7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 ترانه MIRACLE
ترانه انگلیسی «معجزه»
♥️ عاشقانه ای از وتر برای بزرگترین معجزه عالم
youtube.com/c/vetrmusic
instagram.com/vetrmusic
@VetrMusic
faraj.mp3
488.9K
#دعای_فرج✨💛
🍃اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ
وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ
فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد
اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ
مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ
اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى
فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب
الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ🍃
#طرح_سه_شنبه_مهدوی🤲🏻
#منخادمآقامحجتبنالحسنم🍃🌹🍃
★════◄••❀••►════★
✨ اللهم عجل لولیک الفرج ✨
★════◄••❀••►════★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•دنیارابردیهمراهتبهنابودی!💔•|
|•دنیاغمشدمگرتوچندنفربودی؟!🥀....•|
#طرح_سه_شنبه_مهدوی🤲🏻
#منخادمآقامحجتبنالحسنم🍃🌹🍃
★════◄••❀••►════★
✨ اللهم عجل لولیک الفرج ✨
★════◄••❀••►════★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩سلام بر فرماندهان سلیمانی و ابومهدی المهندس
صوت بلندگوهای حرم امام حسین در استقبال از زائرانی که با تصاویر فرماندهان مقاومت وارد حرم مطهر می شوند؛
🔺سلام بر دو صورتی که با خون خضاب شده
🔻سلام بر فرماندهان سلیمانی و ابومهدی المهندس
#اربعین #کربلا
#ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪفقا جآݩッ
سلام🍃
یه بنده خدایے خاطرات ارݕعێنش رو بڹویسه
اگہ مایلید تو ناݜںاس بگید تا براتون بھ اشتراك بذاࢪم😊
https://harfeto.timefriend.net/838897063
#قسمت_پنجاه_و_هفت
#مردی_در_آینه
برگشتم خونه با چند روز مرخصی استحقاقی ... هر چند لفظ اجباری بیشتر شایسته بود ... 😏
وسائلم رو پرت کردم یه گوشه ... و به در و دیوار ساکت و خالی خیره شدم ... تلوزیون هم چیز جذابی برای دیدن نداشت ... دیگه حتی فیلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ... 😔
از جا بلند شدم ... کتم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ... رفتم در خونه استفانی ... یکی از دوست های نزدیک آنجلا ... 😊
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با یه حرکت سریع، پنجه پام رو گذاشتم لای در ... 🚪
بیخیال بستن در شد و رفت کنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...🏠
- می دونی این کاری رو که انجام دادی اسمش ورود اجباری و غیرقانونیه؟ ... 🚫
پوزخند خاصی صورتم رو پر کرد ...😏
- اگه نرم بیرون می خوای زنگ بزنی پلیس؟ ... 📞
اوه یه دقیقه زنگ نزن بزار ببینم نشانم رو با خودم آوردم یا نه ...
با عصبانیت چند قدم رفت عقب ...😤
- می تونی ثابت کنی من توی جرمی دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بیرون ... 😠
چند لحظه سکوت کردم تا آروم تر بشه ... 🤭حق داشت ... من به زور و بی اجازه وارد خونه اش شده بودم ... آرام تر که شد خودش سکوت رو شکست ... 😞
- چی می خوای؟ ...
- دنبال آنجلا می گردم ... چند هفته است گوشیش خاموشه ... می دونم دیگه نمی خواد با من زندگی کنه ... اما حداقل این حق رو دارم که برای آخرین بار باهاش حرف بزنم؟ ... 😓
حتی حاضر نبود توی صورتم نگاه کنه ... 😩
- فکر نمی کنم اینقدرها هم شوهر بدی بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر که اینطوری ولم کنه ... بدون اینکه بگه چرا ... 😨
- برای اینکه بفهمی چرا دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه لازم نیست کسی چیزی بهت بگه ... فقط کافیه یه نگاه توی آینه به خودت بندازی ... تو همون نگاه اول همه چیز داد میزنه ... ⁉️
برای چند ثانیه تعادل روحیم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بی اختیار پرت کردم توی دیوار ... 🧱🥀
- با من درست حرف بزن عوضی ... زن من کدوم گوریه؟ ...🤬
چشم های وحشت زده استفانی ... تنها چیزی بود که جلوی من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ... حتی نمی دونستم چی باید بگم ... باورم نمی شد چنین کاری کرده بودم ...🥵
- معذرت می خوام ... اصلا نفهمیدم چی شد ... فقط ... یهو ... 😖
و دیگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم های پر اشکش هنوز وحشت زده بود ...🥺 وحشتی که سعی در مخفی کردن و کنترلش داشت ... نمی خواست نشون بده جلوی من قافیه رو باخته ... 🥴
- آنجلا همیشه به خاطر تو به همه فخر می فروخت ... نه اینکه بخواد دل کسی رو بسوزونه، نه ... همیشه بهت افتخار می کرد ...💪 حتی واسه کوچک ترین کارهایی که واسش انجام می دادی ... 👌
اما به خودت نگاه کن توماس ... تو شبیه اون مردی هستی که وسط اون مهمونی ... جلوی آنجلا زانو زد و ازش تقاضای ازدواج کرد؟ ...💍 اون آدم خوش خنده که همه رو می خندوند؟ ... 🤣🚫
مهم نبود چقدر ناراحت بودیم فقط کافی بود چند دقیقه کنارت بشینیم ... یه زمانی همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روی اونها دست بزاری ... با خودت چی کار کردی؟ ... چه بلایی سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد ... 🥺
- هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم ... 🙁
بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم، سریع از خونه استفانی زدم بیرون ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم اما حداقل می تونستم بیشتر از این خودم رو جلوش خورد نکنم ... 😭😭😭
راست می گفت ... دیگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فریادی که سر اون گلدون بیچاره خراب شد ... نه به این اشک هایی که متوقف نمی شد ... و اون جمله آخر که برای خارج از شدن از دهانم حتی صبر نکرد تا روش فکر کنم ... 🤕
برگشتم توی ماشین ... 🚘نشسته بودم روی صندلی ... اما دستم سمت سوئیچ نمی رفت که استارت بزنم ... 🏷بی اختیار سرم رو گذاشتم روی فرمون ... آرام تر که شدم حرکت کردم ... چه آرامشی؟ ... وقتی همه آرامش ها موقتی بود😞
________________
#ادامه_دارد
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_پنجاه_و_هشت
#مردی_در_آینه
نیم ساعت بیشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بیسبال رو پرت می کردم سمت دیوار ..🧱.⚾️ می خورد بهش و برمی گشت ... حوصله انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم ...😶 قبل از اینکه آنجلا ترکم کنه ... وقتی سر کار نبودم یا اوقاتم با اون می گذشت ... یا برنامه می ریخت همه دور هم جمع می شدیم ...
اون روزها همیشه پیش خودم غر می زدم که چقدر این دورهمی ها اعصاب خورد کنه ... اما حالا این سکوت محض داشت از درون من رو می خورد ... 🤐
توپ رو پرت می کردم سمت دیوار ... و دوباره با همون ضرب برمی گشت سمتم ... و من غرق فکر بودم ... 🤔
به زنی فکر می کردم که بعد از سال ها زندگی و حتی زمانی که رهام کرده بود هنوز دوستش داشتم ... 💑اونقدر که بعد از گذشت یه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بیارم ...💍 واسه همین هم، همه مسخره ام می کردن ...
غرق فکر بودم و توی ذهنم خودم رو توی هیچ شغل دیگه ای جز اداره پلیس نمی تونستم تصور کنم ... بیشتر از ده سال از زمانی که از آکادمی فارغ التحصیل شده بودم می گذشت ... 🎓شور و شوق اوایل به نظرم می اومد ... با چه اشتیاقی روز فارغ التحصیلی یونیفرم پوشیده بودم و نشانم رو از دست رئیس پلیس گرفتم ...
غرق تمام این افکار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشیب زندگیم ... صدای زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ...📞
- خانواده کریس تادئو برای دریافت وسائل پسرشون اومدن ... برای ترخیص از بایگانی به امضا و اجازه شما احتیاج داریم کارآگاه ... 📝
- بدید اوبران امضا کنه ... ما با هم روی پرونده کار کردیم ...
- کارآگاه اوبران برای کاری از اداره خارج شدن ... اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ... اگه نمی تونید تشریف بیارید بگیم زمان دیگه ای برگردن؟ ...
چشم هام برق زد ...🤩 انگار از درون انرژی تازی ای وجودم رو پر کرد ... از اون همه بیکاری و علافی خسته شده بودم ... سریع از جا پریدم و آماده شدم ... هر چقدر هم کار توی اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اینکه بیکار بشینم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درمانی برم بهتر بود ...✅💡
حالا برای یه کاری داشتم برمی گشتم اونجا ... هر چقدرم کوتاه می تونستم یه چرخی توی محیط بزنم و شاید خودم رو توی یه کاری جا کنم ... اینطوری دیگه رئیس هم نمی تونست بهم گیر بده ... به خواست خودم که برنگشته بودم ...🙃
وارد ساختمون که شدم تو حتی دیدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابیت و انرژی ای که چندان طول نکشید ... ☹️
از پله ها رفتم پایین و راهروی اصلی رو چرخیدم سمتِ ...
خنده روی لبم خشک شد ...😟 دنیل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ... 😨باورم نمی شد ... اون دیگه واسه چی اومده بود؟ ... تمام انرژی ای رو که برای برگشت داشتم به یکباره از دست دادم ... حتی دیدن چهره اش آزارم می داد ... 😰
خیلی جدی ادامه راهرو رو طی کردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بایگانی ایستاده بود و زودتر از بقیه من رو دید ... با لبخند وسیعی اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو بلند کرد ...😆
چند لحظه بهش نگاه کردم ... در جواب سلامش سری تکان دادم و بدون توجه خاصی از کنارش رد شدم ... این بار دوم بود که دستش رو هوا می موند ...
#ادامه_دارد
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_پنجاه_و_نه
#مردی_در_آینه
جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش رو داشتم ... دستش رو جمع کرد و با حالتی گرفته و جدی پشت سرم راه افتاد ...😒
آقای تادئو و همسرش با دیدن من به سرعت اومدن سمتم ... حالت شون به حدی گرم و با محبت بود که از این حس، وجود خالی من پر می شد ... 😊😍
- کارآگاه ما واقعا متاسفیم ... نمی خواستیم مزاحم شما بشیم اما گفتن برای اینکه بتونیم وسائل کریس رو بگیریم به امضای شما نیاز داریم ... 📝
لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخیص رو ازش گرفتم ...📑
- زحمتی نیست ... بیکار بودم ... به هر حال کمک به شما بهتر از بیکار گشتنه ... 😉
همین طور که قلم رو از روی میز برمی داشتم نیم نگاهی هم به ساندرز انداختم ...🤭 ساکت گوشه راهرو ایستاده بود ... آقای تادئو متوجه نگاهم شد ... 😲
- یه امانتی پیش کریس داشتن ... نمی دونستیم لازمه ایشون هم درخواست ترخیص اموال رو پر کنن یا همین که ما پر کنیم همه وسائل رو می تونیم بگیریم ...
نگاهم برگشت روی برگه ها ... پس دلیلش برای اومدن و خراب کردن بقیه روزم این بود ... 😏
- نیازی به حضورش نبود ... درخواست شما کفایت می کرد ... با همون یه درخواست می تونیم تمام وسائل رو آزاد کنیم ... البته چیزهایی که به عنوان مدرک پرونده ضبط شده غیرقابل بازگشته و باید بمونه ...
فرم رو امضا کردم و دادم دست افسر بایگانی ...
فضای سنگینی بین ما حاکم شده بود ... جوی که حس حال من از دیدن ساندرز درست کرده بود ... خودشم دیگه کامل فهمیده بود من اصلا ازش خوشم نمیاد ... و فکر کنم آقای تادئو هم این رو متوجه شده بود ... یه گوشه ایستاده بود و به ما نزدیک نمی شد ... و هر چند لحظه یک بار نگاهش رو از روی یکی از ما می گرفت و به دیگری نگاه می کرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاکت وسائل کریس اومد ... همه چیزش رو جزء به جزء لیست کردیم ... و آخرین امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالی دردناکی وسائل رو تحویل گرفتن ... 🙂💔
ساندرز هنوز با فاصله ایستاده بود و به ما نزدیک نمی شد ...
آقای تادئو از بین اونها یه دفتر چرمی رو در آورد ... ساندرز با دیدن اون چند قدمی به ما نزدیک شد ... زیر چشمی نگاهی به من کرد و جلو اومد ... 🚶♂
دفتر رو که گرفت دیگه وقت رو تلف نکرد ... بدون اینکه بیشتر از این صبر کنه از همه خداحافظی کرد و اونجا رو ترک کرد ...
چند دقیقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حرکت کردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پیش بقیه ... رفتم سمت سالن ورودی تا از اداره خارج بشم ... در حالی که به قوی ترین شکل ممکن حالم گرفته بود ... و هیچ چیز نمی تونست اون حال رو بدتر کنه ... جز دیدن دوباره خودش توی سالن ... 🤢
منتظر من یه گوشه ایستاده بود ... سرش پایین بود و داشت نوشته های دفترش رو می خوند ... اومدم بی سر و صدا ازش فاصله بگیرم از در دیگه سالن خارج بشم ... که ناگهان چشمش به من افتاد ...👀
- کارآگاه مندیپ ...!
________________
#ادامه_دارد
#شهید_سید_طه_ایمانی
امربه معروف ونهی ازمنکر.pdf
17.61M
انسان مصلح .فایل رنگی بصورت یکجا و فشرده جهت انتشار در فضای مجازی
1743789825_-210037.pdf
1.04M
انسان مصلح. فایل سیاه و سفید بصورت یکجا و فشرده جهت پرینت
#حکمتانہ
امام علے(؏) :عَجِبْتُ لِمَنْ يَقْنَطُ وَ مَعَهُ الاِسْتِغْفَارُ :
ڍࢪݜگفٺم از آن كه نۆمید اسٺ و آمڕزش خواستن تواند🌱
✨@sayedebrahim 🍃
*السلام علیک یا ابا عبدالله*
۴۰روز اشک...
۴۰روز ناله و شیون...
۴۰روز مردن و زنده شدن...
روحمان پر می کشد برای حرمت؛ اما شرایطی که بر ما تحمیل شده است اعماق وجودمان را می سوزاند...
برای تسکین نهادمان قراری بگذاریم تا از دور به آقایمان عرض ادب و احترام کنیم.
*وعدهی ما پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح بر پشت بام و ایوان های منازلمان.*
قرائت زیارت اربعین همنوا با رهبر معظم انقلاب (حفظه الله) در سراسر کشور
*با این پویش همراه شوید...*
#به_تو_از_دور_سلام