eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
این جور عکسا چه قدر دردناکن ... از ۴ تاشون سه تا شهید شدن ... " فقط " یکی جا مونده 💔 اِ درد آشناییه ... ان شالله عادت نشه :)
💔 - - همہ یڪ¹ سو و |تُ| یڪ سو..! چہ بگویم دیگر..♥️ ❤️ •┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈• @ShahidMostafaSadrzadeh •┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ واکنش مجری تلویزیون به جریمه ماسک نزدن و کسر آن از 🙄 🔷 @IslamlifeStyles
چند بار صدام کرد ... اما گذاشتم پای فاصله زیاد و سرعتم رو بیشتر کردم ... از در خارج شدم، از پله ها رفتم پایین و بی توقف رفتم سمت پارکینگ ... 🏃‍♂ پشت سرم دوید تا خودش رو بهم رسوند ... بی توجه ... برنگشتم سمتش و کلید رو کردم توی قفل ... - می خواستم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ... 😌 سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشم هاش زل زدم ... 😠 - آقای ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف کردن دارید من سرم شلوغ تر از این حرف هاست ... کلید رو چرخوندم ... اومدم در رو بکشم سمت بیرون تا بشینم ... که دستش رو با فشار گذاشت روی در ... دستش سنگین تر از این بود که بتونم بدون هل دادنش در ماشین رو باز کنم ... 🚗 پوزخند معناداری صورتم رو پر کرد ...😏 انگار شیطان درونم منتظر چنین فرصتی بود ... 👿 - جلوی افسر پلیس رو می گیری؟ ... می تونم به جرم اخلال در امور، همین الان بازداشتت کنم ... 😑 - شنیدم که به خانواده ساندرز گفتید الان در حین انجام وظیفه نیستید ... فکر نمی کنم در حال ایجاد اخلال توی کار خاصی باشم ... 🤨 در نیمه باز ماشین رو محکم کوبیدم بهم ... و رفتم سمتش ... - برای من توی اداره پلیس قلدر بازی در میاری؟ ... فکر کردی چون توی قسمت بچه پولدارهای شهر خونه داری و ... وکیل چند هزاردلاریت با یه اشاره ... ظرف چند ثانیه اینجا ظاهر میشه، ازت حساب می برم؟ ... اشتباه می کنی ... هر چقدرم که بتونی ژست جسارت و شجاعت به خودت بگیری ... می تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون کنم ... 👊 اومد جلو ... تقریبا سینه به سینه هم قرار گرفته بودیم ... نفس عمیقی کشید ... و خیلی جدی توی چشم هام زل زد ... محکم تر از چیزی که شاید در اون لحظات می تونست بهم نگاه کنه ...👁👁 - من توی یه تریلر یه وجبی کنار بزرگراه ... زیر پل بزرگ شدم ... توی جاهایی که اگه اونجا صدای گلوله بلند بشه ... هیچ کس جرات نمی کنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پلیس فقط برای جمع کردن جنازه ها میاد ... جسارت توی خون منه ... اینکه الان آروم دارم حرف میزنم به خاطر حرمتیه که برای خودم و برای شما قائلم ... و فقط ازتون می خوام چند لحظه با هم صحبت کنیم ... نه بیشتر ... فکر نمی کنم درخواست سختی باشه ... 😶 خوب می دونستم از کدوم بخش های شهر حرف می زد ... و عمق جسارت و استحکام رو می تونستم توی وجودش ببینم ... 😌 ولی یه چیزی رو نمی تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز آرامش داشت ... در حالی که اون باید تا الان باهام درگیر می شد ... چطور چنین چیزی ممکنه بود؟ ... 😧 افرادی که توی اون مناطق زندگی می کنن یاد می گیرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع کنن ... اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهای مافیایی و خیابونیه ... بعد از تاریکی هوا کسی جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بیرون ... 😱 توی خونه های چند وجبی قایم میشن و در رو چند قفله می کنن ...🔑 بچه ها اکثرشون به زور مدرسه رو تموم می کنن ... 🙍‍♂️🙍‍♀️جسور و اهل درگیری ... و گاهی وحشی بار میان ... با کوچک ترین تحریکی بهت حمله می کنن و تا لهت نکنن بیخیال نمیشن ... هر چند بین خودشون قوانینی دارن اما زندگی با قانون جنگل کار راحتی نیست ... جایی که اگه اتفاقی بیوفته فقط و فقط خودتی که می تونی حقت رو پس بگیری ... اونم نه با شیوه های عصر تمدن ... یا کمک پلیس ... 😣 اون آرام بود ... 😌 ناراحت بود ... اما آرام بود ... 😔 چند لحظه بی هیچ واکنشی فقط بهش نگاه کردم ... چه تضاد عجیبی ...🤔 - اگه هنوز نهار نخوردی ...🍔 این اطراف چند تا غذاخوری خوب می شناسم ... 🤗 همیشه حل کردن معادلات سخت برام جذاب بود ... رسیدن به پاسخ سوال هایی که مجهول و مبهم به نظر می رسید ... و اون آدم یه معادله چند مجهولی زنده بود ...😆 @sayedebrahim _______________ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هر دو سوار ماشین من شدیم ...🚗 - ممنون از پیشنهادتون اما همون طور که می دونید من مسلمانم ... ما هر جایی نمی تونیم غذا بخوریم ... هر چیزی رو نمی تونیم بخوریم ...🥣🚫 توی مسیر که می اومدیم چند بلوک پایین تر یه فضای سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بریم اونجا ... هنوز نمی تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زیر چشمی بهش نگاهی کردم و استارت زدم ... 🤨 تمام طول مسیر ساکت بود ...🤫 پشت چشم هاش حرف های زیادی بود ... حرف هایی که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پایین می کرد ... ⬆️⬇️ با هر ثانیه ای که می گذشت اشتیاق بیشتری برای کشف حقیقت در من ایجاد می شد ... حس و شوری که فقط می شد توی نوجوانی درک کرد ... 🤩 از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی پارک ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تری نظر ما رو به خودش جلب کرد ... 🏞 چند ثانیه گذشت ... آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه می کرد ...👀 اگه جلسات روانکاوی پلیس برای حل مشکلات من سودی نداشت ... حداقل چیزهای زیادی رو توی اون چند سال یاد گرفته بودم ... یکی استفاده از این سکوت های کوتاه و بلند ... و صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بیاد ...✅ نگاهش برگشت سمت من ... - چرا با من اینطور برخورد می کنید؟ ... 😥من شاهد تفاوت برخورد شما بین خودم و بقیه بودم ... با من طوری برخورد می کنید که ... 😓 خنده ام گرفت ... 😂پریدم وسط حرفش ...😐 - همه اش همین؟ ... فکر نمی کنی برای اون جایی که بزرگ شدی این رفتارت یکم شبیه دختر بچه هاست؟ ...👱🏻‍♀️ باورم نمی شد حرفش رو با چنین جملاتی شروع کرد ...🤐 خیلی احمقانه بود ...😏 و احمقانه تر اینکه از حرفی که بهش زدم خنده اش گرفت ...😅 توی اوج ناراحتی و عصبانیت داشت می خندید ... خنده ای که از سر تمسخر نبود ... 🙄 - شاید به نظرتون خیلی احمقانه بیاد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جایی که بزرگ شده ... 😊 آدم های اونجا ... به آخرین چیزی که فکر می کنن ... اینه که بقیه در موردشون چی فکر می کنن ... برای افراد مهم نیست که کی در موردشون چی میگه ... 😑 اما همه چیز بی اهمیته تا زمانی که مسلمان نباشی ... 😉 به پشتی نیمکت تکیه داد و کامل چرخید سمت من ... - من دارم توی کشوری زندگی می کنم ... که وقتی می خوان یه تروریست یا آدم وحشی رو توی فیلم هاشون نشون بدن ... اولین گزینه روی میز یه عربه ... چون عرب بودن یعنی مسلمان بودن ... دیگه اهمیت نداره مسیحی ها و یهودی هایی هم هستن که عربن ... 🤕 و این چیزی بود که اولین بار گفتی ... به جای اینکه فکر کنی مسلمانم ... از من پرسیدی یه عربی؟ ... 🙁 من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو دیدم ...😌 دیدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... برای همین نشستم روی صندلی و دست هام رو گذاشتم روی پیشخوان ... 🙌 باورم نمی شد ... 😦اونقدر عادی باهام برخورد کرده بود که فکر می کردم نفهمیده ... و متوجه حال اون شب من نشده ... 😖 هر چقدر شنیدن اون جملات و نگاه کردن توی چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف دیگه آروم شده بودم ... اون فشار سخت از روی سینه ام برداشته شده بود ... ☺️ و از طرف دیگه فهمیده بودم چرا اونجاست ... می خواست بدونه من در موردش چیزی توی پرونده نوشتم یا نه؟ ... 📝و اگر نوشتم، اون کلمات چی بوده ...⁉️ @sayedebrahim ✈️ ✈️ ✈️
خیلی آرام و خونسرد به پشتی نیمکت تکیه دادم ... انگار نه انگار چی داشت می گفت و درون من این روزها چه حال و غوغایی بود ... نمی تونستم عقب بکشم ... می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرایط سختی ... حتی نزدیک بود اون بچه رو با تیر بزنم ... بچه ای که مال اون بود ...😨 اما اذعان به اون اشتباه یعنی تمام شدن اعتبارم و پایین اومدن از موضع قدرت ... 😣 برای چند لحظه نگاهم توی پارک چرخید ... با فاصله چند متری از ما فضای بازی بچه ها بود ... داشتن بین اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازی می کردن ... و صدای خنده و شادی شون تا نیکمت ما می رسید ... بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ... 🙂 - قبول دارم اون شب فضای سنگینی بین ما به وجود اومد ... اگه می خوای این رو بشنوی باید بگم بابتش متاسفم ... اما من فقط داشتم به وظیفه ام عمل می کردم ... و به خاطر عمل به وظیفه ام متاسف نیستم ... 😏 جدی توی صورتم زل زد ...😐 چشم هاش از شدت ناراحتی و عصبانیت می لرزید ... 😠حس می کردم داره محکم دندان هاش رو روی هم فشار میده ...🥶 و من فقط داشتم ارزیابیش می کردم ... استاد ریاضی ای که خودش وسط یه معادله گیر کرده بود ... 🤦‍♂️ - منظورم این نبود ... - پس تا منظورتون رو واضح نگید نمی تونم کمکی بکنم ... تظاهر کردم نمی دونم چی توی سرش می گذره ... اما دروغ بود ... می خواستم حلش کنم و به جواب برسم ... می خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بیرون بکشه ... 🧐 گام بعدی، شکست حالت کنترلیش بود ... یعنی نقش بستن یک لبخند آرام و با اطمینان خاطر روی چهره من ... 😎 با دیدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ... می دیدم سعی داشت دست های نیمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش می لرزید ... 🤛 موفق شده بودم ... چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانیش فاصله بود ... چند لحظه تا دیوارها فرو بریزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ... اما یهو از جاش بلند شد ... نه برای حمله کردن به من ... یا ... بلند شد و یه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخید سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ... - متشکرم کارآگاه ... 🙏🏻و عذرمی خوام از اینکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ... 😌 باورم نمی شد چی دارم می شنوم ..👂😳 من می خواستم مثل یه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پیدا کنم ... اما اون دیگه یه معادله چند مجهولی نبود ... جلوی چشم هام به یه ساختار چند بعدی ناشناخته تبدیل شد ... یه کدنویسی غیر قابل هک ... برنامه ای که کدهاش غیر قابل نفوذ بودن ... 🚫 عجیب ترین موجودی که در مقابلم قرار داشت ... چیزی که تا به اون لحظه ندیده بودم ... اون از من دور می شد و حتی نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت می انداخت ... 😨😱ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و این قانون ناشناخته هاست ...😬 پ.ن نویسنده: این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند.😍 @sayedebrahim 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مَحـــروق
#قسمت_شصت_و_دو #مردی_در_آینه خیلی آرام و خونسرد به پشتی نیمکت تکیه دادم ... انگار نه انگار چی داش
رفقا این رمان واقعی به قلم سید طه ایمانی داره به جاهای خوب میرسه و به آشنایی ایشون با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف میرسه☺️
🌐 نقشه برای کنترل جهان 🚩 @IslamlifeStyles
[••فَابْتَغُوا عِنْدَ اللَّهِ الرِّزْقَ••] فقط روزۍ را در نزد خدا بجوئید ! -عنڪبوت۷۱۝ خداوند میگه من در تعجبم از بنده ای که برای روزی که من گفتم حتما بهت میدم نگرانه ولی برای زمانی که از دست میده نگران نیست !!
کتابصوتیقراربیقرار15.mp3
7.23M
📚کتاب صوتی 🎧 ✨شهیدان را شهیدان می شناسند✨ فصل هفدهم از زبان ابو علی دوست و همرزم شهید 🕊 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @sayedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: مردم از نظر معیشت دچار مشکلات هستند اما همه این مشکلات قابل حل است من عقیده ندارم که مسئولان در زمینه مسائل اقتصادی تلاش نمی‌کنند. تلاش‌های زیاد و خوبی انجام شده است. البته در برخی از بخش‌های اقتصادی اشکال وجود دارد و توان مدیریتی ضعیف است. ❇️ @IslamlifeStyles