eitaa logo
مَه گُل
667 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.5هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 💢هر روز رویای بزرگ دیگری است روزی که می توانی انگیزه داشته باشی یک روز جدید لبخندهای زیادی به همراه خواهد داشت. روزی که می توانی با یک دعای جدید آن را شروع کنی و چیزهای خوبی را ببینی که قرار است سر راهت قرار بگیرد. چون امروز شروع یک روز جدید دیگر است. برایت یک صبح بخیر دوست داشتنی و روز فوق العاده آرزو می کنم! ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
⭕️⭕️برای رسیدن به موفقیت لازم نیست خیلی قوی باشی. فقط کافیه از یک چیز قوی تر باشی: "از قوی ترین بهانه ات" همین!✅ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجاهم -مديوني اگه يه كم خجالت بكشي! علي چشم غره مي رود. محل نمي دهم: -كلا كسي مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟ خيز بر مي دارد سمتم. جيغي ميزنم و فرار مي كنم. پدر دستش را مي گيرد: -پسرجان! الان دقيقا ما چه جوري شما رو به دختراي مردم معرفي كنيم؟ از آن عقب مي گويم: -بگيد يه وقت خداي نكرده فكر نكنيد پسرم مثل توپ صد و بيست مي مونه.فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه حتما فاتحه تون خونده ست. -خواهرت رو بايد با خودمون ببريم. علي بلند مي شود: -من كه زن نمي خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يكي رو پيدا كنيد. فقط من كليشرط و شروط دارم ديگه. دستش را تكان مي دهد به معناي خداحافظي. قبل از اين كه وارد اتاقش بشود مادرمي گويد: -پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع كن. چادر مسافرتي هم توي انبار هست. علي تكيه به ديوار مي دهد و صدايش را كش دار مي كند و مي گويد: -مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم. مادر بر مي كردد سمتش و مي گويد: -اصلا كوتاه آمدن در كار نيست. ديگه خيلي داري بي هدف زندگي مي كني. همه چيز كه درس و كار نيست. آدم نصفه نيمه اي الان تو. علي حرف دارد اما نمي زند، حالا سرش را به ديوار تكيه مي دهد. دلم برايش مي سوزد. آرام مي گويد: -جدا كسي مد نظرم نيست،اما اگر هم مي خواهيدكسي را انتخاب كنيد... هوووف....خيلي دقت كنيد. تمام زندگي و افكار و اهدافم را نتركاند. من حوصله ي دعوا و درگيري و توقع و اين مسخره بازي ها رو ندارم. دلم مي خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يك داستان است؟اصلا ربطي به خودت دارد يا نه؟ مي رود داخل اتاق و در را مي بندد. توي ذهنم مرور مي كنم كه چه كسي روحيه اش با علي جور است و مي توانند يك زندگي شيرين با هم داشته باشند؟ مادرافكارم را پاره مي كند و مي گويد: - ليلا! دختر آقاي سرمدي هست، همون كه چند بار خونه آقاي عظيمي ديديمش. -به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه ي دخترايي كه دور و برمون اند، فقط اگه علي لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه. ابرو در هم مي كشد و با غيظ نگاهم مي كند. مي خندم. -آي آي مامان خانم! طرف بچه تو نگير. اما ريحانه، همراه خوبي براي علي مي شود.. همراهي هاي پدر، تمام سعي اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من براي خريد همراهش بروم. علي هم مي آيد. خوشحال مي شوم كه تنها نيستم. پدر نمي رود براي خريد. مي پيچد به سمتي ديگر و كنار پاركي مي ايستد. با تعجب مي پرسم: -چيزي شده؟چرا اين جا؟ -هوا خيلي خوبه، كمي قدم بزنيم. چند كلمه هم حرف دارم. علي مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم كه چه كنيم ؟لحظه هاي گنگ را دوست ندارم. سكوت زود مي شكند: -خواهري! شايد من نبايد دخالت كنم، اما... نفسش را به سختي بيرون مي دهد. پدر از سكوت پارك دست نمي كشد.علي هر چه قدر نگاهش مي كند فايده ندارد. ادامه مي دهد: -من در نبود تو چيزهايي ديدم كه شايد اين كه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هر چند الان ديره، اما لازمه كه بدوني... دوباره مكث مي كند. پدر نمي گذارد علي ادامه دهد. -ليلا جان، سخت ترين كار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصا اگر حرفي كه درباره ات مي زنند صد در صد غلط باشه. بايد خيلي تلاش كني تا رفع اتهام كني. ادامه دارد ...
‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به روایت امیرحسین الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20.30 بار آهنگ ارغوان رو گوش کردم. آره منم از بچگی با راهنمایی های پدرم خادم این تبار محترم بودم ولی الان چی؟ چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده ، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟ چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده ؟ تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله. . . . واقعا سبک شدم. نماز شب همیشه برای من منبع آرامش بود. تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛ همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛ چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری. وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.....
به روایت حانیه این خود درگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام . الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه ؛ برم بگم بعد از 7.8 سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم. _ ماااامااان. مااامااان. من نمیام. مامان: دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای. _ولی... مامان: ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم. . . . همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد. یک ساعت بعد ماشین جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد. خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ، هئیت های محرم ، دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود. به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برن کشیده شدن به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه. تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول محرم اینجا مراسم بود. یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود. رو به فاطمه گفتم :اینجا هنوز حسینیه‌اس ؟ فاطمه هم متعجب از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _ آ....ره به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم. چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد ؛ حسی از جنس آرامش.... و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش. کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود. با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم. فاطمه_ خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم. و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد. کنارش نشستم و گفتم _ چیو تعریف کنم؟ فاطمه:همه این 10.11 سال رو. همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد. _ همشو؟ فاطمه:مو به مو _اومممم. خب اول تو بگو. فاطمه: حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود. این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش. _ فاطمه، چی شدی؟؟ فاطمه: کجا بودی نامرد ؟ کجا بودی؟ آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا. _ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی ؟ آره؟ فاطمه: به خدا خیلی نامردی حانیه. چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی. کلی زنگ زدم ، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی. حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی. _ قول میدم دیگه تکرار نشه. حالا گریه نکن . باشه؟ فاطمه : قول دادیاااااا _ چشششم. با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت: چشمت بی بلا آبجی جونم. با تعجب پرسیدم _ آبجی؟؟؟😳 فاطمه: اره دیگه. از این به بعد ابجیمی☺️. _ اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟ فاطمه خندید و گفت: اره دیگه. حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟ _ بلی بلی. اختیار دارید. بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته ، مامان امر به رفتن صادر کرد. بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم. _ مامان. میشه شما رانندگی کنید. مامان : باشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا...در این شب جمعه 🤲شفای بیماران 🤲آمرزش گناهان 🤲رفع گرفتاری گرفتاران 🤲خانه دارشدن بی خانه ها 🤲وعاقبت بخیری جوان ها 🤲را ازدرگاه لطفت تمناداریم ◾️▪️آمین یارب العالمین▪◼️ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام آنکه در جان و روان است توانایی ده هر ناتوان است با توکل به اسم اعظمت یا الله شروع می کنیم روزی تازه را ای مقصد حرف‌های بسیارم دریاب مرا که دوستت دارم 🌸 بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ 🌸 الهی به امیدتو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💔🍃جمعه‌های دلتنگی ❤️🍃 قصه این است،جهان با تو برایم زیباست❤️🍃 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» ✨قرار ما جمعه‌ها ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨ 🍃🌹............................ 👈 لطفاً روی لینک زیر کلیک کنید و با ذکر تعداد صلوات کلمه را بزنید. https://EitaaBot.ir/counter/d7czt 🌱کپی آزاد ☺️ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز آغاز حکومت الله.چرا روز جمهوری اسلامی عید است.12 فروزدین روز جمهوری اسلامی 1401.pdf
339.4K
🌸 روز آغاز حکومت الله🌸 ✅ چرا روز جمهوری اسلامی عید است؟ ✅ ۱۲ فروردین روز جمهوری اسلامی ۱۴۰۱ ♦️نگارنده : حجه الاسلام بیگدلو ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
پنجاه و یکم تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدایی بین ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: باید صبر کنی تا بدنش به حالت طبیعی برگرده و نباید بهش فشار بیاد. اما باز هم من گفتم خودم از لیلا مراقبت می کنم. یک ساله شده بودی که مامورینی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم دیگه نمی دارم لیلا دور باشه. ماموریت یک هفته ای شد چهار ماه. مجبور بودم به خاطر شرایط و کارها...تا یک سال همین طور ماموریت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختیم. وقتی تصمیم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و این... حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بین مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کردن است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذیرفتنش. من این را نمی خواهم. با غصه می گویم: -لعدها چی؟ -بعدی نبوده لیلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برایت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدر بزرگ و مادر بزرگ وابسته شده بودید. خودت هم برای تغییر مقاومت می کردی. آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دریای محبت بودند. اما حرفم...واقعا حرفم چیست؟ می خواهم با این همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعیت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هایم. -شاید من خیلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصا پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. باید همه ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت. خودم را عقب می کشم و آرام تکیه می دهم به درختی که پشت سرم است. سکوت را دوست دارم. پدر آن قدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام. سر که بلند می کنم قد رشیدش خیلی توی چشم می نشیند. دستش سینی است و لیوان هایی که بخار دارد و عطر دارچین و هل. می نشیند و سینی را روی چمن می گذارد. لیوان کاغذی را مقابل من می گیرد و می گوید: -با نبات گرفتم. گفتم بیش تر دوست داری. لیوان را می گیرم. چرا این سالها که دلم با او قهر بود او هیچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او این قدر کوتاه می آید و گله نمی کنپ، شاید فرق دل من با دل بزرگ او همین است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هایم را به لبخندی مهمان کنم. نگاهم به بخاری است که از روی لیوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گیرم. زود در هوا گم می شود. -می بینی لیلا جان؟این بخار رو می بینی؟یه روزی قطره ی آب بوده و حالا در ظاهر نیست میشه. تا تو بخوای ردش رو بگیری در فضا گم می شه. زندگی من و تو هم همینه. لحظه های عمر توست، اما به همین سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بینی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نیست با هم یکی می شه. دیر بجنبی از دستت رفته بدون اینکه تو تبدیل به کار خیر و خوب کرده باشی اش. سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت قهوه ای اش، موهای سیاه و سفید و ریش های شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زیباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زیبا و دل ربا هست که بگویم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور. نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خیره دم نوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. لیوان را به لب می برم. گرم و شیرین است و می چسبد. - من آخر هفته عازم هستم. علی به سرفه می افتد. پدر نیم خیز می شود و آرام بین شانه هایش می کوبد.صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد: - -کجا ان شاء الله؟ او همیشه عازم است. مرغ خانگی نیست. پرواز آزاد دارد. دنیا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسایش داشته باشد. علی دوباره به حرف می آید: -من هم می آیم. پدر نوشیدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گوید: -کجا ان شاء الله؟ - مکر جنگ نیست؟ خب من هم هستم. مثل شما. - باش. اما همین جا رزمنده باش.جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همین بچه های محل رو که جمع کردی، یعنی که داری یک گردان دویست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو این جا، مطمئن هم باش دشمن یکیه. سکوت می نشیند بین جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گوید: - لیلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر من پدری که برایت کم گذاشته از دست ندهید. من ارزش این را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری. ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﻣﺼﺎﺭﻑ ﺟﻌﺒﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻣﺼﺮﻑ ﭘﻨﯿﺮ: - ﺧﻮﺩ ﭘﻨﯿﺮ - ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺦ - ﭘﯿﻤﻮﻧﻪ ﺑﺮﻧﺞ - ﺟﺎ ﻗﺮﺻﯽ - ﺟﺎ ﺍﺩﻭﯾﻪ ﺍﯼ - ﺟﺎ ﻣﺪﺍﺩﯼ - ﮐﺎﺳﻪ ﺣﻤﺎﻡ - ﺗﻔﺎﻟﻪ ﮔﯿﺮ ﻇﺮﻓﺸﻮﯾﯽ - ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﺎﻓﺖ - ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺑﺎﺯﯾﺎﻓﺖ!!! 😭😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
به روایت حانیه. ...................................................... _هوم؟ یاسمین: هوم و..... بی ادب بگو جونم. _ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟ یاسمین : از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم بیرون. _ کجا؟ یاسمین : پنج دقیقه دیگه حاضریا. بای وای . اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها. اگرم نرم که..... بیخیال بزار مسخره کنن بهتر از تیکه های این آدمای هوس بازه . تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو برای همه عرضه کنم بزارم همه حسرت دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم. سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در. دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد. نجمه: این چیه؟ _ چی؟ نجمه: عاشق شدی؟ _ تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب میشه؟ یاسمین : فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده. _ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده ؟ شقایق :خب حالا حرف نزن بیا بالا. یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود و البته کلی هم آرایش داشتن. دقیقا تیپ قبلی خودم. نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد. شقایق: خب حالا بتعریف. _ چیرو؟ شقایق: قضیه با حجاب شدنتو دیگه. _ به این نتیجه رسیدم که با حجاب امنیتم بیشتره. دیگه کمتر بهم تیکه میندازن ، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو حراج کنم برای همه ؟ یاسمین: اینا حرفای امیرعلیه نه؟ _اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن . نجمه : حرف مردم برات مهمه؟ _ نه ولی نجمه تنها برداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد تشنه توجه بودنه . بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن ، حالا مامان بابای من هیچی ، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی. شقایق :بیخیال فعلا نجمه: موافقم . نجمه: خب رسیدیم بپرید پایین. واای عاشق پارک آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم نگاه های بقیه نسبت به من رنگ احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. یه حس خاصی داشتم همون احساس ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد.... نجمه: بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا _ بریم . . یاسمین: تانی تو برو پشت شقایق وایسا. _ اه . یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم. شقایق : ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم. _ خسته شدم بابا . هی عکس عکس عکس. یاسمین: راست میگه بیاید بریم . داشتم میرفتم به سمت ماشین که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد. دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد. _ جونم؟ فاطمه: سلام خانوم. خوبی؟؟؟ _ مرسی تو خوبی؟ فاطمه: فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟ _کلاس چی؟ فاطمه: ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه. _نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی. فاطمه : باشه عزیزم. فعلا.... _ بای _یاعلی.... درقلب من انگار کسی جای تورا یافت اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده
😍😍 ⁉️⁉️به تســــاوی های بالا دقت کنید، آیا میتوانید بگویید چه عددی باید به جای علامت سؤال قرار بگیرد؟! 🤔 ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 دوستانی که مایلند در مسابقه این هفته مه‌گلی شرکت نمایند پاسخ را تا فردا شب به آیدی زیر ارسال نمایند👇👇 @mariamm313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 خدایا دستمان را بگیر تا یادمان باشد که باید دستی را بگیریم .... 🌹 خدایا نگاه مهربانت را ما دریغ مکن تا یادمان باشد که باید به تمامی نگاهی باشیم از سر مهر و عشق به انسانها .. ⭐️ شبتون پر از عطر خدا ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸سلام صبحتون عالی 🍃روزتون پر از بهترین‌ها ❤️خوشبختی همسایه دیوار به دیوار 🌸خونه‌هاتون 🍃دل مهربونتون شاد ❤️کارهاتون بر وفق مراد 🌸تنتون سالم 🍃و عاقبتتون بخیر ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍀🍀🍀 ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین وپر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌹 به نام او... ۶ _سلام آغاااااااا من چکار کنم نمی تونم حتی همون پنج دقیقه رو هم وقت بذارم! تا میام شروع کنم تموم کارهای عالم میریزه سرم و دوباره هیچی به هیچی😭 باورتون میشه حتی همون پنج دقیقه!!! سلام آره باورم میشه😊 دقیقا هم همینجوریه که میگی! یعنی تا تصمیم میگیری عصبانی نشی یه اتفاقی می افته که همون لحظه بساط عصبانیت جرقه میزنه 😡 یا تا تصمیم میگیریم یه صفحه کتاب بخونیم کلی کار میرزه سرمون😩 یا تا تصمیم می گیریم منظم باشیم همه چی دست به دست هم میده بدتر از همیشه باشه😣 _معلومه آغاااا درد کشیده اید خوب با این وضعيت حالا چکار باید کرد🤔🧐 ببینید راه حلش اینه خودمون رو گول بزنیم🙃 _جاااااااااان آغااااااا چکار کنیم گول بزنیم!!!😳😳😳 آره دقیقا خودمون رو گول بزنیم! یعنی چی؟ یعنی سیستم مغزی ما طوریه که وقتی میخواد یه کار جدیدی رو شروع کنه در مقابلش گارد میگیره اما وقتی خودمون رو گول میزنیم می‌پذیره اون کار رو بی دردسر انجام بده ✌️ چه جوری!!!!!!!؟ مثلا عصبانی شدیم بگیم من فقط دو دقیقه صبر میکنم‌، فقط دو دقیقه بیشترم نه، اصلا دفعه ی دیگه هم همین دو دقیقه رو صبر نمی کنم فقط همین دفعه👌 بعد مغز چون می بینه این کار خیلی سخت نیست این حرف رو قبول میکنه و ما توی مرحله ی اول و قدم اول بُردیم👏👏👏 برای دفعه ی بعد هم همین طور یعنی جدی به خودتون بگید ایندفعه دفعه ی آخر یا فقط همین امروز این یه صفحه رو میخونم یا تنها امروز کمد رو مرتب میکنم و.... این تکرار همراه با عمل و گول زدن خودمون بعد از یه مدت از ما چی میسازه!؟ من نمیگم شما انجامش بدین تا تجربه اش کنید و تاثیر گذاری فوق العاده رو ببینید😊 حالا جالبه جدای از بحث نظم ذهنی ما بارها از این گول زدن مغزی استفاده کردیمااا!!!!😴 مثلا یه گناه کردیم بعد خودمون رو گول زدیم که دوباره این کار رو نمیکنیم... بعد دوباره توی موقعیتش قرار می‌گیریم با همین شیوه گول زدن ذهنی میگیم ایندفعه بار آخر و متاسفانه انجامش میدیم ... و دوباره...❌ خوب چه خوبه این قابلیت خیلی قوی مغزی رو برای کارهای خوب و هدف هامون استفاده کنیم😇 برای رسیدن به هدفت فقط همین پنج دقیقه و فقط همین امروز بیشتر هم نه! چند روز پیش به یکی از دوستان گفتم: قراره هزار و چهارصد و یک چکار کنی؟ برنامت چیه😊 خیلی جدی گفت: ادامه ی کارهای هزار و چهارصد👌 گفتم: عه 😳 برنامه ی جدیدی چیزی نداری حیفه سال نو!!! لبخندی زد و گفت: برنامه ریزی رو که خیلی وقت انجام دادم، حتما که نباید منتظر سال جدید بود یه روز هم زودتر شروع کنیم یه روزه🙃 بعد ادامه داد راستی می‌دونستی حاج قاسم میگفت از سی سالگی تا شصت سالگیش رو یه بار برنامه ریزی کرده، بقیه اش فقط انجامش داده... فک کن برای سی سال بعدش برنامه ریزی کرده! هیچی دیگه ! حرفی برای گفتن نداشتم😌☺️ هدفمند زندگی کنیم👌 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجاه و دوم حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ویران کننده ای ! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ویران و قوه ی ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم یا احترام کنم و سرم را پایین بیندازم. - من می روم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنیا باشه که خیلی زود دیر می شه. تمام می شه در حالی که تو‌ باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته آب رو که زود بخار می شه نخور. من الان نباید غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که. باید متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنیم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آینده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داریم. اشکم نه به اختیار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازیر می شود. پدر بلند می شود و کنارم می نشیند. سرم را به سینه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم ، اما دوست دارم در آغوشش سال ها ی بمانم. حالا می فهمم چرا این سال ها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سینه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم.می خواستمش. حس می کنم محکم ترین تکیه گاهی است که همیشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آید که خانواده مردی دیگر را آواره و گرسنه و ترسان ببیند. پدر که حتی طاقت دیدن رد سیلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از دیدن صحنه ها. حسی عجیب به جانم می نشیند. سرم را فرو می برم در سینه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گریه می کند. این را از صدای اشک هایش می شنوم. گریه می کنم و در پی پیراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدری تمام دنیا را می دهد. -عزیزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواهد دیگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جا جوان هایی باشم که کنارشان می جنگم. لیلا جان! ظرفیت تو فراتر از اینهاست.باید برای کمک به دیگران زندگی کنی خیلی حیفم می آد وقتی می بینم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بینم که غرق می شن ، در حالی که باید غریق نجات لاشند، دلم می گیره. نفس های عمیقی می کشد. انگار هوای دنیا برایش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آن قدر که پدرم را می خواهم، تمام دنیا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پیشانیش را می بوسید. با پر مقنعه ام اشک هایم را پاک می کند. -قیمتی تر از اشک تو دنیا پیدا نمی شه. دل مهربون اشک داره و حیفه که خرج دنیات و غصه های کوچیک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنیا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه. تو بزرگ باش لیلاجان. آرام عقب می نشیند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنیای ما بوده یا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خیس است. شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر را می زند. -خیالتون از لیلا راحت شد؟ این چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما باید باشی. باید بالای سرما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور و دیرت؛ عاقبت همه. نه الان که تعدامون کمه. و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد.. تنها زمزمه ای می کند که: -علی جان!..علی آقا... می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ایم. آن قدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پیدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پیاده می کند و خودش راهی مسجد می شود. ادامه دارد ...