط شوک و فشار عصبی بوده و خداروشکر مشکل قلب نداره و نیازی به عمل نیست آسیه و محمود از خوشحالی بال درآورده بودن. خیالشون که راحت شد به علی رضا زنگ زدن و خبر دادن. علی رضا که همان لحظه در کنار دوست دختر جذاب و نازنینش بود بهانه ای آورد. به دوست دخترش نگاهی انداخت و گفت : _عزیزم نبینم غصه بخوریا بیا بریم بازار بعد برسونمت باید برم کار دارم دختر که به خاطر پول علی رضا با او دوست بود اصلا گوش هایش به جز کلمه بازار چیزی نشنید علی رضا بعد از خرید برای دوست دخترش اورا رساند و به بیمارستان رفت. پدر و مادر علی رضا و محمود و آسیه بیتابانه منتظر بودن تا دختر بهوش بیاد. دکتر گفته بود به زودی بهوش میاد و جای نگرانی نداره. علی رضا انگار جدی جدی نگران شد. با خود فکر میکرد که این دختر رو دوست نداره و فقط به خاطر آفتاب مهتاب ندیده بودنش و زیبایی بیش از حدش قصد ازدواج داره. امروز بعد از زدن سیلی به دختر از خودش دلخور شده بود و قول داده بود وقتی با تابان ازدواج کرد از گل نازکتر از دهانش خارج نشه و قید تمام دوست دختر هاش رو بزنه. خبر بهوش آمدن دختر را که شنیدند همه خوشحال شدند و آسیه فقط ازدواج ورود به اتاق دخترک را داشت. به سختی پلک زدم و آب دهنمو قورت دادم که از سوزش بیش از حدش اشک تو چشام جمع شد. چشمام رو که انگار وزنه ۱۰۰ کیلویی روش بود به سختی باز کردم که چشمم به دیوارای سفید خورد و بوی الکل بینینو پر کرد. متوجه شدم بیمارستانم و سرم توی دستم رو که دیدم مطمئن شدم؛ ولی هر چقدر با خودم فکر میکردم که چرا توی بیمارستانم ذهنم همراهی نمیکرد. نمیدونم چند دقیقه گذشت پلکام روی هم گذاشته بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم. چشامو آروم باز کردم مادرم رو دیدم که با گریه اومد طرفم و شروع کرد به قربون صدقه رفتنم. همین که بهم رسید صورتمو بوسید و با دستش موهامو نوازش کرد من فقط بی صدا بی حرف نگاهش میکردم دلم نمی خواست حرفی بزنم ولی بلاخره سکوت رو شکستم و گفتم : _چرا من تو بیمارستانم چه اتفاقی افتاده؟ گلوم خیلی میسوزه مامان : . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
4_567334913167065273.apk
800.6K
صفحات : 374 خلاصه رمان : داستان درباره دختر و پسری به اسم بهار و امیر هر دو توی پرورشگاه بزرگ شدن و دوستای صمیمی بودن ولی یه شب امیر کاری میکنه که باعث جدایی خودش و بهار میشه و بهار رو برای همیشه از دست میده ولی بعد از گذشت سالها بهار خیلی اتفاقی امیر رو پیدا میکنه ولی خودشو معرفی نمیکنه تا اینکه .... قسمتی از متن رمان : بلند شد و قدم برداشت که بهار خودشو جلوش پرت کرد و گفت : امیر ...تو خودت ... امیر : اون حرفها رو به بهار سمیعی گفتم نه تو ناباور صداش زد امیر : تو برای من فقط یه دوستی همین اشکش چکید و باعث شد نتونه به نقش بازی کردن ادامه بده و بغـ.لش کرد امیر : دوستت دارم امیر : بهار ... میدونی تو بهار زندگی منی ؟ قبل از اومدن تو زندگی من پاییز و خزان بود ولی از وقتی تو وارد قلب و زندگیم شدی اون خزان تبدیل به بهار شد ...تو شدی بهار ِزندگیم بهار ِامیر! @mah_roman
همه می‌خواهند از زندگی لذت ببرند، اما حاضر نیستند یک سر سوزن از خوشی‌هایشان را با دیگران تقسیم کنند. وضع این‌جا هم شده مثل وضع آن رایش هزار ساله؛ آن‌جا تا اسم فرهنگ می‌آمد همه ضامن اسلحه‌ها را آزاد می‌کردند این‌جا فورا ضامن کیف‌های پولشان را می‌کشند. 🦋 @mah_roman
تازگی‌ها هرگاه از دیگران می رنجم، یا حتی نگرانم، که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند چشمانم را می بندم.. و این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم "دیگران به اندازه ی سردردشان حتی، به مردنِ من و تو اهمیت نمی دهند..." و همین برایِ بیخیال شدنم کافیست.. و من نگرانِ قضاوتهایِ مردمی که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم ، نخواهم بود... رازِ آرامش همین است!
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 مامان : صبح هر چی صدات زدم از اتاق نیومدی بیرون وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار کمد افتادی و حس کردم نفس نمیکشی نمیدونم چطور رسوندیمت ولی دکتر گفت هیچ مشکلی نیست و همین امشب مرخص میشی _ساعت چنده؟ مامان : ساعت ۵ عصره دکتر قرار شد یک ساعت دیگه بیاد جک کنه اگر همه چیزت اوکی بود مرخصت کنه ولی تابان مامان چی باعث شده عصبی شی و این اتفاق برات بیوفته؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟ تابان : مگه میذاری؟ مگه حرف من مهم هست براتون؟ اصلا خودم مهمم؟ انگار نه انگار یه دختر دارید حتما باید یه مرگیم بشه تا بفهمید؟ بابا بخدا من نمیخوام با.... صدای در و وارد شدن علی رضا باعث شد حرفم رو بخورم و ادامه ندم. مامان رفت بیرون به جاش علی رضا کنارم رو صندلی نشست و شروع کرد به ور زدن : _چی شده تابان جان چرا داری اینکارو میکنی با خودت اخه؟ تابان عزیزم بهت قول میدم خوشبختت کنم امروز وقتی این حالتو دیدم فهمیدم چقدر میخوامت و شدیدا به هم ریختم من بابت همه چی معذرت میخوام بهت قول میدم همین که پامون رو از بیمارستان بیرون بزاریم دیگه اذیتت نکنم _بحث اذیت و دوست داشتن تو نیست بحث اینه من تووووورو نمیخوام اگر دوستم داری ولمکن خواهش میکنم این ازدواج رو به هم بزن حاضرم هزار جور حرف پشتم باشه ولی.... حرفمو ادامه ندادم و با اشک به چشماش زل زدم علی رضا : ولت نمیکنم قول میدم عاشقم شی دیگه هم حرف نزن چشمات رو ببند استراحت کن من بالا سرت میشینم هه! حالم ازت به هم میخوره عوضی نامرد تو هنوز محرم نشدیم منو به زور بوسیدی و معلوم نبود اگر تنها بودیم چه بلاهایی سرم میاوردی حالا دم از عشق و عاشقی میزنی؟ دو بار بهم سیلی زدی نامرد .... کاش میشد کاش میتونستم این حرفارو بلند بزنم ولی حیف حیف حیف که نمی شد. چشامو بستم و سعی کردم بخوابم. نمیدونم چقدر گذشت تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای تلفن علی رضا و پشت بندش صدای خودش رو شنیدم علی رضا : سلام به روی ماهت خانم گل خوبی عزیزم؟ از خریدات راضی بودی؟ . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𖤐⃟♥️••True love stays even in difficult times. عشقهاي واقعي ميمانند حتي در سخت ترين زمانها.
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم پیشت الان هم بالا سر مریض هستم شب بهت زنگ میزنم........ مواظب خودت باش گلم خدافظ. عوضی نامرد پست فطرت اسم مداح امام حسین (ع) گذاشته رو خودش خیر سرش خدااااااایا من گیر کی دارم میوفتم؟ خدا جونم هیچ کاری نمیخوای بکنی برام؟ نمیخوااااااای نجاتم بدی؟ خدااااااااا چشام پر از اشک شده بود به زور جلو خودم رو گرفته بودم که نفهمه بیدارم خدا لعنتت کنه عوضی. انقدر شاکی بودم و گله داشتم که نمیدونستم باید چیکار کنم. تا کجا تا کی صبوری کنم؟ از بچگی هر چیزی دلم میخواست هر کاری دوست داشتم انجام بدم به خاطر حفظ آبرو خانواده به خاطر اینکه حرف پشتم نباشه نتونستم انجام بدم؛ نه اینکه خودم نخواسته باشما نه خانوادم نذاشتن. حالا هم که به زور میخوان شوهرم بدن به همچین آدمی... نمیدونم چقدر گذشت ولی بلاخره خوابم برد. با صداهای گنگی بیدار شدم و چشم باز کردم که مامان بالا سرم بود انقدر دوسش داشتم که دلم نمیومد حتی زبونی پیش خدا ازش گله کنم. مامان گفت دکتر همه چیز رو چک کرده و برگه ترخیص رو داده. با کمک مامان بلند شدم و با هم خارج شدیم. پدر و مادر علی رضا رو ندیدم و وقتی از مامان پرسیدم گفت تلفن براشون اومده که به شدت مضطرب شدن و عذرخواهی کردن و علی رضا هم بردن. چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم اون نحس هم رفته. تو ماشین بابا گفت که گویا چند روزی محرمیتون عقب افتاده و دلیلش رو نمیدونن. بابا کمی نگران بود ولی چیزی نگفت. رسیدیم خونه مستقیم رفتم تو اتاق و بدون خوردن چیزی انقدر به آینده فکر کردم تا گیج شدم. فک کنم اثرات سرم و آرامبخش هایی بود که زده بودن بهم که خوابم برد. سه روزی از این ماجرا می‌گذشت و تو این سه روز فقط روزی یه بار مادر علی رضا زنگ زده بود و حال منو پرسیده بود و تنها حرفی که به مامان زده بود این بود که مشکل بزرگی براشون پیش اومده و تا وقتی اون رو برطرف کنن من استراحت کنم بعد بیان برای نامزدی چقدر خوشحال بودم از این بابت و چقدر بابا حرص میخورد و نگران بود هر چقدر هم سعی میکردم نشون بودم ن خوشحالم از این بابت انگار نه انگار . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بلاخره بعد از سه روز ساعت ۹ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد. مامان رفت تلفن رو برداشت و از احوال پرسیش فهمیدیم که مامان علی رضا است. من برام پشیزی ارزش نداشت ولی بابا داشت بال بال میزد بفهمه چی میگن. مامان که تلفن رو قطع کرد گفت : زینب خانوم معذرت خواهی کرد و گفت همین الان میخوان بیان خونمون بابا : الان؟ واسه چی؟ چرا این موقع؟ مامان : فقط گفت یه اتفاقی افتاده که ما به عنوان خانواده عروسشون باید بدونیم. مامان بعد از زدن این حرف با دست به من اشاره کرد و گفت : برو اون کت شلوار زرشکیتو بپوش و شال سفیدی بنداز چادر رنگی سفیدت هم فراموش نشه. دستی هم به صورتت بکش کرمی رژلبی چیزی بزن. اومدم اعتراض کنم که متوجه شد و پیش دستی کرد اومد کنارم هولم داد به طرف اتاقم و انگشتشو به علامت سکوت گذاشت رو بینیش. با حرص و ناراحتی رفتم تو اتاق و نشستم جلو آینه بماند که به چه سختی آماده شدم بماند که با بغض لباس مورد علاقمو پوشیدم. بماند که به خاطر آرایش نکردن کلی حرف از مامانم شنیدم و به زور یه برق لب زدم. بماند که با قلب شکسته نشستم رو مبل و صدای در شنیدم. بماند که به زور از جام بلند شدم و سلام کردم. بعد از سلام کردن با پدر و مادرش خون نحسش با دست گل اومد تو و گل رو گرفت جلوم و گفت : _با عشق تقدیم به خانوم عوضی به زور یه لبخند زدم و تشکر کردم که چشمم خورد به یه پسری که پشت سر علی رضا بود و بعد از علی رضا وارد شد. گستاخانه زل زد تو چشام و سلام کرد من با صدای آروم جوابشو دادم و بعد از سلام علیک همه نشستیم رو مبل ها. من دقیقا رو به رو اون پسر بودم. پسر حدودا ۲۷ ساله با قد بلند که من حدس میزدم تا سینه اش باشم. هیکل ورزشکاری از اونایی که هم دخترا دیوونش میشن. هه! فرصت عاشق شدن هم به من ندادن. پسر چشم و ابرو مشکی، چشمای درشت و بی نهایت جذاب. بینی متوسط مناسب با صورتش، صورت گرد تمیز بدون یه تار مو. پوست گندمی و لبای قلوه ای مردونه. زیادی جذاب بود. شلوار لی تنگ آبی پررنگ و پیراهن سفیدش بی نهایت خوشتیپش کرده بود. یعنی کی بود؟؟؟ . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.