❥↻✿.•°🖤
.🍂💔🥀
•
-چه باید ڪرد با دورے؟
به جز آهسته باࢪیدن!🍃
#دلتنگ"🌱
🌸اُمیدِدِلِتنگَم🌸
✿...(:@Shahidomidakbari
یُحیے وَ یُمیت،
و مَن ماتَ مِنَ العِشق،
فَقَد ماتَ شَهید...
باشهدارفیق باش✌️🏻🕊↯
https://eitaa.com/joinchat/4205248533C9f825403d1
❌کپی بنر❌
هدایت شده از °•﴿️ داداش عَلے ﴾•°
#زندگینامه_داداشعلے 💞🌸
🌹🍃 علی معتقد بود که اسم کارش را امر به معروف نمیگذارد بلکه آن اقدام را #دفاع_از_ناموس میداند و به گفته وی دفاع از ناموس بر هر مسلمانی واجب است.
🌹🍃 جز خدا هیچ کسی پشت آدم نیست، من آن موقع هم که رفتم با آن افراد درگیر شدم به کسی امید ندوخته بودم به خاطر #لبخند_آقا رفتم و دفاع کردم.
🌹🍃 از زبان یکی از دوستانش⬇️
رسم خوبی داشتیم، ماه رمضون ها بعضی شب ها چند تا از مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه دانش آموزا. یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم اذان گفتند. علی گفت: وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه. من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه بنده خدا! از ماشین که پیاده شدیم زد رو شونمو گفت: کاری که موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه!!!!
🌹🍃 پدر شهید ⬇️
ایشان هر وقت به خانه وارد می شد بر دستان من بوسه می زد و احترام بالایی برای خانواده قائل بودند . فرزندم گفت برایم دعا کن شهید شوم .
🌹🍃 مادر شهید ⬇️
روح بزرگی داشت و در هر جمعی قرار می گرفت اطرافیان را جذب خصوصیات اخلاقی پسندیده خود می کرد. خدمت به اطرافیان در هر شرایطی، اخلاص و تلاش برای رفع مشکلات دیگران از ویژگی های بارز فرزندم بود و من در این ۲۱ سال حتی یک پرخاشگری و ناهنجاری اخلاقی از او ندیدم و این شاید برای این دوره و زمانه خیلی عجیب باشد.
🌹🍃 در قطعه ۲۴ بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
.
.
#شهید_علی_خلیلی ❤️
#داداش_علے 💞
@Shahid_Ali_Khalili
مَحـــروق
#زندگینامه_داداشعلے 💞🌸 🌹🍃 علی معتقد بود که اسم کارش را امر به معروف نمیگذارد بلکه آن اقدام را #دف
دیروز تولد ایشون بود💙
۹ آبان تولد شهید امر به معروف علی خلیلی❣
#دلتنگی_شهدایی 💗
به روی آینه پر غبار من بنویس🌱
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست❣
فاضل نظری
@sayedebrahim🌹
#کلام_یار ❤️
سر #نترسی داشت.🌹
هروقت اراده می کرد ،
کاری انجام بده ،قطعا انجام می داد،🙏
واین چیزی بود که مصطفي را ،
از همسالانش #متمایز می کرد. 🌹
مصطفي دوران #کودکی پرجنب جوشی
داشت وبسیار زرنگ وباهوش بود.💕
زمانی که می خواستم براش خرید کنم، باوجوداینکه می دونستم سلیقش چیه،
ولی اجازه نمی داد براش انتخاب کنم،😊
حتی برای جزیی ترین لوازمش ، از همان کودکی مستقل بود.👏🌹
راوی✍ : مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
💗 @sayedebrahim
#دریای_حکمت
أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ
هر جا باشید، مرگ شما را درمییابد؛ هر چند در برجهای محکم باشید!
نسا{۷۸}
#حرفهاےخودمانی
مرگ جا و مکان نمی شناسد
همانطور که فقیر و غنی برایش تفاوتی ندارد
و چه قدر مرگ به آدمی نزدیک است
با این حال چقدر انسان خود را از مرگ دور می پندارد♡
@sayedebrahim
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#مردی_در_آینه
کمی توی در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر اینکه مجبور به تحمل من توی این سفر بشه ...😏 بهم بریزه و باهام برخورد کنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ... 😌
- ما با گروه های توریستی نمیریم ...
- منم نمی خوام با گروه های توریستی برم ... اونها حتی اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه شرکت توی جشن نمیرن ... ❌
چند لحظه سکوت کردم ... 🤫
- می تونم باهاتون بیام؟ ...🤔
هیچ کس حاضر نمیشه یه غریبه رو با خودش همراه کنه ... اون هم توی یک سفر خانوادگی ... اون هم آدمی مثل من رو ... که جز دردسر و مزاحمت برای ساندرز، چیز دیگه ای نداشتم ...😐
همین که به جرم ایجاد مزاحمت ازم شکایت نمی کرد خیلی بود ... چه برسه به اینکه بخواد حتی یه لحظه روی درخواستم فکر کنه ... 😥
انتظار شنیدن هر چیزی رو داشتم ... جز اینکه ...
- ما مهمان دوست ایرانی من هستیم ... البته برای چند تا از شهرها هتل رزرو کردیم ... اما قم و مشهد رو نه ... 😉
باید با دوستم تماس بگیرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسی کنیم ... اگه مقدور بود حتما ...🥰
چهره اش خیلی مصمم بود ... 😊و باورم نمی شد که چی می شنیدم ...😧 اگه من جای اون بودم، حتما تا الان خودم رو له کرده بودم ... سری تکان دادم و ...😌
- متشکرم ... 😚
اومدم ازش جدا بشم که یهو حواسم جمع شد ... به حدی از برخوردش متحیر شده بودم که فراموش کردم از هزینه های سفر سوال کنم ... سریع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ...
- دنیل ...
در نیمه باز در حال بسته شدن بود ... از حرکت ایستاد و دوباره باز شد ...
تا اون موقع، هیچ وقت با اسم کوچیک صداش نکرده بودم ... صدا کردنم بیشتر شبیه دو تا دوست شده بود ... 😊
- مخارج سفر حدودا چقدر میشه؟ ... 💵
شما قطعا هتل های چند ستاره میرید ... اگه دوستت قبول کرد، اون شهرهایی رو هم که مهمان اون هستید ... من جای دیگه ای می مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام میده ... من جایی مثل هتل یا مسافرخونه رو ترجیح میدم ...😇
از شنیدن این جملات من خنده اش گرفت ... 😂
- باشه ... حتما بهش میگم ... هر چند فکر نمی کنم نیازی به نگرانی باشه ... 😏
با خوشحالی و انرژی تمام از اونجا خارج شدم ...
نمی دونستم سرنوشت رفتنم چی می شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشکلی نداره ...😍
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_هشتاد_و_شش
#مردی_در_آینه
همه چیز به طرز عجیبی مهیا شد ... تمام موانعی که توی سرم چیده بودم یکی پس از دیگری بدون هیچ مشکلی رفع شد ...👌🏻 به حدی کارها بدون مشکل پیش رفت که گاهی ترس وجودم رو پر می کرد ... 😥
انگار از قبل، یک نفر ترتیب همه چیز رو داده بود ... مثل یه سناریوی نوشته شده ...📃 و کارگردانی که همه چیز رو برای نقش های اول مهیا کرده ... 😊
چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمی دارم ... هیچ چیز حقیقی نیست ...😣 چطور می تونست حقیقی باشه؟ ...😏
از مقدمات سفر ... تا تمدید مرخصی ... 😌و احدی از من نپرسید کجا میری ... 😪و چرا می خوای مرخصیت رو تمدید کنی؟ ... 🤐
گاهی شک و ترس عمیقی درونم شکل می گرفت و موج می زد ...🌊 و چیزی توی مغزم می گفت ... 🗣
- برگرد توماس ... پیدا کردن اون مرد ارزش این ریسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توی ایران واسشون اتفاقی نیوفته ... اما تو چی؟ ... اگه از این سفر زنده برنگردی چی؟ ...😨 اگه ... اگه ... اگه ...
هنوز دیر نشده ... بری توی هواپیما دیگه برگشتی نیست ... همین الان تا فرصت هست برگرد ...🤕
روی صندلی ... توی سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره این افکار با تمام این اگرها ... به قوی ترین شکل ممکن به سمتم حمله کرد ...🏹
نفس عمیقی کشیدم و برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... 😌اراده من برای رفتن قوی تر از این بود که اجازه بدم این ترس و وحشت بهم غلبه کنه ... 🤗
دست کوچیکش رو گذاشت روی دستم ...
- خوابی؟ ...😴
چشم هام رو باز کردم و برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... 😮
- پدر و مادرت کجان؟ ... 😲
خودش رو کشید بالای صندلی و نشست کنارم ...
- مامان رو نمی دونم ... ولی بابا داره اونجا با تلفن حرف میزنه ... 📞
روی صندلی ایستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... 👈
نه می تونستم بهش نگاه کنم ... نه می تونستم ازش چشم بردارم ... ولی نمی فهمیدم دنیل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هوای حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ... 🧐
دوباره نشست کنارم ...
- اسم عروسکم ساراست ... 🧸👩🏻🦰براش چند تا لباس آوردم که اگه کثیف کرد عوض شون کنم ... 🧥🛍
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... 📞
باید عادت می کردم ... به تحمل کردن نورا ...
به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتی بودن و مراقبت ازشون چیزی بود که حتی فکرش، من رو به وحشت می انداخت ...😓 اما نه اینقدر ...
ولی ماجرای نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم می اومد ... هر بار که چشمم بهش می افتاد ... و هر بار که حرف می زد ... تمام لحظات اون شب زنده می شد ... دوباره حس سرمای اسلحه بین انگشت هام زنده می شد ... و وحشتی که تا پایان عمر در کنار من باقی خواهد موند ..
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی