مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_15
زبانم با دیدنش قفل شده بود. از شدت خوشحالی نمی دانستم چی بگم. فقط اشک می ریختم.
دیدنش بعد از این همه سال برایم مانند عسل شیرین بود. باورم نمی شد که بالاخره صورت زیبایش
را بعد از مدت ها می بینم. چشمان سبز رنگ و صورت زیبایش هنوز هم مانند گذشته مرا مجذوب
خودش می کرد. در دل خدا را شکر کردم از این که او را دوباره به من بخشیده بود. خاله فاطمه که
همچنان اشک می ریخت با دیدنم به سمتم آمد مرا بوسید و گفت: مهدیس جان چقدر عوض شدی
عزیزم، دلم برای صورت ماهت یه ذره شده بود.
من هم او را بوسیدم وبا بغض گفتم: من هم همین طور خاله.
وقتی هر دو خانواده به حال خود در آمدند خانم حسن پور لبخندی زد و گفت: مثل این که شما از
قبل همدیگر رو می شناختید درست می گم؟
خاله فاطمه جواب داد: آره شیرین جون ما دوستان نزدیک و صمیمی هم هستیم بچه هایمان با هم
بزرگ شدن.
خاله فاطمه خیلی عوض شده بود. چین و چروک های صورتش بیشتر شده بود و دیگر آن شادابی
گذشته را نداشت. همراه سهیل دختر قد بلندی بود که او را معرفی نکرده بودند. آرام در گوش
لادن گفتم: لادن جان این دختر خانمو می شناسی؟!
لادن گفت: نه ولی فکر کنم نامزد سهیل خان باشند چون تا حالا ندیده بودمش...
سرم به دوران افتاد. بغض سنگینی گلویم را گرفت. امکان نداشت سهیل ازدواج کند. بدنم گر
گرفته بود. صدای هیچکس را نمی شنیدم. حتما داشتم خواب می دیدم. چشمانم را باز و بسته کردم
ولی نه حقیقت داشت. سهیل ازدواج کرده بود و وجود آن دختر در کنارش این حقیقت را اثبات می
کرد. دنیای زیبای عاشقانه ام خراب شد. تمام آن چیز هایی را که تصور می کردم فقط یک رویا بود.
با دقت به آن دختر نگاه کردم. زیبا نبود ولی جذابیت خاصی داشت که باعث می شد به طرفش
کشیده شوی... کسی که به خاطرش پنج سال صبر کرده بودم کسی که شب ها با یادش گریه سر
می دادم حالا ازدواج کرده بود. حالا سهیل زیبای من که چشمانش همیشه مرا دیوانه می کرد مال
کسِ دیگری بود. با سرعت به طرف دستشویی رفتم و بغضم را رها کردم. با صدای آرام گریه می
کردم. چشمانم قرمز شده بود. به خودم در آینه خیره شدم. خدایا از حالا به بعد من باید بدون...
🌷 @majles_e_shohada 🌷