eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
9.7هزار دنبال‌کننده
227 عکس
5 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 مکر مرداب تولیلای منی رویای سبز(درحال پارتگذاری) هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝آقا! لب‌های «أمَّنْ یُجِیب» خوان، دل‌های عاشق، قنوت‌های متبرّک به «اللّهم کُن لولیّک»، که طعم را دارند، چگونه تو را تمنّا کنند تا یکی از این میان به ثمر نشیند و بشود آن چه که باید بشود؟! یا صاحب‌الزّمان! کدام ستم را به شِکوِه بنشینیم؟ با کدام لحن التماس کنیم؟ از اضطراب کدام صبح بگوییم؟ از حسرت کدام عصر جمعه بنالیم؟ از دلتنگی‌های کدام غروب ناله سر دهیم؟ تا شما را از بند غیبت و غربت برهانیم؟! مولای من! کدام حرم برویم؟ بیت الله؟ حرم رسول الله؟ نجف؟ کربلا؟ مشهد؟ و با چه آدابی بخوانیم؟ تا در جستجوی تو بودن تمام شود، و با تو بودن آغاز گردد؟ اربابم! اشک و التماس و ندبه و تمنّا و خواهش ما تمام‌شدنی نیست تا بیایی و دست مهربانت را پناهِ ما بی‌پناهان قرار دهی!🏝
💻⌛️💻⏳💻⏳ _نمیخوای بیای پیش مهمونا؟ بابک زیر چشمی نگاهش بین من و تینا جابه جا شد و با همون خونسردی و حالت خشک جواب داد _برو میام....مسئله کاریه میدونستم تینا تلاش داره با این حرکات احمقانه توجه و حسادت منو جلب کنه.اما نمی دونست خیلی وقته دیگه کوچکترین اهمیتی برام نداره.حتی گاهی خودم رو سرزنش می کردم که چرا درگیر یه احساس زودگذر وعاشق دختری مثل تینا شدم. _باشه ولی دیر نکن عشقم از صدای پاشنه کفشش فهمیدم از اونجا دور شده.لیوان نوشیدنی که معلوم نبود داخلش چی بود و برای سرگرم نشون دادن خودم برداشته بودم، روی میز گذاشتم و دوباره به بابک که حالا اخم کم رنگی وسط ابروش نشسته بود نگاه کردم _ببین آقای بابک ....من کارم حرفه ای و تر و تمیزِ....اما باید بدونم دقیقا از من چی میخواین مکثی روی صورتم کرد و لیوانی که من روی میز گذاشتم رو برداشت،کمی از مایع قرمز رنگش خورد و جواب داد _باید برای اینکه بهم ثابت بشه کارت درسته ...یه حفاظ امنیتی رو برام بشکنی....اونموقع بدون چون و چرا نفر دوم تشکیلات بزرگ من میشی. _من اهل خلاف و ورود به سایت امنیتی کشور نیستم خواستم برم که گفت _وایسا.... نمی خوام هک دولتی داشته باشی....این یه شرکت مثل شرکت خودمونه.اما اونقدر از امنیت بالاش تعریف شنیدم که میخوام برام ثابت بشه، برنامه نویس من از مال رقیبم خیلی بهتره کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
مرحبااےپیڪ‌ِمشتاقان،بده‌پیغامِ‌ دوست تاڪنم‌جان‌ازسرِرغبت،فِداےنام‌ِ‌ دوست "حافظ شیرازی" 🏝سلام بر عزیزترینی که غریب‌ترین است... سلام بر مهربان‌ترینی که تنهاترین است... سلام بر صبورترینی که محزون‌ترین است... سلامی از ما که بی‌قرار و چشم به‌راهیم به شما که امید و پناه و قرار ما هستید...🏝 ⚘اُشْهِدُکَ یا مَوْلاىَ اَ نّى اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا گواه گیرم تو را اى مولا و سرور من که من گواهى دهم به این که معبودى نیست جز خداى یگانه(آل‌یاسین)⚘
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر از هیجان آمدن عمو دستپاچه و مانده بودم چه کنم. قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر به دنبالش فرودگاه برویم. عمو شش سال از من بزرگتر بود و رابطه نزدیکی با هم داشتیم. پدرم حق پدری بر گردنش داشت و مادرم مانند خواهر بزرگ همیشه هوایش را داشت. _دلم یه جوریه محمدرضا.... عمو خیلی ناراحت میشه بفهمه بدون حضور اون ازدواج کردم. محمد رضا درحالی که آخرین ظرفی را که شسته بود داخل آبچکان می گذاشت جواب داد _چرا الکی نگرانی؟شرایط ازدواج ما خاص بود و عموت نبود که ازش اجازه بگیری.وقتی ببینه از زندگیت راضی هستی چرا ناراحت بشه؟ _نمی‌دونم... نمی‌خوام به هیچ عنوان از دستم ناراحت بشه.من برم ببینم اگه امید بیدار شده لباساش رو عوض کنم.توهم برو یه دوش بگیر کم کم آماده بشیم. _لیلا جان کو تا ساعت پنج.....تازه ساعت یکه _باید زودتر راه بیافتیم به ترافیک نخوریم. با گفتن این حرف از آشپزخانه بیرون آمدم و سمت اتاق امید قدم بر داشتم. یک هفته بود امید از بیمارستان مرخص شده بود و شیرینی زندگیمان چند برابر شده بود.محمد رضا تا آنجا که می توانست در کارها و رسیدگی به امید کمکم می کرد، اما گاهی بی تجربگی باعث اضطرابم می شد. با نزدیک شدن به گهواره اش متوجه چشم های بازش شدم.بیدار شده بود و به دنبال خوردنی سعی داشت دهانش را سمت گوشه کلاهش هدایت کند. _سلام مامانی....بیدار شدی پسر گلم! در آغوشم گرفتم و عمیق بوییدمش.عاشق بوی خاصش بودم و چشم هایش دلم را میبرد. _بیدار شده؟ به محمد رضا که وارد اتاق شده بودم نگاه کردم و با لبخند جواب دادم _آره، گشنشه دنبال غذاش میگرده لبهایش کش آمد و نزدیکمان شد. از پشت در آغوشم کشیدو دستهایش را دور من و امید حلقه کرد. _خدا شما رو برای من حفظ کنه.هیچ وقت فکر نمی کردم پدر شدن اینقدر شیرین باشه و اشتیاق به زندگی رو چند برابر کنه.خدایا شکرت کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چهار مرد از ماشین ها پیاده شدند و با خشونت آنهارا سمت ماشین هدایت کردند. ارمیا و هادی قدِ بلند و هیکل خوبی داشتند و به خوبی می توانستند از خودشان دفاع کنند.اما نمیدانم چرا پس از درگیری کوتاهی همراه آنها به سمت ماشین حرکت کردند. با کمی دقت توانستم علت آن را بفهمم. دست یکی از آنها یک کلت کمری بود ودیگری یک تفنگ بزرگ که اسمش را نمیدانستم به گردنش آویزان بودو نیازی به استفاده از آن را نمی دید. گلویم خشک شده بود و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود‌.از فکر اینکه بلایی سر آنها بیاورند شروع به لرزیدن کردم.دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم باید چه کنم. با سوار شدن هادی و ارمیا ،ماشین به سرعت از جایش کنده شد و به جز گرد و خاک غلیظی که فضا را پرکرده بود، دیگر چیزی دیده نمی شد. به سختی از جا بلند شدم و خودم را به اسب سرگردان ارمیا رساندم. در یک تصمیم شجاعانه یا به قول مادرم احمقانه، سوار اسب سفید قهوه ای ارمیا شدم و به تاخت جاده ای که آنها رفته بود را در پیش گرفتم. نمی توانستم ببینم حتی خاری به پای برادرم برود،چه برسد به فکر وحشتناکی که خوره وار مغزم را می خورد. نزدیک یک ساعت بود که به دنبال آنها، به جاده ی خاکی روبه رویم زده بودم. هر چه به اطراف گردن می کشیدم تا شاید اثری از آنها بیابم فایده‌ای نداشت.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 کم کم ترس و دلهره ی جانم تشدید میشد. نه تنها آنها را نیافتم بلکه حالاخودم هم در بیابان گمشده و گیر افتاده بودم. نا امید افسار اسب را مخالف جهت حرکتم چرخاندم تا شاید مسیر باز گشت را پیدا کنم.بغض به گلویم افتاده بودم و سرگردان مانده بودم چه کنم _آخه کجا رفتن یهو....اونا دیگه کی بودن؟حتما مامان زینب تا الان نگرانم شده هوا کم کم تاریک،فضا خطرناک وهولناک می شد.اولین بار بود این ساعت و در جایی نامعلوم تک و تنها مانده بودم و قلبم مثل گنجشک ترسیده در سینه ام بیقراری میکرد. اضطراب زیاد باعث دل دردم شده بود و اسب هم کم کم از خستگی راه نمی رفت. نمی دانستم چه بر سرهادی آمده بود و نگران بودم اگر امشب را به خانه باز نگردم و مردم بفهمند، پشت سرم چه خواهند گفت! چه کسی حرف مرا باور میکرد؟شاهد بودم گاهی اوقات حرف ها و قضاوت های بی رحمانه شان،چگونه زندگی یک دختر را به تباهی می کشاند. از اسب پیاده شدم تا شاید خستگی در کند و بتواند ادامه راه همراهم باشد. به شدت تشنه ام بود وبا دیدن تخته سنگی به سمتش رفتم تا روی آن بنشینم که صدای شلیک گلوله ای از سمت راستم، بدنم را شوک زده تکان داد. وحشت زده سرم را جهت صدا چرخاندم. تپه ای سد معبر کرده بود و مانع دیدن منبع صدا بود. افسار اسب را رها کردم و آرام و بی صدا از تپه بالا رفتم. با احتیاط سرم را از حصار تپه بالا آوردم ودر کمال تعجب،ماشین کسانی که هادی و ارمیا را برده بودند در کنار سوله ای متروکه متوقف دیدم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ من بزرگ شده محله شاهزاده سید علی بودم.امام زاده ای که بین قمی ها معروف به شاسْعلی بود‌.... البته نه از روی بی احترامی،چون لهجه مون به همین صورت بیشتر کلمات رو مخفف می کنه، به مرور زمان به این اسم معروف شده ماشین نوید رو قرض گرفته بودم و همه منتظر محدثه تو ماشین نشسته بودیم.مامان برای آزادی من امام زاده نذر داشت و امروز می خواست نذرشو ادا کنه همیشه میگفت من تو رو از این آقا گرفتم و به خودش سپردمت. قدیما نزدیک امامزاده یه خرابه به عرض بیشتر از هزار متر و به عمق هفت هشت متر وجود داشت، که به خاطر جنگ و بُم بارون به وجود اومده بود و برای بچه های کوچیک خیلی خطر ناک بود. یادم میاد وقتی بچه بودم، یه روز با نوید و یکی دیگه از دوستام رفته بودیم امام زاده. داشتیم بازی می کردیم که پام سُر خورد و افتادم تو گودال،اما معجزه وار چیزیم نشد. با اینکه پایین پر از میل گرد و آهن قراضه بود.از اون به بعد ارادت خاصی به این امام زاده پیدا کردم و از همون بچگی، هر مشکلی برام پیش می اومداگه به همین آقا متوسل می شدم حاجتم رو میداد.اما خیلی وقت بود که از اون روزها فاصله گرفته بودم _درد بگیری محدثه....ننه این دخترِ بگی نگی سرو گوشش می جنبه ها.حواست باشه.....میدونم الان پا آینه وایسوده به قر و فرش برَسه مامان که تا حالا مخاطبش من بودم با بازوش سلقمه ای به پهلوی عطیه زد و حرصی ادامه داد _پاش برو صداش بزن جونم مرگو _عه مامان... پهلومو سوراخ کردی. عطیه با نارضایتی پیاده شد و از همون دم در محدثه رو صدا زد _محدثه.... زود بیا دیگه همه معطل تو‌ییم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید https://gkite.ir/es/9649183 سوال های پر تکرار و مهم رو‌تو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر خوشحال با وسایل پذیرایی به سالن بازگشتم.عمو امید را در آغوش گرفته بود و با لبخند به او نگاه میکرد.سینی چای سبز را مقابلش گذاشتم و گفتم _خوش اومدی عمو جون نگاهش را از امید گرفت و با حفظ لبخندش جواب داد _قبلا رحیم صدام میزدی....این قدر پیر شدم که حالا بهم عمو میگی؟ با نگاهی به محمد رضا که او هم لبخند بر لب داشت با لبهای آویزان جواب دادم _اونموقع بچه بودم عمو.آبروم رو پیش شوهرم نبردیگه عمو بلند خندید وگفت _ای چشم سفید....جلو من شوهر شوهر نکن که اعصابم بهم می ریزه. روبه محمد رضا ادامه داد _ولایت ما خانم ها از شرم اسم شوهر نمیارن. لیلا مثل زن داداش یه چیز دیگه اس ....نه شرم رو زیر پا میذاره نه شرع رو،در عین حیا از محبت به همسرش دریغ نمی کنه....همیشه برای برادرم خوشحال بودم که زندگی پر از عشق و محبت نصیبش شده.شما هم مثل لیلی و مجنون باشید ....با اینکه از دوری لیلا ناراحت میشم،اما با خوشحالی شما خوشحال می شم. اشک در چشم هایم جمع شد و برای اینکه جو را خراب نکنم از جا بلند شدم و دستم را سمت عمو دراز کردم _خسته شدین عمو...بدین به من برم بخوابونمش بوسه ای به پیشانی امید نشاند و با احتیاط به دستم داد _برو عزیزم....منم یکم با دامادمان صحبت میکنم. لبخندی زدم و با گرفتن امید به اتاقش رفتم. چقدر زمانی که مرا کنار محمد رضا دید مات و شوکه شد.دلم برایش سوخت.دلش را به وجود من خوش کرده بود و با فهمیدن ازدواجم برق نگاهش خاموش شد.اما منطقی به حرفهایمان گوش داد و به خاطر سختی هایی که کشیده بودم، در آغوشم کشید و گریست. عمویم چقدر سختی کشیده بود و به امید رسیدن به من همه آنها را تحمل کرده بود.حالا باید تنها به سرزمینش باز میگشت و به تنهایی و بدون حضور من، که تنها باز مانده از اعضای خانواده اش بودم ازدواج میکرد. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞