🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی عليهالسلام: به كارهاى تجارى بپردازيد كه آن شما را از مال ديگران بىنياز مىكند. خداوند عزّوجلّ پيشهور درستكار را دوست دارد.
📚وسائلالشيعة: ۱۲/۴/۶
امروز سه شنبه
۱۴ آذر ماه
۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۵
۵ دسامبر ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
#رسول_تخریب_چی
یک هفته قبل از شهادتش، من و رسول توی چادر شهید نباتے که معرف حضور بچه های تخریب لشکر ۱۰ تو مقر الوارثین هست، تنها شدیم و اون هم به خاطر شدت بارونی بود ڪه من رو واداشت ناخواسته وارد چادری بشم که رسول بود.
دیدم رسول تنها داخل چادربا خودش خلوت
ڪرده صورتش ازشـدت گریه خیس شده بود تا منو دید با آستین لباسش اشکهاشو پاک کرد.
دیدم حال و حوصله شوخے رو نداره،
یه خورده با هم درد و دل ڪردیم ...
رسول بدون مقدمه با نگرانے گفت:
جعفر، همه رفقای ما یکی یکی رفتند و
داره جنگ تموم میشه و ما هنوز زندهایم .
تو رو خدا بیاییم یه کاری کنیم. یک عده
هنوز تو گردان نیومده پرواز میکنند .
دیدم حال خوبی داره گفتم بذار تو حالِ
خودش باشه و ازش جداشدم.
هفته بعد در پاکسازی میادین مین منطقهی
سردشت بر اثر انفجار مین والمر به آسمان
پرکشید و پیکر مطهرش در امامزاده محمد
ڪرج میهمان خاڪ شد.
راوی : حاججعفر طهماسبی
#شهید_حاجرسول_فیروزبخت
🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_سوم
+: شهید شد...!
با این حرفم دلم ریخت حتی فکرش رو هم نمیکردم یه روزی این کلمه رو به زبون بیارم قلب من تیکه تیکه شده بود و من یه مرده متحرک بودم
دست هام و گرفت و گفت
+: آروم باش دختر چه سعادتی داشته!
دیگه دلم نمیخواست چیزی بگم...
مهرانه دختر خوبی بود !
-: چند وقته اینجایی؟
سرش و انداخت پایین و جواب داد
+: دو ماهی میشه! رفته بودم روستای مرزی به بچه های منطقه محروم درس بدم نا مردا همه شاگردامه کشتن!
من هم اوردن اینجا!.
تو دلم گفتم
-: سپهر منم معلم بود....
مهرانه ۲۸سالش بود...
پنجره ای کنج اتاق بود که برای من مثل ساعت بی عقربه بود!
سه روزی میگذشت !
هنوز هم کابوس اون روز هارو میدیدمرو با وحشت از خواب میپریدم!
روز به روز حالم بد تر میشد از غذا های اسارت متنفر بودم! با دیدن بقیه که تو خواب عمیقی فرو رفته بودن به زور چشم هامو بستم و خوابیدم!
با دیدن قامت سپهر که اطرافش و نور سفیدی پوشانده بود به سرعت دوییدم
طرفش و با گریه گفتم
+: کجا رفتی بی معرفت چرا تنهام گذاشتی!؟مگه قول ندادی همیشه کنارم میمونی؟
با همون لبخند همیشگیش گفت
-: من زنده ام تو که تنها نیستی! مراقبش باش!
دست هامو رها کرد و خواست برگرده سمت نور که به سمتش قدم برداشتم و گفتم
+: منم با خودت ببر! تور و خدا دارم عذاب میکشم!
همونطور که میرفت گفت
-: تو نباید با من بیای تو باید کنارش باشی اون از وجود منه!
از حرف هاش سر در نمیاوردم با صدای باز شدن در فلزی توسط سرباز با وحشت از خواب پریدم!
نگاهی به اطراف انداختم دیگه سپهری نبود
بقیه هم با ترس از خواب بیدار شده بودن!
سرباز شروع کرد قهقهه های بلند بلند سر دادن و رفت!
انگار روانی بود!
تا خود صبح بیدار موندم من باید مراقب کی میبودم؟ کی از وجود سپهرمه؟
از فکرو خیال
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_چهارم
ذهنم آشفته شد!
زدم زیر گریه کاش خواب نبود!
لعنت به این روز ها!
به اردوگاه نزدیک شهر بصره و. تنومه منتقل شدیم! اردوگاه نظامی بود! بعد از کلی باز جویی به زندان الرشید منتقل شدم این زندان پنج طبقه به زیر زمین داشت هر طبقه که پایین تر بود شکنجه هاش درد ناک تر میشد!
جاروی دسته بلندی رو به سمتم گرفت و به عربی چیزی به مترجمش گفت
+: اینجا رو تمیز کن!
با دیدن خون هایی که روی زمین ریخته شده بود تو سطل زباله همون جا اوق زدم و بالا آوردم!
مرد با حالتی چندش نگاهم میکرد!
هرطور بود با ضرب و کتک تموم اتاق هارو تمیز کردم!
دو روز از اعتصاب غذا مون میگذشت!
با سرگیجه ای که داشتم بی هوش شدم،!
با تکون های مهرانه تونستم به زحمت چشم هام و باز کنم
+: آوا؟ حالت خوبه دختر؟؟
کمی اطراف و نگاه کردم که نساء یکی از زنهای سلول که ۴۵سالش بود گفت
+: دختر تو بارداری!.؟...
با این حرفش با ناباوری نگاهش کردم
-: چی؟
+: میگم بارداری!؟
چند بار چشم هام و باز و بسته کردم و کمکم کرد که بشینم!
رو بهش گفتم
-: امکان نداره!
مهرانه با تعجب پرسید
+: یعنی چی امکان نداره؟
یاد حرف سپهر افتادم
(مراقبش باش اون از وجود منه!)
اما ما که بچه دار نمیشدیم!
بی هوا زدم زیر گریه که نساء دستی روی سرم کشید و گفت
+: آروم باش دخترم! من. خوب علائم بارداری رو میفهمم !
شاید درست میگفت این روز ها مدام احساس حالت تهوع داشتم!
دو ماهی میگذشت کم کم تکون هاش و احساس میکردم!
هیچ کس از عراقی ها نباید میدونست باردارم!
تنها امیدم شده بود!
به اجبار دست از اعتصاب غذا کشیدم!
سکوت همه جارو فرا گرفته بود دل خوش بودم به وجود جنین توی شکمم!
هربار که نوازشش. میکردم اشک تو چشمام جمع میشد!
گاهی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼