eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
هر قطره ای که وصلْ به دریا نمیشود هر قامتی که قامتِ رعنا نمیشود این حرفِ آخر است که اول می آورم (هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود) . هرکس که از ولایت و مِهرش جدا بُوَد هرکس که هست ؛ در بَرِ من بی بها بود از حُسن و خُلقِ نیکْ رُخان دم مزن دگر وقتی که حرفْ از حسنِ مجتبی بود . بر چشم های فاطمه نور و ضِيا شده مجموعه ی جمال و جلال خدا شده در شوکت و شهامتِ خود ، مرتضى على در هیبت و سیادتِ خود ، مصطفی شده . ذکرِ خدایِ عزوجل بر لبش بُوَد صدها فرشته محوِ نمازِ شبش بود جائی نشسته است که از عرشْ برتر است او کودک است و دوش نبی مَرکبش بود . در بزمِ عشق حرفِ ریا جمع میشود بی نان دوست، سفره ی ما جمع میشود بی خود شلوغ نیست در خانه ی کسی وقتی کریم هست،گدا جمع میشود . لال است در بیانِ کراماتِ او زبان شرح کرامتش كه نگُنجَد در این بیان هرگز ندیده است کسی اینچنین کریم بَخْشَد سه بار زندگى اش را به این و آن . روی خدایْ مَنْظَر و قلبی رحیم داشت تنها به دوستان که نه،لطفی عَمیم داشت هرکس رسید بر درِ او بی نیاز شد از بسکه پور فاطمه دستی کریم داشت . درمانده را ز درگه خود رَد نمیکند راه بهشت را به کسی سَد نمیکند صدها چو مرد شامی اگر هم بدی کنند او حِلْم پیشه میکند و بَد نمیکند . باید سرم به مَقدمِ او خاكِ پا شود تا اینکه قَدْر و قیمت من کیمیا شود باید امید داشت به دریای رحمتش وقتی که با گرسنه سگی هم غذا شود . مردی کریم و زندگی اش صاف و ساده است هربار میرود سفر حج، پیاده است لرزه فِتَد به پیکرِ او موقع نماز یعنی که در حضور خدا ایستاده است . (مهرش به كائنات برابر نمیشود) بی خود که خاکِ مَقدم او زَر نمیشود فرموده اند: هرکه بر او گریه میکند در روز حَشْر دیده ی او تَر نمیشود . شمعی که بین انجمنش هم غریب بود دور از وطن-نه-در وطنش هم غریب بود یک عُمْر ناسزا به على را شنید و سوخت مولا غریب بود،حسنش هم غریب بود . از بسکه داغْ بر دلِ زارش عدو بریخت خونابه جایِ اشکِ روان در سبو بريخت شعر وصال بر همه شد فاش تا که او (خونی که خورد در همه عمر از گلو بريخت) . از زَهْر گرچه در بدن او توان نبود گردید سبز چهره ی او، ارغوان نبود می ریخت لخته های جگر را درون طشت اما هزار شُکر دگر خیزران نبود
اى زائر هميشهء تو آسمان بقيع اى آفتاب و ماه تو را سايبان بقيع افزون ز نيم قرن گذشت از خرابى ات كى ميشوى بهار؟!،اسير خزان بقيع خاك تو بوى غربت و اندوه ميدهد مظلوميت گرفته از اينجا نشان بقيع در پشت پنجره كه رسيدم صدا زدم اى كاش ميشد از غم تو داد جان بقيع از فرشيان كه خير نديدى شدى خراب اى اشكريز غربت تو عرشيان بقيع آباد باد خاك تو اى آنكه در بغل بگرفته اى چهار امام جهان بقيع هرچند خاكى است ولى زائر حرم حس ميكند رسيده به باغ جنان بقيع نزديك تو كه مرثيه خواندن نميشود اينجا شدم براى تو مرثيّه خوان بقيع از مجتبى بگويم و از طشت پر ز خون از جسم و از اهانت تير و كمان بقيع از سيدالعباد بگويم كه گريه كرد عمرى ز ماتم شه لب تشنگان بقيع از باقرالعلوم بگويم كه ديده بود رأسِ حسينِ فاطمه را بر سنان بقيع يا اينكه از مصيبت صادق بخوانم و از آتشِ به پا شده در آشيان بقيع ام البنين هنوز نشسته كنار تو ميگويد از عمود و سرى خونفشان بقيع اينان تمام سنگ بُوَد روى قبرشان برگو كجاست تربت آن بى نشان بقيع؟ آن بانوئى كه عزّت او بعد مصطفى گرديد پايمالِ گروه خَسان بقيع آن دخترِ پيمبر اسلام كه نداشت حتى ميان خانهء خود هم امان بقيع آتش گرفت باغ و گل و غنچه سوختند آن هم به پيشِ چشمِ ترِ باغبان بقيع در پشت در كه فاطمه افتاد بر زمين مولا چه ديد؟،نيست زبانِ بيان بقيع يا فضةُ خُذينىِ او تا به روز حشر جانسوز ناله ايست به گوش زمان بقيع يك روز ريشه كَن شود اين ظلم بى گمان عجل على ظهورك يا صاحب الزمان
تجلّي همه اسماء ذات هستى تو براى خَلق ، ظهور صفات هستى تو تو آفريده شدى جزء ممكنات شوى ولى ز سلسلهء واجبات هستى تو گره گشاى همه انبيا تو بودى و گره گشاى همه مشكلات هستى تو به توبه گفت كه "يا عالىُ بِحَقّ عَلي" براى حضرت آدم برات هستى تو تو يار نوح شدى تا رها شد از طوفان و بر خليل در آتش نجات هستى تو براى حضرت موسى تويى يَدِ بَيضا براى حضرت عيسى حيات هستى تو به جز تو هيچ كسى نيست نَفْس پيغمبر كه رونماى وى از هر جهات هستى تو چگونه مثل منى شاعرت شود!، كه خودت به نظم آورِ صدها لُغات هستى تو (به ذره گر نظر لطف بوتراب كند به آسمان رود و كار آفتاب كند) مسير قافله سوى غدير مى گردد غدير واقعه اى بى نظير مى گردد رسيد روح الأمين گفت يا رسول الله بگو پيام خدا را كه دير مى گردد بگو كه پشت تو بر ذات كبريا گرم است به بند سلسله شيطان اسير مى گردد به حاضرين تو بگو تا به غائبين گويند عليست آنكه پس از تو امير مى گردد بگو نه از طرف من كه حكم حكمِ خداست على ولي و وصي و وزير مى گردد هميشه دوست او سربلند مى گردد هميشه دشمن او سر به زير مى گردد قسم به ذات خدا عاقبت بخير شود هر آنكه بر در او مُستجير مى گردد چه اعتنا به كم و بيش اين جهان دارد كه بهره مند ز خير كثير مى گردد كسى كه عيد غدير و عليست معيارش دعاى حضرت زهرا بُوَد نگهدارش به دست حضرت خورشيد مى درخشد ماه بر اين جلالت و شوكت همه كنند نگاه از اين به بعد بلند است روى مأذنه ها صداىِ "أشهدُ أنّ عَلي وَليُّ الله" على براى خدا و رسول يك شير است مجالِ عَرضه ندارد به پيش او روباه فقط براى رضاى خدا زَنَد شمشير عليست كوه و سپاه مقابلش چون كاه عليست مرد عبادت ، عليست مرد جهاد عليست مرد قضاوت ، على عدالت خواه هر آنكسى كه دمى بى على نَفَس بكشد تمام زندگى اش را نموده است تباه براى آنكه بُوَد دست او به دستِ على مسير قُربِ خداوند مى شود كوتاه (على امام من است و منم غلام على) كسى كه غير على خواست مى شود گمراه مُريد شاه نجف پيرو سقيفه كه نيست هر آنكه غصب خلافت كند خليفه كه نيست نشسته ام بنويسم نَمى از اين يَم را بزرگى تو شمارد بزرگ اين كم را به وصف توست "يَدُ الله فَوقَ أيْديهِم" كه در احاطه گرفتى تمام عالم را شعاع نور تو را در وجود او ديدند اگر ملائكه كردند سجده ؛ آدم را اسير روى تو ديدم هزار يوسف را گداى كوى تو ديدم هزار حاتم را اگر بزرگ شدم در قبيله اى شيعى تو داده اى به من اين نعمت فراهم را اگر اجازه دهى باز آخر اين شعر كمى مرور كنم خاطرات ماتم را پس از غدير ، پس از رحلت رسول خدا مدينه مى زند آتش بهشت خاتم را ميان آن همه نامحرم اى غيورِ صبور خدا كند كه نبينى حضور مَحرم را حوائج از تو بخواهند مردم ، اما من نخواهم از تو به جز روزىِ مُحرّم را سلام بر لب عطشان سيدالشهدا به زخم هاى فراوان سيدالشهدا
هر قطره ای که وصلْ به دریا نمیشود هر قامتی که قامتِ رعنا نمیشود این حرفِ آخر است که اول می آورم (هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود) . هرکس که از ولایت و مِهرش جدا بُوَد هرکس که هست ؛ در بَرِ من بی بها بود از حُسن و خُلقِ نیکْ رُخان دم مزن دگر وقتی که حرفْ از حسنِ مجتبی بود . بر چشم های فاطمه نور و ضِيا شده مجموعه ی جمال و جلال خدا شده در شوکت و شهامتِ خود ، مرتضى على در هیبت و سیادتِ خود ، مصطفی شده . ذکرِ خدایِ عزوجل بر لبش بُوَد صدها فرشته محوِ نمازِ شبش بود جائی نشسته است که از عرشْ برتر است او کودک است و دوش نبی مَرکبش بود . در بزمِ عشق حرفِ ریا جمع میشود بی نان دوست، سفره ی ما جمع میشود بی خود شلوغ نیست در خانه ی کسی وقتی کریم هست،گدا جمع میشود . لال است در بیانِ کراماتِ او زبان شرح کرامتش كه نگُنجَد در این بیان هرگز ندیده است کسی اینچنین کریم بَخْشَد سه بار زندگى اش را به این و آن . روی خدایْ مَنْظَر و قلبی رحیم داشت تنها به دوستان که نه،لطفی عَمیم داشت هرکس رسید بر درِ او بی نیاز شد از بسکه پور فاطمه دستی کریم داشت . درمانده را ز درگه خود رَد نمیکند راه بهشت را به کسی سَد نمیکند صدها چو مرد شامی اگر هم بدی کنند او حِلْم پیشه میکند و بَد نمیکند . باید سرم به مَقدمِ او خاكِ پا شود تا اینکه قَدْر و قیمت من کیمیا شود باید امید داشت به دریای رحمتش وقتی که با گرسنه سگی هم غذا شود . مردی کریم و زندگی اش صاف و ساده است هربار میرود سفر حج، پیاده است لرزه فِتَد به پیکرِ او موقع نماز یعنی که در حضور خدا ایستاده است . (مهرش به كائنات برابر نمیشود) بی خود که خاکِ مَقدم او زَر نمیشود فرموده اند: هرکه بر او گریه میکند در روز حَشْر دیده ی او تَر نمیشود . شمعی که بین انجمنش هم غریب بود دور از وطن-نه-در وطنش هم غریب بود یک عُمْر ناسزا به على را شنید و سوخت مولا غریب بود،حسنش هم غریب بود . از بسکه داغْ بر دلِ زارش عدو بریخت خونابه جایِ اشکِ روان در سبو بريخت شعر وصال بر همه شد فاش تا که او (خونی که خورد در همه عمر از گلو بريخت) . از زَهْر گرچه در بدن او توان نبود گردید سبز چهره ی او، ارغوان نبود می ریخت لخته های جگر را درون طشت اما هزار شُکر دگر خیزران نبود
سايهء غم افتد به سرم…چه كنم؟٢ بار سفر بسته پدرم…چه كنم؟٢ خون چكد از چشمان ترم…چه كنم؟٢ سوزد از اين غصه جگرم…چه كنم؟٢ مرو ، ماه مدينه مزن ، آتش به سينه ببين ، در موج غم ها شوم ، من بى سفينه مى روى از - دل بكشم آه يا أبتا - يا رسول الله يا أبتا يا رسول الله… بعد تو بينم جور و جفا…أبتا٢ أجر رسالت گردد اَدا…أبتا٢ آتش و دود و خانهء ما…أبتا٢ به پشت در مى زنم صدا…أبتا٢ ز قرآن كوثر افتاد گلِ ، نيلوفر افتاد ببين ، زهراى خود را كه در ، پشتِ در افتاد بسته شود - دستِ يدالله يا أبتا - يا رسول الله يا أبتا يا رسول الله… بعدِ تو سيلى قسمتِ من…أبتا٢ شود دوتا فرقِ بوالحسن…أبتا٢ پاره جگر مى شود حسن…أبتا٢ شود حسينت پاره بدن…أبتا٢ ببين ، در بين گودال شده ، دعوا و جنجال سرى ، بر روىِ نيزه تنى ، گرديده پامال رَوَد به غارت حرم الله يا أبتا - يا رسول الله يا أبتا يا رسول الله…
--- امشب از شوق بي قرارم من آرزوى مدينه دارم من من خزانم وليكن از امشب غرق در عطر نوبهارم من همه طَرْدم كنند، باز اما به نگاهش اميدوارم من او گل باغ بوستان حسين گِرد اين گل، خوشم كه خارم من از غلامى و نوكرىِ درش صاحب جاه و اعتبارم من اى سرآغازم و سرانجامم چقَدَر خوب، با تو هم نامم --- آيت داور است اين مولود گل پيغمبر است اين مولود اسم او هم عليست پس حتماً هم چُنان حيدر است اين مولود على اصغر به نام و در رُتبه علىِ اكبر است اين مولود پَرِ قنداقه اش شفيع همه در صف محشر است اين مولود چقَدَر با رقيه مأنوس است بغلِ خواهر است اين مولود قابَ قوسين ماست ابرويش بوسهء زينب است بر رويش --- اى به عالم دليل، ششماهه اى لبت سلسبيل، ششماهه زير پايت هميشه باشد پهن شهپر جبرئيل، ششماهه در نگاهت فرات و دجله كه هيچ موج زن؛ رود نيل، ششماهه تو بزرگ و بزرگ زاده، ولى من به پيشت ذليل، ششماهه هر زمان كه گره به كار افتاد گفته ام: ألدخيل ششماهه باب حاجات عالمينى تو علىِ سومِ حسينى تو --- اى به دردم دوا، على اصغر نفست كيميا، على اصغر هر كه دستش به دامنت باشد گشته حاجت روا، على اصغر شبِ ميلاد توست ذكرِ لبم لَكَ روحى فِدا، على اصغر آينه دار محسنِ زهرا... ...كيست غير از تو؟ يا على اصغر هم رجب، هم زيارتىِ حسين بده يك كربلا، على اصغر نَبُود هم تراز و همتايت بر روى سينهء پدر جايت --- اى رُخَت ماهِ كامل ارباب اى على، ميوهء دل ارباب تو خودت نور و نور بابايت نور در نور منزل ارباب نام تو تا كه در ميان آمد گشت پُر شور محفل ارباب خنده هرجا مُسَبّب شاديست خنده هاى تو قاتل ارباب با چُنين حلق پاره؛ بُردن تو... ...تا به خيمه است؛ مُشكل ارباب چه كند با گلوى پرپر تو؟! چه كند در جوابِ مادر تو؟! --- آه...شد از غم تو پير، رباب از جهان بى تو گشته سير، رباب گوش تا گوش طفل پاره شده خورده شمشير يا كه تير!؟، رباب تازه آغاز غصه هاست؛ كه تو در كفِ غم شوى اسير، رباب قاتل تو غروب عاشوراست آب آمد؛ ولى چه دير! رباب اصغرت زير خاك خوابيده سينه ات گشته پُر ز شير رباب كربلا تا به شام، خونْ دل توست هر كجا حرمله مقابل توست
ای امام بی کفن بنگر کفن پوشم حسین شمع خاموشم حسین ۲ رفتم و پیراهنت باشد در آغوشم حسین شمع خاموشم حسین ۲ ........ لحظهء آخر بگریم با غم زخم تنت ای برادرجان حسین ۲ می دهم تسکین دلم را با همین پیراهنت ای برادرجان حسین ۲
گل باغ جنان بودیم و رفتیم پیمبر را نشان بودیم و رفتیم مدینه ای تمام خاطراتم! «اگر بار گران بودیم و رفتیم» وداعی تلخ کردم با پیمبر نهادم صورتم بر قبر مادر دلم تنگ حسن شد ای خدایا بقیع رفتم برای بار آخر نوایی می زند آتش به سینه رود همراه بابایش سکینه رسد روزی که بی بابا بیاید! خداحافظ... خداحافظ مدینه دل بی تاب را تابی بیاور شبم تاریکه، مهتابی بیاور شده اُم البَنین وقت جدایی برای بدرقه آبی بیاور ببین زینب که جانی در تنم نیست دگر چاره به غیر از رفتنم نیست چنان در این سفر غارت شوم من که حتی بنگری پیراهنم نیست بود تا همره من أشجع النّاس کجا و کی کنم من درد، احساس؟! ز چشم بَد نگهدارش خدایا که گردد خیمه غارت بعد عباس نباشد این وداع آخر من! بگفتا رازهایی مادر من شود گودال جمع پنج تن جمع نَهَد بر دامنش مادر، سر من خدایا هم علیمی هم خبیری پذیرفتم هر آن چه می پذیری برای ما شهادت بوده عادت ولی ای وای از داغ اسیری دل ارباب از هجران کباب است رقیه در بَرَش طفل رباب است پدر گفتا: که خوش باشی عزیزم بدان روزی رسد جایت خرابه است
امشب خبر ز عالم بالا رسیده است زیباترین ستاره‌ی دنیا رسیده است امشب حکیمه باش و ببین پور عسکری با هیبت و شمایل طاها رسیده است در او خلاصه گشته خِصال پیمبران موسی رسیده است، مسیحا رسیده است جبریل با هزار فرشته از آسمان کرده نزول، بهر تماشا رسیده است   امشب دلم به مأذنه این‌گونه داد اَذان عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان  :: ای که کرم سجیّه و، لطف است عادتت بالاتر است از همه عالم سیادتت پنهان شدی اگرچه تو در پشت ابرها هردم رسیده است به دل‌ها عنایتت هر صبح وعده‌ی من و تو در دعای عهد هر عصر جمعه زمزمه‌های زیارتت آقا سلامِ ما به رکوع و سجود تو آقا درود بر تو و ذکر و عبادتت کِی می‌رسد ندای أنا المَهدی‌ات به گوش؟ بالاتر از تمام عَلَم‌هاست رایتت   کانون عدل و داد شود با تو این جهان عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان  :: بار فراق یوسف زهرا کشیدنی‌ست گر وصل او به جان بخَرم من، خریدنی‌ست ای آنکه طعنه میزنی - آقای تو کجاست؟- روز ظهور منجی عالم رسیدنی‌ست آن‌روز ذوالفقار علی، دست او بُوَد یعنی که رنگ از رُخ کافر پریدنی‌ست یا فارس الحجاز! من از مشهدالرّضا بیتی بیاورم ز شفق، که شنیدنی‌ست  (سوگند می‌خورم گل باغ تو چیدنی‌ست چشم سیاه و خیمه‌ی سبز تو دیدنی‌ست)   ای آخرین امام من! ألغوثُ ألاَمان عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان  ::  وقتی که نیستی تو، خزان است روزگار وقتی که می‌رسی، همه‌جا می‌شود بهار تقصیر ماست اینکه بیابان‌نشین شدی محروم مانده‌ایم ز درک حضور یار ما از چه نیستیم شب و روز یاد تو؟! وقتی که هست أفضل أعمال انتظار آقا چقدر جمعه گذشت و نیامدی! دیگر نمانده است برای دلی قرار   این اشک ماست کز غم هجران شده روان عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان  :: ای هر غریبه‌ای همه‌جا آشنای تو این بند را مدینه سرودم برای تو این شهر بوی غربت خورشید می‌دهد این کوچه‌هاست منتظر ردّ پای تو رفتم به پشت پنجره‌های بقیع و بعد خواندم به اشک چشم، زیارت به جای تو گویا هنوز مادر تو درد می‌کِشد در بستر است چشم به راه دوای تو ای شاد از ظهور تو بانوی بی نشان عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان..  
هر قطره ای که وصلْ به دریا نمیشود هر قامتی که قامتِ رعنا نمیشود این حرفِ آخر است که اول می آورم (هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود) هرکس که از ولایت و مِهرش جدا بُوَد هرکس که هست ؛ در بَرِ من بی بها بود از حُسن و خُلقِ نیکْ رُخان دم مزن دگر وقتی که حرفْ از حسنِ مجتبی بود بر چشم های فاطمه نور و ضِيا شده مجموعه ی جمال و جلال خدا شده در شوکت و شهامتِ خود ، مرتضى على در هیبت و سیادتِ خود ، مصطفی شده ذکرِ خدایِ عزوجل بر لبش بُوَد صدها فرشته محوِ نمازِ شبش بود جائی نشسته است که از عرشْ برتر است او کودک است و دوش نبی مَرکبش بود (زلفش اگر نبود پریشان نمی شدیم مهرش اگر نبود مسلمان نمی شدیم) او میزبان سفره ی ماه خدا بُوَد لطفش اگر نبود که مهمان نمی شدیم در بزمِ عشق حرفِ ریا جمع میشود بی نان دوست، سفره ی ما جمع میشود بی خود شلوغ نیست در خانه ی کسی وقتی کریم هست،گدا جمع میشود لال است در بیانِ کراماتِ او زبان شرح کرامتش كه نگُنجَد در این بیان هرگز ندیده است کسی اینچنین کریم بَخْشَد سه بار زندگى اش را به این و آن روی خدایْ مَنْظَر و قلبی رحیم داشت تنها به دوستان که نه،لطفی عَمیم داشت هرکس رسید بر درِ او بی نیاز شد از بسکه پور فاطمه دستی کریم داشت درمانده را ز درگه خود رَد نمیکند راه بهشت را به کسی سَد نمیکند صدها چو مرد شامی اگر هم بدی کنند او حِلْم پیشه میکند و بَد نمیکند باید سرم به مَقدمِ او خاكِ پا شود تا اینکه قَدْر و قیمت من کیمیا شود باید امید داشت به دریای رحمتش وقتی که با گرسنه سگی هم غذا شود مردی کریم و زندگی اش صاف و ساده است هربار میرود سفر حج، پیاده است لرزه فِتَد به پیکرِ او موقع نماز یعنی که در حضور خدا ایستاده است (مهرش به كائنات برابر نمیشود) بی خود که خاکِ مَقدم او زَر نمیشود فرموده اند: هرکه بر او گریه میکند در روز حَشْر دیده ی او تَر نمیشود شمعی که بین انجمنش هم غریب بود دور از وطن-نه-در وطنش هم غریب بود یک عُمْر ناسزا به على را شنید و سوخت مولا غریب بود،حسنش هم غریب بود از بسکه داغْ بر دلِ زارش عدو بریخت خونابه جایِ اشکِ روان در سبو بريخت شعر وصال بر همه شد فاش تا که او (خونی که خورد در همه عمر از گلو بريخت) از زَهْر گرچه در بدن او توان نبود گردید سبز چهره ی او، ارغوان نبود می ریخت لخته های جگر را درون طشت اما هزار شُکر دگر خیزران نبود
اى زائر هميشهء تو آسمان بقيع اى آفتاب و ماه تو را سايبان بقيع افزون ز نيم قرن گذشت از خرابى ات كى ميشوى بهار؟!،اسير خزان بقيع خاك تو بوى غربت و اندوه ميدهد مظلوميت گرفته از اينجا نشان بقيع در پشت پنجره كه رسيدم صدا زدم اى كاش ميشد از غم تو داد جان بقيع از فرشيان كه خير نديدى شدى خراب اى اشكريز غربت تو عرشيان بقيع آباد باد خاك تو اى آنكه در بغل بگرفته اى چهار امام جهان بقيع هرچند خاكى است ولى زائر حرم حس ميكند رسيده به باغ جنان بقيع نزديك تو كه مرثيه خواندن نميشود اينجا شدم براى تو مرثيّه خوان بقيع از مجتبى بگويم و از طشت پر ز خون از جسم و از اهانت تير و كمان بقيع از سيدالعباد بگويم كه گريه كرد عمرى ز ماتم شه لب تشنگان بقيع از باقرالعلوم بگويم كه ديده بود رأسِ حسينِ فاطمه را بر سنان بقيع يا اينكه از مصيبت صادق بخوانم و از آتشِ به پا شده در آشيان بقيع ام البنين هنوز نشسته كنار تو ميگويد از عمود و سرى خونفشان بقيع اينان تمام سنگ بُوَد روى قبرشان برگو كجاست تربت آن بى نشان بقيع؟ آن بانوئى كه عزّت او بعد مصطفى گرديد پايمالِ گروه خَسان بقيع آن دخترِ پيمبر اسلام كه نداشت حتى ميان خانهء خود هم امان بقيع آتش گرفت باغ و گل و غنچه سوختند آن هم به پيشِ چشمِ ترِ باغبان بقيع در پشت در كه فاطمه افتاد بر زمين مولا چه ديد؟،نيست زبانِ بيان بقيع يا فضةُ خُذينىِ او تا به روز حشر جانسوز ناله ايست به گوش زمان بقيع يك روز ريشه كَن شود اين ظلم بى گمان عجل على ظهورك يا صاحب الزمان
هر قطره ای که وصلْ به دریا نمیشود هر قامتی که قامتِ رعنا نمیشود این حرفِ آخر است که اول می آورم (هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود) . هرکس که از ولایت و مِهرش جدا بُوَد هرکس که هست ؛ در بَرِ من بی بها بود از حُسن و خُلقِ نیکْ رُخان دم مزن دگر وقتی که حرفْ از حسنِ مجتبی بود . بر چشم های فاطمه نور و ضِيا شده مجموعه ی جمال و جلال خدا شده در شوکت و شهامتِ خود ، مرتضى على در هیبت و سیادتِ خود ، مصطفی شده . ذکرِ خدایِ عزوجل بر لبش بُوَد صدها فرشته محوِ نمازِ شبش بود جائی نشسته است که از عرشْ برتر است او کودک است و دوش نبی مَرکبش بود . در بزمِ عشق حرفِ ریا جمع میشود بی نان دوست، سفره ی ما جمع میشود بی خود شلوغ نیست در خانه ی کسی وقتی کریم هست،گدا جمع میشود . لال است در بیانِ کراماتِ او زبان شرح کرامتش كه نگُنجَد در این بیان هرگز ندیده است کسی اینچنین کریم بَخْشَد سه بار زندگى اش را به این و آن . روی خدایْ مَنْظَر و قلبی رحیم داشت تنها به دوستان که نه،لطفی عَمیم داشت هرکس رسید بر درِ او بی نیاز شد از بسکه پور فاطمه دستی کریم داشت . درمانده را ز درگه خود رَد نمیکند راه بهشت را به کسی سَد نمیکند صدها چو مرد شامی اگر هم بدی کنند او حِلْم پیشه میکند و بَد نمیکند . باید سرم به مَقدمِ او خاكِ پا شود تا اینکه قَدْر و قیمت من کیمیا شود باید امید داشت به دریای رحمتش وقتی که با گرسنه سگی هم غذا شود . مردی کریم و زندگی اش صاف و ساده است هربار میرود سفر حج، پیاده است لرزه فِتَد به پیکرِ او موقع نماز یعنی که در حضور خدا ایستاده است . (مهرش به كائنات برابر نمیشود) بی خود که خاکِ مَقدم او زَر نمیشود فرموده اند: هرکه بر او گریه میکند در روز حَشْر دیده ی او تَر نمیشود . شمعی که بین انجمنش هم غریب بود دور از وطن-نه-در وطنش هم غریب بود یک عُمْر ناسزا به على را شنید و سوخت مولا غریب بود،حسنش هم غریب بود . از بسکه داغْ بر دلِ زارش عدو بریخت خونابه جایِ اشکِ روان در سبو بريخت شعر وصال بر همه شد فاش تا که او (خونی که خورد در همه عمر از گلو بريخت) . از زَهْر گرچه در بدن او توان نبود گردید سبز چهره ی او، ارغوان نبود می ریخت لخته های جگر را درون طشت اما هزار شُکر دگر خیزران نبود