eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
ثمین صادقی😍😍
وضوميگيری،☺️ امادرهمين‌حال‌اسراف‌ميکنی،😥 نمازمی‌خوانی 😍 امابابرادرت‌قطع‌رابطه‌می‌کنی،🙁 روزه‌ميگيری‌😇 اماغيبت‌هم‌ميکنی،😢 صدقه‌ميدهی 💌 امامنت‌ميگذاری،😔 برپيامبروآلش‌صلوات‌میفرستی 🌱 امابدخلقی‌ميکنی،😏 دست‌نگه‌دارباباجان!🖐🏻 ثواب‌هايت‌رادر کيسه‌یِ‌سوراخ‌نريز..!😳 ✨|آیت‌الله مجتهدی تهرانی|✨ 🍃🌺🍃🌺🍃🥀🍃🥀🍃🌺 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اسرا احسان نیا ❤️👆❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 حرکت رو به جلو...✌️🏻 💠 مقتدر و پر انرژی... 💠 مهمترین اتفاقات خوب سال ۱۴۰۱
(فصل۳؛قسمت۳) عقربه های خستهٔ ساعتِ روی دیوار، بیست و دو را نشان می دادند که هستی خانم گفت...؛ تا خواست لب از لب باز کند، از آخر کافی شاپ جاسسی چینی زرد رنگ، با سرعت نور از کنار صورتش رد شد و با حروفِ من هستی خانم هستم، به آکواریوم چسبید، جدارهٔ شیشه ای آکواریم ترک برداشت و بعد از چند ثانیه شکست و آب با رازهای کافی شاپچی و مشتری هایش به زمین ریخت، هیپنوتیزم ثانیه شمار ساعت دیواری، جایش را به مرگ ماهی ها داده بود، آنها بالا و پایین می پریدند، شاید کسی آنها را ببیند، و برای نجاتشان اقدامی انجام دهد. رنگ از رخسار هستی خانم پرید، که با هیچ لوازم آرایشی قابل حل نبود، موچا و حرف هایمان کلا از دهن افتاده بود. بلند شدم هنوز صدای دعوای دختر و پسر میز پشت سری می آمد؛ «سعید چقد تو نفهمی اگه می خورد به صورت خانم چی، با پارسا تماس گرفتم که گرفتم، دوست داشتم، این چه برخورده، بی اخلاق و... پا شو برو معذرت خواهی کن پاشو، خفه شو لیاقتت همون پارساس و...» یک لیوان آب برای هستی خانم آوردم که هنوز در حالت شوک بود، چند بار صدا زدم هستی خانم، هستی خانم تا بالاخره آب را از دستم گرفت، از لرزش دست هایش آب داخل لیوان ویبره می رفت. کافی شاپچی ماهی را نجات داده بود اما ثانیه شمار هنوز از تلاش دست نکشیده بود و ساعت بیست و دو و سی دقیقه را نشان می داد. چند دقیقه ای گذشت تا حالش جا آمد گفتم؛ دور و اطرف را نگاه کن بعد خودت را معرفی کن، خنده ای در کنج لبانش نقش بست و گفت؛ «هستی هستم، بیست و یک سال، معماری می خونم، مثل خیلی از خانوما خوندن رمان رو دوست دارم، بچه بالا شهرم ولی از پسرای مثل شما بگی نگی خوشم میاد.» در همین حال و احوال، سعید به میز نزدیک شد، قد بلند با موهای رنگ زده، و جز لباس هایش که کمی مردانه بود صورتی زنانه، ابروهای کشیده که زیر آن تمیز شده و چسب سفیدی روی بینی داشت. پس از سلام و شنیدن پاسخ، رو به هستی خانم کرد و گفت؛ «خیلی معذرت می خوام، ببخشید...» و پس از شنیدن «خواهش می کنم بیشتر مراقب باشید»، به طرف میز خود برگشت. خب حسین آقا داشتم می گفتم؛... (ادامه دارد)
(فصل۳؛قسمت۴) خب حسین آقا داشتم می گفتم؛ «بگی نگی ازت خوشم میاد»... همانطور که داشت صحبت می کرد؛ واژه ها به ذهنم هجوم آوردند که، «می شود در کافی شاپ هم این اتفاقات، خیلی برام عجیب بود، مخصوصاً حرف هایی که بینشون رد و بدل می شد، خیانت و...، خیلی براشون عادی...» «با صدای چیز دیگه ای میل دارید یا نه»؛ اتحاد واژه ها از هم پاشید و هر کدام به گوشه ای از ذهن پناه بردند، تا در فرصت بهتر دور هم جمع شوند، من و هستی خانم با هم گفتیم؛ نه ممنونیم. «حسین، برای همین از تو خوشم میاد که فکر می کنم میشه بهت تکیه کرد.» بعد از چند لحظه سکوت، از لحن صحبت کردنش، زبانم بند آمده بود و انگار همه صدای تپش های قلبم را می شنیدند گفتم؛ «شما که هنوز چیز زیادی از من نمی دونید...» هستی خانم گفت؛ «خب بگو بدونم» پرسش های پی در پی با همدستی واژه ها ذهنم را پر کردند، هجوم علامت های سوال تا عدسی چشم های سیاهش رخنه کرده بودند. آرام و با صدای کم رنگ گفتم؛ «اول همین فاصله بین بالاشهر و پایین شهر که خیلی با هم تفاوت دارند، در جمله نزدیک هم هستند اما در واقعیت نه.» کافی شاپ آرام آرام داشت شلوغ تر می شد، در همهمهٔ صداها، سکوت بار خودش را بسته بود، انگار مشتری هایش همه در تاریکی آخر شبِ کافی شاپ قرار می گذاشتند، میزهای دو نفره، سه نفره همگی پر شده بود. هستی خانم با لبخندی که همیشه میزبان لب هایش بود گفت؛ «یه ذره واضح تر بگو حسین آقا، انتخاب بالا یا پایین برای خانواده هاست، انتخاب من یا تو که نیست، این خوبِ که هم دیگه رو دوست داشته باشیم، بقیش با تفاهم حل میشه، بعدشم مثلا چه فرق داره.» بالاخره پس از جریانات «ملیک شیک موچا شکلاتی»،  پرتاپ جاسسی، شکستن آکواریوم و دست و پنجه نرم کردن ماهی ها برای زنده ماندن، هیپنوتیزم ثانیه شمار ساعت دیواری، مکالمه در حال شکل گرفتن بود که... (ادامه دارد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«📿🕌» ✋🕊 آقا جان....! 🙂 سَخت اَست کہ عاشِق شَوے و یار نَخواهَد 😔 دِلتَنگ حَرم باشے و اَرباب نَخواهَد... 💔 السَلٰامُ عَلَیْکْ یٰا حَضْرَتِ عِشْقْ 😍✋ • • • https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
حال و هوای ماه رمضان جور عجیبی دلنشین است. آدم یاد کودکی‌اش می افتد. یادِ سادگی آن روزها یک سفره‌ی بی ریا، یک جمع صمیمی، و یک عالمه اشتیاق و بیتابی دلم برای آدم های ناب آن روزگار تنگ شده، برای تمام حال خوبی که داشتیم، برای هر چیز کوچکی که دنیایمان را قشنگ تر می کرد. آخ که یک استکان چای و خرما موقع افطار چقدر می چسبید! بچه که بودم دلم میخواست همه فکر کنند طاقت روزه گرفتن دارم، موقع افطار، من سیر بودم و جعبه های خرما، زولبیا و بامیه، نصفه بود، هیچ کسی به رویم نمی آورد، همه می‌گفتند قبول باشد... و شک ندارم خدا هم با لبخندی پدرانه، حاضری روزه هایم را می‌زد. خدا مهربان تر از این حرف هاست، همین که سر سفره ی کرامتش نشستی، ارادتت را می پذیرد... اما کاش که در این فرصت بینظیر؛ خوبی هایمان را تمدید می‌کردیم، برای خدا، خوردن یا نخوردن ما فرقی نمی کند... عمیق تر نگاه کنیم! رمضان؛ تمرین انسانیت و بردباری است،‌ نه تمرین گرسنگی... همدیگرو دعا کنیم🌹🌹🌹🌹 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🌺 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‹خدا هرگز دیر نمیکنه هرچیزی که نیاز داری رو در زمان مناسبش به تو میرسونہ . . :)💝 🎀••
یه سری مهارت‌ها هم هستن که توی شرایط خاص تقویت میشن 👌🌺 مثل:اینکه در ماه رمضان توی ۱۰ دقیقه سه وعده غذا🍔🍗🌭رو همراه با دولیتر آب می خوریم 😯😀😃😄 🍃🌼🍃🍃🌼🍃🌼🍃🌼 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ؛ ۱۲ فروردین ماه، روز زنده شدن اسلام ، تثبیت نظام و به ثمر نشستن سال‌ها مبارزه و جهاد وخون پاک هزاران شهید لاله گون انقلاب اسلامی گرامی باد.
- در واقع شکست شما رو ضعیف نمیکنه بلکه فقط امیدتون و پایین میاره! پس اگه ناامید نشین ، شڪست تاثیرۍ روتون نزاشته :) 🍓
قشنگ‌ترین حس زمانیست که؛ یه اتفاقِ خوب برات میفته و تو مطمئنی که اون اتفاقِ خوب یه پاداش ازطرف خدا بوده برای تو امروز تون پُر باشه از این اتفاقهای خوب... 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💌 اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَيَّ فِيهِ الْإِحْسَانَ، وَ كَرِّهْ إِلَيَّ فِيهِ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيَانَ، وَ حَرِّمْ عَلَيَّ فِيهِ السَّخَطَ وَ النِّيرَانَ، بِعَوْنِكَ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ.💛 خدایا در این ماه نیکی را پسندیده من گردان، و نادرستیها و نافرمانیها را مورد کراهت من قرار ده، و خشم و آتش برافروخته را بر من حرام گردان، به یاری‌ات ای‌فریادرس‌دادخواهان.🌼 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✅ سيزده‌بدر واقعی شهید مطهری رحمة الله علیه: 🍃 سيزده بدر واقعى ما اين است كه از خودمان بيرون بياييم، از خانه‏هاى تنگ و تاريك افكار خرافى خودمان به صحراى دانش و بينش خارج شويم. 🍃 از ملكات پست خودمان خارج شويم، از اعمال زشت خودمان كه مانند تار عنكبوت دور ما تنيده است خارج شويم.
🍛 😋 🛑گوشت چرخکرده تفت داده شده در روغن وپیاز داغ وزردچوبه و نمک وفلفل سیاه که مقدار کمی رب گوجه بهش اضافه میشه و تفت داده شده و بهمراه بادمجون ورقه ای سرخ شده و حلقه های نازک گوجه فرنگی بهمراه دارچین لابلای پلو آبکش شده بصورت ورقه ای چیده میشه و برنج رو دم میکنیم...بادمجونها رو میشه یک خط درمیون پوست کنده تا زیباتر باشه واینکه برای سرخ کردنش از مقدار خیلی کم روغن استفاده کنید چون روغنشو موقع دم به برنج پس میده...ویا روغن به برنج اضافه نکنید...من ترجیحا با روغن کم سرخ کردم و آخر کار کمی روغن حیوانی به برنج اضافه کردم...خب دیگه غذای محلیه و لطفش به روغن حیوانیش...امیدوارم بپزین واز طعم عالی این غذا لذت ببرین حتما درست کنید بخورید 🍭 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
(فصل۳؛قسمت۵) مکالمه در حال شکل گرفتن بود که، دختر خانمی با شکل و شمایلی عجیب تر به طرف ما آمد، لباس های تنگ، با رنگ های تند و زننده، موها روی صورت و آرایشی غلیظ که چشم هایم را به حیا وا می داشت. نزدیک که شد هستی خانم بلند شد؛ «سلام مینا جان، خوبی شیطون بلا، خیلی دلم برات تنگ شده بود، جواب اس و تلم که نمیدی...» همانطور که دست هستی خانم در دستش بود گفت؛ «سلام، مرسی، عالی، تو که شیطون تر از منی... معرفی نمی کنی» «ببخشید حواسم نبود، مینا جان، حسین آقا...» برای سلام و عرض ادب از روی صندلی بلند شده بودم که دست جدا شده از دست هستی خانم روبه روی من قرار داشت؛ «سلام حسین آقا خوبی...» کافی شاپ دور سرم می چرخید، واقعا به خودم دری وری می گفتم که پسر اینجا چه می کنی، تا حالا در این موقعیت قرار نگرفته بودم، واژه های مامور شیطان در گوشم می خواندند؛ زشته منتظره، یه بار که اشکال نداره تا کی اسیر عقاید کهنه و پوسیده ای، دست بده بره، هستی خانم چه فکری در موردت می کنه، اما از طرفی صحبت های دوست پدرم وقتی داشت ماشین مشتری را تعمیر می کرد از روی نوار مغزم می گذشت: «ببین گناهِ کوچیک، دروازه ی گناه بزرگتره ها! باس حواست باشه، پا بدی یهو چش وا کنی، می بینی تا تهش رفتی وا! آره پسر آره...، گناه کوچیک... و همیشه پایان صحبت هایش این بود؛ عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا!» با صدای زنگِ ساعت دیواری، که یازده را نشان می داد، به خودم آمدم و گفتم؛ «ببخشید مینا خانوم کف دستم عرق کرده ببخشید، خوبم شما خوب هستید...» غوغایی به راه افتاد؛ شیطان قوه ی شهوت را بر علیه من شورانده بود، واژه ها کلام را در بند کشیده بودند، قوه ی خیال نرمی دستش را تصور می کرد و عقل همچنان نظاره گر بود... مینا خانم به هستی نگاهی کرد و گفت؛ «مرسی، همیشه خوب باشی، راحت باش اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه... هستی جان عزیزم من با امیر اومدم آخر کافی شاپ میز آخری نشستیم می بینمت، حسین آقا خوشحال شدم از دیدنت فعلا...» هستی با کمی مکث گفت؛ «فدات عزیزم، می بینمت...» من که عرق کفِ دست هایم بیشتر شده بود گفتم؛ «ممنونم، خداحافظ...» مینا خانم دور شد و دوباره من و هستی خانم، سر میز دونفره رو به روی هم نشسته بودیم. هستی خانم گفت؛ «خب حسین آقا داشتی می گفتی بالاشهر و پایین شهر چه تفاوتی داره...» اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که.... (ادامه دارد)
(فصل۳؛قسمت۶) اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که به ذهنم رسید تفاوت را از همین جا شروع کنم و گفتم؛ خوشبختانه با اومدن دوستت شاهد از غیب رسید مثلا این که «اینجا هر کسی...» خیلی معنی داره، یعنی این که حرام خدا حلال شه و... رفتار  ما باید بر پایه دین و مذهبمون باشه... لبخند لب های هستی جایش را به کلام داد و گفت؛ «پس آزادی چی میشه، اگه منظورت دست دادن بود که دست کشیدی، بعدشم منظورش این بود که از حرکتت ناراحت نشد، و به رفتارت احترام گذاشت، من هم خیلی خوشم اومد دست ندادی، همین تو رو دوست داشتنی کرده، و خیلی فرق داری با پسرایی که می شناسم، حسین آقا بیا یه قهوه سفارش بدیم و در مورد علاقه هامون، عشق، دوست داشتن، صحبت کنیم، مثل چت...» ساعت تلفن همراه که روی گل های قرمز رو میزی قرار داشت، یازده و نیم را نشان می داد، در میان آن همه پچ پچ، صدای خنده های مستانه مینا خانوم تا میز ما می آمد. تا هستی خانم سرگرم سفارش دادن بود، به خودم آمدم که واقعا من اینجا چه می کنم، با دوبار چت کردن تن به این قرار دادم... با آمدن فنجان های کوچک قهوه که در دست گم می شد، سردی فضای حاکم بر میز جایش را به حرارت قهوه داد و هستی خانم گفت؛ «ساکتی، دوست دارم نظرتو بشنوم و... تا فنجان قهوهٔ تلخ به لب رسید تمام شد و گفتم؛ «ببینید هستی خانم، آزادی با بی بند و باری فرق داره، نمیشه گفت هر کی هر کاری دلش خواست انجام بده، به بهانه این که باید راحت باشه و....» مدیریت کلام از زبان و ذهن خارج شده بود، ناخودآگاه بلند شدم، اما کافی شاپ، هستی خانم و مشترها دور سرم می چرخید. در همین حال و احوال هستی خانم گفت؛ «چی شده حسین آقا، بلند شدی چرا رنگت پریده» «ببخشید شب از نیمه گذشته، حالمم خوب نیست، نمی دونم چم شده، اجازه بدید من برم اگه قسمت شد بعدا هم دیگه رو می بینیم.» هستی خانم که از روی صندلی بلند شد هل بود گفت؛ «آخه اینجوری خوب نیست، وایستا برسونمت» با پاسخ «نه ممنونم، خوشحال شدم از دیدنتون، خداحافظ» اجازه ندادم هستی خانم حرف دیگری بزند، خودم را با هر سختی بود به بیرون کافی شاپ رساندم، انگار از زندان نجات پیدا کرده بودم، پس از کشیدن نفس عمیق، سرازیری پیاده رو را گرفتم و آرام آرام راه افتادم. سردرد و سرگیجه امانم را بریده بود، به دیوار خانهٔ چسبیده به پیاده رو تکیه دادم، که تلفن همراهم به صدا در آمد، شماره را درست نمی دیدم اما پاسخ دادم؛ بله بفرماید؛ ـ سلام حسین آقا امیر هستم؛ ـ سلام، به جا نیاوردم کدوم امیر؛ ـ دوست مینا خانوم، کافی شاپ؛ ـ آها بفرماید امرتون؛ خواستم در مورد هستی خانم، صحبت کنم؛ دیگر چیزی متوجه نشدم و گوشه ی پیاده رو افتادم. (ادامه دارد) ◽پایان فصل سوم◽