eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونستم باید چیکار کنم ،، تا حالا با هیچ پسری حرف نزده بودم ،، اصلا چی باید براش مینوشتم ،،حدود نیم ساعتی با خودم کلنجار رفتم که چی بنویسم که دوباره پیام داد -- ببخشید بد موقع که مزاحمتون نشدم،، چون خودتون گفتید شب پیام بده الان پیام دادم وااااای حالا باید چیکارمیکردم، گیج شده بودم ،،نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به تایپ کردن -- سلام خواهش میکنم ،،درخدمتتون هستم و این پیام من شد شروع رابطه عاشقانه ما،حمید اون شب خیلی پیام داد و توی پیاماش همش از عشقش به من می‌گفت ،،کلا اون شب انقدر از دوست داشتنم گفت که من حس میکردم رو ابرام و از اینکه یه نفر انقدر دوستم داشت تو پوست خودم نمیگنجیدم . روزا پشت سر هم میگذشتن و من هرروز علاقه ام به حمید بیشتر از روز قبلش میشد ،،حدود چند ماهی تلفنی با هم در ارتباط بودیم که حمید پیشنهاد داد قضیه رو جدی کنیم و به خونواده ها بگیم و قرار شد حمید با خونوادش حرف بزنه و مادرش با مادرم هماهنگ کنه وبیان خواستگاری ،ولی وقتی مادر حمید زنگ زد به مادرم و بهش گفت که می‌خوان بیان خواستگاری من ،، پدرم بدون اینکه نظر منو بپرسه شروع کرد به مخالفت کردن که سحر هنوز سنی نداره و برا ازدواجش زوده و باید درسشو ادامه بده و از این حرفا،،مادرمم بدون هیچ حرفی قبول کرد و گفت -- باشه خودم بهشون زنگ میزنم و میگم که جوابمون منفی هست . ... .
باید قبل اینکه مادرم زنگ میزد منم نظرمو میگفتم ولی چون روم نمیشد به بابام بگم تصمیم گرفتم که جریان رو به مادرم بگم تا اون به پدرم بگه ،،وقتی پدرم بیرون بود از فرصت استفاده کردم و رفتم با مادرم حرف زدم و بهش همه چیزو گفتم ،مادرم از حرفام تعجب کرده بود و مونده بود چطور به پدرم بگه که منم حمید رو دوست دارم ،، چون پدرم آدم معتقدی بود و اگه میفهمید که من با حمید در ارتباط بودم خیلی محدودم میکرد . با مادرم کلی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که شب مادرم به پدرم بگه -- من این خونواده رو میشناسم و چون دخترشون زهرا با سحر دوسته خیلی خونواده خوبین و فرصت خوبیه برای ازدواج من و پدرم بیشتر فکر کنه شب که پدرم اومد من شامو که خوردم به بهونه درسم رفتم تو اتاق تا مادرم با پدرم حرف بزنه وکل شب رو با استرس گذروندم ،، اون شب حمید خیلی باهام حرف زد و بهم امید داد که نگران نباش درست میشه ،، روز بعدش وقتی از خواب بیدار شدم سریع رفتم سراغ مادرم و وقتی دیدم پدرم نیستش ازش پرسیدم -- دیشب چی شد مامان مامانم لبخندی زد و گفت -- من یه دونه دختر بیشتر که ندارم ،، مطمین باش نمی‌ذارم دلت بشکنه با خوشحالی گفتم -- ینی چی ؟؟ -- دیشب انقدر با پدرت حرف زدم و بقول خودش رفتم رو مخش تا بالاخره راضی شد که بیان خواستگاریت البته باید در کنارش درستو ادامه بدی از شدت خوشحالی پریدم بغلشو و گفتم -- چشم مادر خوشگلم ، به روی چشم سریع شماره حمید رو گرفتم و جریان رو بهش گفتم اونم کلی خوشحال شد و خداروشکر کرد . ... .
بعد تماس من با حمید ،مادرمم با مادر حمید تماس گرفت و بهشون گفت که برای آخر هفته تشریف بیارن . آخر هفته شد و حمید اینا اومدن خواستگاری و مراسم خواستگاری به خوبی برگزار شد و حمید تنها شرط پدرم برای ادامه تحصیل من رو قبول کرد .همه چیز خیلی خوب پیش رفت و هفته بعدش مراسم عقدمون برگزار شد و من هر لحظه با حمید احساس خوشبختی میکردم و از اینکه حمید رو انتخاب کرده بودم خیلی خوشحال بودم .مادرم و پدرمم وقتی رفتارو اخلاق های خوب حمید و لبخندهای منو میدیدن خداروشکر میکردن که با این وصلت موافقت کردن و باعث خوشبختی من شدن . چون حمید هنوز مشغول به کار دائم نبود و شغلش فعلا آزاد بود تصمیم گرفتیم که یه مراسم ساده بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون ،، دوست نداشتیم اول زندگی از کسی کمک بگیریم و می‌خواستیم با پول خودمون زندگی رو شروع کنیم و چندماه بعدش یه مراسم خانوادگی برگزار کردیم و زندگی مشترکمونو شروع کردیم .من درسمو می‌خوندم و حمیدم کار میکرد و برای زندگی و خوشبختیمون تلاش میکرد ،، حمید و خونواده اش خیلی باهام خوب رفتار میکردن و همیشه احتراممو حفظ میکردن .طوری که دوستان و آشناهامون وقتی رفتارهای حمید و خونوادش رو با من میدیدن حسرت می‌خوردن . ... .
۶ ماهی از عروسیمون گذشته بود که من متوجه شدم باردارم ،، چون هنوز زندگیمون سروسامان نگرفته بود خیلی بابت این قضیه خوشحال نشدم ولی حمید برعکس من خیلی خوشحال شد و خوشحالیش وقتی بیشتر شد که فهمیدیم بچه دختره ،، حمید عاشق دختر بود و لحظه شماری میکرد برای دیدن همتا ،، بالاخره روز زایمان رسید و من همتا رو بدنیا آوردم وقتی بغلش کردم یه حس عجیبی اومد سراغم که قابل وصف نبود ،،بخاطر به دنیا اومدن همتا درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم و سعی کردم که تا دوسالگی همتا فقط و فقط به دخترم برسم ،،همتا بزرگ میشد و من هرروز حس مادرانه ای که به همتا داشتم بیشتر میشد و نمیتونستم برای یه ساعتم از خودم دورش کنم ،،خیلی بهش وابسته شده بودم ،،همتام چون فقط پیش خودم بود و تموم روزو با من سروکله میزد فقط با خودم راه میومد و بعد من به حمید وابسته بود ،دوسال مثل برق و باد گذشت و همتا دیگه بزرگ شده بود و شروع کرده بود به حرف زدن و با حرفای شیرینی که میزد برای همه دلبری میکرد، انقدر قشنگ حرف میزد که هرجا میرفتم همه عاشقش میشدن و کلی باهاش بازی میکردن تولد دوسالگی همتا رو گرفتیم به خواست حمید برنامه ریزی کردیم برای یه سفر چند روزه ۳ نفره .اون روز نحس رو هیچ وقت یادم نمیره ، همتا از اینکه می‌خواستیم بریم سفر خیلی خوشحال بود ولی همین که از شهر زدیم بیرون یه ماشین با سرعت زیاد بهمون زد و ماشینمون پرت شد یه گوشه خیابون . ... .
اشکان پسر همسایه‌مون که از ۱۶ سالگی همدیگه رو می‌شناختیم و یه جورایی باهم بودیم .. اشکان بهم ابراز علاقه کرد و بهم گفت که بعد اینکه درسش تموم بشه و فارغ التحصیل بشه میاد خواستگاریم.. از اونجایی که منم بهش علاقمند بودم لحظه شماری می‌کردم برای اینکه زودتر سربازی و درسش رو تموم کنه تا باهم‌ازدواج کنیم.. حدود ۵ سالی گذشت تو این مدت از اونجایی که خانواده‌هامون جریان رو فهمیده بودن مادر اشکان با من سر لج افتاد‌.. و بعد هم ناروا بهم تهمت زد که منو با یه پسر تو پارک دیده! در حالی که من حتی روحم هم خبر نداشت... فقط به خاطر این بود که منو اشکان را از همدیگه جدا کنه... مادرش طوری بهم تهمت زد که کلاً پشیمون شدم دیگه نمی‌خواستم که باهاش ازدواج کنم.. اشکان خودش پسر خوبی بود اما رفتارهای مادرش اصلاً قابل تحمل نبودند.. مادرش اونقدر زن پست فطرتی بود که به یک دختر پاک و نجیب تهمت زد.. . .
چطور می‌تونستم با پسری ازدواج کنم که یه همچین مادر خطرناکی داره و هر تهمتی به آدم میزنه... اشکان‌حاضر نبود که منو رها کنه و مدام حرف از ازدواج و آیندمون میزد .. برای اینکه اشکان دست از سرم برداره به اولین خواستگاری که به خونمون اومد جواب مثبت دادم .. هادی که سه سال از خودم بزرگتر بود درسش رو تموم کرده بود و شغلش آزاد بود.. هادی هم از هم محلی‌های خودمون بود مثل پدرم و برادرم کاسب بود ... بعد از ازدواج با خودم فکر می‌کردم که قضیه اشکان تموم شده ... مادر اشکان با کاری که‌باهام کرد خیلی عذابم داد... چند ماه از ازدواجمون گذشت که باردار شدم همون موقع خبر آوردن که اشکان هم ازدواج کرده.. انگار که ما سرنوشتمون برای هم نبود.. . .
پسرم که به دنیا اومد سه سال بعد هم دختر دار شدیم... من در کنار هادی خیلی خوشبخت بودم از طرفی بچه‌هام رو خیلی دوست داشتم زندگیم آروم بود تا وقتی که فهمیدم اشکان و زنش بعد از یه مدت دوری از محله دوباره برگشتن و قراره خونه مادرش زندگی کنن... اون طور که فهمیدم اونام یه دختر یک ساله داشتن.. من هنوز هم ترس داشتم که نکنه اشکان بخواد برام مزاحمت ایجاد کنه و زندگیمو خراب کنه ... من زندگیمو دوست داشتم و نمی‌خواستم که زندگیم از هم بپاشه.‌. یه مدت بعد ترس هام کار دستم دادن و مزاحمت‌های اشکان شروع شدن... یه بار که برای خرید رفته بودم و مجبور بودم که از یک کوچه خلوت عبور کنم.. . .
اشکان که پشت سرم بود صدام می‌کرد خیلی ترسیده بودم، در حالی که سعی می‌کردم به خودم مسلط باشم و ترس رو از خودم دور کنم اما بازم نمی تونستم ... چهار ستون بدنم می‌لرزید حق هم داشتم! آخه چیکارم داشت ما هر دومون تشکیل زندگی دادیم.. دلیل نمی‌شه که بخواد تو یه کوچه خلوت جلوی راه منو بگیره.. به سمتش برگشتم که با لبخندی بهم خیره شده بود... سعی می‌کردم به چشماش خیره نشم. ازش خیلی می‌ترسیدم اشکان با پوزخندی بهم گفت_ این مدت تمام فکر خیالم پیش تو بود ! من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم.. ازت یه فرصت می‌خوام بیا تا با هم از اینجا فرار کنیم! این حرفو که شنیدم دیگه زدم به سیم آخر ... در حالی که سعی می‌کردم ترسم رو پنهان کنم با تشر بهش گفتم.. آقای محترم متوجه هستین که چی دارین به زبون میارین؟ انگار نمی دونین که من متاهلم؟ من دوتا بچه دارم... به چه حقی دارین همچین پیشنهادی به من میدین ؟ خجالت بکشین! بهم گفت ببین من اصلاً زنم برام مهم نیست از خدامه که بزاره بره من تو رو می‌خوام! . .
همونطور داشت به چرندیاتش ادامه می‌داد که تو هنوز سنی نداری و بچه می‌خوای چیکار ؟ بچه‌ها رو ول کن پیش پدرشون بعدش هم بیا با هم فرار کنیم! سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم من هرگز همچین کاری نمی‌کنم اونقدرام نمک نشناس نیستم که بخوام در حق شوهری که این همه بهم محبت کرد خیانت کنم! حرفم رو بدون رودربایستی بهش گفتم و بعدش هم هر طور شد با قدم های بلندی از اونجا رفتم.. با خودم فکر می‌کردم با حرفایی که زدم دیگه دست از سرم برمی‌داره اما اشتباه میکردم چون مزاحمت‌های اشکان ادامه داشت! تو خیابون بدون هیچ دلیلی دنبالم می‌افتاد و باهام حرف می‌زد.‌ هر چقدر که سعی می‌کردم ازش فرار کنم بازم فایده بود .. خیلی می ترسیدم مدام فکر می‌کردم نکنه آبروریزی راه بندازه .. پدرم، برادرم و شوهرم تو این محل کاسب هستن اگه این مرتیکه آبرومونو ببره چی ؟ از طرفی می‌ترسیدم حرفی به شوهرم بزنه... می‌ترسیدم که خدایی نکرده به خاطر همچین آدم بی‌لیاقتی توی دردسر بیوفتم.‌ . .
من کوثرم و ۲۷ سال سن دارم متاهل هستم و همسرم جواد ۳۰ سال سن داره ، ازدواج ما به صورت سنتی بود و حاصل این ازدواج یه دختره ۶ساله به اسم مرسا است که جونم به جونش بسته است .پدر و مادرم هردو فرهنگی هستن و برای بزرگ کردن من و داداشم خیلی زحمت کشیدن و خداروشکر زحماتشون هدر نرفت وهمیشه قدرشونو می‌دونیم و تلاش کردیم که باعث افتخارشون بشیم ،،منم مثل پدر و مادرم شغلم معلمیِ و چندساله که توی مدارس مشغول به کارم . داداشمم تازه قراره یه ماه دیگه بره سربازی و وقتی از اونجا بیاد برای دانشگاه درس بخونه .امروز رفته بودم خونه مامانم اینا و مشغول صبحت کردن بودیم که مامانم پیشنهاد داد قبل اینکه احسان داداشم بره سربازی خانوادگی یه سفر بریم مشهد ،، از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم و بنظرم فرصت خوبی بود چون تابستون بود و مام تعطیل بودیم و نیاز به مرخصی نداشتیم و فقط جواد چون توی یه شرکت خصوصی کار میکرد باید چند روزی رو مرخصی می‌گرفت . ... .
به مامانم گفتم -- من شب با جواد حرف بزنم خبر قطعی رو بهتون میدم بعدش مرسا رو آماده کردم که راه بیوفتیم بریم خونمون و مامانم کلی اصرار کرد برا شام بمونیم ولی چون جواد از سرکار میومد و خسته بود نموندیم و ترجیح دادم برم خونه .با مرسا رفتیم خونه خودمون ،، نزدیکای ساعت ۸ بود که جواد از سرکار اومد خونه و شام رو باهم خوردیم ، بعد از شام قضیه رو به جواد گفتم و اونم موافقت کرد و گفت -- چی بهتره از رفتن به پابوس امام رضا ،،فردا حتما با شرکت حرف میزنم و چند روزی رو مرخصی میگیرم روز بعدش نزدیکای ظهر بود که جواد زنگ زد و گفت -- مرخصی رو گرفتم ،، با پدرت اینا هماهنگ کن که آخر هفته راه بیوفتیم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ،،سریع شماره مامانمو گرفتم و بهش گفتم -- جواد مرخصی گرفته و برا آخر هفته ما آماده ایم که راه بیوفتیم مامان در جوابم گفت -- باشه پس ما امشب میایم اونجا و در مورد سفر با هم حرف می‌زنیم -- باشه مامان جان،، پس برا شام بیاید اولش قبول نکرد و می‌گفت بعد از شام میایم ولی انقدر بهش اصرار کردم تا بالاخره راضی شد ،، رفتم و برا شام تدارکات لازم رو دیدم وحدود ساعت ۷ بود که بابام اینا رسیدن و جوادم مثل هرشب نزدیکای ساعت ۸ اومد خونه و تا رسید خونه سریع سفره رو پهن کردیم و شام رو خوردیم . ... .
بعد شام یه سینی چای ریختم و بردم به همه تعارف کردم که بالاخره مامانم سر بحث رو باز کرد وهمه با اشتیاق شروع کردن به حرف زدن درمورد رفتن به مشهد .بعدچندساعت حرف زدن تصمیم بر این شد که ما با ماشین خودمون راه بیوفتیم و مامان و بابام و داداشم هم با ماشین خودشون و از اونجایی که ما خونمون تبریزه و تا مشهد ۱۷ ساعتی طول می‌کشید قرار شد که دو روز دیگه ینی پنج شنبه ساعت ۲ به بعد راه بیوفتیم . این دور روز که جواد سرکار می‌رفت منم دستی به سر و روی خونه کشیدم و وسایل سفر رو آماده کردم و پنج شنبه ساعت ۲ راه افتادیم سمت مشهد . همه چیز خیلی عالی بود و هرچند ساعت یبار می‌زدیم کنار و استراحت کوتاهی میکردیم و دوباره راه میوفتادیم .چون راهش طولانی بود اذیت می‌شدیم ولی فکر کردن به زیارت و دیدن حرم خستگی راه رو از تنمون بیرون میکرد .شب حدود ساعت ۱۱ بود که زدیم کنار تا جواد و بابام و داداشم که رانندگی کردن یکم بخوابن تا یکم سرحال شن و ساعت۲ شب دوباره راه افتادیم و قرار شد که برای صبحانه دوباره بزنیم کنار .خیلی خوابم میومد منم چند ساعتی توی ماشین خوابیدم و حدود ساعت ۷ بود که بیدار شدم ،،سبزوار بودیم و دیگه می‌خواستیم بزنیم کنار که صبحونه بخوریم . ... .