.
#امام_رضا علیهالسلام
#توسل
#غلامرضا_شکوهی
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور..
گلدستهها به حُرمتِ بانگ اذان بلند
چون دستهای عاطفه بر آسمان بلند
پرواز اشک، گَرد غم از چهره میزدود
آواز التجا همهجا بال میگشود
عطر محبت تو در آفاق مینشست
آهنگ نور بر دل عشاق مینشست
از کوچههای خستۀ دلتنگ تا شما
میآیم ای نهایت امّیدِ ما، شما!
وقتی که میرسم به تو لبخند میزنی
در خود شکستهام، تو مرا بند میزنی
لبخند سبز تو به دل امّید میدهد
یعنی به دست ما گل خورشید میدهد
هر چند چون غبار غریبی پیادهام
اینجا برای دیدن تو ایستادهام
وقتی که با اشاره صدا میکنی مرا
از قید هر کلام رها میکنی مرا..
جایی که عطر عشق تو پرواز میکند
درهای بسته را به سحر باز میکند..
وقتی که اشک در قدم آه میچکد
آیینۀ نگاه تو اعجاز میکند
هر غنچه خاطرات دلِ تنگ خویش را
تا باز میشود، به تو ابراز میکند
شعر زلال چشمۀ آن چشمها مرا
در مثنوی همیشه غزلساز میکند
اینجا دری به خلوت عشّاق بسته نیست
بالی برای سیر به آفاق بسته نیست
اینجا مراد از چمن اشک چیدنیست
نور دعا به چهرۀ احساس دیدنیست
اینجا تو را به سیرِ سماوات میبرند
لبهای بسته را به مناجات میبرند..
بالی بزن که وسعت این طورِ غرق نور
با چلچراغ اشک شود آبشارِ طور
در پرتوِ نگاهِ نوازشگر رضا
داروی درد میچکد از آبیِ فضا..
دریاست این تبارِ سخاوت، وضو بگیر
هر حاجتی که داشتی امشب از او بگیر..
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
.
.
#توسل
#امام_حسین علیهالسلام
#شب_اول_محرم
#شهریار_سنجری
نه فقط حال ما پریشان است
در عزایش رسول گریان است
خشکسالی چشم مان کافیست
وقت وقت نزول باران است
میروم روضه بعد هر روضه
رعیتی سوگوار سلطان است
من نوکر سیاه تن کردم
شاه عالم به خاک عریان است
کوفه مهمان نواز خوبی نیست
رسم این شهر قتل مهمان است
شاعر : #محسن_پالیزدار #نوع_ شعر : #توسل #وزن_شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن #قالب_شعر : #غزل
من به خوان کرمت سخت طمع کارشدم
لطف بیحد تو را دیدم و هوشیار شدم
غافل از خود شدم و قافله را گم کردم
غرق شهوت شده و سخت گرفتارشدم
آنقـدر تور تـنـیـدست به دورم ابلیس
غـافـل از رحمت آن خالق ستّـار شدم
پیش چشم تو به هر کار بدی دست زدم
در گنه؛ وای به هر دفعه جگر دار شدم
غرق مستی و جوانی و غرورم بودم
گـوئیا از در فـیض تو طـلـبکـار شدم
ناگهان رحمت بیحـد تو بـاریدن کرد
رمـضان آمد و من طالـب دیـدار شدم
با نـسیـم سحـری روح به پروازامد
خواب بودم من و از شوق تو بیدار شدم
باده صوم و صلات تو مـریضم کرده
من شفا کی طلبم؟ شکر که بیمار شدم
صاحب این دل من وارث شمشیرعلیست
خـاک پـای پـسـر حـیــدر کـرار شـدم
ثـمـر غـمـزۀ پُـر مـهـر ابـاصالـح بود
که ز جان خـادم عـباس عـلمـدار شدم
#شب_قدر
#توسل
چنان زلفی که در بادِ صبا گردد رها یک شب
گره وا میشود از پیچ و تاب کارِ ما یک شب
به شوق روزه، آغوش سحرگاهان به ما وا شد
که می افتد گذارِ روسیاهان تا خدا یک شب
به دریای ندامت غرق شد اعمال ما شاید
به ساحل آورند ایمانِ ما را موج ها یک شب
امام عصر هر شب در مناجات است و میدانم
بگیرد دست ما را، لطفِ آن دست دعا یک شب
خدا هم خِجلَتِ ما روسیاهان را نمی خواهد
شب قدر است در بین تمام روز ها، یک شب
خدای مهربانم زود میبخشد گناهم را
فقط باید بکوبم حلقه ی این خانه را یک شب
بیابان گردی از شب های قدر و راه خود نالید
نبی فرمود از این شب ها سوی مسجد بیا، یک شب
شب احیاست مهدی جان! دلم را زنده کن با عشق
بیا ای خسرو خوبان به دیدار گدا یک شب
قدم بر چشم من بگذار تا قرآن به سر گیرم
چه خواهد شد ببینم آن جمال دل ربا یک شب
خدایا رحم کن بر ما به حق سِرّ مستورت!
همان سِرّی که شد در دِیْر راهب برملا یک شب
همان سِرّی که سر زد از فراز نیزه ها یک روز
همان سِرّی که در ویرانه شد مشکل گشا یک شب
حرم پُر می شود از عطر سیب حضرت زهرا
که می آیند در کرببلا آل عبا یک شب
کند ذکر مصیبت، مادری داغ پسر دیده
به آه و ناله میگریند جمع انبیا یک شب
گنه کارم ولی نور امیدی هست در قلبم
که می آید به فریادم علی مرتضی یک شب
#سید_روح_الله_موید
#توسل به چهارده معصوم در #شب_قدر
در شب قدر دلم با غزلی همدم شد
بین ما، فاصلهها واژه به واژه کم شد
چارده مرتبه قرآن که گرفتم بر سر
در حرم یک به یک ابیات غزل، مَحرَم شد
ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه میخواست لبم، گنبد خضرا خم شد
خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گفت: ایوان نجف بوسهگه عالم شد
بعد هم پشت همان پنجرهی رویایی
چشم من، محو ضریحی که نمیدیدم شد
خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق
گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد
گریه کردم، عطش آمد به سراغم، گفتم:
به فدای لب خشکت! همه جا زمزم شد
روی سجادهی خود یاد لبت افتادم
تشنهام بود، ولی آب برایم سم شد
زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
از محمد به محمد که میسر هم شد
من مسلمان شدهی مذهب چشمی هستم
که در آن عاطفه با عشق و جنون توأم شد
سال ها پیر شدم در قفس آغوشت
شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد
کاروان دل من، بس که خراسان رفتهست
تار و پود غزلم جادهی ابریشم شد
سالها شعر غریبانه در ابیات خودش
خونِ دل خورد که با دشمن خود همدم شد
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم
برگ در برگ مفاتیح، پُر از شبنم شد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او، کار جهان مبهم شد
بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت
آی برخیز! که این قافیه یا «قائم» شد
#سیدحمیدرضا_برقعی