eitaa logo
مجلس شهدا
912 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان دقایقی دیگر ادامه رمان بار گذاری میشود ممنون از شما که با ما همراهید🌺
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 پدرم بند کفشش را بست و گفت: آره عزیزم دایی منصور ساعت چند میاد دنبالت؟ گفتم: ساعت یازده. صبحانه خوردید؟ پدرم کیفش را برداشت و گفت: بله عزیز دلم خوردم کاری با من نداری؟ لبخندی زدم و گفتم: نه بابا به سلامت. پدرم از خانه بیرون رفت و من در حیاط مشغول آبیاری گل ها شدم. به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت ده بود. به اتاقم رفتم و آماده شدم. مادرم در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد و گفت: سلام عزیزم بیدار شدی! صورتش را بوسیدم و گفتم: بله من باید آماده بشم صبحانه هم روی میز آماده ست... مادرم صورتم را بوسید و گفت: الهی فدات بشم دختر گلم! بعد از اینکه حاضر شدم کفش هایم را پوشیدم و رو به مادرم گفتم: مامان الان دایی منصور میاد با من کاری ندارید؟ ـ نه مادر خدا به همرات. دستش را گرفتم و گفتم: برام دعا کنید. صدای زنگ در مرا وادار به رفتن کرد. دایی منصور بود. دایی نگاهی به من انداخت و گفت: مثل همیشه خوشگل و زیبا! با هیجان و خوشحالی گفتم: بریم دایی من آماده ام! دایی خندید و گفت: بریم دایی جون. در طول راه دایی از محاسن دوستش تعریف می کرد. از اینکه چه انسان خوبی است. بعد از نیم ساعت دایی ماشین را روبه روی یک شرکت ساختمانی بزرگ نگه داشت. ساختمان شیک و مجللی بود. دایی بعد از چند دقیقه روبروی در ساختمان ایستاد و زنگ را فشار داد و در به آرامی باز شد. منشی با احترام بلند شد و به ما سلام کرد و گفت: آقای مهندس خیلی وقتِ منتظر شما هستند. دایی تشکر کرد و با هم وارد اتاق شدیم. دوست دایی مردی میان سال ولی شاداب و سرزنده بود. خیلی زود با آقای حسن پور آشنا شدم. آقای حسن پور راجع به طرز کارش، مهندسان پروژه و دیگر کارها با من صحبت کرد. وقتی با استخدام من موافقت کرد از شدت خوشحالی در کنار دایی اشک ریختم!!! قرار بود برای اولین کارم روی نقشه ی یک برج کار کنیم. بعد از این که خوشحال و راضی از ساختمان بیرون آمدیم. دایی گفت: مهندس حسن پور خیلی شوخ طبعِ یک پسر داره یک دختر. خانواده ی خیلی خوبی هستند مخصوصا حسن پور. امیدوارم بتونی راحت باهاش کار کنی. ظهر با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. مادرم بی نهایت خوشحال شد و ما آن شب را جشن گرفتیم. یک هفته از شروع کار من می گذشت. آقای حسن پور مرد مهربانی بود که سعی می کرد مانند یک پدر مهربان در همه ی کارها مرا راهنمایی کند. پروژه ی نقشه ی برج را با پسرش کار می کردم. چون پسرش پیش پدرش کار می کرد و راه او را دنبال کرده بود. آن روز بعد از اتمام کار آقای حسن پور ما و خانواده ی دایی را برای فردا شب دعوت کرد. فردای آن روز کمی زودتر به خانه برگشتم تا حاضر شوم. بعد از حمام موهایم را خشک کردم و حالت دادم بعد پیراهن شیری رنگی را از کمدم انتخاب کردم و پوشیدم. لباسم در حین سادگی بی نهایت زیبا بود. قرار بود دایی دنبالمان بیایید. پدرم دسته گل زیبایی تهیه کرده بود. که حال روی میز وسط قرار داشت. بعد از این که آماده شدم به پذیرایی رفتم و منتظر مادر و پدرم شدم. مادرم تا مرا دید صورتم را بوسید و گفت: عزیز دلم چقدر ناز شدی. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 بعد از آمدن دایی و خانواده اش با هم حرکت کردیم. خانه ی آقای حسن پور در بهترین نقطه ی شمال تهران قرار داشت. وقتی رسیدیم دایی زنگ را فشار داد. وقتی در با تکان کوچکی باز شد خانه ی ویلایی دو طبقه ای که در میان انبوهی از درخت پنهان شده بود جلوی چشمانم پدیدار گشت. آقای حسن پور به همراه همسرش به استقبالمان آمدند. برخلاف تصورم همسر آقای حسن پور زنی شیک و بسیار زیبایی بود. قد بلندی داشت با چشمان کشیده و عسلی. لباس زیبایی پوشیده بود که با اندام موزونش هماهنگ بود. خیلی گرم و صمیمی با ما احوالپرسی کرد و ما را به داخل برد. دخترش لادن دختر زیبایی بود که خیلی شبیه به مادرش بود، با این تفاوت که چشمان لادن آبی روشن بود. پسرش پارسا را هم که می شناختم. خیلی زود خانواده ها با هم اُخت شدند. لادن دختر شوخ و بذله گویی بود که از این نظر درست شبیه پدرش بود و در رشته ی حسابداری تحصیل می کرد. من و لادن و سمانه از هر موضوعی حرف می زدیم. سیاوش هم کنار پارسا نشسته بود و با او گرم صحبت بود. داخل خانه با سلیقه ی خانم حسن پور چیده شده بود. سرتاسر خانه پر بود از وسایل آنتیک و عتیقه، فرش های ابریشم و تابلوهای نقاشی با مجسمه های سنگی زیبا که در گوشه کنار سالن گذاشته شده بود واقعا خیره کننده بود. در حال صحبت بودیم که زنگ در خانه ما را به سکوت وا داشت. گویا مهمان دیگری هم داشتند. خانم و آقای حسن پور به حیاط رفتند تا از مهمانانشان استقبال کنند. آقا و خانم حسن پور با مهمانانشان وارد سالن شدند. خشکم زد. مهمانانشان خاله فاطمه و عمو رضا به همراه سهیل و سهیلا بودند. سهیل و سهیلا هم مانند من با دیدنمان شوکه شده بودند. چشمانم را باز و بسته کردم ولی درست می دیدم. مادرم با دیدن خاله فاطمه گریه سر داد و او را در آغوش گرفت. چنان اشک می ریختند که اشک همه را در آوردند. پدرم و عمو رضا هم گریه می کردند!!! به سمت سهیلا رفتم و با بغض گفتم: سهیلا عزیزم خودتی؟! چقدر دلم برات تنگ شده بود. سهیلا هم با گریه گفت: مهدیس کجا بودی تو، همبازی دوران بچگی! بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه سر دادیم! دیدن سهیلا و سهیل آن هم در خانه ی آقای حسن پور برایم شوک بزرگ و شیرینی بود. وقتی از آغوش سهیلا بیرون آمدم نگاهم به سهیل افتاد. خدای من چقدر زیبا شده بود. ناخود آگاه با دیدنش اشک چشمانم را پر کرد. اشک پنج سال دوری از او... سهیل نزدیکم آمد و با بغضی پنهان گفت: این تویی مهدیس باورم نمیشه... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوارم که راضی باشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت‌هایی که از رسانه ملی پخش شد! حتما تا آخر ببینید👌 🌷 @majles_e_shohada 🌷
جمعہ يعنے زانوے غم دربغل برسر سجاده هاے العجل جمعہ يعنے اشڪ هاے انتظار جمعہ يعنے شڪوه ازهجران يار جمعہ يعنے آه، الغوث، الامان درفراق مهدےصاحب زمان عج 🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃:🌸 #شهدا... مـــرا #میهمان ِ سفـره ی مهربانی ِخود کنید! دلـم گرفته از آشــــوب ِ #شهر ... اینجا #آدمها غریبه اند #اخلاص و #صفا و #گذشت... دلم یک جـُــرعه #سادگی میخواهد ... 🌙 🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_27863557.mp3
3.69M
شور احساسی / من اگه چنین بمیرم راضی ام از 🌷 @majles_e_shohada 🌷
؟ شاگردی از عابدی پرسید: تقوا را برایم توصیف کن؟ عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی چه میکنی؟ شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم.. عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن! تقوا همین است 💫از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.!!💫 😍 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔺 علی مطهری در پاسخ به یکی از منتقدین FATF گفته که رهبری پیغام محرمانه‌ای در تایید این لایحه ارسال کرده‌اند! در حالی که طبق تاکید رهبری مواضع ایشان در جلسات عمومی و خصوصی عینا یکی است. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🔺 علی مطهری در پاسخ به یکی از منتقدین FATF گفته که رهبری پیغام محرمانه‌ای در تایید این لایحه ارسال
🏴بمناسبت دروغ بستن علی مطهری 🏳برموافقت رهبری با لایحه FATF 🏳علی‌رغم‌مخالفت‌جدی‌وعلنی‌رهبری 💠رهبرانقلاب ‼️نبادا کسی تصور کند که رهبری یک نظری دارد که برخلاف آنچه که به عنوان نظر رسمی مطرح میشود در خفا به بعضی از خواص، آن نظر را منتقل میکند که اجراء کنند؛ مطلقاً چنین چیزی نیست. اگر کسی چنین تصور کند و آنرا به رهبری نسبت دهد، گناه کبیره انجام داده! ۸۹/۶/۱ 🌷 @majles_e_shohada 🌷