💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
#شهیـدمدافعحـرمـ
|💔| #سـرهنگپاسـدارشهیدمرتضیحسیـنپور(#حسینقمی)🍃🌼
تاریخ تولد: ۱۳۶۴/۰۶/۳۰
محل تولد: لنگرود
تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۰۵/۱۶
محل شهادت: دیرالزور_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_داراےیکفرزند
محل مزارشهید: گلزارشهداےزادگاهش
#دربارهےشهیـد👇🌹🍃
✍...حسین قمی یکی ازفرماندهان دلیرمستشاری منطقه بودکه حتی نام وی لرزه به تن تکفیریهاوداعشیهامیانداخت.عراقیهااورا«بطل الابطال»نامیده بودند،به معنای قهرمان قهرمانان.مسئولیت پذیری بسیاراو سبب میشد،همواره برای حضوردرخط مقدم،پیشتازباشد.حسین به لهجههایسوری،عراقی،کردی ولبنانی مسلط بود و هیچکس باورنمیکردکه وی ایرانی باشد.این فرمانده شجاع ودلیر به «شیر سامرا»معروف بودوتاثیربه سزایی درآزادسازی این شهرداشت.
#فرماندهقرارگاهحیدریون
🍃┅🌺🍃┅─╮
@MAHMOUM01
╰─┅🍃🌺🍃
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_چهارم
نگاه سپهر هیچوقت از یادم نمیرفت دیگه جرأت نداشتم سوال درسیمو ازش بپرسم...
تا حالا اینطور ندیده بودمش!
اصلا چرا آرش اون حرفو بهم زد اصلا موهای من به اون چه ربطی داشت ...
تا آخر سیزده به در چیزی. نگفتم سپهر که قبلا باهام مثل غریبه ها رفتار میکرد الان که دیگه بد تر شده بود...
ناهار نخورده به بهونه اینکه قراری داره سوار ماشینش شدو رفت اما من متوجه بهونه اون شدم...
تو دلم آشوب بود ...
اصلا گیرم که آرش اون حرفو زد سپهرو سننه؟ اصلا اون چرا باید ناراحت بشه؟
سیزده به در امسالم کوفتم شد
غروب برگشتیم خونه اصلا دلم نمیخواست فردا برسه و برم مدرسه دلم هنوز تعطیلی میخواست...
واسه امتحانای فردا آماده بودم از شبش برنامه درسیمو حاضر کزدمو خوابیدم...
چند روز گذشت...
صبح با صدای زنگ روی میز بیدار شدم
دستو صورتمو شستمو مسواک زدم پای میز صبحونه نشستم که مامان گفت
-: صبحت بخیر چرا موهاتو نبستی دختر؟ الان مو میریزه تو غذااااا!!!
+: چشم مامان چشم!!
صبحونه رو خوردم و رفتم به اتاقم موهامو شونه زدم لباسامو پوشیدمو کیفمو دست گرفتم بعدشم رفتم تو آشپز خونه که از مامان خداحافظی کنم بوسیدم و خواستم بزنم بیرون که گفت
+: صبر کن آوا!
راهمو گرد کردم طرفش
یه ظرف سفید به دستم داد و گفت
+: بیا مادر جون . سر راه برو خونه زنعموت بده به زن عمو علی بگو اینو مامانم داد ظرفتون از سیزده به در جامونده بود باغ عمو شاهرخ باشه؟؟
چشمی گفتم و کفشامو پوشیدم ظرفو تو کیفم گذاشتم و سوار سرویس مدرسه شدم
...
منتظر بودیم مصلح آبادی بیاد داخل
برای همین همه بی حوصله از ترس امتحان سرشون تو کتاب بود یه سریام تو راهرو کتاب به دست قدم میزدن واسه امتحان میخوندن!!
بلاخره آخرین نفر برگمو دادمو
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_پنجم
از کلاس بیرون زدم زنگ ورزش بود بی حوصله تو محوطه حیاط قدم میزدم مهتابم که درحال طناب زدن بود گفت
+: چته آوا گلی؟ باز چه گندی زدی؟
بی حوصله جواب دادم
-: هیچی... !
زنگ آخر شد از حیاط مدرسه بیرون زدم وسط راه تازه یادم افتاد ظرف زنعمو رو باید بدم بهش
یه ماشین گرفتم که زود تر برسم مغازه عمو علیم که بسته بود
وقتی پیاده شدم چند باری درشونو زدم که زنعمو درو باز کرد همون چادر گل گلیش سرش بود
+: سلام دختر قشنگم بیا تو مادر!!
-: ممنون زنعمو مامان گفتم بیام ظرفتونو بدم بهتون تو باغ عمو شاهرخ جا گذاشته بودین!
ظرف و از کیفم در آوردم و خواستم بدم بهش که قامت سپهر روی چهار چوب در نمایان شد
زیر لب سلام کردم که بدون اینکه جوابمو بده از کنارم رد شدو از خونه زد بیرون...
این سومین باری بود که بوی عطرش به مشامم خورده بود
چرا اینطور کرد؟؟مگه چیکار کرده بودم؟؟
تو فکر بودم که با صدای زنعمو گفتم
+: جانم؟
-: شنیدی چی میگم آوا جان؟
+: اهوم... ببخشید حواسم نبود!
-: میگم از مامانت تشکر کن و بگو قابلی نداشت !
+: چشم حتما!
-: خوب نیست جلو در بیا تو یه چای بخور!
+: نه مرسی زنعمو باید برم خونه درس دارم!!!
-: حالا تو بیا...
اونقدر اسرار کرد که ناچار قبول کردم وارد خونه سنتیشون شدم عاشق اون حیاط و خونشون بودم وسیله هاشون شیک بود اما سنتی !
نشستم و زنعمو رفت که چایی بریزه وقتی با یه سینی و دوتا استکان چای برگشت پرسیدم
+: راستی زنعمو سهیلا رفت؟
-: آره دخترم! دو روز بعد سیزده به در رفتن اهواز!
+: حیف شد تنها شدین باز!
همینطور حرف میزدیم که عمو حوله پیچ امد بیرون
+: به به ببین کی امده! خوبی الحمدالله ؟
-: سلام. عمو جون مرسی خوبم شما خوبید؟ عافیت باشه
+: ممنون خدارو شکر ! از محمد و مادرت چه خبر
#رمان '
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01
⧼🖤🌙⧽
هرکہ #خدا رابندگۍکندخداهمہ
"اشیاءرابندهۍاومیکند"👀🌾
[ - امامحسنمجتبۍ🎙]
[•@mahmoum01•]✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم میخوام؛)🥺💔
#محرم🏴
<@mahmoum01>✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره:الکوثر🌱
#آیه:1الی3
#القاری:الاستاد:عبدالباسط محمدعبدالصمد
#سلطان القرا
#حنجره طلایی
#صداملکوتی
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01
╰─┅🍃🦋🍃
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام حسین علیه السلام: مبادا از كسانى باشى كه به سبب گناهانِ بندگانِ خدا بر سرنوشت آنان بيمناك است، ولى خود را از سزاى گناه خويش ايمن مى داند
📚گزیده تحف العقول، صفحه37
امروز دوشنبه
۲ مرداد ماه
۶ محرم ۱۴۴۵
۲۴ جولای ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
#یک شب خواهرایشان در خواب می بیند که در منطقه پونک خیابان سردار جنگل تشییع پیکر شهداست🥀 و شهید حمیدرضا ملاحسنی🥀 هم حضور دارد ونگاه می کند به خواهرشان میگوید
# من حتی کسانی که در پیاده رو راه می ورند و برای تشییع هم نیامدند هم شفاعت می کنم.
به روایت از خواهرشهید🥀 :
همیشه سر مزار شهید احمد پلارک🥀 که ایشون هم از شهدای گردان عمّار بودند می رفتم . شهیدی🥀که از مزارش بوی عطر پراکنده می شود . در یکی از روزها در قاب بالای سر مزار در یک عکس برادرم🥀 را کنار شهید پلارک🥀 دیدم که بالای سرش علامت ضربدری وجود داره
پس از بررسی ، از خانواده شهید پلارک جویا شدم ، خانواده شون گفتند که شهید پلارک🥀 هر کدام از دوستانشان که شهید🥀 می شدند بالای سرشان یک ضربدر میزد معلوم شد که برادرم از دوستان و همرزمان شهید پلارک 🥀بودند 😭
بر سر مزار شهید پلارک🥀 رفتم و شهید رو به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س)🥀 قسم دادم که به برادرم بگو یه نشانه ای چیزی از خودش به ما بدهد
🍃┅🌺🍃┅─╮
@MAHMOUM01
╰─┅🍃🌺🍃
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_ششم
+: خوبن سلام دارن!
-: سلامت باشن انشالله!
+: ممنونم!
با صدای کلید در باز شد با دیدن سپهر که یه دستش یه پوشه آبی بودو توی اون یکی دستش یه نایلون میوه
از جام پا شدم رو بهش سلام دادم نایلونو دست زنعمو دادو بدون اینکه جواب سلاممو بده رفت به سمت اتاقش...
اصلا دلیل این رفتارشو نمیفهمیدم
بار اولش نبود اینطور رفتار میکرد
زنعمو دستشو روی شونم گذاشت که نگاهمو از در اتاق سپهر گرفتم
+: دلخور نشو. دخترم منظوری نداره نمیدونم چش شده! بیا ناهار بخوریم
بی هوا زدم زیر گریه نمیدونم چرا تحمل این رفتارشو نداشتم ...
حاضر بودن هر کاری کنم که رفتارش مثل قبل برگرده...
با یه خداحافظی از خونشون زدم بیرون
هر چی اصرار کردن ناهارنخوردم
ترجیح دادم این راه طولانی رو پیاده برم تو راه دستای سردمو تو جیبم گذاشتم و اشک از روی گونه هام جاری بود...
کاش میدونستم چرا اینطور باهام رفتار میکنه...
رسیدم خونه اونقدر راه رفته بودم که پا درد گرفتم
رفتم تو اتاقم موهامو جمع کردم
ذهنم درگیر رفتارش شده بود...
تو فکر بودم ... متوجه اشکی شدم که روی گونم سر خورد...
یک ماه ازون ماجرا گذشت و حتی یک بارم ندیدمش ...
دیگه هوا کم کم رو به گرما میرفت...
بعد یه دوش گرم چشمامو بستم و روی تختم دراز کشیدم ...
با صدای سه تقه به در مامان امد تو
+: مامااان! داشت خوابم میبردا!!
-: پاشو پاشو جمع کن خودتو !!!
آقای علیپور دارن میان!
+: علیپور دیگه کدوم....؟
-: بی ادب ! همکار باباته میخوان بیان تورو ببینن !
+: منو برای چی؟؟؟
-: واسه پسرشون!
زدم روی پیشونیمو و شاکی گفتم
+: الان اینو به من میگین شما؟؟؟
-: آره یادم رفت!
بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت
بیرون!
حالا باد چه خاکی تو سرم میکردم!
این اولین کسی بود ک
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_هفتم
از همکارای بابا رسما میومدن خاستگاری
اصلا بهشون میگم نمیخوام ازدواج کنم یا میخوام ادامه تحصیل بدم یا میگم پسرشون حتما باید یه. , خونه بزرگ و مجلل داشته باشه و یه ماشین مدل بالا...
نه اگه اینا رو داشت چی؟
اونوقت بهونه ای ندارم
پس میگم مهریم باید دو برابر تاریخ تولدم باشه!
نه بابا الان میگن دختر تیمسارعلوی چقدر پولکیه!
اونقدر با خودم کلنجار رفتم ام هیچی به ذهنم نرسید
کت شلوار یاسی ام رو پوشیدم موهامو شونه کزدم و مثل همیشه چتری هامو روی پیشونیم ریختم .کلاه گردو هم رو سرم گذاشتم دو دل بودم کروات ببندم یا نه اما بلاخره کروات سفیدم رو بستم مثل عروسک شده بودم...
از پله ها پایین رفتم
که ماهور خانم با دیدنم گفت
+: هزار ماشالله خانم! چه فرشته شدین !
-: مرسی ماهور جون جونیم!
مامان با چشم غره گفت
+: باز گفتی ماهور جون؟
سنی ازشون گذشته درست صحبت کن با ماهور خانم !
ماهور خندیدو گفت
-: جوونن دیگه خانم بزار خوش باشن!
مامان با یه لبخند سرشو تکون داد
با صدای زنگ دست به کار مامان تند تر شدو با عجبه گفت
+: وای! زود باشین امدن بیا دختر این میوه هارو دستمال بکش کمک ماهور خانم تا من برم استقبالشون!
چشمی گفتم و رفت
ماهور گفت
+: استرس نداری؟
با خنده گفتم
-: نه بابا ماهور جون اینا فقط یه مهمونن قرار نیست که من بهشون جواب مثبت بدم!
ابرویی بالا انداخت و ادامه دادم
-: من فعلا قصد ادامه تحصیل دارم و بس!.
خیلی این کلممو با نازو عشوه گفتم که ماهور خانم خندیدو گفت
+: نکشیمون خانم تحصیل کرده من نصف شما بودم که به غلام حسین خدابیامرز. شوهر کردم!
-: خدا رحمتشون کنه!
+: خدا بیامرزه رفتگانتونو!
با صدای همهمشون متوجه شدم که امدن!
با لبخند به سمتشون رفتم اول با
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏤͟͟͞͞🏴⃟🥀••
بطلباَرباببیامکربُبلات..❤️🩹
#امام_حسین🖤
<@mahmoum01>🥀
♡••
می خواهم بدانی
این که امسال برایت گریه می کند
همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته
خیلی تنهاتر است
خیلی مستأصل است
خیلی گم است
خیلی پریشان است
سهم بیشتری از تو می خواهد امسال...💔🥀
#حسینجانم❤️
<@mahmoum01>✨