پنجشنبه آمد و دل نا آرام میشود
🍂یاد آنهایی که روزی شادی
🥀زندگی بودن
🥀با خواندن فاتحه ای
🍂 یادی کنیم
🥀از غایبین زندگیمان
🥀خدایا همه اموات و
🍂گذشتگانمان را
🥀ببخش و بیامرز و
🍂قرین رحمت خویش قرار بده...🤲
🥀آمیــن
شب خوش
فرداتون زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃گاهی وقتہا یڪ شاخہ گل؛ معجزہ میڪند محبت را، هرچقدر ڪم باشد
💯💯دست ڪم نگیرید
🌹🍃سلام روزتون خوش، آدینتون مهدوی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔹اے منتظران! وقت اذان نزدیڪ است
آقا بہ خدا بہ شهرمان نزدیڪ است
آماده ڪنید خانہ ها را زیرا،
برگشتن صاحب الزمان نزدیڪ است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸چايمان سرد شد
💖ایرادی ندارد
🌸دوستی هایمان سرد نشود
💖کنار اجاق زندگی
🌸استکان استکان
💖چـای دوستی بریزیم
🌸با کمی قند محبت
💖و از کنــار هــم
🌸بودن هایمان لذت ببریم
💖آدینه زیبـاتـون با نـشاط
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_هفتم
💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند، سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟»
💠 تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم #مردانه گریه میکند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند، #مظلومانه جان داد.
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. #خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد :«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود #کافرشه!» و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن #قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت #مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق #خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود #تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
قــــــرار عاشــــقانه❣
ختم صلوات جمعه ها✨✨
✨خدایا اللهم عجل لولیک الفرج به حق الحسین علیه السلام✨
🍃🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸🍃
✨قرار ما جمعه ها ختم صلوات جهت تعجیل در فرج امام عصر عجل الله ✨
🍃🌹............................
🍃🌹لطفا روی لینک زیر زده 👇و با ذکر تعداد صلوات کلمه #ثبت را بزنید.
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
با ارسال این پست به کانالها و گروهها موثر در فرج باشید.🌹🍃
#امام_زمان
#شب_جمعه
یه گربه مریض رو بردم دامپزشک ، گفت مشکل قلب داره هزینهش میشه ۲ میلیون
گفتم نمیشه داروهاشو دفترچه من بنویسین ؟
فکر کنم بهش برخورد چون خیلی مودبانه پرتم کرد بیرون 😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#_ژله میان تهی
ژله میان تهی از اسمش مشخصه که وسطش خالیه
برای درست کردن این ژله نیاز به دوبسته ژله داریم و سلفون
ژله اول روکه آماده کردین داخل لیوان یا گیلاس خوری برزید و بزارید یخچال تا آماده بشه
ژله دوم رو مثل قبل آماده کرده و داخل لیوان میریزیم
دور لبه لیوان رو سلفون محکم کشیده اگه خواستین کارتون محکم تر واطمینانی تر بشه لبه لیوان رو هم میتوانید با چسب نواری چسب کنید
حالا لیوان را وارونه کرده ودر یخچال بزارید تاژله آماده بشه
توجه داشته باشین در مرحله دوم کار باید سرعت عمل بالای داشته باشین چون ژله دوم گرم هست ژله اولی رو شل نکنه
میتونید ژله رولی هم به شکل گل دربیارید وبا خلال فیکسش کنید روی اولین ژله یا از غنچه های گل سرخ استفاده کنید من نداشتم اینجا از گلهای تزئینی استفاده کردم
به همین راحتی وخوشمزگی🤗
نوش جان😋
🍃 #ریزش_مو
✍ برای جلوگیری از ریزش مو، مواد زیر را با هم خمیر کرده و از شب تا صبح در پلاستیک بر سر ببندید تا سه شب تکرار کنید ↯↯
✨سدر۱۰۰گرم
✨گل سرشور۲۵۰گرم
✨زرده تخم مرغ محلی۲عدد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهارم
دیدم نخیر خبری نشد! جوابی نداد!
دوباره پیام دادم: محمد کاظم جان حالا فردا برم ببینم چجوریه؟!
هفت _ هشت دقیقه ای گذشت که زنگ زد...
پیش خودم یه یا زهرایی گفتم و گوشی رو وصل کردم و خیلی آروم طوری که مبینا بیدار نشه سلام کردم و بعد از حال و احوال گفتم: آقا بالاخره نظرت چیه فردا برم یا نه؟!
گفت: خانمم شما که مشکل مالی نداری آخه چرا میخوای بری سرکار؟!
گفتم: همه ی اینهایی سرکار میرن که بخاطر مشکل مالی نیست! خیلی ها برای اینکه پیشرفت کنن و نقش موثری توی جامعه داشته باشن سر کار هستن!
با تن صدای خاصی که مثلا بخواد مخ من رو بزنه گفت: خوب خانمم شما الان مهم ترین و تاثیر گذارترین نقش رو توی جامعه داری انجام میدی آخه چی از تربیت یه انسان مهم تره که دقیقا مسئولیتش به عهده ی شماست!
گفتم: محمد کاظم جان، خواهش می کنم حرفهای تکراری نزن، ما قبلا هم راجع به این موضوع صحبت کردیم الان واقعا دیگه دوره و زمونه ی این حرفها نیست!
وقتی میشه بیشتر تاثیر گذار بود چرا فقط یک نفر!
خیلی سر و سنگین گفت: اگه فکر می کنی با این کار فرد موثری میشی من حرفی ندارم فقط مبینا رو چکار می کنی؟
گفتم: فردا که میذارمش خونه ی مامانم برای بعدش هم خدا بزرگه یه مهد کودک خوب پیدا می کنم...
تنها جمله ای که گفت : ان شاءالله که خیره...
بعد هم زود خدا حافظی کرد...
میدونستم ناراحت شده و طبیعتا من هم به بالتبع از حالش متاثر شدم ، ولی همین که اجازه ی فردا رو گرفتم خیلی خوشحال بودم.
فردا صبح اول وقت مبینا رو بردم خونه ی مامان بعد هم رفتم پیش عاکفه...
عاکفه شروع کرد از مزایا و موقعیت شغلی که برام جور کرده بود گفتن و من هم واقعا ذوق زده شده بودم!
تا صحبت هاش رسید به اینجا که رضوان فقط یه مورد جزئی هست اون هم اینکه دو تا آقا هم همکارت هستن!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: عاکفه این یه مورد جزئیه ! دو تا آقا همکارم هستن! مگه من نگفتم خیلی برام مهمه محیطش همه خانم باشن!
طلبکار گفت: سفارش دیگه ای ندارین خانم خانما! عزیزم نمیشه هم خدا رو بخوای هم خرما رو!
ناراحت گفتم: عاکفه تو دیگه چرا این حرف رو میزنی! خدا که باشه خرما که هیچ، همه چی حتما هست!
گفت: خوب حالا منظورم اینه نمیشه یه موقعیت شغلی همه چیزش با هم جور باشه!
بعد هم تو که متاهلی و از این لحاظ مشکلی نداری!
گفتم: لااله الاالله...
نذاشت ادامه بدم و سریع ادامه داد: خیلی نگران نباش آمار این دو تا آقا رو هم گرفتم یکیشون متاهله، اون یکی هم سی_چهل سالشه عملا از سن ازدواج رد شده و دیگه دنبال این حرفها نیست!!!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🎖🎖#تست_هوش🤩🤩
⁉️کدام گزینه معادل ندارد؟
دوستان متمایل به شرکت در مسابقه پاسخ پیشنهادی خود را تا فرداشب به آیدی زیر ارسال کنید
@ mariamm313
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📝 #یادمون_باشه
✖️ گاهی وقتها، یه تشکر شما، میتونه یه جانِ لِه شده و خسته رو زنده کنه!
✖️گاهی وقتها، فقط نشون دادنِ شادیتون، از شادیِ کسی، میتونه بارِ شادیش رو چندین برابر کنه!
✖️ گاهی وقتها، فقط باید لبخند بزنی و همهی حرفهات رو به یه وقتِ دیگه موکول کنی؛ تا حالِ قشنگ عدهای رو، حفظ کنی!
گاهی وقتها از شما انتظار بیشتری میره که ؛
ـ تشکر کنید!
ـ یا شادیتون رو ابراز کنید!
🔺چون شما ممکنه برای طرفِ مقابلتون، با همه فرق داشته باشید.
🌛 #شب_بخیر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃الهـی
وقتی که تو با منی هیچ غمی نیست
وقتی تو در منی هیچ منی نیست
وقتی تو بر منی هیچ کمی نیست
پس اینگونه در برم گیر
که تنها اراده تو جاری باشد و بس
🌹🍃خـداوندا
تو میدانی آنچه را که من نمیدانم
در دانستن تو آرامشیست
و در ندانستن من تلاطمهاست
تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز
خدایا به امید مهربانیهایت♥️🍃
🌹🍃سلام صبحتون بخیر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#چند_شاخه_لطافت
🍀🍀🍀
ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین و پر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌹
به نام او...
#چگونه_تاثیرگذار_باشیم۸
🔻 اهل معنویت باید چندین برابر افراد معمولی از زندگیشان لذت ببرند و برای درسخواندن، کار کردن و فعالیتهای زندگی، نشاط و انرژی مضاعف داشته باشند.
🔻 اگر از دینداری لذت نبریم و سرِ حال نیاییم، یا در دینداری ما ایرادی هست و بیراهه رفتهایم، یا اینکه هنوز در اول راهیم. اگر به هر دلیلی، خودمان را به دینداری متقاعد کنیم، اما از آن لذت نبریم و نشاط پیدا نکنیم، دینداری ما توأم با عُجب و غرور خواهد شد.
🔻 چرا انسان دچار ریا میشود؟ چون از متنِ عبادتش لذت نمیبرد، لذا دنبال حاشیۀ آن میرود و میخواهد از تشویق دیگران لذت ببرد. اگر تهِ دلش از عبادت لذت میبرد، دیگر لازم نبود تظاهر کند یا قیافه بگیرد.
🔻 نشاط و شادی حقیقی، آن حالتِ روحی مثبتی است که به انسان انرژی و قدرت بدهد و انسان را به اوج تعادل برساند و قدرت انسان برای انجام کارهای سخت و دقیق را زیاد کند. نشاط و قدرت حقیقی یعنی انسان بتواند برای انجام کارهایش، همۀ استعدادهایش را بهکار بگیرد.
🔻 دین میخواهد آدم را به جایی برساند که از سادهترین رفتارهایش، بالاترین نور و انرژی را کسب کند؛ حتی کار سادهای مثل جارو کردن خانه... و این نیاز به نشاط حقیقی دارد.
🔻 امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: مؤمن دائماً نشاط دارد (کافی/ ۲ /۲۳۰) متأسفانه ما خیلی از لحظات زندگیمان را با انگیزۀ پایین و بدون لذت و نشاط سپری میکنیم؛ یکی از گناهانی که باید خیلی بهخاطرش استغفار کنیم، همین لحظات است.
ادامه دارد....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸خـدایا شنبه رابا نام
🌿زیبـایت آغاز می کنیم
🌸الهی دراین روز زیبـا
🌿بهترینها رانصیب دوستانم کن
🌸تا تقدیرشان انگونه که
🌿تـو میپسندی مهیا شود
🌸خـدایا با دستان مهربانت
🌿مشکلات مـا را حـل
🌸وگره کارفرو بسته مارا بگشا
🌿و شروع هفته پُـر بـرکت را
🌸به همه دوستانم عطا فرمـا🙏
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
💠 شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
💠 میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
💠 خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد میکنه؟»
💠 و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»
💠 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»
💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
💠 به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محلههای شهر به دست #تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کار دلش را ساخته بود...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الکی قسم نخور!
🔺اگه قسم شرعی خوردی باید بهش عمل کنی!
دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d
#احکام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یه مایع دستشویی خریدیم انقدر خوشبوئه
هردفعه دستامو میشورم یه ذره میزنم به لباسم،😂😂
دیروز بارون اومد زیر بارون بودم یه دفعه دیدم دارم کف میکنم😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
آموزش ساخت گل با روبان حریر 🌸
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1