#کمک
#قسمت_اول
توی این ۲۵ سال زندگی که داشتم همیشه پدرم حامیم بوده و توی سخت ترین و بدترین روزای زندگیم کنارم بود و هیچوقت نذاشت که احساس تنهایی کنم مخصوصاً از وقتی که مادرم رو از دستم دادم ،،۱۷ سالم بود که مادرم بخاطر بیماری سرطان از پیشمون رفت ،یادمه اون موقع پدرم هرکاری از دستش بر میومد برای خوب شدن مادرم انجام داد ولی خب بی فایده بود و این بیماری لعنتی سرطان آدمو از بین میبره ،پدرم بامرگ مادرم خیلی شکسته شد ولی بخاطر من سعی میکرد خودشو نگه داره و چیزی بروز نده ،منو فرستاد دانشگاه و تا جایی که تونست برای حال خوبم تلاش می کرد و هیچ کوتاهی در حقم نکرد ،دانشگام که تموم شد چندباری استخدامی شرکت کردم ولی متاسفانه قبول نشدم و دیگه با اجازه پدرم اومدم و فروشنده یه خانم و آقا شدم ،، صاحبکارام خیلی خوبن و خداروشکر خیلی بهم سخت نمیگرن وهوامو دارن.الآن یکی دو روزه که حالم اصلا خوب نیست و همش تو خودمم خانم مرادی صاحب مغازه همش حالمو میپرسه و میگه که نگرانمه .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_دوم
چند روز پیش وقتی از سرکار رفتم خونه هرچی بابام رو صدا زدم جوابی نگرفتم نگران رفتم سمت اتاقش که دیدم بی هوش روی تخت افتاده خیلی ترسیدم و سریع به آمبولانس زنگ زدم و اومدن کارای لازم رو انجام دادن و گفتن خداروشکر من به موقع رسیدم اگه کمی دیرتر میرسیدم خدایی ناکرده.... ای بابا این چه فکرایه که میاد سراغ من ، حتی فکر کردن به نبود پدرم هم اذیتم میکنه چه برسه به اینکه بخوادمنو تنهام بذاره ،، خدایا تو که میدونی من بجز پدرم کسی رو ندارم خودت مراقبش باش ،،امروز جواب آزمایشا و عکس های بابام میاد و مشخص میشه که دلیل حال بد اون روزش بخاطر چی بوده ،،انقدر بی قرار بودم که اصلا نمیتونستم توی مغازه بمونم و باخانم مرادی و همسرش صحبت کردم و وقتی حرفامو شنیدن گفتن که حتما برو .وسایلمو جمع کردم و بعد اینکه خداحافظی گرفتم خواستم بزنم بیرون که خانم مردای صدام زد .-- ستاره جون یه لحظه وایسا عزیزم
برگشتم سمتش و گفتم
-- جانم ؟؟
-- میخوای منم باهات بیام ؟؟
لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم
-- ممنون از لطفتون
#ادامه_دارد....
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_سوم
-- بخدا تعارف نمیکنم ها ،، اگه میخوای بیام پیشت تا اونجا تنها نباشی ،، محمدم تا من بیام مغازه میمونه
-- نه خیلی ممنون ،، من همیشه مدیون شما هستم و تو این مدتی که توی مغازتون بودم مثل یه خواهر باهام رفتار کردید
-- شک نکن که خواهر مایی و ماهم اگه کاری انجام دادیم وظیفه مون بوده
تشکری کردم و خواستم برم که اینبار همسرش مانع شد و گفت
-- خانم حیدری اگه پول نیاز داشتید حتما به مریم بگید
نگامو به خانم مرادی دادم که با لبخندی که بر لب داشت حرف همسرشو تاکید کرد, سری تکون دادم گفتم
-- چشم حتما بهتون میگم ،، خیلی ممنون که بفکر منید.خداحافظی گرفتم و از مغازه زدم بیرون ،، خدا خیرشون بده که همیشه هوامو دارن و درکم میکنن ،، هرلحظه که به بیمارستان نزدیک میشدم دلشوره و تپش قلبم بیشتر میشد ،، خدا خدا میکردم که جواب آزمایش ها خوب باشه و پدرم مشکلی نداشته باشه ، بالاخره به بیمارستان رسیدم و مستقیم رفتم پیش پزشک پدرم ،،اول باید مطمین میشدم که بابام مشکلی نداره و بعدش با خیال راحت میرفتم دیدنش.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_چهارم
درب اتاق آقای دکتر بسته بود تقه ای به در زدم که صدای دکتر به گوشم خورد
-- بفرمایید
درب اتاق رو باز کردم و بعد اینکه سلام کردم رفتم داخل و بدون اینکه بشینم با صدای مضطربی گفتم
-- آقای دکتر جواب آزمایش ها و عکس های پدرم اومد ؟؟؟ چطور بودن؟؟
آقای دکتر که از قیافه ام فهمید که حالم خیلی خوب نیست ،سری تکون داد و گفت
-- آروم باشید خانم حیدری ،ان شاالله درست میشه
از چیزی که میترسیدم سرم اومد ،، دستمو به عنوان تکیه به صندلی کناریم گرفتم و با بی حالی گفتم
-- ینی چیزی ؟؟؟ جوابشون خوب نبود ؟؟
-- ببینید خداروشکر خیلی زود متوجه اوضاع شدیم و میتونیم از همین الان جلوشو بگیریم ، توموری که توی سر پدرتون هست هنوز خیلی رشد نکرده و میشه از بینش برد ،،پدرتون باید عمل بشن تا ما بتونیم تومور رو ...
اتاق دور سرم چرخید و روی زمین افتادم دیگه نفهمیدم چی شد،،فقط صدای دکتر رو میشنیدم که با عجله پرستار رو صدا میزد .چشامو باز کردم و نگام به سرم بالای سرم گره خورد و برای یه لحظه همه ی حرفهای دکتر تو سرم مرور شد
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_پنجم
با صدای نسبتا بلندی پرستار رو صدا زدم ،، چند دقیقه بعد پرستار به همراه آقای دکتر وارد اتاق شد و بعد چک سرم ،آقای دکتر شروع کرد به صحبت کردن
-- خانم حیدری شما باید بیشتر از این قوی باشید ،،اگه بخوانید پدرتون اون عمل رو انجام بده من بهتون قول میدم که به کمک خدا حالش خوب میشه ،، قطره اشکی از گوشه پاکم افتاد و سری به نشونه فهمیدن تکون دادم که دکتر ادامه داد
-- شما الان باید کنار پدرتون وایسید و بهش روحیه بدید ،، اگه تونستید خیلی زود کارای عملشو انجام بدید که زودتر پدرتون از شر اون تومور راحت شه.
سر تاییدی تکون دادم و بعدش با تردید گفتم
-- هزینه عمل خیلی میشه ؟؟
-- من دقیق خبر ندارم از حسابداری بیمارستان بپرسید راهنماییتون میکنن
باشه ای گفتم و دکتر وقتی مطمین شد حالم بهتره از اتاق زد بیرون و رو به پرستار گفتم
-- تا کی اینجام ؟؟
-- صبر کن دیگه آخرای سرمت هست
باشه ای گفتم و منتظر موندم تا سرم تموم شده ، سرم که تموم شد رفتم سمت حسابداری و وقتی سوال پرسیدم گفتن که حدود ۱۵ تومنی میشه .از شنیدن هزینه بیمارستان خشکم زد و نمیدونستم باید چیکار کنم , وضع زندگی ما انقدر خوب نبود خودمم خیلی پس انداز نداشتم ،نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت اتاق پدرم ،با دیدن من لبخند روی لبش نشست و با خوشحالی گفت
-- کجایی ستاره خانم ،چشم به در خشک شد
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_ششم
-- الهی قربونتون بشم ،،همینجا بودم با آقای دکتر حرف زدم
-- دکتر چی گفت
-- هیچی بابا ،، زود خوب میشی و دوباره باهم میریم خونه
-- ان شاالله دختر قشنگم
صدای زنگ گوشیم بلند شد ،نگاهی به صفحه اش انداختم خانم مرادی بود ،تماس رو وصل کردم وگفتم
-- الو سلام خانم مرادی
-- سلام ستاره جان خوبی؟؟
با اشاره به بابام فهموندم که با خانم مرادی حرف بزنم برمیگردم .از اتاق زدم بیرون تا راحت تر باهاش حرف بزنم
-- ممنون شما خوبید ؟؟
-- چی شد عزیزم ؟؟ جواب آزمایش ها خوب بود بسلامتی
بغضم گرفت و با صدای لرزونی گفتم
-- یه تومور توی سر بابام هست و دکتر میگه اگه عمل بشن حتما خوب میشه
-- ای وای من ،،حالا کی میخوان عملش کنن
یکم من من کردم و بعدش گفتم
-- والا منتظر منن که هزینه عمل رو واریز کنم
-- عزیزدلم اصلا نگران نباش ما کنارتیم،هزینه عمل چقدره؟؟
هزینه رو بهش گفتم و اون مقداریم که کم داشتم رو بهش گفتم که خدا خیرش بده گفت که ما به عنوان قرض بهت میدیم ،،با خوشحال گوشی رو قطع کردم و خداروشکر کردم که هنوزم آدم های خوش قلب پیدا میشن ،هزینه عمل رو به کمک خانم مرادی و همسر پرداخت کردیم و خیلی زود پدرمو عمل کردن و خداروشکر عمل با موفقیت انجام شد و الان حالش خوبه ، من حال خوب الان خودم و پدرمو مدیون خانم مرادی و همسرش هستم و تا آخر عمر براشون دعا میکنم که همیشه حالشون خوب باشه
#پایان.
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_اول
وقتی ۲۲ سال سن داشتم ازدواج کردم و الان ۱۵ سال از زندگی مشترکمون میگذره و خداروشکر زندگی خوبی رو داریم ولی چیزی که این روزا اذیتم میکنه و خیلی فکرمو درگیر کرده خواهرم هست ،، ما ۵ خواهریم که ۳ تامون ازدواج کردیم و ۲ تا از خواهرام با اینکه ۲۸ و ۳۰ سال سن دارن ولی مجردن و هنوز ازدواج نکردن،، خواهر چهارمی من (زهرا)از بچگی با پسر خاله ام (مهدی) عاشق و معشوق بودن و همه فامیل از عشق بین این دونفر خبر داشتن و میشه گفت که از بچگی برا هم نشون شده بودن و تا ۱۰ سال پیش همه چیز خوب بود ولی دخترخاله ام (خواهر مهدی) باعث شده که این رابطه به طوری جدی بهم بخوره طوری که دوتا خونواده رو بجون هم انداخت و الان بعد این همه سال هنوز دوخونواده باهم قهریم و هیچ رابطه ای با هم نداریم .بعد از اون خواهرم برای اینکه قضیه رو فراموش کنه خودش رو مشغول درس خواندن کرد و الان فوق لیسانس داره و ظاهراً دختر موفقی هستش ولی بنظرم خلاف اینه چون از وقتی زهرا و مهدی برای همیشه از هم جدا شدن من یبارم یه خنده از ته دل از زهرا ندیدم ،، زهرا دختر درون گرایی هست طوری که توی این ۱۰ سال تا به امروز پیش هیچکدوم مون درددل نکرده و هیچوقت پیش ما یه قطره اشکم نریخته .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_دوم
از اون روزی که همه چیز تموم شد انگار این دخترم یه مرده متحرک شده و فقط خودشو با دانشگاه و کار مشغول کرده و با هیچکدوم از ما رفت و آمد نداره و همیشه به بهونه ی درس خونه از خونه فرار میکنه و هروقت بحث خواستگار میشه شروع میکنه به داد و بیداد کردن و اجازه اومدن هیچ خواستگاری رو نمیده ،،البته تا جایی که خبر دارم پسرخاله ام مهدی هم هنوز مجرده و ازدواج نکرده . متاسفانه خونه پدری من محیطی بی روح و غم زده با افکار سنتی داره و تا دختر بزرگ شوهر نکرده خواهر کوچیکترم حق ازدواج نداره والان خواهرکوچیک تر من بخاطر این افکار خشک و سنتی پاسوز خواهرم زهرا شده.من بارها با خواهرم زهرا حرف زدم و سعی کردم بهش بفهمونم که گذشته رو دیگه کنار بذاره و توی زمان حال زندگی کنه ولی متاسفانه اصلا گوش نمیده . بارها من به خونواده ام مخصوصا مادرم گفتم که حال روحی زهرا اصلا خوب نیست و حتما باید مشاوره بره ولی کسی به حرفم گوش نمیده و همیشه مامانم با تندخویی جوابمو میده
-- چیکار به بچه ام داری ،،طفلک داره درسشو میخونه ،،میخوای بره پیش مشاوره و فردا توی فامیل پخش شده که زهرا بخاطر مهدی خل و چل شده .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_سوم
من واقعا نگران زهرا بودم و وقتی دیدم خونواده ام جدی نمیگیرن. تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم و یه فکری به حال خواهرم کنم .یه وقت مشاوره گرفتم و رفتم پیش روانشناس و کل جریان رو براش توضیح دادم و از حالات خواهرم براش گفتم ،، خانم مشاور کلی باهام حرف زد و گفت
-- متاسفانه خواهر شما از بچگی با پسرخاله تون رابطه عاطفی داشتن و نامزد پسرخاله تون بودن و وقتی که توی سن حساس زندگیش بوده این رابطه بهم خورده و خواهر شما چون فرد درونگرایی بوده تموم ناراحتی هاشو توی خودش ریخته و نتوانسته بخاطر غروری که توی وجودش بوده با هیچکدوم از شما درد دل کنه و این باعث شده که این زخم روحیش به مرور زمان بیشتر بشه و برای فرار از این قضیه و ترمیم زخم روحیش به درس و دانشگاه پناه ببره طوری که طبق حرفای خودتون از خونه فراری هست، متاسفانه خانواده های ایرانی برای ترمیم لطمه روحی هیچ تلاشی نمیکنن و معتقدن که به مرور زمان خودش حل میشه و رفتن به روانشناس رو مناسب نمیدونن ،، الان ۱۰ سال از اون قضیه گذشته و خواهر شما هنوز نتونسته با نبود پسر خاله تون کنار بیاد چون نخواسته این قضیه رو قبول کنه خودشو با درس مشغول کرده فقط بخاطر اینکه از افکاری که ناراحتش میکنه فرار کنه ،، در واقع مدام داره زخم روحیش رو عمیق تر میکنه ،ای کاش اوایل که این مشکل براش پیش اومد میبردینش پیش یه مشاور تا اینطوری نمیشد.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_چهارم
خانم دکتر نفس عمیقی کشید و سر تاسفی تکون داد و گفت
-- چرا فکر میکنید که ما دکتر دیوونه هایم؟؟ مراجعه به مشاور به معنی خل و چل شدن طرف هست ؟؟ اگه اون موقع خواهر شما به یه مشاور مراجعه میکرد شاید زخم روحیش ترمیم میشد و انقدر عمیق نمیشد که دنبال حال خوب بیرون از خونه بگرده ،، اگه توی این مدت اتفاق ناگواری برای خواهرتون میوفتاد چیکار میکردید؟؟
تموم حرفاشو قبول داشتم ،،ما در حق خواهرمون کوتاهی کرده بودیم درواقع همون اوایل که زخمش تازه بود باید حواسمونو بیشتر جمع میکردیم و بیشتر به زهرا توجه میکردیم ،،خانم دکتر ادامه داد و بهم گفت
-- با اینکه زمان زیادی گذشته ولی بازم میشه همه چیزو درست کرد ،، البته باید کاری کنی که زهرا بهت اعتماد کنه تا خیلی راحت جلسات مشاوره رو بیاد .
قرار بر این شد که من قبل از اینکه زهرا رو راضی کنم که بیاد پیش روانشناس ،،اول مادرمو بیارم تا خانم دکتر توجیه اش کنه و راضی بشه که زهرا جلسات مشاوره رو بره ،، رفتم خونه وکلی با مادرم حرف زدم و از حال خراب زهرا براش گفتم،،بهش گفتم
-- اگه پیگیر حال زهرا نشیم ممکنه افسردگیش شدت پیدا کنه و یه روزی خدایی ناکرده خودکشی کنه
اینو که گفتم ،،نگاه مادرم پر از ترس و استرس شد و قبول کرد که فردا رو بریم پیش روانشناس .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_پنجم
روز بعدش با مادرم رفتیم پیش روانشناس و خانم دکتر کلی با مادرم حرف زد و بهش فهموند که مراجعه به روانشناس فقط برا دیوونه ها نیست وازمون خواست که بیشتر هوای زهرا رو داشته باشیم .بعد از اینکه از پیش مشاور اومدیم با مادرم تصمیم گرفتیم که برای خوب شدن حال زهرا راضیش کنیم که جلسات مشاوره رو بره .چند روزی کارمون شده بود حرف زدن با زهرا و راضی کردنش برای رفتن پیش خانم دکتر ولی هیچ جوره راضی نمیشد در واقع حرف خانم دکتر درست بود و زهرا نمیخواست قبول کنه که اونو مهدی از هم جدا شدن ،،وقتی دیدیم که اصرار های ما بی فایده است با خانم دکتر حرف زدیم و خانم دکتر شماره پسرخالمو ازم خواست ،اولش شروع کردم به مخالفت و نخواستم شماره مهدی رو بهش بدم ولی خانم دکتر یه حرفی بهم زد که ساکت شدم و دیگه مخالفت نکردم شماره رو بهش دادم
-- حرف مردم برات مهمه یا حال خوب خواهرت ؟؟
جوابی نداشتم و سکوت کردم که ادامه داد
-- متاسفانه ما همیشه بخاطر حرف مردم از خیلی از چیزای باارزش زندگیمون میگذریم ،،اگه بخاطر همین حرفای خاله زنکی خواهرت خودکشی کنه اونوقت عذاب وجدان نمیگیری ؟؟
حق با خانم دکتر بود ،، ما بخاطر حرف مردم از خیلی از خواسته هامون میگذریم فقط بخاطر اینکه نکنه پشت سرمون حرفی بزنن .خانم دکتر به مهدی زنگ زد وبعد اینکه خودشو معرفی کرد ازش خواست تا بیاد به مطبش.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#کمک
#قسمت_ششم
اون روز من بعد تماس خانم دکتر رفتم خونه ولی همه اش استرس داشتم که نکنه همه چیز بدتر بشه ،ولی وقتی با خانم دکتر تلفنی حرف زدم خیالم راحت شد چون بهم گفت
-- مهدیم هنوز عاشق زهراست و بخاطر اون با کسی ازدواج نکرده و وقتی شنیده حال زهرا خوب نیست خیلی حالش بد شده و به دکتر گفته من برای خوب شدن زهرا هرکاری بگید میکنم .خانم دکتر از مهدی خواسته بود که زنگ بزنه به زهرا و یه قرار ملاقات بذارن ،،اونم سریع قبول کرده بود و همونجا به زهرا زنگ زده بود و وقتی زهرا صدای مهدی رو شنیده بود از خوشحالی زیاد جیغ کشیده بود و سریع باهم قرار گذاشته بودن .
خانم دکتر ازم خواست که چند روزی زهرا رو زیرنظر بگیرم ببینم رفتاراش تغییر کرده یا نه .چند روز گذشت وما هر روز شاهد تغییرات رفتار زهرا بودیم.خداروشکر دیگه مثل قبل نبود و دوباره صدای خنده های زهرا رو میشنیدیم ،،وقتی اینارو به خانم دکتر گفتم ،تصمیم گرفت که با دو خونواده حرف بزنه و راضیشون کنه که اختلاف رو کنار بذارن و بخاطر مهدی و زهرا باهم مثل قبل شن ،،اول رفت خونه خاله ام و بعد اینکه کلی باهاشون حرف زده بود بهشون گفته بود
-- شما بخاطر خودخواهی خودتون دارید قلب دو جوون رو میشکنید
بعد اینکه خاله ام اینارو راضی کرد اومد خونه ما و پدرمم راضی کرد و بالاخره بعد اون همه اختلاف و مشکلات بعد ۱۰سال زهرا و مهدی باهم ازدواج کردن و خداروشکر الان زندگی خوبی رو دارن و خوشبختن و ما اینو مدیون خانم دکتری بودیم که بدون هیچ چشم داشتی بهمون کمک کرد .
#پایان.
#کپی_حرام.