eitaa logo
مجلس شهدا
889 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
81 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 .. بعد از حرف مهرداد .. فاطمه سریع گفت ... فاطمه - وای نیم ساعت بیشتر نمونده .... بدویین غذا ها رو بیاریم .. بخوریم .. ضمن خوردن هم من به کار دوست داشتنی فضولی در احوالات دیگران می پردازم .... مشغول خوردن که شدیم فاطمه باز شروع کرد ... فاطمه - ببین شکوفا جان .. ما یانجا درباره ی همدیگه خیلی چیزا می دونیم ... ولی درباره ی تو نه ... یه تاریخچه ی اساسی از زندگیت رو کن ... من - خوب چی بگم ؟.. مریم - وای فاطمه .. بذار این بنده ی خدا یه ماه اینجا کار کنه .. بعد شروع کن ... فاطمه - به خدا اگه نپرسم امشب خوابم نمی بره ... زود باش شکوفا ... من - خوب .. من .. شکوفا به کیش ... فرزند اول خانواده ی به کیش ... مادر خانه دار .... شغل پدر .. آزاد ... سه تا برادر دارم که سه قلو هستن ... فاطمه باز سریع پرسید .. فاطمه - چند سالشونه ؟ من - بیست و سه سال ... دو سال از من کوچیکترن ... مهرداد - چه خوب ... هم سن من هستن ... ما رو با هم آشنا کن ... سری تکون دادم و ادامه دادم ... من - خوب دیگه چی باید بگم .... مریم - نامزد ؟ .. من ندارم ... مکثی کردم و ادامه دادم ... من - یعنی قرار بود با کسی ازدواج کنم که خوب .. قسمت نشد ... مریم - چرا ؟ با اعتراض گفتم ... من - من راجع به شما چیزی نمی دونم .... تا شما نگین دیگه چیزی نمی گم .... بهار من عاشق رو هم به وجد آورده ... دلم می خواد داد بزنم .... بگم عاشقشم .... بگم دلم به هوای اون می زنه ..... تو خیابون خلوت قدم هام رو سریع می کنم و هماهنگ .. با آهنگی که از موبایلم پخش می شه و منم باهاش می خونم.... دل که یه ویرونه بود بخت که وارونه بود هرکی به من گفت که منو دوست داره مثل تو دیوونه ی دیوونه بود دستم رو حرکت می دم .. با این کارم کیفم که تو دستمه به پرواز در میاد ..... من که دل و به خاک و خون می زدم دل و به صحرای جنون می زدم وای که تو دیوونه تر از من شدی با من و دل دشمنِ دشمن شدی برام مهم نیست کسی من رو تو این حال ببینه .... به خصوص دو تا پسر جوونی که اون طرف خیابون با بهت نگام می کنم .... و حالا لبخندی روی لباشون نشسته .... احتمالاً فهمیدن دیوونه شدم .... مگه نه اینکه آدم عاشق .. مجنونه ... و مجنون یعنی دیوونه ؟ ... بذار مردم هم روی دیوونگیم مهر تأیید بزنن .... من که واست دست به دعا می شدم گدای درگاه خدا می شدم تا تو بیای مثل یه شمع عاشق عاشق تو .. عاشق تو .. عاشق تو .... واست فدا می شدم چرخی دور خودم می زنم .... تکرار می کنم ... واست فدا می شدم ... واست فدا می شدم ... انگار جلوم ایستاده و من با هر کلمه عشقم رو تقدیمش می کنم ... فکر من این بود که تو این روزگار ما دو تا دیوونه یه رنگیم با هم نمی دونستم من و تو بی وفا حکایت شیشه و سنگیم با هم و یادم میفته که نیست ... که رفته ... که فرسنگ ها از هم دوریم .... که دلم بی تابه براش ... که بی قرار طرز نگاهشم .... بی قرار نگاه طوسیش ..... که دلم پر می کشه برای شنیدن زنگ صداش .... دلم می خواد جیغ بکشم .... قلبم به درد اومده ... نفسم بریده بریده شده ..... خم می شم و دستام رو می ذارم رو زانو هام ... می زنم زیر گریه .... خدایا ... دیگه نمی توم ... دیگه تحمل ندارم .... خدایا بسته ... نمی دونم کی اون دو تا پسر خودشون رو رسوندن به من ... ولی با صدای اونا به خودم میام .... با همون اشکایی که روی صورتم روونه نگاشون می کنم ... پسر - خانوم حالتون خوبه ؟ چیزی شده ؟ زل می زنم تو سیاهی چشماش ... مهربون نگام می کنه ... یعنی دلش برام سوخته ؟... دلم می خواد ازش بپرسم تا حالا عاشق شدی ؟ ... می دونی درد دوری چه جوریه ؟ .... می دونی دوری آدم رو زجر کُش می کنه ؟ ... می دونی یا نه که از من می پرسی حالم خوبه ؟ ... ولی فقط سری تکون می دم ... من - خوبم ... پسر - کمکی از دست ما برمیاد ؟.. کمک ؟ ... چه کمکی ؟ ... کی می تونه کمک کنه .... بازم سری تکون می دم که یعنی نه .... ولی بازم دست بردار نیست ... پسر - می خواین برسونیمتون خونه ؟ ... این اصرار هاش کلافم می کنه ... دلم می خواد تنها باشم ... ولی نمی شه ... برای اینکه از دستشون راحت بشم میگم ... من - زنگ می زنم برادرم بیاد ... بازم راضی به رفتن نیستن ... پسر - پس ما صبر می کنیم ایشون بیان ... بهتره با این حالتون تنها نباشین ..... زنگ می زنم بردیا .... کسی که این روزا حالم رو بهتر از دیگران درک می کنه ... سه تا خیابون بیشتر با محل کارش فاصله ندارم .... صدام رو که می شنوه می فهمه حالم خرابه ... مثل همیشه زود خودش رو می رسونه .... با دیدن ماشینش از اون دو تا پسر تشکر می کنم و سوار می شم .... بر می گرده و زل می زنه به چشمام ... نگاش می کنم ... من - راه بیفت بردیا .... حالم خوب نیست ... بدون اینکه چیزی بگه پاش رو روی پدال گاز فشار می ده ... چشمام رو می بندم ...
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 پدرم بند کفشش را بست و گفت: آره عزیزم دایی منصور ساعت چند میاد دنبالت؟ گفتم: ساعت یازده. صبحانه خوردید؟ پدرم کیفش را برداشت و گفت: بله عزیز دلم خوردم کاری با من نداری؟ لبخندی زدم و گفتم: نه بابا به سلامت. پدرم از خانه بیرون رفت و من در حیاط مشغول آبیاری گل ها شدم. به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت ده بود. به اتاقم رفتم و آماده شدم. مادرم در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد و گفت: سلام عزیزم بیدار شدی! صورتش را بوسیدم و گفتم: بله من باید آماده بشم صبحانه هم روی میز آماده ست... مادرم صورتم را بوسید و گفت: الهی فدات بشم دختر گلم! بعد از اینکه حاضر شدم کفش هایم را پوشیدم و رو به مادرم گفتم: مامان الان دایی منصور میاد با من کاری ندارید؟ ـ نه مادر خدا به همرات. دستش را گرفتم و گفتم: برام دعا کنید. صدای زنگ در مرا وادار به رفتن کرد. دایی منصور بود. دایی نگاهی به من انداخت و گفت: مثل همیشه خوشگل و زیبا! با هیجان و خوشحالی گفتم: بریم دایی من آماده ام! دایی خندید و گفت: بریم دایی جون. در طول راه دایی از محاسن دوستش تعریف می کرد. از اینکه چه انسان خوبی است. بعد از نیم ساعت دایی ماشین را روبه روی یک شرکت ساختمانی بزرگ نگه داشت. ساختمان شیک و مجللی بود. دایی بعد از چند دقیقه روبروی در ساختمان ایستاد و زنگ را فشار داد و در به آرامی باز شد. منشی با احترام بلند شد و به ما سلام کرد و گفت: آقای مهندس خیلی وقتِ منتظر شما هستند. دایی تشکر کرد و با هم وارد اتاق شدیم. دوست دایی مردی میان سال ولی شاداب و سرزنده بود. خیلی زود با آقای حسن پور آشنا شدم. آقای حسن پور راجع به طرز کارش، مهندسان پروژه و دیگر کارها با من صحبت کرد. وقتی با استخدام من موافقت کرد از شدت خوشحالی در کنار دایی اشک ریختم!!! قرار بود برای اولین کارم روی نقشه ی یک برج کار کنیم. بعد از این که خوشحال و راضی از ساختمان بیرون آمدیم. دایی گفت: مهندس حسن پور خیلی شوخ طبعِ یک پسر داره یک دختر. خانواده ی خیلی خوبی هستند مخصوصا حسن پور. امیدوارم بتونی راحت باهاش کار کنی. ظهر با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. مادرم بی نهایت خوشحال شد و ما آن شب را جشن گرفتیم. یک هفته از شروع کار من می گذشت. آقای حسن پور مرد مهربانی بود که سعی می کرد مانند یک پدر مهربان در همه ی کارها مرا راهنمایی کند. پروژه ی نقشه ی برج را با پسرش کار می کردم. چون پسرش پیش پدرش کار می کرد و راه او را دنبال کرده بود. آن روز بعد از اتمام کار آقای حسن پور ما و خانواده ی دایی را برای فردا شب دعوت کرد. فردای آن روز کمی زودتر به خانه برگشتم تا حاضر شوم. بعد از حمام موهایم را خشک کردم و حالت دادم بعد پیراهن شیری رنگی را از کمدم انتخاب کردم و پوشیدم. لباسم در حین سادگی بی نهایت زیبا بود. قرار بود دایی دنبالمان بیایید. پدرم دسته گل زیبایی تهیه کرده بود. که حال روی میز وسط قرار داشت. بعد از این که آماده شدم به پذیرایی رفتم و منتظر مادر و پدرم شدم. مادرم تا مرا دید صورتم را بوسید و گفت: عزیز دلم چقدر ناز شدی. 🌷 @majles_e_shohada 🌷