#قسمت_دوم: ترک تحصیل
بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ...😠هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...😧
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ...😵 وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...😥
خوابوند توی گوشم ... 😰برق از سرم پرید ...😳 هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...😩
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... 🥺اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...😒
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... 😱برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...😟
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...🤨
#بدون_تو_هرگز♥️.
🍃@sayedebrahim📚
#قسمت_سوم: آتش🔥
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...😖
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ...😡 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...😭
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... 🤕حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 🙁
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...😇
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ...😧 هر چقدر التماس کردم ...😩 نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...😔
اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... 😞
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... ☺️و بعدش باز یه کتک مفصل ... 😥علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... 😣ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...😖
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...😍
#بدون_تو_هرگز♥️.
🍃@sayedebrahim📚
#دلنوشته ای از✍
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹«چه میشود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهیان نور، مثل شلمچه و فکه، به سمت حلب و دمشق راه بیفتد.
فکرش را بکن،🤔
راه میروی و راوی میگوید اینجا قتلگاه شهیدرسول خلیلی است، 😥
یا اینجا را که میبینی همان جایی است که مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.😞
یا مثلا اینجا همان جایی است که شهیدحیدری نماز جماعت میخواند،🤲
شهید بیضایی بالای همین صخره نیروها را رصد میکرد و کمین خورد، 😔
شهید شهریاری را که میشناسید، همینجا با لهجه آذری برای بچهها مداحی میکرد، 🎤
یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگیش را اینجا در خون خودش غلتیده بود، 😭
یا شهیدحامدجوانی اینجا عباسوار پرکشید.🕊
خدا بیامرزد شهیداسکندری را همینجا سرش بالای نیزه رفت و شهیدجهادمغنیه در این دشت با یارانش پر کشید.😓
عجب حال و هوایی میشود
کاروان راهیان نور مدافعین حرم،
عجب حال و هوایی...»😇
#خاطرات_شهید 🌷
💕@sayedebrahim💕
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهارم: نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...😔
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... 😢
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...☺️
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ...😡 ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...😊
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... 😓
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...😌
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...😞
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... 🙁
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...😶
_________________________
#ادامه_دارد...
✨@sayedebrahim ✨
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجم: می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...😳
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...😒
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...😁
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...😑
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...😮
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... 😰
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...🙁
_________________________
#ادامه_دارد...
🌹@sayedebrahim 🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_ششم: همسر طلبه
🍃با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...😔
🍃اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...😭😓
🍃بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... 😄و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... 😇
🍃اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... 🙂
🍃یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... 🧐
🍃وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...😳
🍃کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... 😑اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...🤗
🍃البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... 🙄فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
___________________
#ادامه_دارد...
❤️sayedebrahim ❤️
#دلانه
و خدا قلب❤️را به انسان داد،
تا آدمی در وجودش خانه ای 🏠برای او داشته باشد؛
و مگر جز این است؟!
که القلبُ حرم الله 😍
اما آدمی،
همه را جز خدا در آن ساکن کرد؛😢
و سثونت هیچ کس د خانه دیگری دوام نخواهد داشت🌱😔
ولی اگر انسان،
خانه خدا را برای او پاک کند؛ 😌
نه تنها قلب💞
که تمام وجودش جایگاه خدا خواهد بود😇
#دختر_باران
#خاطرات_شهید 💕
دفعه آخر قبل از رفتنشون با ما تماس گرفتن و خواهش کردن که برام دعا کنید 😞. تا که برم پیش داداش حسن .😥 و ادامه دادند . چرا بچه هاى مشهد میان و زود شهادت رو می گیرند⁉️
من هم در جوابشون گفتم بچه هاى مشهد لحظه آخر میرن پابوس امام رئوف و شهادت رو از امام رضا علیه السلام میگیرن ❤️
من اصرار کردم بیاین مشهد دل ما براى شما و خانواده تنگ شده . بدون تعلل گفتند چشم😊 . دو روز بعد مشهد بودند . یک هفته اى پیش ما بودن . ادب و معرفت خاصى داشت روز آخر وقت خداحافظى گفتند آمدم پابوس حضرت و شهادت رو خواستم شما هم برام دعا کنید 🤲. تا زود به داداش حسن برسم🕊 . ادب کرد معرفت داشت خدا براى خودش انتخابش کرد . و زود به داداش حسنش رسید.✨
نقل خاطره از: مادر شهید حسن قاسمی🌹
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌹
🌻@sayedebrahim
یه کانال پر از حال خوب با خدا
🌷🌷❤️❤️❤️
عکس و پروفایل مذهبی_دخترونه_چادری_پسرونه_رهبری😍
عکس و خاطرات شهیدان
داستان های مذهبی 🌸
رمان های مذهبی _اعتقادی_عاشقانه 😍❤️
همه در کانال
@man_khodaa
اگه میخوای حال دلت خوب بشه بیا اینجا👇👇👇👇
@man_khodaa
چه متن زیبایی
با خواندن متن ناخوداگاه گریم گرفت.
دقیقا حال من رو نوشته بود.
کتاب را سر جایش گذاشتم
بعد از خواندن نمازم و خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل🔅کتاب را برداشتم و صفحات اولش را مطالعه کردم.
آنجا بود که فهمیدم عاشق شده ام....
آری عاشق یک دنیا شهید و عاشق
علیرضا موحد
گرچه چادری بودم و نماز هایم را می خواندم و روزه هایم را میگرفتم اما بیشتر بخاطر خانواده ام که اجبارا باید چادر سر میکردم.
اما....
نمیدانم چرا برای اولین بار حس کردم, چادر را دوست دارم.
از حس آنجا بود یا...
نمیدانم ...
برای اولین بار در ایتا
#عاشقانه_مذهبی_آموزنده
فقط در کانال
من و خدا
https://eitaa.com/joinchat/1609105457C940113b7c4