#لطف_خدا
#قسمت_پنجم
ماشین رو پارک کردم و داشتم وسایلمو برمی داشتم که برم بالا یهو گوشیم از دستم افتاد زیر صندلی کنار راننده و وقتی اومدم برشدارم دستم خورد به یه چیز دیگه آوردمش بالا دیدم یه کیف پوله ، بازش کردم با دیدن پول های زیادی که توش بود شوکه شدم وبا چشای گرد شده بهشون زل زده بودم کلی تراول ۱۰۰ تومنی توی کیف بود ،نگام به کارت ملیش افتاد شبیه اون آقای میانسالی بود که بعد ناهار سوارش کردم ،راستشو بگم اولش وسوسه شدم و خواستم پولاشو بردارم ولی بعدش با یادآوری لطفی که خدا امروز به خودم و خونواده ام کرد پشیمون شدم و شروع کردم با دقت نگا کردن به کیف پول که یهو متوجه شماره تلفنی شدم که روی یکی از کارتای بانکی زده بودن ،،احتمال دادم که شماره خودشه برای اینکه بعدا دوباره وسوسه نشم همون لحظه سریع شماره رو گرفتم ،،دو بوق که خورد صداش تو گوشم پیچید
-- بفرمایید
-- سلام ببخشید مزاحمتون شدم
-- خواهش میکنم ،،بفرمایید امرتون
نگاهی به کارت ملی انداختم و گفتم
-- همراه آقای جلیلی
-- در خدمتم
-- فکر کنم شما امروز مسافر من بودید ؟؟
یکم مکث کردم ولی چیزی نگفت فک کنم داشت فکر میکرد ،،ادامه دادم
-- همونی که تا رسیدن شما به مقصد کلی باهم حرف زدیم
-- آها ،، ببخشید خوب هستید؟؟ بفرمایید در خدمتتون هستم ،،راستی شماره منو از کجا آوردید ؟؟
-- واقعیتش من یه کیف پول تو ماشینم پیدا کردم که کارت ملی شما توش بود و روی یکی از کارت های بانکی تون شماره تلفنتونو زده بودید.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_اول
وقتی ۲۲ سال سن داشتم ازدواج کردم و الان ۱۵ سال از زندگی مشترکمون میگذره و خداروشکر زندگی خوبی رو داریم ولی چیزی که این روزا اذیتم میکنه و خیلی فکرمو درگیر کرده خواهرم هست ،، ما ۵ خواهریم که ۳ تامون ازدواج کردیم و ۲ تا از خواهرام با اینکه ۲۸ و ۳۰ سال سن دارن ولی مجردن و هنوز ازدواج نکردن،، خواهر چهارمی من (زهرا)از بچگی با پسر خاله ام (مهدی) عاشق و معشوق بودن و همه فامیل از عشق بین این دونفر خبر داشتن و میشه گفت که از بچگی برا هم نشون شده بودن و تا ۱۰ سال پیش همه چیز خوب بود ولی دخترخاله ام (خواهر مهدی) باعث شده که این رابطه به طوری جدی بهم بخوره طوری که دوتا خونواده رو بجون هم انداخت و الان بعد این همه سال هنوز دوخونواده باهم قهریم و هیچ رابطه ای با هم نداریم .بعد از اون خواهرم برای اینکه قضیه رو فراموش کنه خودش رو مشغول درس خواندن کرد و الان فوق لیسانس داره و ظاهراً دختر موفقی هستش ولی بنظرم خلاف اینه چون از وقتی زهرا و مهدی برای همیشه از هم جدا شدن من یبارم یه خنده از ته دل از زهرا ندیدم ،، زهرا دختر درون گرایی هست طوری که توی این ۱۰ سال تا به امروز پیش هیچکدوم مون درددل نکرده و هیچوقت پیش ما یه قطره اشکم نریخته .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_دوم
از اون روزی که همه چیز تموم شد انگار این دخترم یه مرده متحرک شده و فقط خودشو با دانشگاه و کار مشغول کرده و با هیچکدوم از ما رفت و آمد نداره و همیشه به بهونه ی درس خونه از خونه فرار میکنه و هروقت بحث خواستگار میشه شروع میکنه به داد و بیداد کردن و اجازه اومدن هیچ خواستگاری رو نمیده ،،البته تا جایی که خبر دارم پسرخاله ام مهدی هم هنوز مجرده و ازدواج نکرده . متاسفانه خونه پدری من محیطی بی روح و غم زده با افکار سنتی داره و تا دختر بزرگ شوهر نکرده خواهر کوچیکترم حق ازدواج نداره والان خواهرکوچیک تر من بخاطر این افکار خشک و سنتی پاسوز خواهرم زهرا شده.من بارها با خواهرم زهرا حرف زدم و سعی کردم بهش بفهمونم که گذشته رو دیگه کنار بذاره و توی زمان حال زندگی کنه ولی متاسفانه اصلا گوش نمیده . بارها من به خونواده ام مخصوصا مادرم گفتم که حال روحی زهرا اصلا خوب نیست و حتما باید مشاوره بره ولی کسی به حرفم گوش نمیده و همیشه مامانم با تندخویی جوابمو میده
-- چیکار به بچه ام داری ،،طفلک داره درسشو میخونه ،،میخوای بره پیش مشاوره و فردا توی فامیل پخش شده که زهرا بخاطر مهدی خل و چل شده .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_سوم
من واقعا نگران زهرا بودم و وقتی دیدم خونواده ام جدی نمیگیرن. تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم و یه فکری به حال خواهرم کنم .یه وقت مشاوره گرفتم و رفتم پیش روانشناس و کل جریان رو براش توضیح دادم و از حالات خواهرم براش گفتم ،، خانم مشاور کلی باهام حرف زد و گفت
-- متاسفانه خواهر شما از بچگی با پسرخاله تون رابطه عاطفی داشتن و نامزد پسرخاله تون بودن و وقتی که توی سن حساس زندگیش بوده این رابطه بهم خورده و خواهر شما چون فرد درونگرایی بوده تموم ناراحتی هاشو توی خودش ریخته و نتوانسته بخاطر غروری که توی وجودش بوده با هیچکدوم از شما درد دل کنه و این باعث شده که این زخم روحیش به مرور زمان بیشتر بشه و برای فرار از این قضیه و ترمیم زخم روحیش به درس و دانشگاه پناه ببره طوری که طبق حرفای خودتون از خونه فراری هست، متاسفانه خانواده های ایرانی برای ترمیم لطمه روحی هیچ تلاشی نمیکنن و معتقدن که به مرور زمان خودش حل میشه و رفتن به روانشناس رو مناسب نمیدونن ،، الان ۱۰ سال از اون قضیه گذشته و خواهر شما هنوز نتونسته با نبود پسر خاله تون کنار بیاد چون نخواسته این قضیه رو قبول کنه خودشو با درس مشغول کرده فقط بخاطر اینکه از افکاری که ناراحتش میکنه فرار کنه ،، در واقع مدام داره زخم روحیش رو عمیق تر میکنه ،ای کاش اوایل که این مشکل براش پیش اومد میبردینش پیش یه مشاور تا اینطوری نمیشد.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_چهارم
خانم دکتر نفس عمیقی کشید و سر تاسفی تکون داد و گفت
-- چرا فکر میکنید که ما دکتر دیوونه هایم؟؟ مراجعه به مشاور به معنی خل و چل شدن طرف هست ؟؟ اگه اون موقع خواهر شما به یه مشاور مراجعه میکرد شاید زخم روحیش ترمیم میشد و انقدر عمیق نمیشد که دنبال حال خوب بیرون از خونه بگرده ،، اگه توی این مدت اتفاق ناگواری برای خواهرتون میوفتاد چیکار میکردید؟؟
تموم حرفاشو قبول داشتم ،،ما در حق خواهرمون کوتاهی کرده بودیم درواقع همون اوایل که زخمش تازه بود باید حواسمونو بیشتر جمع میکردیم و بیشتر به زهرا توجه میکردیم ،،خانم دکتر ادامه داد و بهم گفت
-- با اینکه زمان زیادی گذشته ولی بازم میشه همه چیزو درست کرد ،، البته باید کاری کنی که زهرا بهت اعتماد کنه تا خیلی راحت جلسات مشاوره رو بیاد .
قرار بر این شد که من قبل از اینکه زهرا رو راضی کنم که بیاد پیش روانشناس ،،اول مادرمو بیارم تا خانم دکتر توجیه اش کنه و راضی بشه که زهرا جلسات مشاوره رو بره ،، رفتم خونه وکلی با مادرم حرف زدم و از حال خراب زهرا براش گفتم،،بهش گفتم
-- اگه پیگیر حال زهرا نشیم ممکنه افسردگیش شدت پیدا کنه و یه روزی خدایی ناکرده خودکشی کنه
اینو که گفتم ،،نگاه مادرم پر از ترس و استرس شد و قبول کرد که فردا رو بریم پیش روانشناس .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_پنجم
روز بعدش با مادرم رفتیم پیش روانشناس و خانم دکتر کلی با مادرم حرف زد و بهش فهموند که مراجعه به روانشناس فقط برا دیوونه ها نیست وازمون خواست که بیشتر هوای زهرا رو داشته باشیم .بعد از اینکه از پیش مشاور اومدیم با مادرم تصمیم گرفتیم که برای خوب شدن حال زهرا راضیش کنیم که جلسات مشاوره رو بره .چند روزی کارمون شده بود حرف زدن با زهرا و راضی کردنش برای رفتن پیش خانم دکتر ولی هیچ جوره راضی نمیشد در واقع حرف خانم دکتر درست بود و زهرا نمیخواست قبول کنه که اونو مهدی از هم جدا شدن ،،وقتی دیدیم که اصرار های ما بی فایده است با خانم دکتر حرف زدیم و خانم دکتر شماره پسرخالمو ازم خواست ،اولش شروع کردم به مخالفت و نخواستم شماره مهدی رو بهش بدم ولی خانم دکتر یه حرفی بهم زد که ساکت شدم و دیگه مخالفت نکردم شماره رو بهش دادم
-- حرف مردم برات مهمه یا حال خوب خواهرت ؟؟
جوابی نداشتم و سکوت کردم که ادامه داد
-- متاسفانه ما همیشه بخاطر حرف مردم از خیلی از چیزای باارزش زندگیمون میگذریم ،،اگه بخاطر همین حرفای خاله زنکی خواهرت خودکشی کنه اونوقت عذاب وجدان نمیگیری ؟؟
حق با خانم دکتر بود ،، ما بخاطر حرف مردم از خیلی از خواسته هامون میگذریم فقط بخاطر اینکه نکنه پشت سرمون حرفی بزنن .خانم دکتر به مهدی زنگ زد وبعد اینکه خودشو معرفی کرد ازش خواست تا بیاد به مطبش.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#دوری
#قسمت_اول
منو وحید به طور سنتی باهم آشنا شدیم و ازدواجمون کاملا سنتی بود ..
شوهرم مرد معتادی بود که یک سال بعد از ازدواجمون رفت سمت مواد و زندگی خودش رو آلوده کرد.. از همون موقع سختی ها ما شروع شد .. خانواده م خیلی اصرار داشتن که ازش جدا شم. اما خودم ترس داشتم اینکه اگه جدا شم کی ازم حمایت میکنه .
درسته که خانواده میگفتن طلاق بگیرم اما خوب پدرم فوت شده و برادرهام هم می دونستم حمایتی ازم نمیکنن برای همین ترجیح دادم که به حرف کسی گوش نکنم و زندگیمو بکنم ..
شوهرم علاوه بر احتیاط شکاک هم شده بود و دست به زن پیدا کرده بود و مدام کتکم میزد ..
سال بعدش با وجود این شرایط ناخواسته حامله شدم... همه سرزنشم کردن که چرا با وجود اینکه شوهرم یه آدم معتاده و شرایط درستی نداره باردار شدی ؟
خودم هم خیلی ناراحت بود از این وضعیت حتی فکر سقط جنین هم به سرم افتاد ..
#ادامه_دارد.
#کپی_حرام.
#دوری
#قسمت_دوم
دخترم به دنیا اومد و اسمش رو یلدا گذاشتیم.. همون موقع که از بیمارستان اومدم مادرم میخواست بیاد که از من مراقبت کنه اما مادر شوهرم اجازه نداد و با بی ادبی مادرمو بیرون کرد .. میگفت پسر من نداره خرج یکی دیگه رو بده اگه میخواد دخترشو ببره خونه خودش و بهش رسیدگی کنه!
در صورتی که پسرش از وقتی که معتاد شده بود اصلا دنبال کار نمیرفت و به زور طلاهای منو ازم میگرفت اونارو میفروخت و خرج مواد خودش رو در می آورد! .
منم که اگه حرفی میزدم یا اعتراضی میکردم کتکم میزد..حتی از ترسم حرفی به کسی نمیزدم..
مادرم خیلی اصرار کرد که همراهش برم تا ازم مراقبت کنه اما قبول نکردم .. نخواستم بهش زحمت بدم اونم بعد از رفتار زشتی که مادرشوهرم باهاش کرد و منو هم حسابی شرمنده مادرم کرد.
دست تنهایی نگهداری از اون نوزاد سخت بود مادرشوهرم نه تنها کمکم نمیکرد بلکه مجبورم میکرد خودم با اون وضعیتم کارای خونه رو انجام بدم، حتی مهمونایی که برای چشم روشنی دخترم می اومدن من ازشون پذیرایی میکردم با اون وضعیتی کهداشتم .
#ادامه_دارد.
#کپی_حرام.
#دوری
#قسمت_سوم
حتی مهمون هام برام ناراحت میشدن .. میگفتن تازه زایمان کرده باید استراحت کنه . ولی خوب مادرشوهرم پرو تر از این حرفا بود که بخواد به این حرفا اهمیت بده ..یه مدت گذشت وحید به جای اینکه کمتر سمت مواد بره بیشتر مصرف میکرد و منم شب و روز ازش کتک میخوردم.. گاهی حتی به نوزاد چند ماهه هم رحم نمی کرد و یه شب که اصلا حال خوشی بعد از اینکه منو کلی کتک زد به سمت دخترمون رفت و میخواست از پنجره پرتش کنه! منم شروع کردم به جیغ و داد و به کمک همسایه ها تونستم دخترمو نجات بدم.. اونشب بهش گفتم که میخوام ازش جدا شم اما تهدیدم کرد که اگه به طلاق فکر کنم دخترمون رو سر به نیست میکنه!
فکر میکردم فقط تهدیده تا روزی که تصمیم نهایی خودمو گرفته بودم وقتی که داشتم وسایلم رو جمع میکردم سعی کرد مانعم بشم کتکم زد و به زور میخواست زندانیم کنه ! بیچاره دخترم که صدای گریه و زاریش بالا گرفته بود ..
من اشتباه کردم که بچه دار شدم اما الانم دیر نشده و نمی ذارم که دخترم تو این شرایط بزرگ شه
#ادامه_دارد.
#کپی_حرام.
#دوری
#قسمت_چهارم
برای رفتن مصمم بودم اما نمیدونم چی شد که یهو با یه چماغ زد تو سرم و بعدشم جلوی چشمام سیاهی رفتن ..
وقتی که به هوش اومدم دیگه خبری از صدای گریه های دخترم نبود .. نگاهی به اطرافم انداختم. کسی خونه نبود و همین موضوع وحشتم رو چند برابر کرد ..
از جام پاشدم و دنبال دخترم گشتم اما خبری از کسی نبود.. دیگه نتونستم طاقت بیارم و با صدای بلندی زدم زیر گریه..
طوری که همه همسایه ها ریختن خونمون .. یکی ازشون گفت که وحید رو دیده با بچه از خونه زده بیرون ..
این حرفو که شنیدم دوباره از هوش رفتم..
اینبار که چشم باز کردم خودمو توی بیمارستان دیدم که خانواده م نگران بالای سرم بودن..
به محض به هوش اومدنم سراغ دخترمو گرفتم.. بچمو میخواستم اما کسی جواب درست حسابی بهم نمیداد...
مادرم هم که فقط گریه میکرد !
خدایا چه اتفاقی افتاده بود؟
دخترم کجاست ؟ چه بلایی سرش آورده اون مرتیکه بی وجدان؟
#ادامه_دارد.
#کپی_حرام.
#دوری
#قسمت_پنجم
دخترم نیست شد و شوهرم اونو ازم گرفت !
مامورا وحید رو دستگیر کردن و وقتی ازش بازجویی کردن وحید گفت یلدا رو یه گوشه خیابون رها کرده و الانم اثری ازش نیست ! داغون شدم ..
بعد از این اتفاق به کل نسبت به زندگی ناامید شدم.. فقط خدا بود که به دادم رسید .. به خودش توکل کردم تا از درد و غمم کم بشه.. یه مدت بعد طلاقم رو غیابی از شوهرم گرفتم.
بعد از غیب شدن دخترم زندگیم رو به کل باختم. خیلی گذشت تا تونستم با اون قضیه کنار بیام..
سه سال بعدش به اجبار خانوادهم ازدواج کردم اما اینبار شوهرم خیلی مرد خوبی بود و هر کاری برای خوشبختیم میکرد ..
بعد از ازدواجم با محمد دو تا بچه به دنیا آوردم اما هیچ وقت نتونستم دخترم یلدا رو از خاطر ببرم و همیشه به یادش بودم.
هیجده سال از اون ماجرا گذشت که بهم خبر دادن که تو پرورشگاه شهر مشهد یه دختر هست که نشونی های دختر منو داره ..
#ادامه_دارد.
#کپی_حرام.
#صبر
#قسمت_اول
اون روزای اولی که با حمید آشنا شدم فقط ۱۵ سالم بود و حمید ۲۳ سال سن داشت ،، حمید داداش دوستم بود و موقع رفتن ما به مدرسه منو دیده بود و عاشقم شده بود ،،یه روز معلممون نیومد ، من و زهرا دوستم اون زنگ رو که بیکار بودیم نشستیم به حرف زدن ،، که زهرا حرف داداششو پیش کشید و شروع کرد به تعریف کردن ازش و ازم خواست که باهاش آشنا بشم و گفت که خیلی دوست داره و خاطرت براش عزیزه. منم که تا اون موقع هنوز خواستگاری نداشتم با شنید حرفای زهرا قند تو دلم آب شد و به زهرا گفتم
-- باشه ،،شماره منو بهش بده تا یه مدت باهم حرف بزنیم ببینم چی میشه
زهرا که از شنیدن حرفم خوشحال شده بود ذوق زده منو بغل کردن و گفت
-- قربون زن داداش گلم بشم
از شنیدن حرفش خنده ام گرفته بود و با بدبختی جلو خودمو گرفته بودم گفتم نکنه زهرا پیش خودش بگه نگا دختره چه خوشش اومده .شب شامو که خوردیم یکم کمک مامانم کردم و بعدش رفتم تو اتاقم و مشغول درس خوندن شدم که صدای پیامک گوشیم بلند شد،،نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و با دیدن پیامی که برام اومده بود دست و پامو گم کردم
-- سلام سحرخانم ،،من حمیدم داداش زهرا
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.