🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی علیهالسلام:خداشناسترين مردم، پردرخواستترين آنان از خداست.
📚 غررالحكم، ح۳۲۶۰
امروز یکشنبه
۲۳ مهر ماه
۲۹ ربیعالاول ۱۴۴۵
۱۵ اکتبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 ۲۰ مهر ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم "#مسلمخیزاب "
💠بر روی سنگ قبرم بنویسید:
تشنه نابودی صهیونیست بوده و هستم و بهترین روزم ، روز نابودی صهیونیست است ...
🥀#پاسدار_مدافع_حــرم
#شهید_مسلم_خیزاب
#هستیم✌️
#تا_آخرین_قطره_خون👊
#مدیون_شهدا ✋
#اللهمصلعلیمحمـــدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک
@MAHMOUM01
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیروی هوایی رژیم صهیونیستی در حال توزیع اعلامیه هشدار تخلیه در محلههای غزه است. مضمون اعلامیه: همین الان این شهر را ترک کنید، چون فردا شهری وجود نخواهد داشت.
احتمالا توضیحات سید حسن نصرالله درباره توصیه مرحوم آیتالله بهجت به ایشان برای پیروزی حزب الله در جنگ ۳۳ روزه با اسرائیل در بحبوحه آن جنگ را شنیدهاید. حالا لطفا توصیه آیت الله جاودان به ما برای رهایی مردم غزه را در این ویدئو بنگرید. به آنهایی که گمان میکنند سرنوشت جنگ را فقط امکانات و تدابیر نظامی تعیین میکند کاری ندارم. ولی از آنهایی که علاوه بر مسائل مادی، به مسائل فرامادی و معنوی هم اعتقاد دارند استدعا دارم به محض رویت این ویدئو، توصیه ایشان را که نهایتا ۱ دقیقه از ما وقت میگیرد، با حضور قلب به جا بیاورند.
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
نوشته های بالای محل امضاء گذاشته بود...
با اطمینان گفتم
-: من چیزی رو امضاء نمیکنم!
اسرار کرد که باید امضاء کنم که جواب داد
-: تا دستت رو برنداری امضاء نمیکنم!
میخوام برگردم یه سلولم.!!
بلاخره ناچار شد دستش رو از روی نوشته برداره
نوشته شده بود
(با عفو ملوکانه)
با اخم گفتم
-: به هیچ وجه این عفو رو امضاء نمیکنم و حاضرم تو همین زندان بمونم!
شروع کرد به دادو بیداد کردن
+: برید گمشید دیگه همه امضاء کردن تو هم امضاء کن برو آزاد شو دیگه چی میخوای؟؟
مشکوک میزدن
که با زور سرباز از زندان انداختنم بیرون با فرمی که تو تنم بود از سرما یخ میزدم کیسه وسیله هامو از تو کمد فلزی در اوردو دادن دستم پالتومو بلافاصله تن کردم با بوی عطرم که هنوز تو پالتوم مونده بود نفس عمیقی کشیدم!
هنوز هم باورم نمیشد! یعنی من آزاد شده بودم؟
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
آوا...&
نمیدونم چقدر گذشته بود که از شدت گریه پیرهنشو بغل کرده بودم و خوابم برده بود!
با صدای چند ضربه به در توجهم به صدای مامان جلب شد که گفت
+: آوا؟ مامان درو باز کن! حالت خوبه!؟
با صدای ضعیفی که از ته چاه در میومد گفتم
-: میخوام تنها باشم...!
صدای بابا از پشت در امدو گفت
+: داری خودتو نابود میکنی دختر!...
با گریه گفتم
-: شما میتونستید براش کاری کنین و نکردید!!!!برید تنهام بزارید خسته ام...
کمی گذشت دیگه کسی حرف نمیرد...
بی خیال به قاب عکس خیره شدم نفس غمگینی کشیدم...
که صدای زنعمو تو گوشم پیچید
+: آوا جان؟ دخترم درو باز کن پدر مادرت رفتن من ازشون خواهش کردم تو پیش من و علی بمونی!
اشکامو با پشت دست پاک کردم و قفل درو باز کردم
زنعمو با دیدن حال خرابم بغلم کرد و تو گوشم گفت
+: ما همه شریک یه غمیم صبور باش دختر!...
بغضمو قورت دادم نشستم روی زمین و به پشتی تکیه دادم
زنعمو با یه لیوان آب به سمتم امد و گفت
+: بیا عزیزم بیا اینو بخور آروم بشی..
با خجالت گفتم
-: تورو خدا ببخشید زنعمو شما خودتون حالتون بده بعد واسه من آب قند اوردید!!
چیزی نگفت و رفت تو آشپز خونه!
نگاهم به عمو افتاد چقدر شکسته تر از قبل شده بود یه گوشه نشسته بود با عینکش روی چشماش مشغول خوندن قرآن بود!
زانوهامو بغل گرفتم هیچ کدوم اون شب شام نخوردیم!
عمو همونطور که قرآن مییخوند خوابش برده بودو زنعمو تشک و پتوی من روهم تو پذیرایی انداخت. و کنارم نشست !
دستای سردشو گرفتم
و گفتم
+: زنعمو شما حالتون خوبه؟
-: خوبم دخترم ! منتظر سهیلا نشستم! تو راهن! میترسم برای خودش و بچش!
اشک هاشو با گوشه روسریش پاک کرد...
حال هیچکدوممون خوب نبود...
زنعمو اونقدر گریه کرده بود که از
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
از حال رفته بود.
چراغ هارو خاموش کردم پتو رو تا گردن روی زنعمو انداختم و نشستم روی تشک...
خوابم نمیبرد موهامو باز کردمو سرمو گذاشتم روی بالشت نمیدونم چقدر از فکر کردن بهش گذشت
که زنگ در به صدا در امد عمو خوابش سنگین بود برای همین زنعمو خواست از جاش بلند شه که ممانعت کردم و گفتم
+: شما بخوابین حتما سهیلا و منصورن! من میرم درو باز کنم!
چادرو انداختم روی سرم کفش دمپایی های زنعمو رو پا کردم و دوییدم طرف در
درو باز کردم با دیدن قامتش تو چهار چوب در با ترس آب دهنمو قورت دادم
نمیدونستم دارم خواب میبینم یا نه !!!
با شنیدن کلمه سلام از روی زبونش!
شوکه شدم!
هنوز هم باورم نمیشد تموم تصوراتم به هم ریخته بود...
زخمی و پریشون تر از قبل شده بود...
برای اینکه باور کنم خواب نیست دستی به یقه پیرهنش کشیدم!
واقعی بود! خود سپهر بود
مغزم قفل کرده بود... نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم...
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼