eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم دکتر نفس عمیقی کشید و سر تاسفی تکون داد و گفت -- چرا فکر میکنید که ما دکتر دیوونه هایم؟؟ مراجعه به مشاور به معنی خل و چل شدن طرف هست ؟؟ اگه اون موقع خواهر شما به یه مشاور مراجعه میکرد شاید زخم روحیش ترمیم میشد و انقدر عمیق نمیشد که دنبال حال خوب بیرون از خونه بگرده ،، اگه توی این مدت اتفاق ناگواری برای خواهرتون میوفتاد چیکار میکردید؟؟ تموم حرفاشو قبول داشتم ،،ما در حق خواهرمون کوتاهی کرده بودیم درواقع همون اوایل که زخمش تازه بود باید حواسمونو بیشتر جمع میکردیم و بیشتر به زهرا توجه میکردیم ،،خانم دکتر ادامه داد و بهم گفت -- با اینکه زمان زیادی گذشته ولی بازم میشه همه چیزو درست کرد ،، البته باید کاری کنی که زهرا بهت اعتماد کنه تا خیلی راحت جلسات مشاوره رو بیاد . قرار بر این شد که من قبل از اینکه زهرا رو راضی کنم که بیاد پیش روانشناس ،،اول مادرمو بیارم تا خانم دکتر توجیه اش کنه و راضی بشه که زهرا جلسات مشاوره رو بره ،، رفتم خونه وکلی با مادرم حرف زدم و از حال خراب زهرا براش گفتم،،بهش گفتم -- اگه پیگیر حال زهرا نشیم ممکنه افسردگیش شدت پیدا کنه و یه روزی خدایی ناکرده خودکشی کنه اینو که گفتم ،،نگاه مادرم پر از ترس و استرس شد و قبول کرد که فردا رو بریم پیش روانشناس . ... .
روز بعدش با مادرم رفتیم پیش روانشناس و خانم دکتر کلی با مادرم حرف زد و بهش فهموند که مراجعه به روانشناس فقط برا دیوونه ها نیست وازمون خواست که بیشتر هوای زهرا رو داشته باشیم .بعد از اینکه از پیش مشاور اومدیم با مادرم تصمیم گرفتیم که برای خوب شدن حال زهرا راضیش کنیم که جلسات مشاوره رو بره .چند روزی کارمون شده بود حرف زدن با زهرا و راضی کردنش برای رفتن پیش خانم دکتر ولی هیچ جوره راضی نمیشد در واقع حرف خانم دکتر درست بود و زهرا نمی‌خواست قبول کنه که اونو مهدی از هم جدا شدن ،،وقتی دیدیم که اصرار های ما بی فایده است با خانم دکتر حرف زدیم و خانم دکتر شماره پسرخالمو ازم خواست ،اولش شروع کردم به مخالفت و نخواستم شماره مهدی رو بهش بدم ولی خانم دکتر یه حرفی بهم زد که ساکت شدم و دیگه مخالفت نکردم شماره رو بهش دادم -- حرف مردم برات مهمه یا حال خوب خواهرت ؟؟ جوابی نداشتم و سکوت کردم که ادامه داد -- متاسفانه ما همیشه بخاطر حرف مردم از خیلی از چیزای باارزش زندگیمون میگذریم ،،اگه بخاطر همین حرفای خاله زنکی خواهرت خودکشی کنه اونوقت عذاب وجدان نمیگیری ؟؟ حق با خانم دکتر بود ،، ما بخاطر حرف مردم از خیلی از خواسته هامون میگذریم فقط بخاطر اینکه نکنه پشت سرمون حرفی بزنن .خانم دکتر به مهدی زنگ زد وبعد اینکه خودشو معرفی کرد ازش خواست تا بیاد به مطبش. ... .
اون روز من بعد تماس خانم دکتر رفتم خونه ولی همه اش استرس داشتم که نکنه همه چیز بدتر بشه ،ولی وقتی با خانم دکتر تلفنی حرف زدم خیالم راحت شد چون بهم گفت -- مهدیم هنوز عاشق زهراست و بخاطر اون با کسی ازدواج نکرده و وقتی شنیده حال زهرا خوب نیست خیلی حالش بد شده و به دکتر گفته من برای خوب شدن زهرا هرکاری بگید میکنم .خانم دکتر از مهدی خواسته بود که زنگ بزنه به زهرا و یه قرار ملاقات بذارن ،،اونم سریع قبول کرده بود و همونجا به زهرا زنگ زده بود و وقتی زهرا صدای مهدی رو شنیده بود از خوشحالی زیاد جیغ کشیده بود و سریع باهم قرار گذاشته بودن . خانم دکتر ازم خواست که چند روزی زهرا رو زیرنظر بگیرم ببینم رفتاراش تغییر کرده یا نه .چند روز گذشت وما هر روز شاهد تغییرات رفتار زهرا بودیم.خداروشکر دیگه مثل قبل نبود و دوباره صدای خنده های زهرا رو می‌شنیدیم ،،وقتی اینارو به خانم دکتر گفتم ،تصمیم گرفت که با دو خونواده حرف بزنه و راضیشون کنه که اختلاف رو کنار بذارن و بخاطر مهدی و زهرا باهم مثل قبل شن ،،اول رفت خونه خاله ام و بعد اینکه کلی باهاشون حرف زده بود بهشون گفته بود -- شما بخاطر خودخواهی خودتون دارید قلب دو جوون رو می‌شکنید بعد اینکه خاله ام اینارو راضی کرد اومد خونه ما و پدرمم راضی کرد و بالاخره بعد اون همه اختلاف و مشکلات بعد ۱۰سال زهرا و مهدی باهم ازدواج کردن و خداروشکر الان زندگی خوبی رو دارن و خوشبختن و ما اینو مدیون خانم دکتری بودیم که بدون هیچ چشم داشتی بهمون کمک کرد . . .
منو وحید به طور سنتی باهم آشنا شدیم و ازدواجمون کاملا سنتی بود .. شوهرم مرد معتادی بود که یک سال بعد از ازدواجمون رفت سمت مواد و زندگی خودش رو آلوده کرد.. از همون موقع سختی ها ما شروع شد .. خانواده م خیلی اصرار داشتن که ازش جدا شم‌‌. اما خودم ترس داشتم اینکه اگه جدا شم کی ازم حمایت میکنه ‌. درسته که خانواده میگفتن طلاق بگیرم اما خوب پدرم فوت شده و برادرهام هم می دونستم حمایتی ازم نمیکنن برای همین ترجیح دادم که به حرف کسی گوش نکنم و زندگیمو بکنم .. شوهرم علاوه بر احتیاط شکاک هم شده بود و دست به زن پیدا کرده بود و مدام کتکم میزد .. سال بعدش با وجود این شرایط ناخواسته حامله شدم... همه سرزنشم کردن که چرا با وجود اینکه شوهرم یه آدم معتاده و شرایط درستی نداره باردار شدی ؟ خودم هم خیلی ناراحت بود از این وضعیت حتی فکر سقط جنین هم به سرم افتاد .. . .
دخترم به دنیا اومد و اسمش رو یلدا گذاشتیم.. همون موقع که از بیمارستان اومدم مادرم میخواست بیاد که از من مراقبت کنه اما مادر شوهرم اجازه نداد و با بی ادبی مادرمو بیرون کرد .. می‌گفت پسر من نداره خرج یکی دیگه رو بده اگه میخواد دخترشو ببره خونه خودش و بهش رسیدگی کنه! در صورتی که پسرش از وقتی که معتاد شده بود اصلا دنبال کار نمیرفت و به زور طلاهای منو ازم می‌گرفت اونارو میفروخت و خرج مواد خودش رو در می آورد! . منم که اگه حرفی میزدم یا اعتراضی میکردم کتکم میزد..حتی از ترسم حرفی به کسی نمیزدم.. مادرم خیلی اصرار کرد که همراهش برم تا ازم مراقبت کنه اما قبول نکردم .. نخواستم بهش زحمت بدم اونم بعد از رفتار زشتی که مادرشوهرم باهاش کرد و منو هم حسابی شرمنده مادرم کرد. دست تنهایی نگه‌داری از اون نوزاد سخت بود مادرشوهرم نه تنها کمکم نمیکرد بلکه مجبورم میکرد خودم با اون وضعیتم کارای خونه رو انجام بدم، حتی مهمونایی که برای چشم روشنی دخترم می اومدن من ازشون پذیرایی میکردم با اون وضعیتی که‌داشتم . . .
حتی مهمون هام برام ناراحت میشدن .. میگفتن تازه زایمان کرده باید استراحت کنه ‌.‌ ولی خوب مادرشوهرم پرو تر از این حرفا بود که بخواد به این حرفا اهمیت بده ..یه مدت گذشت وحید به جای اینکه کمتر سمت مواد بره بیشتر مصرف میکرد و منم شب و روز ازش کتک میخوردم.. گاهی حتی به نوزاد چند ماهه هم رحم نمی کرد و یه شب که اصلا حال خوشی بعد از اینکه منو کلی کتک زد به سمت دخترمون رفت و میخواست از پنجره پرتش کنه! منم شروع کردم به جیغ و داد و به کمک همسایه ها تونستم دخترمو نجات بدم.. اونشب بهش گفتم که میخوام ازش جدا شم اما تهدیدم کرد که اگه به طلاق فکر کنم دخترمون رو سر به نیست میکنه! فکر میکردم فقط تهدیده تا روزی که تصمیم نهایی خودمو گرفته بودم وقتی که داشتم وسایلم رو جمع میکردم سعی کرد مانعم بشم کتکم زد و به زور میخواست زندانیم کنه ! بیچاره دخترم که صدای گریه و زاریش بالا گرفته بود .. من اشتباه کردم که بچه دار شدم اما الانم دیر نشده و نمی ذارم که دخترم تو این شرایط بزرگ شه‌ . .
برای رفتن مصمم بودم اما نمیدونم چی شد که یهو با یه چماغ زد تو سرم و بعدشم جلوی چشمام سیاهی رفتن .. وقتی که به هوش اومدم دیگه خبری از صدای گریه های دخترم نبود .. نگاهی به اطرافم انداختم. کسی خونه نبود و همین موضوع وحشتم رو چند برابر کرد .. از جام پاشدم و دنبال دخترم گشتم اما خبری از کسی نبود.. دیگه نتونستم طاقت بیارم و با صدای بلندی زدم زیر گریه.. طوری که همه همسایه ها ریختن خونمون .. یکی ازشون گفت که وحید رو دیده با بچه از خونه زده بیرون .. این حرفو که شنیدم دوباره از هوش رفتم.. اینبار که چشم باز کردم خودمو توی بیمارستان دیدم که خانواده م نگران بالای سرم بودن.. به محض به هوش اومدنم سراغ دخترمو گرفتم.. بچمو میخواستم اما کسی جواب درست حسابی بهم نمی‌داد... مادرم هم که فقط گریه میکرد ! خدایا چه اتفاقی افتاده بود؟ دخترم کجاست ؟ چه بلایی سرش آورده اون مرتیکه بی وجدان؟ . .
دخترم نیست شد و شوهرم اونو ازم گرفت ! مامورا وحید رو دستگیر کردن و وقتی ازش بازجویی کردن وحید گفت یلدا رو یه گوشه خیابون رها کرده و الانم اثری ازش نیست ! داغون شدم .. بعد از این اتفاق به کل نسبت به زندگی ناامید شدم.. فقط خدا بود که به دادم رسید .. به خودش توکل کردم تا از درد و غمم کم بشه.. یه مدت بعد طلاقم رو غیابی از شوهرم گرفتم. بعد از غیب شدن دخترم زندگیم رو به کل باختم. خیلی گذشت تا تونستم با اون قضیه کنار بیام.. سه سال بعدش به اجبار خانواده‌م ازدواج کردم اما اینبار شوهرم خیلی مرد خوبی بود و هر کاری برای خوشبختیم میکرد .. بعد از ازدواجم با محمد دو تا بچه به دنیا آوردم اما هیچ وقت نتونستم دخترم یلدا رو از خاطر ببرم و همیشه به یادش بودم. هیجده سال از اون ماجرا گذشت که بهم خبر دادن که تو پرورشگاه شهر مشهد یه دختر هست که نشونی های دختر منو داره .. . .
از وقتی این خبرو شنیدم که احتمالا دخترم رو قراره ببینم خیلی بی تاب شده بودم.. شوهرم کمکم کرد و بردم مشهد.. اون دختر همون مشخصات دخترمو داشت.. دختری که اون موقع نوزاد بود و تو بغلم بود الان کنکور داشت و برای خودش خانمی شده بود.. حس می کردم دختری که تو پرورشگاه بود همون یلداست! اما باید قانونا اقدام میکردیم و آزمایش انجام می‌دادیم .. آزمایش دی ان ای رو انجام دادیم تا وقتی که نتیجه اومد من بی تاب بودم.. دخترم نمیخواست به من نزدیک بشه و منو مقصر همه این اتفاقات می دونست! من براش توضیح دادم همه اینا تقصیر پدر معتادش بود که اونو از من دزدید ! جواب آزمایش اومد و همونطور که حدس میزدم دختری که تو پرورشگاه بود همون یلدای خودم بود! باور اینکه دخترم رو بعد از این همه سال پیدا کردم برام سخت بود .. وحید از خدا بی خبر دخترمو فروخته بود به یک خانواده مشهدی که اونام یه مدت بعد از سرپرستی یلدا خسته میشن و برای همین تحویل پرورشگاهش میدن .. کنار اومدن با این قضیه برای هر دومون مخصوصا دخترم یلدا سخت بود اما من باور داشتم که به مرور همه چیز درست میشه برای من همین که دخترمو بعد از این همه سال پیدا کدوم کافی بود .. . .
اون روزای اولی که با حمید آشنا شدم فقط ۱۵ سالم بود و حمید ۲۳ سال سن داشت ،، حمید داداش دوستم بود و موقع رفتن ما به مدرسه منو دیده بود و عاشقم شده بود ،،یه روز معلممون نیومد ، من و زهرا دوستم اون زنگ رو که بیکار بودیم نشستیم به حرف زدن ،، که زهرا حرف داداششو پیش کشید و شروع کرد به تعریف کردن ازش و ازم خواست که باهاش آشنا بشم و گفت که خیلی دوست داره و خاطرت براش عزیزه. منم که تا اون موقع هنوز خواستگاری نداشتم با شنید حرفای زهرا قند تو دلم آب شد و به زهرا گفتم -- باشه ،،شماره منو بهش بده تا یه مدت باهم حرف بزنیم ببینم چی میشه زهرا که از شنیدن حرفم خوشحال شده بود ذوق زده منو بغل کردن و گفت -- قربون زن داداش گلم بشم از شنیدن حرفش خنده ام گرفته بود و با بدبختی جلو خودمو گرفته بودم گفتم نکنه زهرا پیش خودش بگه نگا دختره چه خوشش اومده .شب شامو که خوردیم یکم کمک مامانم کردم و بعدش رفتم تو اتاقم و مشغول درس خوندن شدم که صدای پیامک گوشیم بلند شد،،نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و با دیدن پیامی که برام اومده بود دست و پامو گم کردم -- سلام سحرخانم ،،من حمیدم داداش زهرا ... .
نمیدونستم باید چیکار کنم ،، تا حالا با هیچ پسری حرف نزده بودم ،، اصلا چی باید براش مینوشتم ،،حدود نیم ساعتی با خودم کلنجار رفتم که چی بنویسم که دوباره پیام داد -- ببخشید بد موقع که مزاحمتون نشدم،، چون خودتون گفتید شب پیام بده الان پیام دادم وااااای حالا باید چیکارمیکردم، گیج شده بودم ،،نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به تایپ کردن -- سلام خواهش میکنم ،،درخدمتتون هستم و این پیام من شد شروع رابطه عاشقانه ما،حمید اون شب خیلی پیام داد و توی پیاماش همش از عشقش به من می‌گفت ،،کلا اون شب انقدر از دوست داشتنم گفت که من حس میکردم رو ابرام و از اینکه یه نفر انقدر دوستم داشت تو پوست خودم نمیگنجیدم . روزا پشت سر هم میگذشتن و من هرروز علاقه ام به حمید بیشتر از روز قبلش میشد ،،حدود چند ماهی تلفنی با هم در ارتباط بودیم که حمید پیشنهاد داد قضیه رو جدی کنیم و به خونواده ها بگیم و قرار شد حمید با خونوادش حرف بزنه و مادرش با مادرم هماهنگ کنه وبیان خواستگاری ،ولی وقتی مادر حمید زنگ زد به مادرم و بهش گفت که می‌خوان بیان خواستگاری من ،، پدرم بدون اینکه نظر منو بپرسه شروع کرد به مخالفت کردن که سحر هنوز سنی نداره و برا ازدواجش زوده و باید درسشو ادامه بده و از این حرفا،،مادرمم بدون هیچ حرفی قبول کرد و گفت -- باشه خودم بهشون زنگ میزنم و میگم که جوابمون منفی هست . ... .
باید قبل اینکه مادرم زنگ میزد منم نظرمو میگفتم ولی چون روم نمیشد به بابام بگم تصمیم گرفتم که جریان رو به مادرم بگم تا اون به پدرم بگه ،،وقتی پدرم بیرون بود از فرصت استفاده کردم و رفتم با مادرم حرف زدم و بهش همه چیزو گفتم ،مادرم از حرفام تعجب کرده بود و مونده بود چطور به پدرم بگه که منم حمید رو دوست دارم ،، چون پدرم آدم معتقدی بود و اگه میفهمید که من با حمید در ارتباط بودم خیلی محدودم میکرد . با مادرم کلی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که شب مادرم به پدرم بگه -- من این خونواده رو میشناسم و چون دخترشون زهرا با سحر دوسته خیلی خونواده خوبین و فرصت خوبیه برای ازدواج من و پدرم بیشتر فکر کنه شب که پدرم اومد من شامو که خوردم به بهونه درسم رفتم تو اتاق تا مادرم با پدرم حرف بزنه وکل شب رو با استرس گذروندم ،، اون شب حمید خیلی باهام حرف زد و بهم امید داد که نگران نباش درست میشه ،، روز بعدش وقتی از خواب بیدار شدم سریع رفتم سراغ مادرم و وقتی دیدم پدرم نیستش ازش پرسیدم -- دیشب چی شد مامان مامانم لبخندی زد و گفت -- من یه دونه دختر بیشتر که ندارم ،، مطمین باش نمی‌ذارم دلت بشکنه با خوشحالی گفتم -- ینی چی ؟؟ -- دیشب انقدر با پدرت حرف زدم و بقول خودش رفتم رو مخش تا بالاخره راضی شد که بیان خواستگاریت البته باید در کنارش درستو ادامه بدی از شدت خوشحالی پریدم بغلشو و گفتم -- چشم مادر خوشگلم ، به روی چشم سریع شماره حمید رو گرفتم و جریان رو بهش گفتم اونم کلی خوشحال شد و خداروشکر کرد . ... .