🍃🌹🍃💐🍃🌹🍃💐
#شهدا_و_نمازاول_وقت
شهید ساجد اسکندری مینویسد:
وصیت بنده به تمامی مسلمانان این است که نماز را در اول وقت بخوانند، مسائل دینی را رعایت کنند،
نماز را سبک نشمارند و سعی کنند نماز را با جماعت،
در مساجد به پادارند و #نمازهای_جمعه را فراموش نفرمایند
و در سنگر نماز جمعه و جبهههای جنگ شرکت کنند.
🍃🌹🍃💐🍃🌹🍃💐🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از لبیک یا حسین
🍃کانال مجلس شهدا🍃
⚘پیام رسان " ایتا "⚘
http://eitaa.com/majles_e_shohada
🍃موضوع 🍃
گفتمان شهدا ، سیره اخلاقی و رفتاری شهدا و مطالب سیاسی در راستای آرمانهای انقلاب و در کنار اینها رمان های عاشقانه و مذهبی
🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹
منتظرتان هستیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکاشفه عجیب آیت الله بهجت در حرم امام رضا سلام الله علیه
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره
اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد...
–اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه
تیکه از بدنش رو می کند و می برد...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ...
مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
–باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید...
–چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟...
نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست
مادرم کشید بیرون...
–برو...
و من رفتم..
.
#قسمت_سی_هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: بیت المال
احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز
بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم...
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی
تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر
آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده
بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم...
–خواهر ... خواهر...
جواب ندادم...
–پرستار ... با توئم پرستار...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد...
–کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟...
رسما قاطی کردم...
–آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها...
–فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست...
بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک
هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن...
–بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم...
#قسمت_سی_هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: و جعلنا
و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم...
🌷 @majles_e_shohada 🌷