eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
1 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمانت سرخ اما آسمان من کبود بعد تو بابای خوبم آسمان آبی نبود من تو را میخواستم دیدم تو با سر آمدی آمدی جانم به قربانت ولی دیگر چه سود در تنور آن شب که خاکستر شدی من سوختم تو گرفتی بوی نان و من گرفتم بوی دود داغ سنگین تو قد کوچک من را شکست بعد تو یا در رکوعم دائما یا در سجود فکر کردم بعد تو من را مدینه میبرند نامسلمانان مرا بردند بازار یهود از شتر وقتی که افتادم سؤالی داشتم آه بابای من از مرکب چطور آمد فرود با عمو عباس میگویم چه آمد بر سرم شاید اخمی کرد از نیزه به شمر بی وجود
زندگی یعنی نفس یعنی هوا یعنی حسین زندگی در اصل یعنی کربلا یعنی حسین زندگی یعنی رفاقت با خدا یعنی حسین زندگی عشق است آری عشق ما یعنی حسین اولین حرفی که وارد شد به دفتر حرف اوست آنچه خواهد ماند با مردم در آخر حرف اوست بر زبان عالم از ذر تا به محشر حرف اوست ابتدا یعنی حسین و انتها یعنی حسین یوسف من نیست از کنعان ، عزیز کربلاست عشق من هم سرزمین اشک خیز کربلاست لابلای هر مناجاتم گریز کربلاست شرط مقبولیتم پیش خدا یعنی حسین هرکجا نفس ضعیف افتاد دنبال هوا با حسین بن علی کردیم تجدید قوا در لغت باید بگویم معنی درد و دوا درد ، دوری از حسین است و دوا یعنی حسین کیست آن که بر همه عالم امیری میکند سربلند است آن که پیشش سر به زیری میکند کیست در بن بست آخر دستگیری میکند دست گیر مردم بی دست و پا یعنی حسین پیش هر کس رفتم از کربوبلایش دم زدم یا حسین گفتم به درد مادرم مرهم زدم هر کجا که بوسه بر دستان بابایم زدم با شعف گفتم به خود این پینه ها یعنی حسین گبر اگر دنبال کار او بیافتد عابد است گر مسلمانی هواخواهش نباشد ملحد است اکبر و اصغر ندارد ، ذات ، اینجا واحد است روی سینه باشی یا پایین پا یعنی حسین شان نوکر کلفتش بالاتر از صد پادشاه شاه عالم بود و گیر افتاد بین قتلگاه شد پناه هر دو‌عالم زینبش بی سر پناه شاه بی انگشتر کربوبلا یعنی حسین
دم به دم گفتم حسین و دم به دم گفتم حسن بازدم گفتم حسین و باز هم گفتم حسن کل عمرم خرج ذکر این دو‌ آقازاده شد باز کم گفتم حسین و باز کم گفتم حسن توبه کردم با حسین و دستگیرم شد حسن در وفا گفتم‌ حسین و در کرم گفتم حسن این صدای پای عشق است از نجف تا کربلا یک قدم گفتم حسین و یک قدم گفتم حسن در  عمود یکصد و هجده قراری داشتم تا رسیدم پای این باب الکرم گفتم حسن هر کجا در بین روضه تا صدا زد روضه خوان بی کفن گفتم حسین و بی حرم گفتم حسین هر سخن از دل بر آمد لاجرم بر دل نشست هر کجا دل سوخت من هم لاجرم گفتم حسن طبق نص مصطفی گریان زینب میشوم چون که هم گفتم حسین آنوقت هم گفتم حسن حرف از شیب الخضیب آورده شد گفتم حسین کودک‌ و موی سفید و قد خم گفتم حسن کوری چشم کسانی که بر او طعنه زدند هر کجا گفتند شاه محترم گفتم حسن
چون درختی که زدند و ثمرش میریزد پسری نیز به پای پدرش میریزد همه شیرینی بابا به پسر داشتن است تلخ اینجاست که دارد شکرش میریزد آه این دشت پر از آکلة الاکباد است لشکر هنده به دور جگرش میریزد کس ندانست چه محکم به رویش تیغ زدند آنقدر بود که حتی سپرش میریزد پدر افتاد و به زانو زدنش خندیدند طعنه چون بار به روی کمرش میریزد بوسه ای گر نزند جان به لبش میرسد و بوسه ای گر بزند هم جگرش میریزد نیزه ای با لب و دندان علی لج کرده لخته خون از دهنش دور و برش میریزد نیزه را گر نکشد راه نفس میگیرد نیزه را گر بکشد نیز سرش میریزد ببریدش ولی این جسم علی اکبر نیست کمترش میرود و بیشترش میریزد
با گریه تا به علقمه از بس دویده ام مثل دل شکسته کنارت تپیده ام گریه امان نداد که بهتر ببینمت آه از برادری که پراکنده دیده ام یک عمر سر به زیر نشستی کنار من حالا منم که سر به خجالت کشیده ام دنبال غارت حرمند و ندیده اند غارت زده منم که تو را داغ دیده ام ای دست و دل بریده ز دنیا نگاه کن از بس صدای خنده شنیدم بریده ام پاشو گره گشا گره افتاده در حرم من حرف گوشواره و غارت شنیده ام هر نیزه یک هجای تو را قطعه قطعه کرد مصرع به مصرع است تنت ای قصیده ام
لبهایمان کویر شد از بیست روز پیش اهل حرم اسیر شد از بیست روز پیش حرف از گرسنگی اگر آمد رقیه ات با دست زجر سیر شد از بیست روز پیش خوشحال بود زینب تو پیش تو ولی پنجاه سال پیر شد از بیست روز پیش گشته رباب بی پسر از بیست روز پیش گشته سکینه بی پدر از بیست روز پیش پرده‌نشین خانه‌ی زهرا و مرتضی با شمر گشته همسفر از بیست روز پیش خیلی کتک زدند زنان را در این مسیر عباس گشته خونجگر از بیست روز پیش امروز در ناب به بازار آمده صد حیف بی رکاب به بازار آمده دست کبوتران حرم را قفس گرفت سجاد با طناب به بازار آمده چشمان شام خیره شده سمت خانمی با قد خم رباب به بازار آمده دروازه باز بود ولی حیف تنگ بود بازار شام نه نه که بازار سنگ بود با ضرب سنگ و چوب ز بازار رد شدند از صبح تا غروب ز بازار رد شدند اینقدر کاش نیزه بدوشان نایستند در قسمت کنیز فروشان نایستند دربین ازدحام چه آزار می‌دهند رقاصه‌های شام چه آزار می‌دهند داغ است و آتش است و کبودی‌ست در مسیر تازه محله های یهودی‌ست در مسیر ارکان عرش بر سر عالم خراب شد وقتی رباب وارد بزم شراب شد
در جشن دل شکستنی را نبرید آغشته به خون پیرهنی را نبرید از ما که گذشت مردم شام اما دیگر سر بازار زنی را نبرید ...... دیروز اگر دشمن حیدر بودید حالا بزنید بوسه بر تمثالش بعد از من اگر به شام مهمان آمد با سنگ نیایید به استقبالش
از الان بگم که چن تا دخترت دیگه نیستن توی جمعمون داداش دوتاشون تو بیابونا جون دادن یکی تو خرابه با سر باباش دیگه ماموریتم تموم شده حالا بعد از این باید گریه کنم یاد حرفایی که تو بزم شراب به تو و بابام میزد گریه کنم کی میدونه چی کشیدم این روزا من عزیزه بودم و خوار شدم قبل تو صدامم هیچ کس نشنید بعد تو راهی بازار شدم تازه داغت تو دلم تازه شده بشینم باید برات گریه کنم بعد تو یاد بلایی که اومد به سر مخدرات گریه کنم یه سری دردامونو که بدجوری داغ اون به دل میشینه نمیگم دیگه اون یهودی تو بزم شراب چیا گفتش به سکینه نمیگم سپر بلای بچه هات شدم هیشکیو به قدر زینب نزدن تو که از تنور خولی اومدی دیگه بچه هات به نون لب نزدن منی که تو کوچه های مدینه میگرفتن دورمو برادرام روزگار کشید منو تو ازدحام توی کوچه‌ های تنگ شهر شام برا کندن یه قبر کوچولو تو خرابه خیلی زحمت کشیدم راستی تو خرابه هنده رم دیدم خلاصه خیلی خجالت کشیدم زخمایی که من دیدم روی تنت به خدا هیچ جوره مرهم نمیشد کل فرشای دهاتم میومد تن تو روو همه‌شون جمع نمیشد آخه نیزه ها چجوری در اومد کجا جمع شد تن نامرتبت دیگه دیدن جا روی تن تو نیست دوسه تا به جاش زدن به زینبت کاشکی نامحرمی اینجاها نبود تا میگفتم کی واست شهید شده روسریمو برمیداشتم ببینی که چقد موی سرم سفید شده علی اصغرت کجاست که مادرش اومده از غم و غصه آب بشه پاشو که  جز تو کسی نمیتونه حریف گریه های رباب بشه بعد ما میخواد بمونه کربلا روضه خون تو ربابه به خدا میگه اینجا زیر آفتاب بسوزم بهتر از بزم شرابه به خدا همه رو آوردم از سفر داداش حتی پس گرفتم آخر سرتو ولی شرمنده ام از این که میگم جا گذاشتم توی شام دخترتو از خود کربلا تا کوفه و‌شام این سه ساله نیمه جونو میزدن نانجیبا دعواشون با هم میشد ولی میرفتن و‌اونو میزدن بعد از این روزا برات زار میزنم شبا هم براتو هق هق میکنم من تو رو نبینم آروم ندارم میدونم آخر سر دق میکنم
بین خانه بستر بیمار میبینم هنوز مادرم را بین آن تبدار میبینم هنوز لخته خون هایم به روی تشت میریزد ولی لخته خون روی در و دیوار میبینم هنوز دوستم دارند اما پشت پایم میزنند من علی را بی کس و بی یار میبینم هنوز در غریبی خودم هر وقت خلوت میکنم مرتضی را بین گیر و دار میبینم هنوز روضه‌ی شش ماهه‌ی ما بین دیوار و در است در گلوی اصغری مسمار میبینم هنوز کوچه تنگ و راه تنگ‌ و سینه سنگ و دست سنگ رفتن از آن کوچه را دشوار میبینم هنوز بعد از آن سیلی که در کوچه به روی یاس خورد هرکجا یادش میافتم تار میبینم هنوز بغض کردم تا مغیره بر سر منبر نشست این چهل ساله به چشمم خار میبینم هنوز از همان روزی که مادر بود بین ازدحام خواهرم را در دل بازار میبینم هنوز
. خورشید بستری شده و در برابرش مهتاب آمده‌ست کنارش دو اخترش آن دلربا نسیم که رد شد ز کوی عشق جان‌ها فدای بغض نفس‌های آخرش هم دخترش نداشت توان فراق را هم او‌ نداشت طاقت هجران دخترش با زهرِ غربت، احمدِ مکی، شهید شد بین صحابه ای که نبودند یاورش گفتند صادق است ولی در وصیتش آه از وصیتش که نکردند باورش آنها که ظاهرا دم از اسلام میزدند بستند تهمت هذیان بر پیمبرش گفتند باغبان که از این باغ پا کشید آتش میاوریم به دامان نوبرش دور و برش تمام ملائک گریستند وقتی سپرد فاطمه‌اش را به حیدرش کشتی مصطفی که به پهلوی خود نشست لولای در نشست به پهلوی دخترش میسوخت در ملائکه بر سینه میزدند حوریه هم گرفت نوک میخ بر پرش در بین آن غلاف به دستان کسی بلند با خنده گفت علی به زمین خورد آخرش
خورشید بستری شده و در برابرش مهتاب آمده‌ست کنارش دو اخترش آن دلربا نسیم که رد شد ز کوی عشق جان‌ها فدای بغض نفس‌های آخرش هم دخترش نداشت توان فراق را هم او‌ نداشت طاقت هجران دخترش با زهر غربت احمد مکی شهید شد بین صحابه ای که نبودند یاورش گفتند صادق است ولی در وصیتش آه از وصیتش که نکردند باورش آنها که ظاهرا دم از اسلام میزدند بستند تهمت هذیان بر پیمبرش گفتند باغبان که از این باغ پا کشید آتش میاوریم به دامان نوبرش دور و برش تمام ملائک گریستند وقتی سپرد فاطمه‌اش را به حیدرش کشتی مصطفی که به پهلوی خود نشست لولای در نشست به پهلوی دخترش میسوخت در ملائکه بر سینه میزدند حوریه هم گرفت نوک میخ بر پرش در بین آن غلاف به دستان کسی بلند با خنده گفت علی به زمین خورد آخرش
آسمون روشنه ، از جلوه‌ی خورشید چشاته آسمون تشنه‌ی نوره تشنه‌ی گوشه نگاته چه مبارکه وجودت چه گدا نوازه جودت خوش به حال پادشاهی که در خونه‌ت گداته هم ابامحمدی هم پسر علی به والله هر جا اسمت میاد اونجا پر عطر صلواته شما ذریه‌ی اون مادر سجاده نشینی دور و نزدیک و در و همسایه محتاج دعاته یه ستاره واسه‌ی شبای بی ستاره داری یه گل بهاری واسه روزای خزون باهاته موسای امتی و چشمای مردم به عصاته یا که نه نوحی و مهدی تو کشتی نجاته یعقوب امتی و یوسفتم تو مصر غیبت یا که نه مسیحی و مهدی و تو دم شفاته تلخی روزای غربت تو کم نیست ولی آقا یه پسر داری که آوردن اسمشم نباته به ابوهاشم جعفری توسلاتی دارم آخه دست ابوهاشم متوسل به عباته تو اگه کعبه باشی سرداب خونه‌ی تو‌مروه‌ست زیارت کردن تو سعیه ضریح تو صفاته شیرینی چاییای سقاخونه‌ت از شکر نیست عسل محبت شماس که توی چاییاته زیارتنامه‌تو که میخونم از دل میره غم‌هام طبیب سامره حلال تموم مشکلاته قبل کربلا همیشه اربعین سامرا میرم کربلا بهشته آره ولی سامرا صراطه اگه گریه میکنم گریه‌ی شوقه شاد شادم شادی دل من از شادی سُرَّ من رءاته