eitaa logo
مجلس شهدا
908 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ـ مهندسی معماری... سهیلا خندید و گفت: آفرین بهت تبریک می گم البته تو از اون اولش هم درس خون بودی به رویش خندیدم و گفتم: خوب حالا نوبت توِ... سهیلا لبخندی تلخ زد و گفت: بعد از این که تو رفتی من هم حسابی تنها شدم. بابا مریض شد بخاطر همین مجبور شدیم برای خرج عملش خونه رو بفروشیم... با تعجب پرسیدم: خرج عملش؟! سهیلا آهی کشید و گفت: آره قلب بابا مریض بود و باید عملش می کردیم. دکتر گفت نباید دیگه کار کنه و باید تحت نظر دکتر باشه بابا هم از شرکت اومد بیرون و خونه نشین شد. مادرم کم صحبت شده بود و دیگه کمتر با کسی رفت و آمد نمی کرد. وقتی خونه اجاره کردیم آدرسشو به مادرت دادم ولی خبری ازش نشد. رو به سهیلا گفتم: آره مادرم بهم گفت، ولی گفت آدرسو گم کرده. سهیلا دوباره آهی کشید و شروع کرد: خلاصه بعد از این که سهیل معماری قبول شد حس حسادت من هم به او بیشتر شد. من هم حسابی درس خوندم تا بتونم توی یک رشته ی خوب قبول بشم. سهیل هم انصافا خیلی کمکم کرد. ازش پرسیدم: چه رشته ای قبول شدی؟ سهیلا گفت: مهندسی پزشکی... با تعجب پرسیدم: با خانواده ی آقای حسن پور چه جوری آشنا شدین؟ سهیلا گفت: پارسا و سهیل توی دانشگاه با هم آشنا شدند. خیلی با هم صمیمی شدند یک شب آقای حسن پور ما رو به خونه اش دعوت کرد این شد که ما هم با هم صمیمی شدیم. سهیل هم بعد از اتمام درسش توی یک شرکت مشغول به کار شد. بعد از کمی مکث گفتم: ازدواج کردی؟ سهیلا با خنده گفت: نه بابا فکر و حواسم اونقدر پیش درسم بود که به این چیزا فکر نمی کردم تو چی؟ ـ نه من هم ازدواج نکردم. سهیلا نگاهی به من کرد و گفت: هنوز هم خوشگلی مثل بچگی هات یادتِ وقتی گریه می کردی من تو رو پیشی صدا می زدم تو هم اخم می کردی و می گفتی چرا میگی پیشی! با خنده گفتم: یادمِ یادش بخیر چقدر زود گذشت چقدر از اون روزها فاصله گرفتیم. مشغول صحبت بودیم که لادن و سمانه به ما نزدیک شدند. لادن با شیطنت گفت: اگه بحث تون سر ازدواجِ من هم هستم. سهیلا خندید و گفت: باز تو اسم ازدواج شنیدی دهنت آب افتاد. لادن با حالتی بامزه گفت: وای... وای اسمشو نیار من به اسمش هم آلرژی دارم. سمانه در حالی که می خندید گفت: لادن جون ویروسی نیست. لادن گفت: نه ولی برای من که مثل سرطان می مونه. بعد دستانش را به سمت بالا گرفت و گفت: ای خدا میشه منم سرطان بگیرم. سهیلا به شانه ی لادن زد و گفت: خدا نکنه دیوونه لادن خندید و گفت: سرطان ازدواج بابا سر میز شام تمام حواسم به سهیل بود. کنار آن دختر نشسته بود و داشت برایش غذا می کشید. سرم را پایین انداختم تا نگاهش نکنم. طاقت دیدن او را کنار نامزدش نداشتم. آخر شب هنگام رفتن مادرم از خانم حسن پور تشکر کرد و برای جمعه ی هفته ی آینده از آن ها و خاله فاطمه اینا دعوت کرد تا مهمان ما باشند. در راه به سهیل فکر می کردم. هنوز هم باور نمی کردم سهیل نامزد... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 داشته باشد. با یاد آوری سهیل بی اختیار چشمانم پر از اشک شد. ولی سرم را پایین انداختم تا کسی اشک هایم را نبیند. وقتی به خانه رسیدیم یک راست به اتاقم رفتم. لباسم را درآوردم و لباس راحتی پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد. بغضی که گلویم را گرفته بود را رها کردم. آرام و ساکت اشک می ریختم و به کار سهیل فکر می کردم. حالا تکلیف دل عاشق من چه می شد. در تاریکی نگاهی به خودم در آینه کردم. چشمانم پف کرده و قرمز شده بود. دیگر باید فراموشش می کردم. باید به خودم می قبوالندم که سهیل دیگر مرا دوست ندارد و عاشق دختر دیگری است. هر چند این من بودم که سال ها رویا پردازی کرده بودم و سهیل را عاشق خود فرض کرده بودم وگرنه او به من حرفی نزده بود. این من بودم که فکر می کردم او با رفتن من صبر خواهد کرد تا من برگردم و بعد با هم زندگی جدیدی را شروع کنیم. از این که دیر رسیدم و عشقم را تقدیم به دختر دیگری کردم تاسف خوردم. تا صبح راه رفتم و فکر کردم و در تنهایی خودم اشک ریختم. باید اسم سهیل را برای همیشه از خاطراتم خط می زدم. صبح با سر درد از خواب بیدار شدم. وقتی به شرکت رسیدم به خانم قادری منشی شرکت سلام کردم و به اتاقم رفتم. سرم را روی میز گذاشتم بعد از چند دقیقه با ضربه ی در، در اتاق باز شد. پارسا بود. با نگرانی پرسید: سلام خانم صارمی حالتون خوبه؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم: بله خوبم ممنون. پارسا برگه هایش را روی میز گذاشت و گفت: خدا رو شکر... خانواده خوبن؟ ـ خیلی ممنون... خیلی هم از بابت زحماتتون تشکر کردن... پارسا گفت: خواهش می کنم. راستش خانم صارمی نقشه ی برج آقای مشیری رو آوردم اگه میشه نگاهی بهش بندازید مشکلی نداشته باشه چون من خیلی کار دارم... نقشه را برداشتم و گفتم: چشم حتما حاضر شد میارم خدمتتون. او هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از اتمام کار نقشه را تحویل پارسا دادم. آقای حسن پور نیامده بود. بنابراین من و پارسا دست تنها به کارها رسیدگی کردیم. بعد از ظهر خسته به خانه رسیدم. مادرم تا مرا دید گفت: سلام عزیزم خسته نباشی. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوارم که راضی باشید🌺
👆👆👆 درست ۱۷ سال قبل در دوران خاتمی، کشور توسط یاران خاتمی که امروز یاران روحانی هستند با مشکلات زیاد اقتصادی معیشتی و فساد روبرو شد...آن روزها هم پای قطعنامه خیانت بار سعد آباد در میان بود و معیشت مردم گروگان...امروز هم برجام ها و چرا از یک سوراخ، دوبار گزیده شدیم http://eitaa.com/majles_e_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍آنها #جنـــــگ را دوست نداشتنـد دفــاع برایشان #مقــدس بـــــود ... مردان #بی_ادعا سرزمینم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
.. إِلَهِي‌هَبْ‌لِي‌قَلْباً‌يُدْنِيهِ‌مِنْكَ‌شَوْقُهُ ... خدايا،قلبى‌به‌من‌عنايت‌كن‌كه‌‌اشتياقش اورابه‌تو‌نزديك‌كند . 🌷 @majles_e_shohada 🌷
آیـت ‌الله بهـــجت(ره): 🌺اگر می خواهید از ناحـیه #دعا به جایی برسـید زبــان حالتان این باشــــــــد: تسلیم خدا هستیم هر چه بخواهد بکند بنا داریـم #عــمل به وظــیفه بــندگی ڪنــیم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
✨﷽✨ 💠حضرت آیت الله بروجردی می فرمودند: 🔺در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد. حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند. تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می آمدند ،نشسته بودم اشک می ریختم. درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود. در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که بسر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم. مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم. فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم. 💐در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می گفتند: به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد. 📚مردان علم در میدان عمل، جلد۱ ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
محسن رضایی: گوشمالی اصلی در راه است... #گوشمالی_سخت 🌷 @majles_e_shohada 🌷