(حضرت سکینه س)
سکینه ی بنت الحسین،در کربلا بودی
غرق عزا بودی
یاد غریبی اش تو در،شور و نوا بودی
غرق عزا بودی
زینب از این ظلم و ستم،دیدی شده غمگین
از این غم سنگین
با رنج و داغ و غصه ها،تو آشنا بودی
غرق عزا بودی
دیدی میان خیمه ها،طفلان همه عطشان
با دیده ی گریان
با العطش گوی حرم،در خیمه ها بودی
غرق عزا بودی
دیدی علی اکبرش،صد پاره پیکر شد
در خون شناور شد
در صبر همچون زینبین،بر حق رضا بودی
غرق عزا بودی
دیدی علی اصغرش،با تیر کین پرپر
صد پاره شد حنجر
وقتی که خون فواره زد،آن دم کجا بودی
غرق عزا بودی
دیدی تو در کرب و بلا،غربت شده احساس
فرق دو تا عباس
بهر عموی مهربان،غم مبتلا بودی
غرق عزا بودی
دیدی تو در کرب و بلا،حسین شده تنها
در بین دشمن ها
با غربت آل علی،تو آشنا بودی
غرق عزا بودی
دیدی تو در کرب و بلا،او بر زمین افتاد
سر روی خاک بنهاد
وقت شهادت حسین،در نینوا بودی
غرق عزا بودی
دیدی که شمر بی حیا،خنجر کشید از کین
زینب شده غمگین
وقتی برید حنجر او،با شهدا بودی
غرق عزا بودی
(سبک: ای ساقی لب تشنگان)
#رضا_یعقوبیان
#حضرت_سکینه_س
#حضرت_سکینه علیهاالسلام
فرازی از یک #قصیده
🔹زمزمۀ آب آب🔹
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
پیوسته داشت جلوه در او صبر فاطمه
آیینۀ تمامنمای رباب بود
نامش که بود آمنه مادر سکینه خواند
کآرام بخش جان و دل مام و باب بود...
این دختر حسین به میدان کربلا
با دختر بزرگ علی همرکاب بود
در کربلا حماسۀ اشک و پیام داشت
گلواژۀ قیام و گل انقلاب بود...
لبهای خشک و تشنۀ او را به هر سوال
یک مدّ آه، فاصله، وقت جواب بود...
در یاد، داشت آن شب و روزی که از عطش
طوفان خیمه زمزمۀ آب آب بود...
در یاد داشت آن که رخ شیرخواره را
آهسته بوسه میزد و او گرم خواب بود
در یاد داشت آن که به مقتل دوید و دید
خورشید پاره پاره به روی تراب بود
آن ناز پروریدۀ دامان افتخار
کی جای او خرابهٔ شام خراب بود
در آفتابِ گرمِ بیابانِ راه شام
سرهای روی نیزه سرش را سحاب بود.
#سیدرضا_مؤید
بعضیا
به خاطر فوت یک دختر
روسری هاشون رو در آوردن
ولی به خاطر سیصد هزار شهید
حاضر نشدن حتی یک سانت
روسری هاشون رو جلو بکشن...!
******
https://eitaa.com/majmaolzakerinsalmanfarsi
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
یک لحظه نشد ز عمه جانش غافل
پروانه صفت دور و بر زینب بود.
#محمود_شریفی
https://eitaa.com/majmaolzakerinsalmanfarsi
#مرثیه_امام_حسن_عسکری(ع)
بیا و سر بـه روی سینـهام بگذار، مهدیجان
شـرر زد بـر درونـم زهـر آتشبـار، مهــدیجان
بیـا تــا سیــر بینــم وقـت رفتن، ماه رویت را
که میباشد مرا این آخرین دیـدار، مهدیجان
در ایـام جوانــی سیــــر گردیـــدم ز جـان خـود
زبس بر من رسیـد از دشمنان آزار، مهدیجان
ازآن ترسم که بعد از من، تو درتنهایی و غربت
به موج غم گذاری چهـره بر دیـوار، مهدیجان
تـو در ایـام طفلــی بیپـدر گشتــی، عزیـزِ دل
مرا شـد در جوانــی پـاره قلب زار، مهـدیجان
از آن میسوزم ای نور دوچشم خود،که میبینم
تو بهــر گریـه کردن هـم نـداری یـار، مهدیجان
غـم تــو بیشتــر باشـــد ز غمهــای پــدر، آری
اگر چه دیـدهام مـن محنت بسیار، مهدیجان
تـو بایــد قرنهــا در پـــردۀ غیبت کنــی گریــه
بود هـر روز روزت مثـل شــامِ تــار، مهدیجان
تو باید قرنها چون جد مظلـومت علـی باشی
به حلقت استخوان باشد،به چشمت خار، مهدیجان
بگیر از مرحمت، فردای محشر، دست«میثم» را
کـه بـر جـرم و گناه خـود کنـد اقـرار، مهدی جان.
#استاد_غلامرضا_سازگار