مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_19
رویش را بوسیدم و گفتم: سلام مامان مرسی.
مادرم گفت: لباساتو در بیار مهناز و مهلا اومدن.
خسته و بی حوصله بودم ولی برای این که مادرم را ناراحت نکنم به اتاق رفتم. لباس هایم را عوض
کردم و به پذیرایی بر گشتم. مهناز را بوسیدم و گفتم: سلام چه عجب از این طرف ها خوبی؟
مهناز خندید و گفت: مرسی تبریک می گم کار پیدا کردی...
ـ آره دیگه از تو خونه موندن حوصله ام سر رفته بود.
مهناز گفت: راستی مامان گفت خاله فاطمه اینارو دیشب دیدید.
لبخندی زدم و گفتم: آره دیشب خونه رییس شرکتم مهمون بودیم خاله فاطمه اینا هم دعوت
داشتند. وقتی دیدیمشون شوکه شدیم. نمی دونی مامان و خاله فاطمه وقتی همدیگر رو دیدند چه
گریه ای می کردند.
مادرم در حالی که سینی چای در دستش بود گفت: فاطمه خیلی شکسته شده همش هم به خاطر
مریضی آقا رضاست.
مهناز مشتاقانه پرسید: سهیلا چی اونم اومده بود؟
مادرم گفت: آره نسبت به سالهای قبل چاق تر شده ولی هنوزم بانمکِ
مهلا با سر و صدای ما به پذیرایی آمد. بغل من پرید و گفت: خاله جون اومدی؟
بوسیدمش و گفتم: آره عزیز دلم تو خوبی؟
موهاشو کنار زد و گفت: آره خاله خوبم!
مادرم مهلا را از بغلم گرفت و گفت: مهدیس جان تو خسته ای عزیزم برو استراحت کن. خسته و بی حوصله رو تختم ولو شدم. چشمانم را بستم اما ناخودآگاه صورت زیبای سهیل در ذهنم
نقش بست. نه، نباید به او فکر می کردم. چشمانم را باز کردم ولی این بار چشمانم خیس و تر بود.
آن قدر فکر و خیال کردم که یواش یواش خوابم برد. تا جمعه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
مهناز در آشپزخانه میوه ها را می شست و من هم پذیرایی را جارو می کشیدم. بعد از اتمام کار
خودم را روی صندلی انداختم. مادرم به پذیرایی آمد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: دستت درد
نکنه دخترم.
ـ خواهش می کنم.
با عجله به حمام رفتم. وقتی از حمام بیرون آمدم موهایم را خشک کردم. پیراهن زیبایی را که به
تازگی خریده بودم پوشیدم. رو به روی آینه نشستم و با دقت به خودم در نگاه کردم. زیر چشمانم
گود رفته بود. غمگین و ناراحت بودم ولی بروز نمی دادم. در افکارم غوطه ور بودم که صدای زنگ
رشته ی افکارم را به هم ریخت. به پذیرایی رفتم تا به میهمانان خوش آمد بگویم. خاله فاطمه اینا
بودند.
سهیلا را بغل کردم و گفتم: خوش اومدی عزیزم پس سهیل کو؟
سهیلا گفت: کاری براش پیش اومد مجبور شد بره خیلی عذر خواهی کرد که نتونست بیاد.
من باز هم شکستم. سهیل با نیامدنش به من ثابت کرد که نه تنها هیچ علاقه ای به من ندارد بلکه از
من متنفر نیز هست و حتما حالا که دیگر ازدواج کرده نمی خواهد با دیدن من به یاد گذشته ها
بیفتد و خوشبختی اش را از دست بدهد. مهناز با دیدن سهیلا جیغی از خوشحالی کشید و به سمتمان
آمد سهیلا با خوشحالی رو به مهناز گفت: مهناز خودتی چقدر عوض شدی!
مهناز خندید و گفت: نه به اندازه ی تو...
مهلای نازنینم که از خواب بیدار شده بود و چشمانش را می مالید به سوی ما آمد .بغلش کردم و
موهای خوش حالتش را کنار زدم. سهیلا با تعجب گفت: وای خدای من این عروسک دختر مهنازِ...
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و گفتم: اسمش مهلاست.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_20
سهیلا در حالی که به مهلا نگاه می کرد گفت: چقدر شبیه توِ مهناز...
سهیلا دستانش را باز کرد و رو به مهلا گفت: خانم خوشگله میای بغل من...
مهلا سرش را در آغوش من پنهان کرد. مهناز خندید و گفت: خجالت می کشه...
خاله فاطمه را بوسیدم و به پذیرایی راهنماییشان کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که لادن اینا هم
رسیدند. لادن شاد و پر انرژی سلام کرد و گفت: سلام بر ملکه ی زیبایی ما آمدیم حالتان که خوب
است؟
خندیدم و گفتم: سلام آتیش پاره دیر کردی؟
لادن آرام بر دستم زد و گفت: بی کلاس من دارم باهات رسمی صحبت می کنم یه خورده احساس
به خرج بده.
با سر و صدای ما سهیلا هم به سمتمان آمد و رو به لادن گفت: چیه از راه نرسیده پیله کردی به این
بیچاره...
لادن گفت: به به عجوزه جان حال شما چطوره خانم کم پیدایین؟!
سهیلا خندید و گفت: زهرمار بی ادب.
و بعد با هم خندیدیم. به خانم و آقای حسن پور و پارسا هم سلام کردم. من و لادن و سهیلا کنار هم
نشستیم.
لادن رو به من و سهیلا گفت: خوب بچه ها چه خبر؟
سهیلا گفت: خبر خاصی نیست تو چیکار می کنی؟
لادن ناله کنان گفت: آخ... نگو خواهر که دلم خونه!
پرسیدم: چرا؟
لادن اخمهایش را درهم کرد و گفت: دو روزه یکی از بچه های کلاس به من پیله کرده و ...
سهیلا با خنده وسط حرف لادن پرید و گفت: ترشیده کی تو رو می گیره...
لادن عصبی گفت: می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟
سهیلا در حالی که می خندید گفت: بگو...
لادن با آب و تاب شروع کرد: دیروز وقتی کلاسمون تموم شد می خواستم از کلاس خارج بشم که
یکی از همکلاسیهام گفت خانم حسن پور می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم منم فکر کردم جزوه
می خواد گفتم بله بفرمایید خیلی رک و پوست کنده گفت من می تونم برای امر خیر با پدر و مادرم
خدمت برسم از شدت عصبانیت دندونامو به هم فشار دادم و گفتم خیر من قصد ازدواج ندارم
چشماش شد اندازه ی یه کاسه منم سریع رفتم آره خلاصه دو روزه سرم با این شازده گرمِ...
سهیلا گفت: اسمش چیه؟ چند سالشه؟ خوشگل هست یا نه؟!
ـ هو چه خبرته مگه بیست سوالیه یکی یکی. اسمش فرازه ولی بچه ها فرزانه صداش می کنن بیست
و نه سالشه، خوشگلم نیست یعنی به پای من نمی رسه!
با تعجب پرسیدم: چرا فرزانه صداش می کنن؟
لادن خندید و گفت: از بس لوس و اوا خواهرِ نمی دونی چقدر ناز داره
لادن می گفت و ما می خندیدیم. بعد از شام ظرف ها را جمع کردیم و به آشپزخانه بردیم. مادرم
چای آورد و کنار خاله فاطمه نشست.
آقای حسن پور رو به ما کرد و گفت: من یه پیشنهاد دارم. موافقین آخر این هفته چند روزی رو
بریم شمال ویلای من؟
لادن با شادمانی دست زد و گفت: زنده باد بابا خیلی عالیه.
آقای حسن پور رو به عمو رضا کرد و گفت: رضا جان موافقی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #بپذیرید_که_شکست_خوردید_لیبرالها
🔺صحبت های روشنگرانه استاد حسن عباسی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_28004611.mp3
9.8M
💾🔊 #دانلود_سخنرانی استاد #رائفی_پور
📝 « #ویژه_دختران نوجوان »
📅 ٧ شهریور ٩٧ - مشهد مقدس
📥🎵دانلود صوتی با کیفیت 24kb
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از M.Nikpoor
#جواز_کربلا😔💔
خیلی دوست داشتم اربعین کربلا باشم، اما پدرم موافق نبود😞اما باز هر بار که حرف از رفتن میشد باز پدرم راضی نمیشد☹️ چند روز بیشتر به اربعین نمانده بود💔. دلم شکست و با همان حال به دانشگاه رفتم🚶🏻 در گوشهای باخودم خلوت کردم.....
♻️خواندن ادامه مطلب در کانال
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
باذکر #صلوات وارد شوید💚
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3835625474C3f8ed38c35
#چرارهبرکاری_نمیکند♨️♨️♨️
#مهم♨️♨️
🔸چرا ولی فقیه خودشان مشکلات را حل نمیکنند⁉️⁉️⁉️
برخی شاید این سوالها را بپرسند و یا حداقل در ذهن شان خطور کرده باشد که:
1- چرا رهبری که از همه ی مشکلات آگاهی دارند و میدانند که در کشور چه میگذرد اما کاری نمیکنند و در صدد حل آنها نیستند؟ اگر نمیتوانند، پس رهبری به چه دردی میخورد⁉️⁉️⁉️⁉️
2- رهبری که این همه قدرت دارند چرا با این انحرافات برخورد قاطع نمیکنند⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️
با ما همراه باشید🌹
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1125580803C986e66675d
💚💚💚🌹❤️🌹💚💚💚
❣ اگه امام زمانت رو نشناسی و بمیری😵,
به مرگ جاهلیت مرده ایی😱
💗 امام زمانی باش و زندگیتو در مسیر رضایتش قرار بده😍
💕اگه میخای با جاهلیت نمیری و امام زمانت رو بشناسی 💕
پس دلت رو هدیه مولا عج کن😍
و به کانال ماسر بزن👇پشیمون نمیشی✌️
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💚💚💚🌹❤️🌹💚💚💚
هدایت شده از 🏳حــ یا قائم آل محمد ــر🏴
#خبر_فوری #واکنش_سریع #فوری
■ قابل توجه کلیه سپاهیان و بسیجیان
□ کانال میلیونی خبرگزاری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تلگرام به ایتا پیوست!
#تازه_تاسیس
❗️سریع عضو شید تا تعداد بره بالا و فعالیت رو شروع کنن❗️
سریعا بپوندید 👇
🚀SEPAH_PASDARAN1357🚀
http://eitaa.com/joinchat/2299854851C7c77a1125b
•| اینجا خیمہ گاه شهداست🇮🇷 |•
باصلوات وارد شوید🌸🍃
لبیڪ یا حسین یعنے🌟
اگر صدای شهیدان را بشنویم ، خوف و حزن ما برطرف خواهد شد✨
سنگر رو خالے نزارین🍃
میخواے رفیق شهید داشتہ باشے؟☺
حاجت میده ها😍
بسم اللہ وارد خیمہ شو 🇮🇷
رفیق شهیدت رو انتخاب کن🌟
طرح #رفیق_شهیدم ❤️
همسنگری خوش آمدے😊
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
👆👆عضو شو و به زندگیت رنگ شهدایے بزن💓🇮🇷
#حاجتت_روا😊✨
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_21
عمو رضا گفت: اگه عباس موافق باشه چرا که نه خیلی هم خوبه.
بابا محترمانه گفت: پیشنهاد خوبیه اتفاقا حال و هوای هممون عوض میشه البته اگه مزاحم نباشیم.
آقای حسن پور گفت: مراحمین پس انشاءالله آخر هفته راه میافتیم.
بعد از رفتن مهمان ها با کمک مهناز ظرف ها را شستیم. مهناز در حالی که دستکش هایش را در می
آورد گفت: وای سهیلا چقدر با نمک شده راستی سهیل چرا نیومده بود؟
با بغضی پنهان گفتم: نمی دونم سهیلا گفت کاری براش پیش اومد رفت.
بعد از رفتن مهناز و شوهرش به اتاقم پناه بردم. چقدر سخت بود نادیده گرفتن دل عاشقی که
هیچکس از آن خبر نداشت. چشمانم پر از اشک شد. سرم را لای بالش فرو کردم و آرام گریه
کردم. آن قدر اشک ریختم که خوابم برد.
همه برای رفتن به سفر آماده می شدند. مادرم خوشحال بود و با شوق و ذوق چمدان ها را می بست.
مهناز هم با شوقی کودکانه به کمک مادرم آمد. تنها من خسته و بی حوصله گوشه ای می نشستم و
به آن ها نگاه می کردم. شب ها با گریه خوابم می برد و صبح ها با سر درد بیدار می شدم. صبح روز
پنجشنبه خانواده ها آماده ی رفتن بودند. مادرم و پدرم چمدان ها را پشت صندوق عقب ماشین جا
دادند. مادرم دایم آیت الکرسی می خواند و فوت می کرد. عاقبت راهی شدیم. سرم را به شیشه
تکیه داده بودم. دلم به شدت گرفته بود. بعد از عوارضی کرج مهندس حسن پور که دیگر من عمو
پرویز صدایش می زدم چون خودش این طور می خواست و خاله فاطمه اینا منتظر ما بودند. مهناز
اینا هم همزمان با ما رسیدند. بعد از سلام و روبوسی حرکت کردیم. در طول راه به جاده نگاه می
کردم. آسمان صاف و آبی بود. با لذت به درختان و جاده خیره شده بودم. هوای مرطوب و شرجی
شمال، صدای جیرجیرک ها من را بیش از پیش غمگین تر می کرد. عاقبت عمو پرویز رو به روی
یک ویلای دو طبقه ی زیبا نگه داشت. ویلا در میان انبوهی از درختان پنهان شده بود. عمو پرویز و
پدرم و عمو رضا به کمک یکدیگر چمدان ها را به داخل بردند. مهناز که از دیدن ویلا ذوق زده شده
بود مهلا را به دست من داد و به داخل رفت. شیرین جون اتاقی در طبقه ی بالا به من و لادن و سهیلا
اختصاص داد. ناهار را به عهده ی مردها گذاشتند.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_22
لادن از سهیلا پرسید: چرا سهیل اینا نیومدند؟
سهیلا گفت: توی راهن اونا دیرتر از ما حرکت کردند.
مهناز با خوشحالی به اتاق آمد و گفت: سهیلا بیا بریم قدم بزنیم هوا اونقدر پاک و تمیزِ که آدم کیف
می کنه...
بعد رو به من کرد و گفت: تو نمیای؟
ـ نه شما برید.
بعد از رفتن مهناز و سهیلا لادن رو به من گفت: مهدیس حالت خوبه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: آره خوبم فقط سرم کمی درد می کنه.
لادن گفت: بیا بریم ما هم قدم بزنیم می خوام یه جایی رو بهت نشون بدم.
مانند کودکان به دنبالش رفتم. لادن مرا به پشت ویلا برد. پشت ویلا جنگلی بود انبوهی از درخت. تا
چشم کار می کرد جنگل بود و مناظر سر سبز. در میان جنگل کلبه ی چوبی زیبایی بود که زیبایی
جنگل را صد چندان می کرد. احساس می کردم در بهشت هستم. لادن دست مرا گرفت و همراه
خودش کشید. خیلی آرام در کلبه را باز کرد و گفت: اینجا مال منه سال پیش پدرم به مناسبت تولدم
این جا رو برام ساخت.
درون کلبه ی چوبی شومینه ای کنار پنجره قرار داشت و جلوی آن پوست ببر پهن شده بود. گفتم:
اینجا خیلی قشنگه.
آنقدر کلبه زیبا بود که من را مات و مبهوت ساخته بود. روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم و به
بیرون خیره شدم. هوا ابری و مه آلود بود. دل من هم مانند آسمان گرفته بود. ناخود آگاه لایه ای از
اشک چشمهایم را پوشاند. دلم سهیل را می خواست ولی می دانستم که این دیگر آرزویی محال و
غیر ممکن است. لادن چشمهایش به من افتاد و دستپاچه و نگران گفت: حالت خوبه مهدیس جان؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_28112315.mp3
5.61M
:
|مناسبتے: #شب_جمعه
مداح: [ #حاج_مهدی_رسولی ]
«پیشنهاد ویژه دانلود»
═════°✦°══════
🌷 @majles_e_shohada 🌷