eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت هفتم خانمی ماجرای ازدواجش را که خیلی عجیب بود این گونه نقل کردند : از سوی خانواده تحت فشار قرارگرفتم تا علی رغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم. از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بی تابی کردم و از آقا امام رضا (ع) تقاضای یاری کردم همان شب بود كه خواب ديدم در گلزارشهداء شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی بنام سیّدكوچک موسوی ایستاده ام در خواب احساس كردم روز سوم يا چهارم شعبان است و ندایی به من می گفت آن جوانی که مقابل قبر شهيد نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست.از سفر که برگشتم چون ماه رجب بود و من هم برای بیرون رفتن از منزل معذب بودم صبرکردم تا سوم شعبان میلاد امام حسین(ع) فرا رسید آن وقت به همین مناسبت به گلزار شهداء رفتم و بعداز ساعت ها جستجو قبر شهید را پیدا کردم برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود، برای اینکه مطمئن شوم از او سوال کردم ساعت چند است، وقتی خواست جواب بدهد، چهره اش را دیدم ،خودش بود، در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد كه ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سئوال کرد و هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیایید و من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم و نكته جالب اینکه اگر یادت باشد من خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همين طور هم شد. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام علی علیه‌السلام: آدم مومن از منِ علی بدش نمیاد... 👤استاد @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... شیخ جعفر شوشتری(ره)؛ کسانی که نام این بزرگوار را می شنوند و تغییر حالی در خود نمی بینند، جداً نگران ایمان خود باشند! نام آقا امام حسین(ع) مَحَـــکِ است... 💔 🍃┅🌸🍃┅─╮ @MAHMOUM01 ╰─┅🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان🪴
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 لبخند زدمو گفتم -: اختیار داری به اسرار مامان و آقاجون بود واگر نه کلی کارام عقب مونده! مشغول صحبت بودیم که زنعمو فرزانه و ماهگل هم به جمعمون اضافه شدن با دیدن مامان. بابا سلام کردن. که مامان رو به مادر آوا گفت +: حسابی افتادی تو زحمتااا فرزانه جون ! با لبخند همیشگیش جواب داد -: اختیار دارین زن داداش چه زحمتی! خیلی خوش امدین! مامان پرسید: +: پس دختر گلمون کجاست فرزانه جان؟ مادر آوا همونطور که روی مبل مینشست گفت -: والا چی بگم ! دیروز از مدرسه برگشتنی عقل نکرده یه ماشین بگیره بیاد خونه پیاده اومده تو اون بارندگی و سرما ! حالا هم تب کرده سرما خورده تو اتاقشه! مامان با تاسف گفت +: آخی عزیزم انشالله زود تر خوب میشه بردیش دکتر؟ زنعمو ظرف میوه رو سمت مامان گذاشت و ادامه داد -: بردمش یه دارو داده الان خورده خوابیده! فردا هم سه تا امتحان داره کلی هم بهش تکلیف گفتن بچم جون مداد دست گرفتنم نداره! خواستم بگم من کمکش میکنم تو نوشتن اما دهنمو بستم وحرفمو خوردم! اصلا به من چه! میخواست تو اون سرما پیاده نیاد خونه! از طرفی دلم براش می سوخت طفلی گناه داشت! یه دختر بچه ۱۷ساله که این حرفارو نداشت! میدونستم دوباره فردا ممکنه برگشو سفید تحویل معلمش بده ! حرفی نزدم و تصمیم گرفتم سکوت کنم! آرش پرید وسط و گفت +: ای بابا چه بد شد! میتونم برم بالا ببینمش زنعمو!؟ بعد از اینکه زنعمو اجازه داد خواست از جاش پا شه که با دیدن آوا مجبور شد بشینه و به مبل تکیه بده از پله ها آروم آروم پایین میومد ! بچه ها با دیدنش دوییدن سمتش و با دستاش سعی داشت بچه هارو از خودش دور کنه با اخم گفت. +: برید اونور دیگه اه مگه نمیبینید سرما خوردم ! نگاه ها به سمتش کشیده شد 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 با لحنی آروم سلام کرد که زن عمو بهمن گفت +: خدا بد نده عزیزم نگران نباش خوب میشی! پشت بندش ماهگل گفت -: ناهید راست میگه نگران نباش تازگیا فردین منم گرفته بود زود خوب شد فقط خوب استراحت کن! آوا که نای حرف زدن نداشت فقط سرشو به علامت تأیید تکون میداد! و آخر سر گفت +: یلداتون مبارک! ببخشید من میرم اتاقم! همه گی جواب تبریکشو گفتن و پشت بندش مامان گفت +:یلدای تو هم مبارک عزیزم برو دخترماستراحت کن! بدون اینکه حرفی بزنه به اتاقش رفت‌... آوا...& آخه آدم بدشانس تر از منم مگه میشد؟ دقیقا باید یه روز قبل امتحان مثل جنازه بیوفتمو سرما بخورم! صدای همهمه مهمونا رو از طبقه پایین میشنیدم خوش به حالشون میشینن امشب کلی خوراکی میخورن اونوقت منه بدبخت باید بشینم اینجا عنبر نسارا دود کنم که اتاقم ضد عفونی شه! با بوی گندش دستمو جلوی دماغم گرفتم از طرفی یکی از بینیم مثل کویر لوت بود اون یکی هم عین دریای خزر این وسط یکیش کپ هم شده بود دیگه خیلی زشت بود هر طور بود باید برای عرض ادب یه سلام و خوش آمد گویی میکردم برای همین یه لباس بلند تا نوک پا بنفش پوشیدم که آستینای چین چینی داشت با دستای بی جونم موهامو شونه کردم و نگاهی تو آینه به خودم انداختم یه صورت بی حال رنگ گچ و حاله قرمز دور چشمام از آبریزش بینی که داشتم انقدر دستمال کاغذی به بینیم کشیدم که قرمز شده بود و لبای ورم کرده قرمز همونطور دستمو به نرده های پله گرفتم که از سرگیجه ای که داشتم از پله ها پرت نشم پایین وقتی به سالن بزرگ پذیرایی رسیدم هیچکس حواسش بهم نبود سروش با دیدنم دویید طرفمو پرید بغلم پشت بندش بقیه بچه ها ریختن سرم و عین توله سگا چسبیده بودن به لباسم مثل کنه یکی یکیشونو از خودم دور کردم ... '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 چشمم به بقیه جمع افتاد آرش و مامانش و باباش عمه گیتی و دختراش و بچه هاش و شوهرش عمو بهمن و زنش عمو علی و زنش عمو شاهرخ. وزنش عمه کتی و شوهرش و مامان و بابا آخر سر نگاهم به یه نفر گره خورد که اون وسط با همه فرق داشت نمیدونم چرا اما شاید به خاطر ایمان قویش بود که همیشه صورتش نورانی بود! با صدای زنعمو نگاهمو از سپهر گفتم اونقدر بی حال بودم که حال جواب دادن به تک تک شونو نداشتم برای همین با یه تبریک و با اجازه به سمت اتاقم روانه شدم! درو بستم و روی تختم دراز کشیدم پتو رو تا گردن سرم کشیدم وتو سکوت چشمامو روی هم گذاشتم دلم یه خواب طولانی میخواست! نمیدونم چقدر گذشت که صدای در شنیدم خواستم چیزی بگم که به سرفه افتادم از جام پا شدم و به سختی سمت در رفتم درو باز کردم با دیدن قامت بلندو چهار شونه مردی نگاهمو از دکمه پیرهنش به چهرش وصل کردم آقا معلم خودمون بود با یه کاسه سوپ تو دستش بهش گفتم +: سلام...! که جواب داد -: سلام ...اینم شام شما زنعمو گفت براتون بیارم بالا! تشکری کردم که راهشو گرد کردو رفت بشقابی که زیر کاسه سوپ بود و روی میز گذاشتم و بازم گرفتم خوابیدم حتی حال خوردن چیزی رو هم نداشتم! با دستای نوازشگر مامان از خواب بیدار شدم تموم بدنم داغ بود اما سردم بود! موهامو بستم و وقتی به امتحانای امروز و تکالیفی که تا نصفه نوشته بودم فکر میکردم مو به تنم سیخ میشد! اونروز بابا خودش منو به مدرسه رسوند از ماشین پیاده شدم چترمو هم همراه خودم برده بودم وارد کلاس شدم بچه های کلاس طبق همیشه کلاس و روی سرشون گذاشته بودن بی توجه بهشون سرمو روی میزم گذاشتم و چشمامو بستم و با صدای مهتاب چشمامو بازکردم که گفت +: خوبی آوا؟ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا