eitaa logo
مجلس شهدا
887 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
81 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 پدرم بند کفشش را بست و گفت: آره عزیزم دایی منصور ساعت چند میاد دنبالت؟ گفتم: ساعت یازده. صبحانه خوردید؟ پدرم کیفش را برداشت و گفت: بله عزیز دلم خوردم کاری با من نداری؟ لبخندی زدم و گفتم: نه بابا به سلامت. پدرم از خانه بیرون رفت و من در حیاط مشغول آبیاری گل ها شدم. به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت ده بود. به اتاقم رفتم و آماده شدم. مادرم در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد و گفت: سلام عزیزم بیدار شدی! صورتش را بوسیدم و گفتم: بله من باید آماده بشم صبحانه هم روی میز آماده ست... مادرم صورتم را بوسید و گفت: الهی فدات بشم دختر گلم! بعد از اینکه حاضر شدم کفش هایم را پوشیدم و رو به مادرم گفتم: مامان الان دایی منصور میاد با من کاری ندارید؟ ـ نه مادر خدا به همرات. دستش را گرفتم و گفتم: برام دعا کنید. صدای زنگ در مرا وادار به رفتن کرد. دایی منصور بود. دایی نگاهی به من انداخت و گفت: مثل همیشه خوشگل و زیبا! با هیجان و خوشحالی گفتم: بریم دایی من آماده ام! دایی خندید و گفت: بریم دایی جون. در طول راه دایی از محاسن دوستش تعریف می کرد. از اینکه چه انسان خوبی است. بعد از نیم ساعت دایی ماشین را روبه روی یک شرکت ساختمانی بزرگ نگه داشت. ساختمان شیک و مجللی بود. دایی بعد از چند دقیقه روبروی در ساختمان ایستاد و زنگ را فشار داد و در به آرامی باز شد. منشی با احترام بلند شد و به ما سلام کرد و گفت: آقای مهندس خیلی وقتِ منتظر شما هستند. دایی تشکر کرد و با هم وارد اتاق شدیم. دوست دایی مردی میان سال ولی شاداب و سرزنده بود. خیلی زود با آقای حسن پور آشنا شدم. آقای حسن پور راجع به طرز کارش، مهندسان پروژه و دیگر کارها با من صحبت کرد. وقتی با استخدام من موافقت کرد از شدت خوشحالی در کنار دایی اشک ریختم!!! قرار بود برای اولین کارم روی نقشه ی یک برج کار کنیم. بعد از این که خوشحال و راضی از ساختمان بیرون آمدیم. دایی گفت: مهندس حسن پور خیلی شوخ طبعِ یک پسر داره یک دختر. خانواده ی خیلی خوبی هستند مخصوصا حسن پور. امیدوارم بتونی راحت باهاش کار کنی. ظهر با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. مادرم بی نهایت خوشحال شد و ما آن شب را جشن گرفتیم. یک هفته از شروع کار من می گذشت. آقای حسن پور مرد مهربانی بود که سعی می کرد مانند یک پدر مهربان در همه ی کارها مرا راهنمایی کند. پروژه ی نقشه ی برج را با پسرش کار می کردم. چون پسرش پیش پدرش کار می کرد و راه او را دنبال کرده بود. آن روز بعد از اتمام کار آقای حسن پور ما و خانواده ی دایی را برای فردا شب دعوت کرد. فردای آن روز کمی زودتر به خانه برگشتم تا حاضر شوم. بعد از حمام موهایم را خشک کردم و حالت دادم بعد پیراهن شیری رنگی را از کمدم انتخاب کردم و پوشیدم. لباسم در حین سادگی بی نهایت زیبا بود. قرار بود دایی دنبالمان بیایید. پدرم دسته گل زیبایی تهیه کرده بود. که حال روی میز وسط قرار داشت. بعد از این که آماده شدم به پذیرایی رفتم و منتظر مادر و پدرم شدم. مادرم تا مرا دید صورتم را بوسید و گفت: عزیز دلم چقدر ناز شدی. 🌷 @majles_e_shohada 🌷