#ارمغان | شمیم
شاعر: #عابد_تبریزی ( محمّد عابد )
قالب: #غزل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در هر کسی که زدم نشد، به مراد کام دلم روا
مگر ای شهنشه انس و جان، تو کنی به درد دلم دوا
چه اسیر سلسلۀ محن، چه دچار موج ظلام غم
بِوِلاءِ ذاتِک إِنْتَجى، بضیاء وَجْهِک اهْتَدَى
گل اگر شکفته به گلستان، به جز این نباشدش آرزو
که شمیم زلف تو بشنود، مگر از روایح جانفزا
أَرَجَى جَنانُ مَنِ الَّذى، هُوَ فِی صِفَاتِک مُنْکِرٌ
که نصیبه ای ز حنان حق، رَسدش به عرصه؛ گَهِ جزا
مگر از شمائم کوی تو، نفسی شنیده سحرگهان
که چو سرخوشان شبانگهی، بگرفته راه چمن صبا
همه در هوای اشارتی، که کند قبول خدائیت
لِمَ مَا تَقُولُ أَنَا الَّذی، هُوَ مُبْتَدى هُوَ مُنْتَهى
به حجاب موج خلاف حق، شده بود تیره جهان همه
طَلَعَاتُ وَجْهُ وَجیهک، فَمَحَتْ بِظُلُمْتِ وَالدُّجى
به جحیم جنّتیان اگر، تو به اهل خویش رضا شوی
فَتَمیلُ شیعَتُکُم بِها، مُتَسَرّعاً مُتَسِرّرا
دو نشانه است جهان تو را، به فروغ چهره و جعد مو
بِغَداتِها و عَشیّها، به عَشیها و غَداتِها
غم اشتیاق جمال تو، زده شعله ها به نهاد ما
وَتَسیلُ دَمْعَة عَینِنَا مُتَداوماً مُتَوَالِیا
دل «عابد» از ستم فلک، به هراس بودی و درد و غم
بظِلالِ رَحْمَتُکُمْ أوَى وَ مِنَ النَّوائِب قَد نَجى
#امیرالمؤمنین
.
#حضرت_معصومه_مدح
تو ای رواقِ منوّر ز پرتوِ اِشراق
که هست از تو ، فروغِ کرانه آفاق
تو ای نمای بهشتِ برین به صفحه خاک
که تافته است فروغت به جبهه نُه طاق
صفای آینه ات روشنای دیدهٔ مِهر
ز تابِ قُبّه ات افتاده مَه به چاهِ مَحاق
اِرَم به ظلّ امانت خَزَد ز شرمِ حضور
به پیشِ قدرِ تو دارد اگر خیال سیاق
ز آستانِ تو دور است کین و بخل و حسد
به سدّهٔ تو ملازم ، وفا و صدق و وِفاق
غم و ملال بَری از دلِ مقیمِ درت
تو را به خلد برین است گوئیا میثاق
نسیمِ کوی تو پیکِ صفای خسته دلان
زلال جوی تو بر آبِ زندگی مصداق
ملازمِ سرِ کوی تو هر چه صاف ضمیر
ز آستانِ تو مطرود هر که اهلِ شِقاق
ز خوان جود و نوالت بَرد به قصدِ شِفا
نصیبه ای به صد ابرام ، قاسمُ الاَرزاق
مطافِ خلقِ جهان است از آن حریمِ درت
که آرمیده به خاکت حبیبهٔ خلّاق
به نام ، فاطمه ، معصومه نعتِ آن بانو
کز اوست اهل ولا را عنایت و اشفاق
از اوست کعبهٔ آمالِ عاشقانِ ولا
دیارِ قم به عیان و نهان ، علی الاِطلاق
فروغِ دیدهٔ هفتم امام کون و مکان
سرورِ سینهٔ هشتم ، امیرِ عرش وثاق
طُفیلِ درگهِ او ، نفسِ عفّت و عصمت
امینِ بارگهش ، عدل و دین به استحقاق
اَلا حمیده خصالی که خود سَجیّهٔ توست
کرم به اهلِ نیاز و به عاجزان ارفاق
تو مریمی که کتابِ کمال و فضلِ تو را
به چرخِ چارُم ، عیساست کاتبِ اوراق
چگونه مدحِ تو گویم که طبعِ من به مَثَل
بُود چو قطره و قَدرت چو یم ، به استغراق
سحرگهان به هوای طوافِ کوی تو ، چرخ
نهد به توسن گیتی نورد خویش ، یراق
به قامتِ تو برازنده حِلّهٔ عفّت
به بارگاهِ تو بگشوده مکتبِ اخلاق
مُلازمِ تو حیا بالغُدوِّ و الآصال
مؤآنس تو وفا بالعَشیّ و الاِشراق
مَلک به خاکِ درت در سجود با اخلاص
فَلک به چاکریت از مجرّه بسته نِطاق
مقام و منزلتت آنچنان رفیع و مَنیع
که از حکایتِ آن عاجز است هر نطّاق
تو آن سلاله پاکی ز نسلِ مصطفوی
که هست دفترِ وصفِ تو را فلک وُرّاق
تو آن کریمه که محضِ کَرم گرَت خوانند
قسم به نفسِ کرامت که نیست خود اغراق
نسیم چون گذرد از حریمِ بارگهت
کنند اهلِ ولا عطرِ خلد ، استنشاق
تو ای مسافرِ سر منزلِ قبول ، افسوس
نشد نصیبِ تو جایی که بودیش مشتاق
جهان ملول شد آنگه که خاطرت آشفت
ز دردِ هجر برادر ز دستبردِ فراق
به یادِ باب و برادر کنی به خطّهٔ قم
گهی به طوس نظر منعطف گهی به عراق
#عابد_تبریزی