#حضرت_زهرا__س__مدح
ای افق بی کران فاطمه یا فاطمه
خاک رهت آسمان فاطمه یا فاطمه
هم نظرت مصطفی هم سخنت جبرئیل
هم نفست قدسیان فاطمه یا فاطمه
ای تو بهشت زمین رشته ی حبل المتین
ای تو فروغ زمان فاطمه یا فاطمه
گل ز تو معنا شود دل ز تو دریا شود
حق ز تو شد جاودان فاطمه یا فاطمه
نوری و در آسمان رو به تو وا می شود
پنجره ی کهکشان فاطمه یا فاطمه
جلوه ی احمد تویی یاس محمد تویی
ای ز تو گلشن جهان فاطمه یا فاطمه
گلشن طوبایی و ، زهره ی زهرایی و
عطر گل ارغوان فاطمه یا فاطمه
از تو منور زمین ، از تو مکرر نسیم
از تو معطر جنان فاطمه یا فاطمه
پیش همه عرشیان مثل علی غرق نور
مثل نبی مهربان فاطمه یا فاطمه
کوثری و بی نظیر ، آیه ای و دلپذیر
آینه ی گل فشان فاطمه یا فاطمه
شهپر جبریل تو آیه ی تطهیر تو
طایر حق آشیان فاطمه یا فاطمه
رحمت تو بی کران گلشن تو بی خزان
تربت تو بی نشان فاطمه یا فاطمه
ای که ز بعد پدر گشته ز غم خون جگر
دیده جفا بی امان فاطمه یا فاطمه
دل ز غمت خون فشان جان ز غمت در شرر
گل ز غمت قد کمان فاطمه یا فاطمه
کی رود از یاد تو کوچه و غصب فدک
دیده و اشک روان فاطمه یا فاطمه
آه که از مأذنه بُرد ز تن جان تو
صوت بلال و اذان فاطمه یا فاطمه
ماه علی از چه رو داشته ای از علی
صورت خود را نهان فاطمه یا فاطمه
خانه ی ویران شده شمع پریشان شده
آتش سوزان به جان فاطمه یا فاطمه
مادر غم دیده ای ، طفل ز کف داده ای
خسته ای و ناتوان فاطمه یا فاطمه
ای تو الهی نَسَب داشته «یاسر» به لب
نام تو را بر زبان فاطمه یا فاطمه
**
محمود تاری «یاسر»
حضرت زهرا (س)
مدح
#حضرت_زهرا
خدا کند دگر این خانه در نداشته باشد
درش برای کسی دردسر نداشته باشد
.
خدا کند که به سرعت ز چارچوب نیفتد
میان شعله نسوزد خطر نداشته باشد
.
اگر بناست حسن رد شود ز کوچه ی باریک
چه بهتر اینکه مغیره گذر نداشته باشد
.
همیشه بین غم و حیرت است حال غریبی
که گاهواره بسازد پسر نداشته باشد
.
برای پلک ورم کرده روز هم شب تار است
عجیب نیست که زهرا سحر نداشته باشد
.
چقدر فضّه دعا کرد تا که دنده ی مادر
از این شکستگیِ بیشتر نداشته باشد
.
که دیده است جوانی که پیرزن شده باشد ؟
که دیده غیر تنی محتضر نداشته باشد ؟
.
نمی شود بدنی بین در بماند و دیوار
شکاف سینه و درد کمر نداشته باشد
.
قنوت نافله اش با دو دست نیست میسّر
کسی که سوخته و بال و پر نداشته باشد
.
.
.
سید پوریا هاشمی
.
#مفاخر ه چهار عنصر(آب و خاک و اتش و باد) از سازگار
شبی چهار عناصر کنار هم بودند
ز راز زندگی خویش پرده بگشودند
صفای خویش همه آشکار می کردند به امر خلقت خود افتخار می کردند
نسیم گفت که من بر همه شرف دارم به هر کجا که نهم رو بهار می آرم
منم که نغمهء وحی خدا سروشم بود منم که تخت سلیمان بروی دوشم بود
منم که ریخته از زلف عطر توحیدم منم که دور مزار حسین گردیدم
ز خاک خنده برامد پی جواب نسیم منم که داده مرا ذات حق مقام عظیم
اگر که لاله بروید براید از دل من مگر نه آدم خاکیست خلق از گل من
پیمبران که همه پای بست و سر پاکند ندیده اید مگر خلق از همین خاکند
در آن میانه برامد ز قلب اب جواب به خاک گفت مقام مرا کنون دریاب
نظاره ای به سوی آب کن الی الی شنیده ای و من الماء کل شیء حی
منم که پیشتر از خلق آفریده شدم خدای کرد عزیزم که اشک دیده شدم
اگر به خاک بپویم صفای یارانم اگر ز ابر ببارم بهار و بارانم
ز خاک بر تر و از آتش و نسیم سرم که من صفای لب خشک هر پیامبرم
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
به ناگه از دل آتش این ندا بر خاست
که قدر من ز شما خاک و باد و آب جداست
منم که سوزم و بخشم به خلق نور عظیم
منم که لاله شدم از برای ابراهیم
حدید با همه سختی ز هرم من نرم است
بشر به فصل زمستان کنار من گرم است
مرا به تیره گی شب چراغ ره دیدند
به اشتباه به جای خدا پرستیدند
به ناگه از دل آب ناله ای سر زد
ز ناله اش به دل سخت آذر آذر زد
که آتش از چه نکردی تو در مدینه حیا
ز شعلهء تو چرا سوخت خانهء زهرا
تویی که بر جگر مصطفی شرر زده ای
تو شعله بر دل دخت پیامبر زده ای
تو سو ختی در بیت الحرام دنیارا
به شعله شانه زدی گیسوان زهرا را
ز شعله ی تو به قلب نبی شررافتاد
چه شد که مادر سادات پشت در افتاد
دل چهار عزیز ورا تولرزاندی
مغیره را زچه در آتشت نسوزاندی
چرا نسوختی آنروز دشت و صحرا را
که پیش چشم علی میزدند زهرا را
به ناگه آتش سوزنده در خروش آمد
صدای ناله اش از چهار سو به گوش آمد
که آب وای به حالت چقدرسنگدلی
هنوز از لب عطشان تشنگان خجلی
تو همچنان شکم اسبها درخشیدی
ز موج خون لب خشک حسین را دیدی
هماره خون شده دایم روان شوی ز دو عین
که خویش را نرساندی به کام خشک حسین
تو موج میزدی و سوخت تشنه گان را دل
رباب از علی عباس از رباب خجل
ز بی وفاییت ای آب آه و واویلا
تو موج میزدی و سوخت لاله لیلا
چو آتش این سخن سینه سوز را سر داد
کشید ناله ز دل آب و صبر داد به باد
نه آب و خاک مقصر نه آتش و باد است
که هر چه هست از این ظلم آدمیزاد است
پس از رسول به اولاد او جفا کردند
چه ظلمها که پس از مصطفی به پا کردند
از آن زمان که درون سقیفه شد شورا
به نیزه رفت سر پاک سید الشهدا
شرار فتنه به هر عصر و هر زمان خیزد
پس از سقیفه چه خونها که بر زمین ریزد
مگر که مهدی موعود ما عبور کند
ز عدل خویش جهان را محیط نور کند
خدا کند که جهان غرق آفتاب شود
دعای (میثم)دل خسته مستجاب شود
#دخت_مصطفی
دنیا اگر صفا داشت از دخت مصطفی داشت
این زندگیِ کوتاه بسیار ماجرا داشت
از غربتم همین بس ، در بین بی وفایان
تنها گذاشت من را آنکه به من وفا داشت
دستان بی حیا زد آئینه ی حیا را
رو میگرفت از کور آنقدر که حیا داشت
هم در شکست قلبش ، هم کوچه سینه اش سوخت
از ضرب سر شنیدم ، دیوار ناله ها داشت
وقتی که همسرم را با تازیانه میزد
میمردم از خجالت با دستِ بسته، جا داشت
نَقلِ شکستنش شد نُقل محافل شهر
این ماجرای کوچه خیلی سروصدا داشت
یادش به خیر روزی که جمع ، جمع ما بود
من هستم آن کسی که در خانه اش کسا داشت
آن یارِ دستِ تنها ، دستش شکست اما
فهمید اهل دنیا یک دست هم صدا داشت
زخم زبان مردم یک درد بی دوا شد
اى كاش زخم سينه حداقل دوا داشت
از زندگیش زهرا هرگز نگشت دلسیر
مسمار همسرم را به این فراق واداشت
هر طور بود آمد زهرا ميان مسجد
با پهلوى شكسته دلشوره ی مرا داشت
گاهی پی عیادت ، همسایه ای می آمد
زهرا که بود، خانه ، خیلی برو بیا داشت
هی گریه پشت گریه هی ناله پشت ناله
کافر نبیند ای کاش دردی که مجتبی داشت
در کوچه احترام توحید را شکستند
از بسکه در جمالش او جلوه ی خدا داشت
در روز های آخر بی وقفه بود مضطر
دلشوره ی حسین و صحرای کربلا داشت
#رضاقربانی
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#مسمط_مخمس
تو که می تــوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیــلی جـوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جـانی بمان
زمــین گـیر من،آســمانی،بمان
اگر می شـود می توانی بـمان
تو نـیلوفرانه تـریـن یاس شـهر
وجود تو کانون احـساس شهر
دعا گوی هر قـدر نشناس شهر
نکش دست از دست دستاس شهر
نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شـد ماجرای سـپر ماندنـت
چه شد پـای حـرف پـدر ماندنـت
پس از غـصه ی پشـت در ماندنت
نـدارد علــی هـمزبانی بمــان
برای علی بی تو بـد میشود
بدون تو غم بی عـدد میشود
نرو که غــرورم لــگــد میشود
و این سـقف،سـنگ لحدمیشود
تو باید غــمم را بدانــی بمــان
چرا اشــک را آبـرو میکــنی
چرا چــادرت را رفـو میکـــنی
چرا اسـتخوان درگـلو میکــنی
چرامـــرگ را آرزو میکـــــنی
چه کم دارد این زنــدگانی بمان
#صابر_خراسانی
نهان ز من ز چه رو، رویِ نیلفام کنی؟
ز چیست روز مرا، تیرهتر ز شام کنی؟
درِ بهشت کنی باز و، زود میبندی
چه میشود نگه نیمه را تمام کنی؟...
از آن لبی که ز من خواهشی نکرده، بخند
بخند؛ ورنه به من خنده را حرام کنی
شنیدهای که جواب سلام من ندهند
چه کار با دو جهان؟ گر تو یک سلام کنی!
تومثل اهل مدینه ز من مگردان رو
که فارقم ز دو عالم به یک کلام کنی
نماز نافله خواندی، ولی قیام نداشت
چرا به حُرمت من، اینهمه قیام کنی
رخ تو آینهی صبح و آفتابِ علیست
چو آفتاب چرا میل روی بام کنی؟
به شوق دیدن تو دیده خواستم؛ زین پس
نصیب دیدهی من گریهی مُدام کنی
علی انسانی
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه ها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی
امشب ای مَه، مهر ورز و خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعل سوزان شان از آهشان
ابرها گریند بر حال علی
می رود در خاک آمال علی
چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُردهای تابوت، روی دوش داشت
آه سرد و بغض پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
آه آه ای همرهان، آهسته تر
می برید اسرار را، سر بسته تر
این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیله ی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفام تر
هستی ام را می برید، آرام تر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چاره ای غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُر کوکب ترست
بعد از امشب روزم از شب، شب ترست
زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید
شاعر:
حاج علی انسانی
بهشت علی
گر علی دل، قرار او زهراست
ور علی گل، بهار او زهراست
او که خود فخر خلقت است به حق
مایۀ افتخار او زهراست
جلوهگاه خداست خود، اما
جلوۀ کردگار او زهراست
ذوالفقارش اگر عدوکُش شد
جوهرِ ذوالفقار او زهراست
در علی میتوان خدا را دید
زآنکه آیینهدار او زهراست
او ندارد به دار دنیا مِهر
تا که دار و ندارِ او زهراست
سیر، از سِیْرِ باغ و گلزارست
گل و باغ و بهار او زهراست
خود میان بهشت میبیند
تا به خانه کنار او زهراست
#حاج_علی_انسانی
شاعر: احسان نرگسی
متن شعر:
مسیر عشق بلند است و پای ما لنگ است
نفس کشیدن مان بی تو ،مایه ی ننگ است
گناه، از تو مرا دور کرده ،می دانم
ببین که فاصله ی ما هزار فرسنگ است
به هر که فکر کنی دل سپرده ام ،جز تو
بگو چه کار کنم با دلی که از سنگ است
مرا به چادر خاکیِ مادرت بپذیر
حنای من که دگر سالهاست بی رنگ است
شنیده ایم که مادربه بستر افتاده
شنیده ایم درِ خانه ی علی جنگ است
دلم برای سیاهیِ پرچم زهرا...
برای گریه ی از داغ مادرم تنگ است
#مدح_امیرمومنان_علی_علیه_السلام
شاهنشه اریكه ی قدرت ابا الحسن
اسطوره ی صلابت و غیرت اباالحسن
یاوالی الولی، ید حق، بنده ی خلف
یا مظهر العجایب عالم، شه نجف
یعسوب دین ملك زمین تا الی الابد
یا قاهر العدو، یل خیبر شكن مدد
تو خانه زاد حضرت سبحانی ای علی
پرچم به دست قله ی عرفانی ای علی
حبل المتین و حصن ِحصینی بدون شك
راه نجات اهل یقینی بدون شك
وَ السابقون واقعه یعنی ابوتراب
دریای فیض واسعه یعنی ابو تراب
فرمانروای عالم امكان اباالحسن
ای پادشاه دولت شاهان اباالحسن
ای شرزه شیر، ای اسدالله غزوه ها
استاد درس رزم علمدار كربلا
دستان تو ستون سماوات و كائنات
سكان چرخ دادن و چرخاندن كرات
هم زاد گردبادی و از نسل آتشی
وقتی به روی دشمن دین تیغ می كشی
آری تو ذوالفقار خداوندی ای علی
تمثال اقتدار خداوندی ای علی
پا روی شانه های پیمبر گذاشتی
حتی ز عرش، پای فراتر گذاشتی
مرآت جلوه های كریمانه ی خدا
ای ساقی قمر رخ میخانه ی خدا
#وحیدقاسمی
مثنوی مدح حضرت فاطمه زهرا(س) -(آینه با آینه شد روبه روی)
آیینهها
آینه با آینه شد روبه روی
خوش بود آیینهها را گفتوگوی
گرچه پنهان بود راز سینهها
هیچ پنهان نیست از آیینهها
منعکس در آینه، تصویر شد
بینهایت، دردها تکثیر شد
بسته لب، از شرح سوز و سازها
چشمها گفتند بر هم رازها
رازها گفتند با هم با نگاه
هر دو آیینه، مکدّر شد ز آه
گفت ای آیینۀ بشکستهام
جز تو، در بر روی عالم بستهام
ای بهشت آرزوهای علی
ای دو چشمت دین و دنیای علی...
شام غم را پرتوِ اُمّیدِ من
کوکب من، ماه من، خورشید من!
ای نچیده گل زِ رویت آفتاب
وی ندیده شب، شبِ مویت به خواب
در دل هر ذرّه، نور مِهر تو
مِهر هم، سایهنشینِ چهر تو
یک نگاهت بِه ز صد خُلد بَرین
نی، که یک ایمای تو خُلدآفرین!
خانهٔ آیینهها
خانۀ ما گرچه از خِشت است و گِل
خشت روی خشت نَه، دل روی دل
آستانش، آسمانِ آسمان
سقف، بالاتر ز بام کهکشان
پایۀ دیوار آن، بر طاق عرش
وز پَرِ خود عرشیان آورده فرش
خاک آن را، شُسته آب سلسبیل
گَرد آن را رُفته، بال جبرئیل
ناودانریزش، بِه از ماءِ مَعین
بوریایش، گیسوانِ حور عین
روشنی زین خانه دارد، نور هم
روزَنَش، بُرده سبق از طور هم
کی به سینا پای، موسی میگذاشت
گر سُراغِ خِشتی از این خانه داشت
لَنْ تَرانی بوده زین سینا جدای
رفته از این خانه، هر کس تا خدای...
هر تنی جان و، ز جان جانانهتر
هر گُهر از آن گُهر، دُردانهتر
دخترانت بانوان مریمند
هر دو در عِزّت عَلم در عالمند
تا تو هستی قبلۀ کاشانهام
کعبه میگردد به گِرد خانهام
جلوههای آیینه
آنچه در این خانه خود را مینُمود
عشق بود و عشق بود و عشق بود
رو بدین سو دارد از هر سو، بهشت
تا بگیرد از تو رنگ و بو بهشت
خانۀ ما گُلبنِ صدق و صفاست
فاش گویم خانۀ عشق خداست
نورها از پرتو روبند توست
آفتاب خانهام لبخند توست
عین و شین و قاف، بی تو عشق نیست
غیر تو معنای این سه حرف، کیست؟
غربت و قربت آیینهها
ما غریبیم و شناسای هَمیم
دولت بیدار و رؤیای همیم
چون دو مصرع، روبرو با هم شدیم
شاهبیت شعر عشق و غم شدیم...
ای تبسّم، آرزومند لَبَت
ای سحر، مست از مناجات شَبَت...
گو بگردانند روی از من همه
دوست تا زهراست، گو دشمن همه!
گو به آن، کز تیغ من در واهمهست
ذوالفقارم جوهرش از فاطمهست
با چه جُرأت در دلت غم پا بهشت
کوثر من نیست جای غم، بهشت
آسمانِ چشمِ تو تا اَبری است
کاسۀ صبرم پُر از بیصبری است
نَفْسِ هستی زندۀ انفاس توست
چَرخشِ نُهچرخ، با دستاس توست
شد دل دستاس هم پابستِ تو
مفتخر از بوسهها بر دستِ تو
جانمازت، ای بهشت خانهام،
بُرده دل از خشت خشت خانهام
از جلالت، مَحوِ تو ختم رسل
وز جمالت عقل کُل شد، عشق کل
آن که بر فرق رسولان تاج بود
پُشتْگرم از تو شب معراج بود
گفت ای از تو، وجود مُمکنات
نی عزیز من! عزیز کائنات
ای تو را دست خدا در آستین
مرکز هستی، مشو خانهنشین
خیز و با داغت چو لاله خو مگیر
در بغل همچون جَنین، زانو مگیر
خیز، ای حق جوشن و زهرا زِره
مانده بر دست تو چشم هر گِرِه
از چه رو در خانۀ محنتزده
ماندهای چون مردم تهمتزده
غم مَبادَت ای سلام بیجواب
نیست در خفّاش، مِهرِ آفتاب
آتش باطل همه افروختند
بیشتر از در، دل حق سوختند
آیینه در آتش
آدمی در صورت و، شیطانسرشت،
دوزخی افروخت، بر باغ بهشت...
شعلهها تا دامن ناهید رفت
دودِ در، در دیدۀ خورشید رفت...
بین دود و آتش و دیوار و در
بهر طفلم کردم احساس خطر
هرچه نیرو داشتم بردم به کار
تا نبیند غنچهام آسیب خار...
تا که باطل با حقیقت در فِتاد
آیهای از سورهٔ کوثر فتاد
لیک بر من هر قَدَر بیداد رفت
چون تو را دیدم همه از یاد رفت...
احرام آیینه
یافتم میقات من پشت دَر است
حفظ «رَبُّ الْبَیت» از حج برتر است
رمی شیطان کردم از اَمرِ جلیل
تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل
بسته بودم پشت در، اِحرام خود
رَهسپَر کردم به مسجد، گام خود
سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مَروِه کردم هَروَله
گفتم او شمع است و من پَروانهام
برنگردم بی علی در خانهام
حجّ من، رخسار حیدر دیدن است
طوف من، دور علی گردیدن است
آن قَدَر ای قبلۀ بیتالحرام
دُورِ تو گشتم که شد حَجّم، تمام
آه بر آیینهها
گفت ای هستی من از هستِ تو
باعثِ برپایی من دستِ تو
نیست غم، گر خلق با من دشمن است
تا تویی با من، دو عالم با من است
وی به نخل آرزویم شاخ و برگ
ای هوادار علی، تا پای مرگ
زآنهمه ایثار، مَرهون توأم
ای سراپا عشق، ممنون توأم
دیدمت ای کوکب اقبال من
بود چشمت، باز هم دنبال من
نام خود را خصم داغ ننگ زد
دید با خود شیشه داری، سنگ زد
ای صدف، آن گوهر یکدانه کو؟
غنچۀ نشکفتۀ گلخانه کو؟
غسل آیینه
برد در شب، تا نبیند بینقاب
ماه نورانیتر از خود، آفتاب
برد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب
شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست...
هم مدینه سینهای بی غم نداشت
هم دلی بی اشک و خون، عالم نداشت
نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یارب چه شد؟ با دیدنش
درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید...
دستِ دستِ حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید
دست و بازو، گفتوگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند
دست، از بازوی بشکسته، خجل
بازو، از دستی که شد بسته، خجل
با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شِنُفت...
گفت بازو، من که رفتم خونفشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان
آیینه و آیینۀ کوچک
راز هستی در کفن پیچیده شد
لالهای با یاسمین پوشیده شد
موجها آغوش دریا یافتند
چون نسیمی، سوی گل بشتافتند
دو پسر، سبقت گرفته از پدر
جانب مادر، روان بی پا و سر
این، به روی سینۀ مادر فِتاد
آن، رخ خود بر کف پایش نهاد
از نسیمی، گل شکوفا میشود
برگ برگِ گل، ز هم وا میشود
ناگهان بند کفن، خود باز شد
داستان عشق، باز آغاز شد...
مانده حیران، بر که گرید آسمان
بهر مادر، یا پدر، یا کودکان؟...
تشییع آیینه
نیمهشب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف، احمد به استقبال او
ظاهرا تشییع یک پیکر، ولی
باطناً تشییع زهرا و علی...
دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعلِ سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علی
میرود در خاک، آمال علی
چشم، نور از دست داده؛ پا، رمق
اشک، بر مهتابِ رویش، چون شفق...
آه، سرد و بغض پنهان در گلو
بود با آن عده، گرم گفتوگو
آه آه ای همرهان، آهستهتر
میبَرید اسرار را؛ سر بستهتر
این تن آزرده باشد جان من
جان فدایش؛ او شده قربان من
همرهان این لیلۀ قدر من است
من هلال از داغ و، این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامتر
هستیام را میبَرید؛ آرامتر!
وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چارهای، غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پرکوکبتر است
بعد از امشب، روزم از شب، شبتر است
زین گل من باغ رضوان، نفحه داشت
مصحف من بود و، هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دلم چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید!
با خاطرات آیینه
سینهاش آتشفشان، از هُرم آه
چشم او بر ماه، سر، دنبال چاه
زَمزَمش در چشم و لَب در زمزمه
در سخن با خاطرات فاطمه:
مرغ جانت از قفس، آزاد شد
رفتی اما دوست، دشمنشاد شد!
شب نهادی پا به کوچکخانهام
میبَرم شب هم تو را بر شانهام
خانهام را رشک گلشن داشتی
سوختی چون شمع و، روشن داشتی...
ذرهای مِهر تو در کاهِش نبود
بر لبت نُهسال، یکخواهش نبود!
بارها از دوش من برداشتی
جای آن تابوت خود بگذاشتی
ای تو را کار و عبادت، متصل
دستۀ دستاس، از دستت خجل
با تو، غم در خانۀ من جا نداشت
بَعد تو در جایجایش پا گذاشت
یاد داری خانه هرگه آمدم
با تپشهای دلم در میزدم؟
با صفای کامل و مِهر تمام
صد غمم بردی ز دل با یککلام
بس نگاه ناتمامم کردهای
با لب بیجان، سلامم کردهای
من که بودم با تو غرق آرزو،
خاک میریزم به فرق آرزو
نی علی از درد، گلگون گریه کرد
از غمت دیوار و در، خون گریه کرد
داغ تو بنیانکَنِ صبر علیست
خانۀ بیفاطمه قبر علیست...
آیینه در خاک
تا علی ماهش به سوی قبر بُرد
ماه، رخ از شرم، پشت ابر برد
آرزوها را علی در خاک کرد
خاک هم گویی گریبان چاک کرد
زد صدا، ای خاک! جانانم بگیر
تن، نمانده هیچ از او، جانم بگیر
ناگهان بر یاری دست خدا،
دستی آمد همچو دست مصطفی
گوهرش را از صدف، دریا گرفت
احمد از داماد خود زهرا گرفت
استقبال از آیینه
گفتش ای تاج سرِ خیل رسُل
وی بَرِ تو خُرد، یکسر جزء و کل،
از من این آزردهجانت را بگیر!
بازگرداندم، امانت را بگیر...
اولین نُهسال از آن تو بود
شمع بزم جان و مهمان تو بود
گرچه همچون جان، عزیزش داشتی
نوروَش بر چشم من بگذاشتی،
تا مرا نُهسال، شمعِ خانه شد
بود شمع خانه و، پروانه شد
می کِشد خجلت علی از محضرت
یاس دادی، میدهد نیلوفرت!
بدر بخشیدی، هلالت میدهم
تو، الف دادی و دالت میدهم
او که بعد از تو، شبی راحت نخفت
قصهای از غصههای خود نگفت
از ستمهایی که آمد بر سرش
داوری آورده نزد داورش
شاعر؛حاج علی انسانی