eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حامد همسایه‌مون بود از وقتی که ۱۸ سالم بود با هم وارد رابطه شدیم که البته از همون اول هم قصدمون ازدواج بود.. حامد دو سالی از خودم بزرگتر بود اون موقع تازه سربازی تموم کرده بود و از اونجایی که به من قول داده بود بلافاصله برای دانشگاه درس خوند و تونست یه رشته خوب قبول بشه... من و حامد تو این هفت سالی که با هم بودیم حسابی عاشق هم دیگه شده بودیم...و هردومون قسم خورده بودیم که تا آخر عمرمون پیش هم بمونیم. حامد درسش که تموم شد یه کار خوب تو یه شرکت خصوصی پیدا کرد و مشغول کار شد... بلاخره بعد از کلی انتظار قرار شد که با پدرش هماهنگ کنه که بیاد با پدر من در مورد مراسم خواستگاری حرف بزنه‌‌.. روز بعدش پدر حامد اومد و بابا حرف زد بابا هم بهشون اجازه داد که برای خواستگاری بیان ولی مامانم سخت مخالف بود.. . .
من محدثه ام و ۲۴ سال سن دارم ،، طبق گفته دکترم چند روز دیگه موقع زایمانمه و یه دختر کوچولو قشنگ به خونوادمون اضافه میشه ،،ولی مامانم نیستش تا موقع زایمانم پیشم باشه . یه حال عجیبی دارم هم خوشحالم و هم ناراحت ، روزای سختی رو پشت سر گذاشتم مخصوصا دوسال پیش .با یاد آوردی گذشته اشک توی چشام حلقه زدو به ثانیه نکشید شروع کردن به سرازیر شدن ، محمد جواد با دیدن حالم اومد کنارم و با دستای کوچولوش اشکامو پاک کرد و گفت -- عمه جان چرا داری گریه می‌کنی ؟؟؟ لبخندی به روش زدم و محکم بغلش کردم و گفتم -- عمه قربونت بشه ،خوبم پسر مهربونم یکم بغلم موند و بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش و مشغول بازی شد .چه سرنوشت بدی قسمت من و محمدجواد کوچولو شده بود ، اول وجود محمدجواد و دوم بارداریم بعد از اینکه دیگه از بچه دار شدن ناامید شده بودم تلخی اون روزای سخت رو برام جبران کرد. ... .
ازدواج من و وحید کاملا سنتی بود .‌ وحید شش سالی از من بزرگتر بود با اینکه آشنایی و ازدواج کاملا سنتی بود اما بعد از شروع زندگی مشترک عاشق هم شدیم . خداروشکر که زندگی خوبی داشتم. شوهرم مرد کاری بود و وضعیت مالی خوبی هم داشتیم.. یک سالی از زندگی مشترکمون گذشت که خدا بهمون یه دختر هدیه داد .. .بعد از تولد دخترم ملیکا خوشبختی به خونمون اومد .. هم من و هم وحید عاشق دخترمون بودیم.. دخترمون با اومدنش زندگی جدیدی رو برای ما به ارمغان آورد .‌ از طرفی شوهرم هم حسابی تو کارش پیشرفت کرد و این از پا قدم خوب دخترمون بود . اما وقتی که دخترم دو سالش شد یه علائم عجیبی داشت که یکی از اطرافیانم گفت که احتمالا اوتیسم داشته باشه! خیلی ترسیده بودم تنها راهم این بود که دخترمو ببرم تست بده و اینطوری حداقل خیالم راحت میشد که دخترم به همچین بیماری مبتلا نشده .. . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهار سال از ازدواجم با حمید می‌گذشت که دخترمون فاطمه زهرا به دنیا اومد.. شوهرم طلبه بود و خودم هم سیده بودم.. با اینکه شوهرم تو ایام محرم و فاطمیه سخنران بود اما هیچ پولی بابت این کارا دریافت نمی کرد و همیشه میگفت به خاطر رضای خدا و اهل بیت این کارو میکنم نه برای پول.. درسته که مام از نظر مالی خیلی فقیر بودیم اما خداروشکر که هیچ وقت دستمون جلوی کسی دراز نبود و خدا خودش روزی‌مون رو می رسوند .. دخترم فاطمه زهرا سه سالش شد .. باوجود سختی هایی زیادی که در زندگی داشتیم من عاشقانه همسرم و زندگیم رو دوست داشتیم .. یه روز که حمید برای سخنرانی ایام فاطمیه به یه روستا رفته بود عصر اون روز خبر آوردن که تو جاده تصادف شده و حمید با راننده اون ماشین هردو فوت شدن .. وقتی که این خبرو شنیدم از هوش رفتم.. وقتی هم که به هوش اومدم خونمون پر آدم بود.. خانواده من و خانواده حمید با آشناها اومده بودن و گریه و زاری راه انداخته بودن. . .
حدود دوسال پیش بود که از طریق یکی از آشنایان با یه آقایی به اسم علی که قبلاً ازدواج کرده بود و یه پسر سه ساله داشت آشنا شدم ،، اولش بخاطر وجود پسرش نخواستم که همسرش بشم چون مسئولیت یه بچه رو قبول کردن خیلی سخت بود و اینکه می‌ترسیدم که بعداً برام دردسر بشه آخه بچه اش فقط ۳ سالش بود ،، ولی کسی که واسطه بینمون بود کوتاه نمیومد و حدود یه سال همش باهام حرف میزد و انقدر اصرار کرد و در گوشم خوند که تو خانمی و مطمئنم پسرشو مثل بچه خودت نگهداری میکنی تا بالاخره راضیم کرد و موافقت کردم که بیان خواستگاریم ،، جلسه خواستگاری برگزار شد و روز بعدش رفتیم محضر و عقد کردیم ،،دوران عقد رو به خوبی گذروندیم و خیلی خوب با علی و پسرش امید آشنا شدم و توی این مدت علاقه ام به پسرش امید روز به روز بیشتر میشد و سعی میکردم طوری باهاش رفتار کنم که بچه آسیب روحی نبینه ،، از طرفی هم خود علی چون خانم سابقش بهش خیانت کرده بود و دلیل طلاقشون همین بود از لحاظ روحی حالش خیلی مساعد نبود و من سعی میکردم خیلی خوب باهاش برخورد کنم و مدام بهش محبت میکردم تا بتونه گذشته رو کنار بذاره و برای زندگی جدیدمون تلاش کنه . ... .
من سارام و ۲۵ سال سن دارم و شوهرم محمد۲۸ سال سن داره ،، ازدواج ما سنتی بوده و الان یه سالی میشه که ازدواج کردیم . هردوشاغلیم ،من پرستارم و محمد حسابدار یه کارخونه است. چون فعلا مستاجریم و خونه از خودمون نداریم تصمیم گرفتیم که باهم تلاش کنیم و وقتی خونه دار شدیم و شرایطشو داشتیم بعد بچه دار بشیم ،،چون بنظرم وقتی بخوای بچه دار بشی باید بتونی آینده بچه تو تضمین کنی و امکاناتی رو که میخواد در اختیارش بذاری ،، آخه بچه های این دوره زمونه بیشتر از سنشون می‌فهمن و برای بزرگ کردن و پیشرفتشون باید بتونی خیلی براشون هزینه کنی .قبل اینکه با محمد آشنا بشم من پرستار بودم و وقتی اومد خواستگاری بهش گفتم -- من نمیتونم از کارم کناره گیری کنم و تو خونه بمونم اونم قبول کرد و گفت -- من از اون مردایی نیستم که مانع پیشرفت خانمم بشم ولی من به این حرفش اعتماد نکردم و گفتم -- باید حق کار در سند ازدواج درج بشه اونم قبول کرد و خداروشکر که اون روز این کارو موقع عقد و امضای سند ازدواج انجام دادم .محمد پسر خوب و منطقیه . تو این یه سال هیچ وقت بهم غر نزد و یا اذیتم نکرده،، با اینکه شغل من شیفت شبم داره ولی خیلی خوب درکم میکنه ،، بعضی وقتا خستگی هامو میبینه و توی کارای خونه کمکم می‌کنه . ... .
اسم من رضاست و ۳۲ سال سن دارم متاهل هستم و یه پسر کوچولوی ۴ ساله به اسم آریا دارم که خیلی دوستش دارم و برای خوشحالیش هرکاری میکنم ،،راننده تاکسی هستم البته ناگفته نمونه که مدرک تحصیلی هم دارم و لیسانس کامپیوتر رو گرفتم ولی متاسفانه هرچی گشتم نتونستم با مدرکم سرکار برم در واقع میشه گفت که ۲۵ سال الکی درس خوندم ، وقتی دیدم نمیتونم کار دولتی برم تصمیم گرفتم که راننده‌ تاکسی شم و از این طریق یه لقمه نون حلال برا خونواده ام دربیارم . الان چهار سالی میشه که کلا توی کار رانندگی هستم و هر روز با آدم های مختلفی سروکله میزنم ،بعضی مسافرا طوری رفتارمیکنن که انگار ما راننده شخصی اونا هستیم ،بخدا ما خودمون انقدر مشغله زندگیمون زیاده که وقتی یه مسافر بداخلاقم میخوره به تورمون دیگه قاطی میکنیم .امروز از اون روزا بود که اصلا حوصله نداشتم آخه آریا ۲ روزه مریضه و من چون دیروز پول کافی نداشتم به همسرم گفتم -- خودت که می‌دونی هزینه های دکتر و دارو سر به فلک می‌کشه و الان پول زیادی دستم نیست ،فردا پول دستم بیاد حتما میبریمش دکتر همسرم ستاره وقتی حرفامو شنید بنده خدا سکوت کرد و چیزی نگفت ،،کل دیشبو شاهد بودم که اصلا نخوابید و همه اش حواسش به آریا بود که نکنه خدایی ناکرده تبش بالا بره و مدام پاشویه اش میکرد . ... .
وقتی ۲۲ سال سن داشتم ازدواج کردم و الان ۱۵ سال از زندگی مشترکمون میگذره و خداروشکر زندگی خوبی رو داریم ولی چیزی که این روزا اذیتم می‌کنه و خیلی فکرمو درگیر کرده خواهرم هست ،، ما ۵ خواهریم که ۳ تامون ازدواج کردیم و ۲ تا از خواهرام با اینکه ۲۸ و ۳۰ سال سن دارن ولی مجردن و هنوز ازدواج نکردن،، خواهر چهارمی من (زهرا)از بچگی با پسر خاله ام (مهدی) عاشق و معشوق بودن و همه فامیل از عشق بین این دونفر خبر داشتن و میشه گفت که از بچگی برا هم نشون شده بودن و تا ۱۰ سال پیش همه چیز خوب بود ولی دخترخاله ام (خواهر مهدی) باعث شده که این رابطه به طوری جدی بهم بخوره طوری که دوتا خونواده رو بجون هم انداخت و الان بعد این همه سال هنوز دوخونواده باهم قهریم و هیچ رابطه ای با هم نداریم .بعد از اون خواهرم برای اینکه قضیه رو فراموش کنه خودش رو مشغول درس خواندن کرد و الان فوق لیسانس داره و ظاهراً دختر موفقی هستش ولی بنظرم خلاف اینه چون از وقتی زهرا و مهدی برای همیشه از هم جدا شدن من یبارم یه خنده از ته دل از زهرا ندیدم ،، زهرا دختر درون گرایی هست طوری که توی این ۱۰ سال تا به امروز پیش هیچکدوم مون درددل نکرده و هیچوقت پیش ما یه قطره اشکم نریخته . ... .
منو وحید به طور سنتی باهم آشنا شدیم و ازدواجمون کاملا سنتی بود .. شوهرم مرد معتادی بود که یک سال بعد از ازدواجمون رفت سمت مواد و زندگی خودش رو آلوده کرد.. از همون موقع سختی ها ما شروع شد .. خانواده م خیلی اصرار داشتن که ازش جدا شم‌‌. اما خودم ترس داشتم اینکه اگه جدا شم کی ازم حمایت میکنه ‌. درسته که خانواده میگفتن طلاق بگیرم اما خوب پدرم فوت شده و برادرهام هم می دونستم حمایتی ازم نمیکنن برای همین ترجیح دادم که به حرف کسی گوش نکنم و زندگیمو بکنم .. شوهرم علاوه بر احتیاط شکاک هم شده بود و دست به زن پیدا کرده بود و مدام کتکم میزد .. سال بعدش با وجود این شرایط ناخواسته حامله شدم... همه سرزنشم کردن که چرا با وجود اینکه شوهرم یه آدم معتاده و شرایط درستی نداره باردار شدی ؟ خودم هم خیلی ناراحت بود از این وضعیت حتی فکر سقط جنین هم به سرم افتاد .. . .
اون روزای اولی که با حمید آشنا شدم فقط ۱۵ سالم بود و حمید ۲۳ سال سن داشت ،، حمید داداش دوستم بود و موقع رفتن ما به مدرسه منو دیده بود و عاشقم شده بود ،،یه روز معلممون نیومد ، من و زهرا دوستم اون زنگ رو که بیکار بودیم نشستیم به حرف زدن ،، که زهرا حرف داداششو پیش کشید و شروع کرد به تعریف کردن ازش و ازم خواست که باهاش آشنا بشم و گفت که خیلی دوست داره و خاطرت براش عزیزه. منم که تا اون موقع هنوز خواستگاری نداشتم با شنید حرفای زهرا قند تو دلم آب شد و به زهرا گفتم -- باشه ،،شماره منو بهش بده تا یه مدت باهم حرف بزنیم ببینم چی میشه زهرا که از شنیدن حرفم خوشحال شده بود ذوق زده منو بغل کردن و گفت -- قربون زن داداش گلم بشم از شنیدن حرفش خنده ام گرفته بود و با بدبختی جلو خودمو گرفته بودم گفتم نکنه زهرا پیش خودش بگه نگا دختره چه خوشش اومده .شب شامو که خوردیم یکم کمک مامانم کردم و بعدش رفتم تو اتاقم و مشغول درس خوندن شدم که صدای پیامک گوشیم بلند شد،،نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و با دیدن پیامی که برام اومده بود دست و پامو گم کردم -- سلام سحرخانم ،،من حمیدم داداش زهرا ... .
اشکان پسر همسایه‌مون که از ۱۶ سالگی همدیگه رو می‌شناختیم و یه جورایی باهم بودیم .. اشکان بهم ابراز علاقه کرد و بهم گفت که بعد اینکه درسش تموم بشه و فارغ التحصیل بشه میاد خواستگاریم.. از اونجایی که منم بهش علاقمند بودم لحظه شماری می‌کردم برای اینکه زودتر سربازی و درسش رو تموم کنه تا باهم‌ازدواج کنیم.. حدود ۵ سالی گذشت تو این مدت از اونجایی که خانواده‌هامون جریان رو فهمیده بودن مادر اشکان با من سر لج افتاد‌.. و بعد هم ناروا بهم تهمت زد که منو با یه پسر تو پارک دیده! در حالی که من حتی روحم هم خبر نداشت... فقط به خاطر این بود که منو اشکان را از همدیگه جدا کنه... مادرش طوری بهم تهمت زد که کلاً پشیمون شدم دیگه نمی‌خواستم که باهاش ازدواج کنم.. اشکان خودش پسر خوبی بود اما رفتارهای مادرش اصلاً قابل تحمل نبودند.. مادرش اونقدر زن پست فطرتی بود که به یک دختر پاک و نجیب تهمت زد.. . .
من کوثرم و ۲۷ سال سن دارم متاهل هستم و همسرم جواد ۳۰ سال سن داره ، ازدواج ما به صورت سنتی بود و حاصل این ازدواج یه دختره ۶ساله به اسم مرسا است که جونم به جونش بسته است .پدر و مادرم هردو فرهنگی هستن و برای بزرگ کردن من و داداشم خیلی زحمت کشیدن و خداروشکر زحماتشون هدر نرفت وهمیشه قدرشونو می‌دونیم و تلاش کردیم که باعث افتخارشون بشیم ،،منم مثل پدر و مادرم شغلم معلمیِ و چندساله که توی مدارس مشغول به کارم . داداشمم تازه قراره یه ماه دیگه بره سربازی و وقتی از اونجا بیاد برای دانشگاه درس بخونه .امروز رفته بودم خونه مامانم اینا و مشغول صبحت کردن بودیم که مامانم پیشنهاد داد قبل اینکه احسان داداشم بره سربازی خانوادگی یه سفر بریم مشهد ،، از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم و بنظرم فرصت خوبی بود چون تابستون بود و مام تعطیل بودیم و نیاز به مرخصی نداشتیم و فقط جواد چون توی یه شرکت خصوصی کار میکرد باید چند روزی رو مرخصی می‌گرفت . ... .