#مردی_در_آیینه
#قسمت_صد_و_هجده
با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضی پشت در ...😔
با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ... 😂
خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ... 🍀
ـ نهار خوردی؟ ...🤔
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ...😍
ـ هدیه من به شما ...🎁
با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ... 📚
همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ...😇 خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم ... 😢
توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... 🧐اما سریع خودش رو کنترل کرد ... 🙃
ـ کی برگشتی؟ ... خیلی نگرانت شده بودیم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت .
ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی؟ ... 🧐
نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... 😳هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ... 😊
ـ بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم ...☺️
دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریبا همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد ... 😌
ـ بفرمایید ...
از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...😢😍
چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ...
ـ بعد از شما ... ☺️
چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ...
ـ تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی؟ ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ... 🧐
نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ... 🤨
ـ اتفاقا راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ... 🙃
می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سوال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... 😍و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ... ❤️
ـ صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره اسلام تحقیق کنم ... 😇😭
لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... 👌😌با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ...
مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد ... 😢
#ادامه_دارد...
@sayedebrahim 🌹
#مردی_در_آیینه
#قسمت_صد_و_نوزده
خانواده ساندرز و مرتضی برنامه دیگه ای داشتن اما من می خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن دیشبم با امروز فرق زیادی داشت ...😍 دیروز انسان دیگه ای بودم و امروز دیگه اون آدم وجود نداشت ... می خواستم برای احترام به یک اولی الامر به حرم قدم بزارم ... 🌸
مرتضی بین ما مونده بود ... با دنیل بره یا با من بیاد ...
کشیدمش کنار ...
ـ شما با اونها برو ... من مسیر حرم رو یاد گرفتم ... و جای نگرانی نیست ... می خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نیاز به حمایت اونها دارم برای اینکه بتونم حرکت با بینش روح رو یاد بگیرم ... ❤️😘
دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بیگانه بودم ... حتی اگر لحظاتی از زندگی، بی اختیار من رو نجات داده بود یا به سراغم اومده بود ... من هیچ علم و آگاهی ای از وجودش نداشتم ... ❤️🌸
و از جهت دیگه، حرکت من باید با آگاهی و بصیرت اون پیش می رفت ... و می دونستم این نقطه وحشت شیطان بود ...😇 همون طور که حالا وقتی به زمان قبل از سفر نگاه می کردم به وضوح رد پای شیطان رو می دیدم ... زمانی که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جریان می کشید ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ... 😢
من اراده محکم و غیر قابل شکستی داشتم اما شرط های من در جهات دیگه ای شکل گرفته بود ... و باید به زودی آجر آجر وجود و روانم رو از اول می چیدم ...😔 خراب کردن این بنیان چند ده ساله کار راحتی نبود ... به خصوص که می دونستم به زودی باید با لشگر دشمن قدیمی بشر هم رو به رو بشم ... این نبرد همه جانبه، جنگی نبود که به تنهایی قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ... 😞
مقابل ورودی صحنه آینه ایستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ... ❤️
ـ می دونم صدای من رو می شنوید ... همون طور که تا امروز صدای دنیل و بئاتریس رو شنیدید ... و همون طور که اون مرد خدا رو برای نجات من فرستادید ... 💓
من امروز اینجا اومدم نه به رسم دیشب ... که اینجام تا بنیان وجودم رو از ابتدا بچینم ... و می دونم که اگه تا این لحظه هنوز مورد حمله شیطان قرار نگرفته باشم ... بدون هیچ شکی تا لحظات دیگه به من حمله می کنن تا داده های مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنایی رو که در پی آغاز کردنش اینجام آلوده کنن ...💖
چشم هام رو باز کردم و به ایوان آینه خیره شدم ... 😃
ـ پس قلب و ذهنم رو به شما می سپارم ... اونها رو حفظ کنید و من رو در مسیر بعد سوم یاری کنید ... و به من یاد بدید هر چیزی رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما باید بدونم ... و باید بهش عمل کنم ... 😌
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جایی برای خودم پیدا کردم ... صفحات یکی پس از دیگری پیش می رفت و تمام ذهنم معطوف آیات بود ... سوال های زیادی برابرم شکل می گرفت اما این بار هیچ کدوم از باب شک و تردید نبود ... شوق به دانستن، علم به حقیقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ... 😢😊
با بلند شدن صدای اذان، برای اولین بار نگاهم رو از میان آیات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمی شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پایین انداختم ...😶
بیشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پیش رفته بودم که حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه ... سریع نگاهم رفت بالا ...🙂 مرتضی بود که با لبخند خاصی چشم ازم برنمی داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...
ـ دیدم هتل نیستی حدس زدم باید اینجا پیدات کنم ...
ـ به این زودی برگشتید؟ ..🧐
خنده اش گرفت ...
ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو این نور کم نشستی که چشم هات آسیب می بینه ... حداقل می رفتی جلوتر که نور بیشتری روی صفحه باشه ...😇
بدجور جا خوردم ... سریع به ساعت مچیم نگاه کردم ... باورم نمی شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ...
ـ چه همه پیش رفتی ...🧐
نگاهم برگشت روی شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
ـ روی بعضی از آیات خیلی فکر کردم ... دفعه بعدی که بخوام قرآن رو بخونم باید یه دفترچه بردارم و سوال هام رو لیست کنم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ برنامه ات برای امشب چیه؟ ...😎
ـ می خوای جایی ببرمت؟ ..
با شرمندگی دستی پشت گردنم کشیدم و نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم ... 🙏
ـ نه می خوام تو بیای اونجا ...
با صدای نسبتا آرامی خندید و محکم زد روی شونه ام ... 😅
ـ آدمی به سرسختی تو توی عمرم ندیدم ... زنگ میزنم به خانوم میگم امشب منتظر نباشن ...
#ادامه_دارد....
❤️@sayedebrahim 🌸
⭕️ #آثارکروناهراسی (۴)
توطئه ی بزرگ نزدیک است...
گام اول توطئه : #کرونا را فارغ از یک آنفولانزای ساده آنقدر بزرگ می کنند که ترس و وحشت همه را فرا می گیرد.
گام دوم: #واکسن اجباری می شود؛ چراکه اگر "تو" نزنی، "من" در خطر خواهم افتاد.
گام سوم : همه ی اطلاعات افراد اعم از وضعیت واکسن زدن یا نزدن روی تراشه ی کارت ملی ثبت می شود.
گام چهارم: همه ی خدمات وابسته به واکسیناسیون می شود و کسانی که واکسن نزنند حتی از خرید نان هم محروم می شوند.
👈خلاصه یا باید از #واکسن بمیریم یا از قحطی.
#واکسن
#کواکس
🌐@jahanepasakorona
ـــــــــــــــــــــــــــ⇩⇩⇩⇩⇩♥⇩⇩⇩⇩⇩ـــــــــــــــــــــــــــ
✨بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ ✨
✨دعای هفتم صحیفه سجادیه ✨
يَا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ ، وَيَا مَن يُفْثَأُ بِهِ حَدُّ
الشَّدائِدِ ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ اِلى رَوحِ
الْفَرَجِ ، ذَلَّتْ لِقُدرَتِكَ الصِّعابُ ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطفِكَ
الأَسبَابُ ، وَجَرى بِقُدْرَتِكَ الْقَضَاءُ ، وَ مَضَتْ عَلى
اِرَادَتِكَ الأَشيَاءُ ، فَهِىَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَولِكَ مُؤْتَمِرَةٌ
وَبِاِرادَتِكَ دُونَ نَهيِكَ مُنزَجِرَةٌ ، اَنتَ المَدعُوُّ لِلمُهِمَّاتِ
وَاَنتَ الْمَفْزَعُ فِى الْمُلِمَّاتِ ، لايَندَفِعُ مِنهَا اِلَّا
مَادَفَعتَ ، وَلايَنكَشِفُ مِنهَا اِلَّا مَا كَشَفتَ ، وَ قَد نَزَلَ
بى يَا رَبِّ مَا قَد تَكَاَّدَنى ثِقلُهُ ، وَ اَلَمَّ بى مَا قَد
بَهَظَنى حَملُهُ ، وَ بِقُدرَتِكَ اَورَدتَهُ عَلَىَّ ، وَ بِسُلطانِكَ
وَجَّهتَهُ اِلَىَّ ، فَلامُصدِرَلِمَا اَورَدتَ ، وَ لاصَارِفَ لِما
وَجَّهتَ ، وَلا فَاتِحَ لِما اَغلَقتَ ، وَلا مُغلِقَ لِمافَتَحتَ
وَلا مُيَسِّرَ لِماعَسَّرتَ ، وَلانَاصِرَ لِمَن خَذَلتَ ، فَصَلِّ
عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِهِ ، وَافتَح لى يَا رَبِّبَابَ الفَرَجِ
بِطَولِكَ ، وَاكسِر عَنّى سُلطانَ الهَمِّ بِحَولِكَ ، وَاَنِلنى
حُسنَ النَّظَرَ فيما شَكَوتُ ، وَ اَذِقنى حَلاوَةَ الصُّنعِ
فيما سَاَلتُ ، وَ هَب لى مِن لَدُنكَ رَحمَةً وَ فَرَجاً
هَنيئاً وَاجعَل لى مِن عِندِكَ مَخرَجاً وَحِيّاً ،
وَلاتَشغَلنى بِالأِهتِمامِ عَن تَعاهُدِ فُرُوضِكَ ، وَ
استِعمالِ سُنَّتِكَ ، فَقَد ضِقتُ لِما نَزَلَ بى يا رَبِّ
ذَرعاً ، وَامتَلَاتُ بِحَملِ ما حَدَثَ عَلَىَّ هَمّاً ، وَ اَنتَ
القَادِرُ عَلى كَشفِ مَا مُنيتُ بِهِ ، وَ دَفعِ مَا وَقَعتٌ
فيهِ ، فَافعَل بى ذلِكَ وَ اِن لَم اَستَوجِبهُ مِنكَ ، يا
ذَالعَرشِ العَظيمِ ، وَ ذَاالمَنِّ الكَريمِ ، فَاَنتَ قادِرٌ يا
أَرحَمَ الرَّاحِمينَ ، امينَ رَبَّ العالَمینَ
ـــــــــــــــــــــــــــ⇧⇧⇧⇧⇧♥⇧⇧⇧⇧⇧ـــــــــــــــــــــــــــ
#خاطرات_شهید 📱🎤
ارتباط با شهدا
پارسال تو عملیات تل قرین که حدود 20کیلومتری مرز اسراییل انجام شد فرمانده و جانشین فاطمیون (سردارشهید ابوحامد فرمانده ی تیپ و سردار شهید فاتح جانشین تیپ) و شهید مهدی صابری فرمانده گروهان و شهید نجفی و...شهید شدند...
سید (مصطفی صدرزاده) چون علاقه ی خاصی به شهید صابری داشت مرخصی گرفت و رفت تهران... از تهران که به سمت قم حرکت میکنن تا در مراسم شهید مهدی صابری شرکت کنن،تو راه بنزین ماشین تموم میشه و سید خیلی جوش میزنه که به مراسم نمیرسن و خیلی دیر شده و قرار بوده تو اون مجلس سخرانی کنه...لذا فورا به شهید صابری متوسل میشه و استارت میزنه و ماشین روشن میشه و به مراسم میرسن...
✍️راوی : دوست و همرزم شهید صدرزاده :
ابوعلی ( #شهید_مرتضی_عطایی )
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#شهید_مهدی_صابری 💔
༺🔷 ═════
@sayedebrahim
══════ 🔷༺
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_سی_و_چهارم 4⃣3⃣
#فصل_ششم عملیات بصر الحریر
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
بهانه های مختلفی آورد. قبول نکردم. بهش گفتم: «سید جان! شما با بچه های دیگه، بعدا میاین پیش ما.» گفت: «نه! می خوام خط شکن باشم.» چهره اش خوب در خاطرم هست. افتاد به التماس و با بغضی که توی صدایش بود، گفت: «تو رو به جدم امام حسین، بذار منم با شما بیام😢.» این بار زبان من قفل شد🔒. نتوانستم نه بیاورم. خودش یک نفر را آورد که رانندگی بلد بود و گفت: «ماشین رو تحویل این بده.»
شب اول ماه رجب بود، شب میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه). سید ابراهیم به ما گفت: «بچه ها! همه دست ها بالا.» سید ابراهیم گفت: «خب! حالا همه ها ها ها ها ها ها....» با دست به دهانش می زد و ادای سرخپوست ها را در می آورد. در آن بحبوحه، شوخی اش گرفته بود.😆💕
بچهها هم شروع به هاهاهاها کردند 😄. خنده بر لبان همه نشست . فرصت زیادی نداشتیم . مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم . لذا نماز را با پوتین فرادا خواندیم. غذا را هم به همین صورت . بعضی هم که اصلا فرصت نکردند شام بخورند😞 . بعضی هم ظرف یک بار مصرف به دست ،همین طور این طرف و آن طرف میرفتند، هول هولکی و نصفه نیمه، مقداری غذا خوردند .
سید ابراهیم دستور داد :سریع تر نیرو ها رو حرکت بدین . جیره خشک را که شامل چند دانه خرما و شکلات ، بیسکوئیت، یک بطری آب معدنی کوچک داخل نایلون زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم🍱 .
آماده حرکت از نقطه رهایی شدیم . هوا سرد بود😬 . یک سری اقلام لجستیکی مثل گونی های کیسه خواب و بادگیر عقب ماشین بود . آنها را با طناب بسته بودیم . عقب ماشین دقیقا مثل کوهان شتر شده بود . ارتفاع بلندی داشت . سید ابراهیم رفت بالای ارتفاع نشست ،یک پایش را این ور بار، یک پایش را آن ور بار انداخت . مثل کسی که سوار خر و قاطر شده باشد . شروع کرد به فیلم در اوردن 🤪.
پایش را میکوبید به بار، انگاد سوار حیوان شده است 😅. میگفت : آقا! شب میلاد آقا امام محمد باقره ! همه دست ها بالا! بعد هم ادا و شکلک در می اورد😜 .
بچه ها خیلی میخندیدند🤣 . خودمانی بودنش خیلی به دل می نشست . اصلا از این فرمانده گردان هایی نبود که خودش را بگیرد، ابداً . طرف، فرمانده گردان بود . وقتی می آمد ، می دیدی دو نفر بادیگارد چپ و راستش هستند🤐، اسلحه هایشان هم از ضامن خارج . یکی نبود به او بگوید : بابا! تو فرمانده گردانی !فکر کردی چه خبره! سید ابراهیم در این فضا ها نبود 😊.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_سی_و_پنجم 5⃣3⃣
#فصل_ششم عملیات بصر الحریر
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
طبق نقشه ، نیروها از سه محور حرکت می کردند . یک محور ما بودیم . باید حدود ۲۰ کیلومتر راه می افتادیم تا به نقطه مورد نظر برسیم . در این عملیات 《حاج حسین بادپا》 با عنوان فرمانده محور همراه گردان ما بود .
طبق معمول ابراهیم رفت سر ستون و جلودار شد . به من گفت : ابوعلی !تو برو ته ستون ، انتهای گردان رو داشته باش . هرچی گفتم :منم با خودت میام جلو، قبول نکرد و گفت: همینی که میگم انجام بده . با اکراه قبول کردم😕 . رفتم ته ستون و راه افتادیم . شب اول ماه قمری بود . آسمان مهتاب نداشت و ظلمت همه جا را فرا گرفته بود . به سختی یک متر جلوی خودت را می دیدی👀 . هر نفر حدود ۲۰ کیلو تجهیزات انفرادی ،شامل جلیقه ضد گلوله، سرامیک، کلاه کامپوزیت، خشاب های اضافی و بمب های دستی همراه داشت . شش قبضه موشک کنکورس را هم باید حمل میکردیم . تجهیزات سنگین هم از یک طرف ، عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگ ها و پستی بلندی های شدید از طرف دیگر کار را دشوار کرده بود .
معمولا در انتهای ستون آنهایی که توان کمتری داشتند، عقب می ماندند . بچه ها به هم کمک میکردند . سید مجتبی حسینی با قد رشید و هیکل ورزشکاری که داشت، حسابی کمک می رساند و به قول سید ابراهیم نوکری بچه ها رو میکرد 🙃. بعضی که اصلا از آنها توقع نداشتی ، موشک کنکورس را که هر کدام حدود ۲۴ کیلو وزن داشت را به دوش می کشیدند💪🏻 .
پس از طی حدود یک کیلومتر ، صدای انفجاری به گوش رسید . پای یکی از نیرو ها رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد .
حدود نیمی از مسیر را رفته بودیم . سختی کار کم کم خودش را نشان می داد .
حاج حسین بادپا که از جانبازان دفاع مقدس بود، به سختی راه می رفت ، اما چیزی بروز نمی داد✌️ . بعضی مواقع که می دیدیم نمی تواند ادامه بدهد ، مجبور می شدیم زیر بقل هایش را بگیریم👌🏻 .
دونفر از ناوبر ها که مسئولیت هدایت گردان را بر عهده داشتند به همراه تامین ، جلوتر از بچه ها حرکت میکردند . یکی از آنها نشانگر های فسفری را به فواصل تقریبا مشخصی، داخل شیار ها که از دید دشمن دور بود، روی زمین می گذاشتند و به وسیله آنها مسیر مشخص می شد .
در آن عملیات اولین و مهم ترین اصل،وسرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود👊. یکی از عوامل کندی حرکت، حمل موشک ها بود😩. خستگی و تشنگی 🍶 را هم باید اضافه کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_سی_و_ششم 6⃣3⃣
#فصل_ششم عملیات بصر الحریر
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
کم کم رسیدیم توی دل دشمن. حرکت صامت در دستور کار قرار گرفت. در آن شرایط که باید سکوت محض حاکم باشد، یک مرتبه صدای شلیکی بلند شد و پشت بندش صدای آه و ناله😰😓. فوری خودم را به سمت صدا رساندم. یکی از نیروها بود که داشت فریاد می کشید. دست هایم را گرفتم جلوی دهانش و ملتمسانه از او خواستم که سر و صدا نکند😨🤫. هر لحظه ممکن بود عملیات لو برود و آن منطقه به کشتارگاه تبدیل شود😥. بعد از بررسی در شرایطی که کوچک ترین چراغی هم نمی توانستیم روشن کنیم، علت قضیه را فهمیدم.😐
بند اسلحه ها دور گردنم بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت. طی مسیر ،اسلحه ی او چرخیده و در اثر برخورد با بدن ،از حالت ضامن خارج شده و شلیک شده بود🤭. گلوله از ساق پا وارد و از کف پا خارج شده بود. به خاطر خرد شدن استخوان قلم پا درد شدیدی داشت😑. حدود یک کیلومتری دشمن بودیم و راه پس و پیش نبود. سید ابراهیم گفت:« بذار همون جا بمونه، چهار نفر رو هم بذار بالا سرش😬 .» دستور سید را اجرا کردم و دو تا بیسیم هم به آنها دادم. قرار شد فردا بعد از آزادی منطقه، او را ببریم عقب.
سید ابراهیم مدام در بیسیم پیج می کرد و می گفت:« ابوعلی! چرا به کارت سرعت نمی دی؟ اگه به روشنی هوا بخوریم و دیر برسیم پای کار، اینجا کربلا میشه😶.»
دستور اکید او این بود که حتی یک نفر هم نباید عقب بیفتد و تو باید آخرین نفر باشی. اما پیاده روی طولانی، طاقت بعضی ها رو سر آورده بود😤. آنها عقب مانده بودند. هر چه التماس می کردم که بجنبید و سریع باشید، افاقه نمی کرد. حسابی کلافه شده بودم😖. با حرف های حاج حسین که می گفت :« توکل مون به خدا باشه» خودم را آرام می کردم.😞
همین جا بود که سید ابراهیم پشت بیسیم چند تا لفظ سنگین به کار برد☹️. تا آن موقع آن جور عصبانی ندیده بودم اش😠. از دستش شاکی شدم، نه به خاطر حرف هایی که بهم زد، به خاطر اینکه خودش رفت جلو و من را انداخت تنگ این شل و ول ها😣.
آنها اینقدر دست دست کردند که بالاخره ما عقب ماندیم و راه را گم کردیم😥. چیزی که نباید می شد، شد😱. نقشه را باز کردم. GPS دست سید ابراهیم بود. نتوانستم مسیر را پیدا کنم ، حدود یک کیلومتر راه را اشتباه رفتیم😔.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعـــاے عـــھد :)
پ.ن: و چـــه عهد ها که شکستیم!
#طرح_سه_شنبه_مهدوی🤲🏻
#منخادمآقامحجتبنالحسنم 🍃🌹🍃
★═◄••❀••►══★
اللھم عجــل لولـــیک الفرج
★══◄••❀••═★
@sayedebrahim
بیا؛ و در آمدنت تعجیل ڪن
شیشهۍ عمرِ صبرماݩ شکستھ اســـــت !
#طرح_سه_شنبه_مهدوی🤲🏻
#منخادمآقامحجتبنالحسنم 🍃🌹🍃
★════◄••❀••►════★
✨ اللھم عجــل لولـــیک الفرج ✨
★════◄••❀••►════★