eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سی و پنج سال از ازدواجم با رحمت می‌گذشت دو تا پسر داشتیم .. پسر بزرگم امین چهار سالی می‌شد که با برادرزاده خودم عاطفه ازدواج کردن.. پسر کوچیکم ایمان امسال تازه سربازیش رو تموم کرده بود و قرار بود که براش زن بگیریم .. از اونجایی که همسرم موقعیت خاصی داره من خودم به شخصه نمی‌تونم هر دختری رو به عنوان عروسم انتخاب کنم برای همین تو انتخاب عروس خیلی وسواس به خرج میدادم.. ترجیح میدادم که عروس باید از اقوام و فامیل باشه مثل عروس سابقم عاطفه که خیلی ازش راضی هستم.‌ پیشنهاد خودم برای ایمان دختر خواهرم ،رویا، بود که وقتی به همسرم هم گفتم اونم موافقت کرد.. قرار شد با پسرمون حرف بزنیم که اگه موافق باشه برای خواستگاری پیش قدم بشیم.. همون شب منو رحمت موقعیت را مناسب دونستیم و نشستیم که با ایمان حرف بزنیم.. . .
به پسرمون گفتیم همونطور که قبلاً حرف زدیم قرار شده بعد از سربازی یه دختر خوب و خانواده‌دار برات پیدا کنیم و اگه خدا بخواد تو هم بری سر خونه زندگیت‌‌‌‌‌ تا خیال ما هم‌از بابت راحت باشه ‌‌‌.. در ادامه حرفام بهش گفتم که دختر خاله‌ت رویا تحصیلات خوبی داره از طرفی برورو داره و دختر بسازیه ...اگه تو هم موافق باشی باهاشون هماهنگ کنیم بریم برای خواستگاری.. انتظار شنیدن هر حرفی رو داشتم جز اینکه پسرم بگه مامان من یه دختر دیگه رو انتخاب کردم و می‌خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم نه کسی که شما انتخاب کردین! باورش برام سخت بود پسرم هیچ وقت رو حرف ما حرف نمی‌زد اما این بار داشت می‌گفت که نمی‌خواد با کسی که ما براش انتخاب کردیم ازدواج کنه.. ازش پرسیدم که اون دختر کیه هنوز امید داشتم که از فامیل باشه اما وقتی که گفت غریبه است و دوران دانشگاه تو یه کلاس بودیم دیگه به کل امیدم رو از دست دادم‌‌... . .
قبل از اینکه همسرم چیزی بگه من مخالفت کردم... بهش گفتم پسر من نمیتونه با غریبه‌ها وصلت نمی‌کنه.. برادرتو ببین که با عاطفه چه زندگی خوبی داره... چرا می‌خوای با وجود دخترای خوبی که تو فامیل داریم بری سراغ یه غریبه؟ اما ایمان حرف خودشو زد و می‌گفت من انتخاب خودمو کردم و در نهایت اونقدر رو حرفش موند که پدرش مجبور شد براش بره خواستگاری.. من که کاملا مخالف بودم و بهشونم گفته بودم که اصلاً به این وصلت راضی نیستم... اما ظاهرا پسرم تصمیم خودش رو گرفته بود ... همه چیز خیلی سریع‌تر از اون چیزی که فکرشو می‌کردم پیش رفت و با هم نامزد کردن... تو مراسم نامزدی‌شون شرکت کردم اما اصلا براشون آرزوی خوشبختی نکردم یا حتی به عروسم تبریک نگفتم... چون اصلاً از این دختره خوشم نمیاد... مریم با اینکه انتخاب پسرمه اما چون یه غریبه است من هرگز اونو به عنوان عروس قبول نمی‌کنم ... . .
تو دوران عقد بودن با اینکه می‌دونستم کارم درست نیست اما بارها از پسرم خواستم که بیشتر در این مورد فکر کنه یه جورایی می‌خواستم پشیمونش کنم چون می‌دونستم با این دختر هیچ آینده‌ای نداره و ممکنه کارش به طلاق بکشه اما اونطور که پیدا بود پسرم خیلی مریم رو دوست داشت و کاری هم از دست من بر نمی اومد... یک سالی از ازدواج پسرم گذشت که وضعیت مالی شوهرم به شدت خراب شد و طولی نکشید که به کل ورشکسته شدیم ‌همه چیزمون رو از دست دادیم فقط به خاطر یه اشتباه شوهرم..خونه ماشین زمین همه اموال رو از دست دادیم.. شوهرم به یکی اعتماد بیجا کرد و اونم همه چیز رو بالا کشید و یهویی غیبش زد.‌ رحمت بعد از این اتفاق حالش بد شد و یه سکته خفیف هم کرد.‌. پلیس دنبال کسی بود که با کلاهبرداری اموال ما رو بالا کشید .. بعد یه مدت که حال رحمت بهتر شد از اونجایی که به خاطر این اتفاق دیگه خونه ای نداشتیم‌ و بی سرپناه شده بودیم انتظار داشتم که بریم خونه پسر بزرگم امین ... از اونجایی که عروسم رو خیلی دوست داشتم چشم به راه بودم اونا خودشون بیان مارو دعوت کنن و ببرن خونشون... . .
اما حتی یک تعارف هم نکردن... از طرفی به خاطر وضعیت رحمت نمی‌تونستیم تو هتل اقامت کنیم .. دکتر خیلی تاکید کرده بود که باید یه جایی دور از استرس و در آرامش استراحت کنه تا بهش فشاری نیاد... برای همین خودم به پسرم امین گفتم که یه مدت ما میایم خونتون اما بهم گفت شما که بهتر عاطفه رو می‌شناسین دوست نداره مهمون خونمون بیشتر از یکی دو شب بمونه! من خودم براتون یه هتل می‌گیرم که اونجا بمونید... اصلاً یه همچین انتظاری نداشتم! وقتی پسر بزرگم جوابم کرد دیکه هیچ امیدی نداشتم ... همون موقع ایمان و زنش مریم ازم خواستن که همراه رحمت بریم پیش اونا بمونیم تا مشکلمون حل بشه... هنوز دلم با پسرم صاف نشده بود اما اون همه اصرار پسرم و عروسم باعث شد یه خورده آروم بگیرم ... من این همه برای ازدواج این دو نفر مخالفت کردم گفتم نمی‌خوام یه غریبه عروسم بشه اما الان عروسم که عین دخترم بود منو قبول نکرد و اما مریم که یه غریبه بود می‌گفت مادر جون مگه چه اشکالی داره یه مدت خونه ما بمونی خونه غریبه که نیست خونه پسرتونه برای منم شما هیچ فرقی با مادرم ندارین... . .
این حرفا رو که از زبون مریم می‌شنیدم با خودم می‌گفتم خدایا من چقدر با این دختر بدرفتاری کردم... اما حالا می بینم که اون چقدر مهربونه.. حالا می‌فهمم که چرا پسرم اینقدر دوستش داره بی دلیل نیست که عاشق مریمه.. با وجود مخالفت‌های من همه جوره پاش ایستاد.. از روی ناچاری یه مدت رفتیم خونه پسرم ایمان .. حدود یک ماهی پلیس درگیر پرونده بود تا بالاخره از طریق پلیس اینترپل دستگیرش کردن و خدا را شکر که مشکلمون حل شد و تونستیم که دارایی‌هامون رو پس بگیریم ... تو این مدت مریم با مهمون نوازی هاش حسابی منو پیش خودش شرمنده کرد... اون یکی عروسم عاطفه که برادرزاده خودم بود تو این مدت که ما گرفتار شدیم حتی یک سراغ هم ازمون نگرفت ... همین باعث شد که من خودم رو خیلی سرزنش کنم که چرا انقدر زود قضاوت کردم وقتی مریم انقدر دختر خوش قلب و مهربونیه.. بعد از اون قضیه بیشتر هوای مریم عروسمو داشتم اون بود که تو روزای سخت به ما کمک کرد و هرگز فراموش نمیکنم. . .