eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
54 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
با سنّ و سال کم به فضه کار می‌آموخت زهرا به خدمتکار مادروار می‌آموخت او بی معلم بود اما از زکات علم به مریم و به آسیه بسیار می‌آموخت پیراهنی را پیش زینب دوخت و هر رج یک مرتبه میدوخت و یک بار می‌آموخت خرمای بیت او وفا را یاد سلمان داد بخشش ز گردنبند او عمار می‌آموخت می‌گفت مولانا علی ، طوری که میثم هم از لحن زهرا تا به روی دار می‌آموخت زهرا مع الفارغ شبیه تیغ حیدر بود چون ذوالفقار از فاطمه پیکار می‌آموخت فرمود پیغمبر که زهرا بضعة منی ای کاش این را نیز یار غار می‌آموخت آتش به هیزم گفت چوب از تو شرار از من پس اولی از دومی آزار می‌آموخت پروانه هی می‌سوخت و می‌گشت دور شمع پروانه درس معرفت به نار می‌آموخت در هی تکان خورد و به روی فاطمه افتاد ای کاش آن لحظه در از دیوار می‌آموخت میخ در این خانه بودن هم سعادت داشت ای کاش یک ذره وفا مسمار می‌آموخت زهرا شجاعت را که یاد زینبش میداد آتش جسارت کردن از اشرار می‌آموخت زینب به سن خردسالی کربلا را دید زینب که صبر از حیدر کرار می‌آموخت شاعر:
آتش افتاده به جان همه اما چه شده؟ همه جمعند در خانه ی مولا چه شده؟ آسمان ناله زدو گفت درآن جا چه شده؟ فاطمه پشت در افتاده خدایا چه شده؟ دودی از آتش آن در به سماوات رسید گل یاس نبوی را چه جراحات رسید به فلک ناله ای از مادر سادات رسید که خبر داشت که درعالم بالا چه شده؟ آسمان دید که برعرش طنین افتاده شعله بربال وپر روح الامین افتاده غنچه پرپر شده وگل به زمین افتاده وای فضه توبگو پهلوی زهرا چه شده؟ فضه میگفت که از چشم گهربار بپرس من نگویم چه شده از درودیوار بپرس فاطمه روی زمین است زمسمار بپرس آه مسمار درخانه دراین جا چه شده؟ درهیاهو که همه فتنه گران همدستند ناگهان آتش و بیداد بهم پیوستند عده ای دست علی را به طنابی بستند بی حیا مردم بی شرم شمارا چه شده؟ گرچه مأمور به صبراست تواناست علی دربر کوه مصیبات شکیباست علی خیزای فاطمه ازجای که تنهاست علی خیزازجا وببین حرمت مولا چه شده؟ نظر گل به سوی خرمنی ازخارافتاد مثل آتش به دل اهل ستمکار افتاد بازوی فاطمه با ضربتی ازکار افتاد یارتنهای علی در براعدا چه شده؟ به خداوند ،گل لم یزلی زهرا بود درشب غربت وغم نورجلی زهرا بود تا که جان به تن  یار علی زهرا بود ای «وفایی» چه بگویم گل طاها چه شده؟ شاعر:
یارم آشفته شد و حور و ملک نالیدند چشمها ابر شد و از غم او باریدند همه دیدند که حیدر به چه روزي افتاد همه زانو زدن فاتح خیبر دیدند شد گُل یاس علی ، زیر لگد نیلوفر گُلِ نیلوفر من را به خدا بَد چیدند دست او تا که شکستند همه دست زدند تا سرش خورد به دیوار ، همه خندیدند مادري با پسرش زیر در سوخته مانْد کودکانم همه می دیدن و می لرزیدند پیش او بودم و صد حیف نمی دید مرا آن دو تا چشم ، ز سیلی ، روي هم خوابیدند آن چهل تن که در سوخته را سوزاندند حال بیمار علی را ز علی پرسیدند حال ، من ماندم و یک قبله ي رو به قبله او چه کرده است که بر کُشتن او کوشیدند ؟ من پریشانم و بر گرد مغیره جمعند پیش من بود ، همه صورت او بوسیدند شاعر:
این بار را فکر خودت باش و دعا کن لب وا کن و زخم کبودت را دوا کن فکر خودت گر نیستی ریحانه ی من فکری برای بی کسی مرتضی کن با یک نگاه نیلی ات ای جان خانه این کلبه ی تاریک را از نو بنا کن یادش به خیر آن خنده های آسمانی با خنده هایت عرش را مهمان ما کن عمرم گره خورده به چشمان تو زهرا فکر جدایی از مرا از خود جدا کن با دست های زخمی از دستاس خانه از زندگی من گره ها را تو وا کن شاعر:
زهرا به وقتِ برگشت، در راه خورد سیلی ذکر علی به لب داشت، ناگاه خورد سیلی حفظ فدک بهانه‌ست، قصدش کمک بما بود از بس‌که مادری کرد، آنگاه خورد سیلی در آسمانِ رویَش، ابری سیاه بنشست در فکر مرتضی بود آن ماه خورد سیلی نورِ تمام‌وقتِ حیدر، غروب می‌کرد بدجور، بانو از یک گمراه خورد سیلی بدجور ضربه زد آن کافر به روی زهرا آنی ز دست و دیوار والله خورد سیلی آن‌چه به‌کوچه رخ داد، آغاز کربلا بود دختر ز بعدِ مادر، صد آه خورد سیلی هر بانویی ز خیمه، هر سو فرار می‌کرد در زیرِ تازیانه، در راه خورد سیلی در راهِ شام ای وای، از غربتِ رقیه کز دستِ زجر، گاه و بی‌گاه خورد سیلی شاعر:
رفتی و داغ فراقت به جگرسنگین است نفس سینه پر آه وشرر سنگین است من زمینگیرترین حوری زخمی شده ام پر پرواز من سوخته پر سنگین است سایه ای بیشترازفاطمه ات نیست به جا بار هجران تو از بس که پدر سنگین است رونگیرم چکنم؟دیدن این صحنه مرا که علی زانوی غم کرده به بر  سنگین است صبر در غصه ناموس زمین افتاده زیر مُشت و لگد چندنفر سنگین است زنده ماندم که فقط دست علی بازشود به روی آینه ای لنگه ء در سنگین است سخت بابا به شکوه پسرم بر خورده که زمین خوردن مادر به پسر  سنگین است لرزش شانهء در دست مرا زینب گفت بشکند دست مغیره چقدر سنگین است . . اشک هم بعد تو دردیده تر سنگین است گیسوی سوخته ام را گل سر سنگین است جز همین پیرهن پاره ندارم چیزی به گمانت نرسد بار سفر  سنگین است مُردن خویش تمنا نکنم پس چکنم که تماشا شدن بین گذر سنگین است بی تو هر روز دوسه وعده کُتک حتمی  بود چشم وگوش وسرم آنقدر پدر سنگین است پَرت میکرد مرا چندقدم سیلی زجر عمه دیده است که دستش چقدر سنگین است شاعر:
زهرا به وقتِ برگشت، در راه خورد سیلی ذکر علی به لب داشت، ناگاه خورد سیلی حفظ فدک بهانه‌ست، قصدش کمک بما بود از بس‌که مادری کرد، آنگاه خورد سیلی در آسمانِ رویَش، ابری سیاه بنشست در فکر مرتضی بود آن ماه خورد سیلی نورِ تمام‌وقتِ حیدر، غروب می‌کرد بدجور، بانو از یک گمراه خورد سیلی بدجور ضربه زد آن کافر به روی زهرا آنی ز دست و دیوار والله خورد سیلی آن‌چه به‌کوچه رخ داد، آغاز کربلا بود دختر ز بعدِ مادر، صد آه خورد سیلی هر بانویی ز خیمه، هر سو فرار می‌کرد در زیرِ تازیانه، در راه خورد سیلی در راهِ شام ای وای، از غربتِ رقیه کز دستِ زجر، گاه و بی‌گاه خورد سیلی شاعر:
سجاده ام معطر از بوی ربنا بود آنچه شنیده میشد از من فقط خدا بود یک عمر آه و نفرین ، از این و آن شنیدم تنها به جرم اینکه نفرین من دعا بود دیشب برای مردم تا صبح گریه کردم ای کاش یک نفر هم دیشب به فکر ما بود طفلان من به جای مردم گرسنه بودند افطار خانه ما در سفره شما بود امروز را نبینید این بی حیا لگد زد دیروز پشت این در جمعیت گدا بود من هیچ شکوه ای از بیگانگان ندارم آنکه به حال و روزم خندید آشنا بود من درد مرتضی را با جان خود خریدم در راه دوست باید آماده بلا بود دستم شکست اما من درد حس نکردم اسم علی دوا بود ، ذکر علی شفا بود رفتم برای مردم حجت تمام کردم او را که می کشیدید او حجت خدا بود ای کاش می شکستند این دست دیگرم را اما به جای این دست آن دست بسته وا بود با کفش های خاکی در خانه ام قدم زد آن خانه ای که فرشش بال فرشته ها بود ای کاش ماجرا را حیدر ندیده باشد وقتی سرم به در خورد ، فضه ! علی کجا بود ؟!! تازه میان کوچه قلبم به درد آمد حیدر برهنه سر بود ، حیدر برهنه پا بود . . . تا قبر بردنم را همسایه هم نفهمید از بسکه مردن من چون شمع ، بیصدا بود از بسکه قطره قطره بر پای تو چکیدم تابوت من سبک تر حتی ز بوریا بود ای آخرت وفا کن با ما شکسته دلها با ما شکسته دلها دنیا که بی وفا بود شاعر:
سر پروردگار یازهرا صاحب اختیار یازهرا بوده ای در بهشت قرب خدا بانوی تاجدار یازهرا ومن الماء کل شی حی ای به خلقت مدار یازهرا ای که باشد چو مصطفی و علی مدح تو بیشمار یازهرا جبرئیل و همه ملائکه اند بر تو خدمتگذار یازهرا ای بزرگی که با کنیز خویش کرده تقسیمِ کار یازهرا پر نمودی همیشه کیسه ی ما بیش از انتظار یازهرا بانویی را ندیده همتایت گردش روزگار یازهرا پشت گرمی حیدر کرار بر علی اقتدار یازهرا نقش سر بند فاتح خیبر وسط کارزار یازهرا شاهدم چهارچوب آن قلعه است هیمن ذوالفقار یازهرا کاشف الکرب عالم است علی کاشف الکرب یار یازهرا می برد یک نگاه پرمهرت غم ز روی نگار یازهرا رو به راه است زندگی علی تا توئی خانه دار یازهرا فیض بردند از نماز شبت همه ایل و تبار یازهرا می شود مثل عرش غرق نور خانه روزی سه بار یازهرا در قیامت که هر پدر ز پسر می نماید فرار یازهرا تازه آنجا زمان جلوه ی توست با تمام وقار یازهرا می شوی باجلال فاطمی ات روی ناقه سوار یازهرا دور تا دور تو ملائکه اند جملگی پرده دار یازهرا روبرو ، پشت سر ، یمین و یسار هر سو هفتاد هزار یازهرا میرسی با حریر سبز بدست محضر کردگار یازهرا کتب ا.. و نفسه الرحمه گشته وقت قرار یا زهرا هر که دارد به سینه حب علی میکشد انتظار یازهرا تا که دستش بگیری و با تو بشود همجوار یازهرا با چنین عزت و جلال و شکوه با چنین اعتبار یازهرا به دو دست بریده عباس می کنی افتخار یازهرا همچو مرغی که دانه برچیند می شوی دست بکار یازهرا بر گنهکارهای بی کس و کار هم محلی گذار یازهرا میشوی با تمام فاطمیون بر جنان رهسپار یازهرا مانده ام با چنین مقام چرا گشته ای بی مزار یازهرا حیف کوتاه بوده عمر شما گل هجده بهار یازهرا سینه ی تو بهشت احمد بود شد به آتش دچار یازهرا غنچه از شاخه با تکان افتاد خانه شد لاله زار یازهرا سر آن ضربه ای که تو خوردی شیعه شد سوگوار یازهرا آمدی تا به خویش ، در افتاد بین آن گیر و دار یازهرا میخ مگذاشت تا که تو خود را بکشانی کنار یازهرا میکنم این قصیده را کوتاه با دلی داغدار یازهرا کاش مهدی بیاید و گردد آن مزار آشکار یازهرا هر که با شعر من شکسته دلش با همان انکسار یازهرا از برای ظهور منتقمش گوید از دل سه بار یازهرا شاعر: قاسم نعمتی
. بساط خوشی‌ رو برپا می کنم هرچی غصه باشه ، حاشا می کنم تا یه خُرده حالتو عوض بشه خودِ من درو به روت وا می کنم کاش خزون باغچمونو زرد نکنه کلبه‌ی گرممونو سرد نکنه میشه دستمو بگیری ، راه برم... دستِ خیبرشکنم درد نکنه خیلی وقته پیش تو نخندیدم بین مَردم غریبی‌هاتو دیدم الهی تصدقت ، غم نخوری! من خودم جواب سلامتو میدم برا دردام بودنِ تو مرهمه اگه جونمم برات بدم ، کمه نگو با دستِ شکسته کار نکن کدبانوی خونه‌اتم ، وظیفمه! سفره ی ساده‌ی ما بی نظیره سخته پخت و پز ولی دلپذیره آتیش تنور کمی زیاد بشه صورت سوخته ی من گُر می گیره سوختنم توو شعله‌ها تو رو سوزوند یه لگد میخ‌و به دنده‌هام کوبوند شیشهٔ عمر تو ، من بودم علی! پشت در شکستنم ، تو رو شکوند فرصت شادی مُهَیّا نمیشه دیگه زهرای تو زهرا نمیشه همه میدونن توو سن و سال من این‌قدر قد کسی تا نمیشه تو خودت شاهدی که چی کشیدم به تو خیره می شدم ، نمی دیدم چشم اگه کم‌سو بشه ، دردسره حسن و حسینو تشخیص نمیدم یه گوشه نَشین واسم عزا بگیر انتقام منو از غما بگیر قنفذ و مغیره رو محل نده میری مسجد سرتو بالا بگیر دوس دارم به وعده‌هام عمل کنم زندگی زهره ، واسَت عسل کنم تموم حسرتِ من ، محسنَمه! بچه امو نشد یه بار بغل کنم نمیخوام پشتتو خم کنم علی! داغ تازه ای علم کنم علی! خواهشاً مرگمو از خدا بخواه دعا کن زحمتو کم کنم علی! .
. خورشید عالمتاب من! تابش نکردی در خانه ات احساس آرامش نکردی یکبار هم از شوهرت خواهش نکردی مظلوم من! با ظالمان سازش نکردی حتی میان بسترت هم ایستادی زهرا عجب درسی به اهل ظلم دادی! این زخمِ روی سینه ی تو کارِ در نیست در شهر گشتم، مرهم درد کمر نیست باور کن اینجا از علی مظلوم تر نیست حالا که من تنها شدم وقت سفر نیست کار مرا با رفتن خود زار کردی با درد پهلو روز آخر کار کردی میخواهد از اشکم دو دست لاغرت چه؟ چیزی بگو! آمد سر این پیکرت چه؟ گیرم لباست نو شود، آن بسترت چه؟ میخندی اما گریه های دخترت چه؟ آن پهلوان که لشکر خیبر بهم ریخت پای وصیت های تو آخر بهم ریخت تابوت تو آماده و تابوت من نه! کاری اگر داری بگو، غسل و کفن نه! در شعله ها افتاده بوده این بدن، نه؟ جای همه هست این وسط، جای حسن نه! خیره شدن هایش به آن چادر، اشاره است در دست هایش تکه های گوشواره است خانم! ندیدم بین کوچه مَردی اصلاً پیدا نکردم همدمی، همدردی اصلاً زهرا نمی آید به من شبگردی اصلاً فکری برای بچه هایت کردی اصلاً؟ برخیز و آن چادر نمازت را سرت کن جان علی، چاره برای دخترت کن لرزان شده پایم، دگر حیدر بریده قلب برادر سوخته، خواهر بریده روزی حسینش میشود حنجر بریده با کُندی خنجر شود آن سر، بریده آنجا که غیر از نیزه ها چیزی تنش نیست دنبال سر می گردی و پیراهنش نیست
. درد سخت است و داغ از آن بدتر نیست بر باغ از این خزان بدتر داغ مادر کشنده است و عظیم مرگ یک مادر جوان بدتر دستِ بسته بد است و اما باز بند بر دست پهلوان بدتر آتش هر جاست خانمان سوز است گر بیفتد به آشیان بدتر بین آتش زنی نماند کاش یک دو کودک در آن میان بدتر . پشت در آتش و زنی تنها لگدی آید همزمان بدتر اثر سوختگی نخواهد رفت گر بیفتد به گیسوان بدتر تیره باشد لباس ، خواهد شد حال آتش گرفتگان بدتر زدن زن کمال نامردی است زن که باشد نفس زنان بدتر گفت زن را نمی زنند اما زد مغیره به قصد جان بدتر میوه قبل از رسیدنش افتاد شده اوضاع باغبان بدتر